مى گوید : گفتار او (علاّمه حلّى ) مبنى بر اینکه آیه : « قُل لاَ أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى »[۱] محبّت اهل بیت را واجب مى کند ، غلط است . دلیلش این است که : [ این ] آیه ، مکّى است وآن روز ، على هنوز با فاطمه ازدواج نکرده و اولادى به هم نرسانده بود (منهاج السنه ۲/۱۱۸) .و در ص۲۵۰ گوید : امّا سخن او (علاّمه حلّى ) که گوید : خدادرباره آنها « قُل لاَ أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى » را نازل کرده است ، این دروغ است ؛ زیرا این آیه در سوره شورى است و سوره شورى بى تردید مکّى است و قبل از ازدواج على با فاطمه وقبل از تولّد حسن و حسین ، نازل شده است .(تا آنجا که گوید) گروهى از مصنّفات اهل سنّت و جماعت وشیعیان طرفدار احمد و دیگران ، حدیثى از پیغمبر اکرم صلى الله علیه وآله نقل کرده اند که وقتى این آیه نازل شد ، اصحاب گفتند : یا رسول اللّه ،اینان کیانند ؟ فرمود : على و فاطمه و دو فرزندشان .
از همه آنچه گذشت ، حقیقتى ـ در کمالِ اهمیت ـ آشکار مى گردد و آن این است که مانعانِ تدوین حدیث ، به فتح باب اجتهاد و رأى پناه آوردند ؛ ومتعبّدان ، بر تعبّد محض در برابر قرآن و سنّت باقى ماندند و از عمل به اجتهادو رأى منع کردند . [۱] نتیجه طبیعى بستنِ بابِ نگارش و نقل حدیث ، گرایش به اجتهاد و رأى بود و اعتقاد به مشروعیّتِ دیدگاه هاى گوناگون و حجیّتِ آرا . ابوبکر و عمراین کار را آغازیدند و به اجتهاد و رأى دست یازیدند . این عمل آنها باعث شدکه پس از آنها ، این باب براى همه صحابه گشوده شود و هرکس خود راشایسته اجتهاد و فتوا به رأى بداند .اینکه عُمَر زمامِ اختیار خلیفه سوّم را ـ در روز شورا ـ به دستِ عبدالرحمن بن عوف سپرد ، تأکیدى بر لزومِ گردن نهادن به شرط و قیدى است که ابن عوف مطرح سازد که همان عمل به سیره ابوبکر و عمر بود . ابن عوف با عثمان به همین شرط بیعت کرد و او آن را پذیرفت
عوامل تربیتى و روانى و سیاسى و اجتماعى گوناگونى عثمان را به ابداعِ وضوئى نو برانگیخت ؛ تا جایى که به سه بار شستن اعضا گرایش یابد وسپس به شستن سر و پا ـ به جاى مسح ـ حکم کند . بعضى از آن عوامل چنین اند :۱ . عثمان خود را سزاوار قانونگذارى مى دانست و شأنِ خویش را ازابوبکر و عُمَر کمتر نمى دید ، چرا براى آن دو فتوا جایز باشد و براى او نه ؟با اینکه همه جزو مکتب اجتهاد و رأى اند و هر کدامشان خلیفه پیامبر به شمارمى آیند !۲ . وى به ظواهر دینى سخت چسبیده بود . هنگام ساخت مسجد النبى ،وى یک خشت حمل مى کرد و آن را از خود دور نگه مى داشت ، و آن گاه که خشت را مى گذاشت ، دستانش را فُوت مى کرد و به جامه اش مى نگر یست (که کثیف نشده باشد) اگر گردى بر آن نشسته بود ، فُوت مى کرد . همه اینهابدان جهت بود که وى نسبت به نظافت وسواس داشت .[۱]در حالى که عمّار با وجودِ ضعف بدنى ،دو خشت را بر دوش حمل مى کرد .عثمان هر روز غُسل مى کرد[۲] ، هنگام وضو پاسخ سلام مؤمن رانمى گفت[۳] و خود بیان مى داشت که از زمانِ بیعت با رسول خدا ، به آلتش دست نکشیده است .
