مصلحتى بودن احکام خدا – جستارى در تاریخ حدیث

مصلحتى بودن احکام خدا – جستارى در تاریخ حدیث

با بررسى  سیره ابوبکر ـ در دوران خلافتش ـ حقایق زیادى  به دست مى ‏آید که درتثبیت حُکمرانى  وى  نقش داشتند . عدم اجراى ِ حدّ بر خالد بن ولید ـ به رغم اجماعِ مسلمانان بر لزوم قتلِ وى  ـ یکى  از آنهاست . عبداللّه‏ بن عمر و ابو قَتاده انصارى  ازسریّه ‏اى  که خالد در آن بود بازگشتند تا با ابوبکر درباره آنچه خالد با مسلمانان بنى  یَربُوع انجام داد ، و آمیزش او با همسرِ مالک در حال عِدّه ، سخن بگویند .این اعتراض تنها از سوى  این دو صحابى  صورت نگرفت ، بلکه همه نیروهاى ِ آن سریّه با کار خالد مخالف بودند و حتّى  موضع عمر بن خطّاب نسبت به خالد ، عین موضع آنان بود . چون خالد ـ پس از بازگشت از این واقعه ـ به مسجد درآمد . عُمَربرخاست به سمت او رفت و تیرها را از عمامه ‏اش بیرون کشید و آنها را شکست ،سپس گفت : آیا ریا [ و عوام فریبى  ] مى ‏کنى  ؟! مرد مسلمانى  را کشتى  و بر زنش جهیدى  ؟ واللّه‏ ، تو را سنگسار مى ‏کنم !خالد با عُمَر سخنى  نگفت (و خاموش ماند) . گمان مى ‏رفت که رأى  ابوبکر و عُمَریکى  باشد تا اینکه خالد بر ابوبکر وارد شد .

عمر به ابوبکر گفت : شمشیر خالد تیغِ ستم و بیداد است (و درباره زیاده روى ِ خالد در کشتار و خون‏ریزى  [ و خطاها وخودسرى ‏هاى  او ] سخنان بسیارى  با ابوبکر در میان نهاد) .ابوبکر گفت : اى  عُمَر ، خالد اجتهاد کرد و به خطا رفت ! چیزى  درباره خالد مگو .من شمشیرى  را که خدا بر کافران آخته در غلاف نمى ‏کنم .[۱]و آن گاه که ابو قَتاده بر موضعِ خویش پاى  فشرد ، ابوبکر او را فراخواند و از این کار نهیش کرد .[۲]با منطقِ تأویل و [ اجتهادِ صحابه ] اینکه دشمنان خالد ـ که مسلمان بودند ـ [ به نظرش ] کافر جلوه‏گر شده‏ اند ، ابوبکر خالد را بى ‏گناه دانست ؛ زیرا در آینده حکومتش به او نیاز داشت .با همین دیدگاه ، [ خلیفه ] براى  خود روا دانست که ابو قَتاده را از اعتراض به خالدباز دارد ؛ با اینکه انتقاد وى  ، وارد بود .

ب) حفظِ نظام قبیله ‏اى  سیاستِ جدید خلیفه !

