در کشاکش این رویدادها و قبضه امور به وسیله جریان اجتهاد و رأى ،زمینه اى برایشان فر اهم آمد تا سیره ابوبکر و عُمَر را در کنار کتاب خدا و سنّت پیامبر ـ به عنوان رکن سوّم شریعت ـ مطرح سازند . و بعد از عُمَر بر هرکس که عهده دار خلافت شود شرط کردند که به این قاعده برآمده از اجتهادشان پاى بند باشد .عثمان آن را پذیرفت و امام على علیه السلام با شدّت تمام از قبول این شرط(عمل به سیره شیخین) سرباز زد ؛ زیرا پذیرش آن به معناى ِ دست کشیدن ازمکتب تعبّد محض ، و عضویّت در گروه اجتهاد و رأى بود .پیداست که عبدالرحمن بن عوف با این شرط ، مى خواست عثمان را به عمل ، طبقِ اجتهاداتِ شیخین مُلزم سازد و دائره شرعیّت اجتهاد را به آن دومنحصر سازد ، لیکن واقعیّتى که پس از آن خود را نمایاند بر خلافِ خواسته ابوبکر و عمر و ابنعوف شد ؛ چراکه اندیشه اجتهاد ـ به خودى خود ـ چهارچوب مشخصى را برنمى تافت .
مجتهدان در زمان پیامبر صلى الله علیه وآله براى خود نقش ویژه اى قائل بودند ، به گونه اى که به خود اجازه مى دادند اَعمالى را که پیامبر از آنها نهى کرده یا امرنفرموده است ، انجام دهند و از حد خود فراتر روند و مانند یک تن همانندپیامبر اعتراض کنند و در برابر نصّ صریح ، اجتهاد بورزند . ماجراى خالد بن ولید با بنى جُذَیْمَه در سال هشتم هجرى از این نمونه هاست . پیامبر ، خالد را براى دعوت بنى جُذَیْمَه به اسلام ـ و نه جنگ با آنها ـ فرستاد . خالد به آنها دستور داد سلاح بر زمین نهند ، چون آنها این کار را کردند فریبشان داد و به جهتِ خون بهایى که میان خالد و آنها درجاهلیّت وجود داشت ، به کشتار آنان دست یازید .چون این خبر به پیامبر رسید ، دستها را به آسمان بلند کرد و فرمود :
برخى از معیارهاى صدّیقیّت۶-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب
و امّا جنگ خَیْبَر
در سیره حَلَبى ، این سخن پیامبر صلى الله علیه وآله آمده است که در خَیبر ـ آن گاه که شَیْخَیْن[ ابوبکر و عمر هنگام رویارویى با دشمن و نَبَرد ] گریختند ـ فرمود : فردا پرچم را به[ اَبَر ] مردى مى دهم که خدا و رسولش را دوست مى دارد و [ نیز ] خدا و رسولش او رادوست مى دارند ، فتح و ظَفَر به دست او پدید مى آید . اهل فرار نیست ـ و در [ روایتى دیگر به این عبارت ] آمده است که کرّار است نه فَرّار [ حمله مى کند و از مقابل دشمن نمى گریزد ] ـ پس از آن ، پیامبر صلى الله علیه وآله على را فرا خواند . و او را چشمْ درد بود ، پیامبر ازآب دهانش به چشم مالید . آن گاه فرمود : این پرچم را بگیر و با آن [ سوى دشمن ] بروتا اینکه خدا پیروزت گرداند»[۱] .ابو سعید خُدرى مى گوید : «رسول خدا صلى الله علیه وآله پرچم را گرفت و حرکت داد . سپس فرمود : چه کسى حقِّ این پرچم را ادا مى کند ؟ فلانى [ ابوبکر ] آمد و گفت : من !پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : دور شو و برو آن گاه مرد دیگرى [ عمر ] آمد ، گفت : من !پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود،: دور شو و برو [ این کار از تو برنمى آید ] .پس از آن پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : سوگند به آن که محمّد را گرامى داشت ، پرچم را به کسى مى دهم که [ از میدان نَبَرد ] نمى گریزد !