در کشاکش این رویدادها و قبضه امور به وسیله جریان اجتهاد و رأى ،زمینه اى برایشان فر اهم آمد تا سیره ابوبکر و عُمَر را در کنار کتاب خدا و سنّت پیامبر ـ به عنوان رکن سوّم شریعت ـ مطرح سازند . و بعد از عُمَر بر هرکس که عهده دار خلافت شود شرط کردند که به این قاعده برآمده از اجتهادشان پاى بند باشد .عثمان آن را پذیرفت و امام على علیه السلام با شدّت تمام از قبول این شرط(عمل به سیره شیخین) سرباز زد ؛ زیرا پذیرش آن به معناى ِ دست کشیدن ازمکتب تعبّد محض ، و عضویّت در گروه اجتهاد و رأى بود .پیداست که عبدالرحمن بن عوف با این شرط ، مى خواست عثمان را به عمل ، طبقِ اجتهاداتِ شیخین مُلزم سازد و دائره شرعیّت اجتهاد را به آن دومنحصر سازد ، لیکن واقعیّتى که پس از آن خود را نمایاند بر خلافِ خواسته ابوبکر و عمر و ابنعوف شد ؛ چراکه اندیشه اجتهاد ـ به خودى خود ـ چهارچوب مشخصى را برنمى تافت .
برخى از معیارهاى صدّیقیّت۳-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب
سوم : مُطَهَّر و پاکیزه بودن
پوشیده نیست که تَطهیرْ در ضمنِ عصمت قرار مى گیرد ، اما آن را براى برداشتهاى ویژه اى ، قَسیمِ عصمت قرار دادیم ؛ زیرا اندکى پیش از این گذشت که خدا به موسى امر کرد مسجدى پاکیزه اى بسازد ، و جز او و هارون و دو فرزندش کسى دیگر در آن ساکن نشود ؛ و عین این مطلب را خدا به پیامبر خود درباره وصى ّ وخلیفه اش فرمان داد[۱] .در مناشده امام على علیه السلام آمده است :«شما را به خدا سوگند ، آیا مُطَهَّرى جز من در میان شما هست ؟ آن گاه که رسول خدا در خانه هاتان را بست و در خانه مرا باز گذاشت ، و من در مساکن و مسجدش همراه او بودم ! پس عمویش برخاست و گفت : اى رسول خدا ، درهاى خانه هاى ما رابستى و در خانه على را گشودى ؟
برخى از معیارهاى صدّیقیّت۱-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب
با توجه به بحث هاى پیشین ، برایت روشن است که راستگو کیست و دروغگوچه کسى مى باشد . اکنون مى خواهیم روشن سازیم که در منظومه (و سامانه) الهى ،«صدّیقه» کیست و «صدّیقه» چه کسى مى باشد ؛ زیرا مرتبه «صدّیقه بسى برتر و بالاتراز مرتبه «صادق» است ، چه آن صیغه مبالغه مى باشد ، و بیشتر در قرآن کریم صفت براى انبیاء آمده است :مانند این سخن خداى متعال [ درباره یوسف علیه السلام ] :« یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ »[۱] ؛«یوسف ، اى صدّیق و بسیار راستگوى » .و درباره ابراهیم آمده است :« وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً »[۲] ؛«و در این کتاب ابراهیم را یاد کن که او پیامبرى صدّیق بود» .و درباره اِدریس مى خوانیم :« وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً »[۳] ؛«و در این کتاب ادریس را به یاد آور ، او پیامبرى صدّیق بود» .