برخى از معیارهاى صدّیقیّت۵-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب
هفتم : ثبات و پایبندى به ارزش ها و فانى شدن در آنها
از مهمترین ویژگى هاى بندگى براى خدا ، فانى شدن در ذاتِ خداست و کمال پیروى از پیامبر امین ، و سعى و کوشش با مال و جان براى نشرِ دعوت [ به آیین اسلام ] ؛ مُصدِّق کسى است که : آنچه را ایمان آوَرْد در عمل تصدیق کند ، و در متنِ زندگى اش ـ با گفتار و کردارش ـ آن را تجسُّمِ عینى بخشد ؛ و صدّیق کسى است که دربالاترین مراتب این فانى شدن باشد ، نه آنکه مصلحت [ خود ] را بر ارزش ها مقدَّم بدارد ؛ چنان که این کار در سیره ابوبکر مشاهده مى شود .از امام على علیه السلام رسیده است که آن حضرت در روز [ جنگ ] صِفّین فرمود :«ما ـ در میدان کارزار ـ با رسول خدا بودیم ؛ پدران ، پسران ، برادران و عموهاى خویش را مى کشتیم و در خون مى آلودیم ؛ این خویشاوند کُشى ـ ما را ناخوش نمى نمود ـ بلکه بر ایمانمان مى افزود ، که در راهِ راست پابرجا بودیم ، و درسختى ها شکیبا ، و در جِهاد با دشمن کوشا ؛ گاه تنى از ما و تنى از سپاهِ دشمن به یکدیگر مى جَستند ، و چون دو گاوِ نر سر و تنِ هم را مى خَستند ؛ هریک مى خواست جام مرگ را به دیگرى بپیماید ، و از شربتِ مرگش سیراب نماید ؛گاه نصرت از آنِ ما بود ، و گاه دشمنگوى ِ پیروزى را مى ربود .چون خداوند ـ ما را آزمود ـ
برخى از معیارهاى صدّیقیّت۲-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب
یک شبهه و پاسخ آن
در اینجا ناگزیرم ـ در سیر بحث ـ از شُبه هاى پاسخ دهم که گاه در ذهن بعضى اشخاص وارد مى شود ، و آن این است که : چگونه فاطمه سرور زنان جهان است با اینکه پروردگار عالمیان در کتاب اُستوارش ـ قرآن ـ درباره مریم مى فرماید :« یَا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاکِ وَطَهَّرَکِ وَاصْطَفَاکِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِینَ »[۱] ؛«اى مریم ، به راستى خدا تو را بر زنان جهان برگزید و پاک ساخت» .از این شبهه دو جواب مى دهیم ؛ یکى نَقضى است و دیگرى حَلّى .جواب نقضى این است که : از اشکال کننده مى پرسیم چه مى گوید درباره این آیه که خدا مى فرماید :« وَ إِسْمَاعِیلَ وَالْیَسَعَ وَیُونُسَ وَلُوطاً وَکُلاًّ فَضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِینَ »[۲] ؛«و اسماعیل و الیَسَع و یونس و لوط ، همه شان را بر جهانیان برترى دادیم» .آیا او باور دارد ـ یا آیا در اینجا احدى قائل است ـ که این پیامبران برتر از پیامبر مامحمّد صلى الله علیه وآله مى باشد ؟ هرگز ، و هزار البته که نه ؛ پیامبران داراى مراتبى اند ، و افضلِ آنان خاتم آنهاست .برترى بعضى از پیامبران بر بعض دیگر ، حقیقت رَبّانى [ و الهى ] است ؛ لیکن[ این برترى ] براى همه عصرها و زمانها نیست :« تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِنْهُم مَن کَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ »[۳] ؛اینها پیامبران الهى اند ، بعضى شان را بر بعض دیگر برترى دادیم ؛
برخى از معیارهاى صدّیقیّت۱-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب
با توجه به بحث هاى پیشین ، برایت روشن است که راستگو کیست و دروغگوچه کسى مى باشد . اکنون مى خواهیم روشن سازیم که در منظومه (و سامانه) الهى ،«صدّیقه» کیست و «صدّیقه» چه کسى مى باشد ؛ زیرا مرتبه «صدّیقه بسى برتر و بالاتراز مرتبه «صادق» است ، چه آن صیغه مبالغه مى باشد ، و بیشتر در قرآن کریم صفت براى انبیاء آمده است :مانند این سخن خداى متعال [ درباره یوسف علیه السلام ] :« یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ »[۱] ؛«یوسف ، اى صدّیق و بسیار راستگوى » .و درباره ابراهیم آمده است :« وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً »[۲] ؛«و در این کتاب ابراهیم را یاد کن که او پیامبرى صدّیق بود» .و درباره اِدریس مى خوانیم :« وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً »[۳] ؛«و در این کتاب ادریس را به یاد آور ، او پیامبرى صدّیق بود» .
تشکیکِ صدّیق ! [ ابوبکر ] در ارث بردنِ صدّیقه [ فاطمه علیها السلام ] ، و اعتبار سخن اوادّعایى است که به دلیل نیاز دارد ؛ با اینکه او مى دانست مقصود از آیه تطهیر آن حضرت است که آشکارا بر دورى اش از پلیدى و خیانت و دروغ دلالت دارد . فاطمه علیهاالسلام همان بانویى است که پیامبرِ صادقِ امین ـ آن که از روى هواى نفس سخن نمى گوید و سخن او کلام وحى است ـ درباره اش فرمود :إنَّ اللّهَ لَیَغْضَبُ لِغَضَبِ فاطمة ویَرْضى لِرِضاها ؛«البته (و به راستى ) خدا براى خشم فاطمه غضبناک مى شود ، و با خشنودى اوراضى و خشنود مى گردد» .معناى ِاین سخن این است که فاطمه علیهاالسلام ، معصوم از خطا و هواى ِ نفس است ؛ زیرامعقول نیست که رضاى ِ خداى ِ متعال و غَضَب او به رضا و غضبِ شخص غیر معصوم تعلُّق گیرد .پیامبرِ امین صلى الله علیه وآله نفرمود : فاطمه براى ِ خشمِ خدا به خشم مى آید و با خشنودى اوخشنود مى گردد ، بلکه فرمود : خدا براى خشمِ فاطمه به خشم مى آید و با خشنودى او خشنود مى شود ؛ و در این سخن معناى بس بزرگى [ نهفته ] است که هوشمند بابصیرت آن را درمى یابد
«صِدِّیق» اگر پیامبر و وصى ّ [ پیامبر ] نباشد ، واجب است که با تمام وجود رسالت را تصدیق (و باور) کند ، و به رسالتِ آسمانى ایمانِ قلبى از روى عقیده آوَرَد ، نه اینکه در رسالت شک کند ؛ چنان که در کلامِ عائشه آمده است ، آنجا که وى پس از تشکیک در عدالتِ پیامبر ، گفت : مگر نه اینکه تو مى پندارى رسول خدا هستى ؟ پس پدرش سیلى به صورت او زد[۱] .و بارِ دیگر به پیامبر صلى الله علیه وآله گفت : از خدا بترس و جز حق مگوى ! ابوبکر دستش رابلند کرد بینى او را فشرد و گفت : بى مادر شوى اى دخترِ رُومان [ نامِ مادر عایشه ] ! تو
و پدرت حق مى گویید و رسول خدا حقگو نیست ؟![۲]صدّیقه زنى است که هرگز دروغ نگوید ، حتى بر هَوُوى ِ خود . و این مطلب باآنچه در الاستیعاب (ابن عبد البَرّ) و الإصابه (ابن حجر) آمده است ، همخوانى ندارد ؛در این دو مأخذ آمده است که :
«صدّیق» از ماده (ص ، د ، ق) مشتق شده ، و صِدْق [ راستى ] نقیض کذب [ دروغ ]است ؛ صِدِّیق بر وزن فِعّیل مى باشد و صِدِّیقه بر وزن فِعِّیله ؛ و این وزن براى دلالت برکَثرتِ اِتّصاف موصوف بر صفت مى آید ، و [ در این ماده ] مبالغه در صدق و تصدیق را درمى یابیم و رساتر از «صَدوق ؛ راستگو» است ؛ و گفته اند : صِدّیق بر کاملِ درصِدْق اطلاق مى شود ؛ کسى که عملش قول او را تصدیق کند ؛ و گفته شده : صِدّیق به کسى اطلاق مى گردد که هرگز دروغ نگوید .نزد اهلِ سُنّت مشهور است که «صِدّیق» لقبِ ابى بکر بن ابى قُحافه است ، هرچندبعضى از روایاتشان مى گوید که : آن ، لقب على ّ بن ابى طالب مى باشد ؛ و این روایات با روایات شیعه امامیه هماهنگ اند که براساس نصّ آنها : «صِدّیق» لقبِ امام على علیه السلام است ، و عامّه آن را سرقت کردند و به ابوبکر بخشیدند[۱]
بجاست از یاد نبریم که : بعضى از نادانان اهل سنت بانقل نصوص پیشین وبرانگیختن این مسئله هرچند گاه یک بار ، مى خواهند بر وقوع ازدواج عمر با اُمّ کلثوم تأکید ورزند و مى پندارند که این کار معتقداتشان را سودمند مى افتد و باورشان راروشن مى سازد در حالى که امر این گونه نیست . اگر تحقق این ازدواج ثابت شودزشتى هاى عمر را مى نمایاند و شخصیت و موقعیت او را در عالَم اسلام لکه دارمى سازد ؛ زیرا از هوس هاى سرکشى در عمر حکایت مى کند ، به ویژه اگر به این سخن او توجه کنیم که مى گفت :ما بَقِیَ شیءٌ مِن أمر الجاهلیّة إلاّ أنّی لستُ أُبالی أیّ الناس نَکَحْتُ وأیَّهم أنکَحْتُ[۱] ؛از جاهلیت در وجودم چیزى باقى نماند جز اینکه پروا ندارم به که زن دهم و از چه کسانى زن بگیرم .و این سخن که همسرش ـ هنگامى که عمر مى خواست با او آمیزش کند ـ بر زبان آورد :ما تَذْهَبُ إلاّ إلى فُتَیات بنی فلان تَنْظر إلیهنّ[۲] ؛نزد دختران فلان قبیله نمى روى مگر براى دیدْ زدن .ادعاى خویشاوندى با رسول خدا به دور از امور واقعى است . نفسانیت عمر چیزدیگرى را اثبات مى کند .به اعتقاد من ، نقل و انتشار این احادیث ، پیش از آنکه کرامت و فضیلتى براى عمرباشد ، به او صدمه و آسیب مى رساند[ و سیماى زشت و نفرت انگیزى از او را آشکارمى کند