حالْ درنگى در [ شخصیّت ] ابوبکر داریم تا ببینیم آیا به راستى او صدّیق بود یااینکه «صدّیق» على بن ابى طالب علیه السلام است ؟این کار را به دور از زمینه هایى که هر طرف باور دارند پى مى گیریم ؛ یعنى شخصیّت این دو را از میانِ گفتار و کردار خودشان بررسى مى کنیم نه از خِلال سخنانِ پیروانشان .پیداست که صدق و راستى در مقابل کذب و دروغ است ؛ پس اگر صدّیقه ، فاطمه در سخنش مُحِق باشد [ و راست بگوید ] ، صدّیق ابوبکر دروغگو است ؛ و همچنین اگر على بر حق باشد ، لازم مى آید که طرف دیگر باطل باشد .اکنون با نمونه هایى ـ از کلمات و دیدگاه هاى صاحب نظران دو دیدگاه ـ در امورى که اختلاف شده ، درمى یابیم که چه کسى راستگو است و چه کسى دروغگومى باشد . پس از آن بر واژه «صدّیق» تأملى مى کنیم تا دریابیم که کدامیک از این دو ـ براساس داده ها ـ بر آراستگى به این صفت سزاوارترند . ادامهی خواندن ←
«صِدِّیق» اگر پیامبر و وصى ّ [ پیامبر ] نباشد ، واجب است که با تمام وجود رسالت را تصدیق (و باور) کند ، و به رسالتِ آسمانى ایمانِ قلبى از روى عقیده آوَرَد ، نه اینکه در رسالت شک کند ؛ چنان که در کلامِ عائشه آمده است ، آنجا که وى پس از تشکیک در عدالتِ پیامبر ، گفت : مگر نه اینکه تو مى پندارى رسول خدا هستى ؟ پس پدرش سیلى به صورت او زد[۱] .و بارِ دیگر به پیامبر صلى الله علیه وآله گفت : از خدا بترس و جز حق مگوى ! ابوبکر دستش رابلند کرد بینى او را فشرد و گفت : بى مادر شوى اى دخترِ رُومان [ نامِ مادر عایشه ] ! تو
و پدرت حق مى گویید و رسول خدا حقگو نیست ؟![۲]صدّیقه زنى است که هرگز دروغ نگوید ، حتى بر هَوُوى ِ خود . و این مطلب باآنچه در الاستیعاب (ابن عبد البَرّ) و الإصابه (ابن حجر) آمده است ، همخوانى ندارد ؛در این دو مأخذ آمده است که :
«صدّیق» از ماده (ص ، د ، ق) مشتق شده ، و صِدْق [ راستى ] نقیض کذب [ دروغ ]است ؛ صِدِّیق بر وزن فِعّیل مى باشد و صِدِّیقه بر وزن فِعِّیله ؛ و این وزن براى دلالت برکَثرتِ اِتّصاف موصوف بر صفت مى آید ، و [ در این ماده ] مبالغه در صدق و تصدیق را درمى یابیم و رساتر از «صَدوق ؛ راستگو» است ؛ و گفته اند : صِدّیق بر کاملِ درصِدْق اطلاق مى شود ؛ کسى که عملش قول او را تصدیق کند ؛ و گفته شده : صِدّیق به کسى اطلاق مى گردد که هرگز دروغ نگوید .نزد اهلِ سُنّت مشهور است که «صِدّیق» لقبِ ابى بکر بن ابى قُحافه است ، هرچندبعضى از روایاتشان مى گوید که : آن ، لقب على ّ بن ابى طالب مى باشد ؛ و این روایات با روایات شیعه امامیه هماهنگ اند که براساس نصّ آنها : «صِدّیق» لقبِ امام على علیه السلام است ، و عامّه آن را سرقت کردند و به ابوبکر بخشیدند[۱]
کُلَینى از حُمَید بن زیاد ، از ابن سَماعه ، از محمد بن زیاد ، از عبداللّه بن سِنان ومعاویة بن عَمّار ، روایت مى کند که گفت : از امام صادق علیه السلام درباره زنى پرسیدم که شوهرش مرده است ، آیا در خانه اش عده نگه دارد یا در هرجا که خواست مى توانددوران عده را به سر برد ؟ امام علیه السلام فرمود :بل حیثُ شاءت ؛ إنّ علیّاً لمّا تُوُفِّیَ عُمَر ، أتى أُمّ کلثوم ، فانطَلَقَ بها إلى بیته[۱] ؛بلکه هرجا خواست عده نگه دارد ؛ همانا على علیه السلام چون عمر درگذشت اُمّ کلثوم را به خانه خودش بُرد . در روایت دیگرى آمده است :فأَخَذَ بیدها ، فانطَلَقَ بها إلى بیته [۲] ؛دستش را گرفت و او را به خانه اش بُرد .این [ دو ] روایت دلیل دیگرى است بر فرزند نیاوردن اُمّ کلثوم [ در خانه عمر ] .اگر گفته شود : این روایت بر تزویج (زناشویى عُمَر با اُمّ کلثوم) دلالت دارد وهمین ، براى اثبات منظور کافى است .