کار ابوبکر در رعایت نکردنِ اوامر پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  و رها ساختنِ احکامِ خدا با اجرانکردن حدّ بر خالد ، یا فراتر رفتن از حدود الهى  و اختراعِ حدود بى ‏پیشینه (مانندسوزاندن فجائه به آتش) محدود نشد ، بلکه در چیزهاى  منحصر به فرد دیگرى  نیزنمایان شد که گذشتِ او از اَشعث بن قیس ـ آن گاه که مرتد شد ـ یکى  از آنهاست ؛ زیراوى  پیشواى  [ قبیله ] کِنْده بود و ابوبکر در جاهاى  دیگر به او نیاز داشت .ابوبکر ـ هنگام مرگ ـ نسبت به پرونده اعمالش درباره نُه چیز تأسّف مى ‏خورد ، ازچیزهایى  که دوست داشت انجام بدهد و نداد ، زدنِ گردن اشعث بود (آن هنگام که به اسیرى  او را پیش خالد آوردند) سخن وى  در این باره ، چنین است :و امّا آن سه چیزى  که وانهادم : دوست داشتم روزى  که اَشعث بن قیس رابه اسیرى  پیشم آوردند ، گردنش را مى ‏زدم [ لیکن ] او فریفتم که مى ‏تواندهر شرّى  را از من دور سازد …[۳]ابوبکر خواهرش را به اشعث داد و او را در کارهاى  مهم شریک [ خود ] ساخت وبنى  امیّه را ـ که اسیران آزاد شده پیامبر بودند ـ قُرب و منزلت بخشید و فرزندانِ ابوسفیان را بر سر زمین‏ها گماشت و اموال [ مسلمانان ] را به دست ابوسفیان باقى  نهادتا هرگونه خواستْ به مصرف رساند .همه اینها در راستاى  حفظ نظامِ قبیله ‏اى  و ریاست قریش و دیگر امورى  صورت گرفت که به خدمت حکومتِ درمى ‏آمد و بنیانِ آن را استوار مى ‏ساخت .سیاستِ شیخین مبتنى  بر عدم استفاده از مال براى  خودشان و اولادشان بود . امام على   علیه‏ السلام ـ در مقامِ بیانِ فرق میان عثمان و شیخین ـ به این امر تصریح مى ‏کند آن گاه که خطاب به عثمان مى ‏فرماید :أمّا التسویة بینک وبینهما ، فَلَسْتَ کأحدهما ؛ إنّهما ولیا هذا الأمر فظلفا أنفسَهما وأهلهما عنه ، وعُمْتَ فیه وقومُک عَوْمِ السابح فی اللُجّة … ؛[۴]امّا اینکه خود را هم اندازه شیخین قرار دادى  ، تو چون یکى  از آن دونیستى  ؛ آنها خلافت را به دست گرفتند و خود و اهلشان را از آن بازداشتند[ ولى  ] تو خود و خویشانت را همچون شناگر در دریا در آن شناور کردى  .عثمان خود به این حقیقت اعتراف مى ‏کند ، و مى ‏گوید :ابوبکر و عمر در منع خویشاوندانشان (و ندادن چیزى  به آنها) پاداش خدارا [ در روز بازپسین ] خواستار شدند و من در بخشش به خویشاوندانم این پاداش را مى ‏طلبم .[۵]درباره واگذارى  مقام‏ها و پُست‏ها نیز همین رفتار را شاهدیم ، ولى  آنچه همه در آن مشترک‏ اند ، منزلتْ بخشى  به صاحب منصبان ، در جهتِ بهره ‏کشى  از آنهاست ، حتّى [ به کارگیرى  ] بعضى  از زنان پیامبر و صحابه با نفوذ در این سیاست .این هم براى  دست‏یابى  به هدفى  [ ویژه ] صورت مى ‏گرفت . از واگذارى مسئولیت‏ها به صحابه استوار و پرهیزکار ، روى  مى ‏گرداندند ؛ زیرا آنان ازپشتوانه‏ هاى  قبیله‏ اى  بهره‏ مند نبودند .

ج) اجتهاد ، احکام خدا را کنار مى ‏زند !

کتاب‏هاى  تاریخ [ و حدیث ] خبر «المؤلّفة قلوبهم» را نقل کرده ‏اند . همان کسانى  که پس از وفات پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  نزد ابوبکر آمدند و حقوقشان را طلبیدند . ابوبکر در این زمینه ، نامه‏ اى  به عُمَر نوشت . چون آنان نزد عُمَر آمدند ، عمر آن نامه را پاره پاره کرد وگفت :ما براى  اسلام آوردنِ [ کسى  ] چیزى  نمى ‏پردازیم ؛ هرکه خواست ایمان آورد و هرکه خواست کفر ورزد ، ما به شما نیازى  نداریم .آنان پیش ابوبکر باز آمدند و گفتند : تو خلیفه‏ اى  یا عُمَر ؟! ابوبکر گفت : عُمَرخلیفه است ، إن شاءَ اللّه‏ !ابوبکر صدقه [ و مستحقّان زکات ] واجب را که در قرآن به آن تصریح شده بااجتهاد خود ، به گوشه ‏اى  افکند و با این کار ، اجتهاد در برابر نصّ را پى  نهاد !مانندِ این است ، بازداشتن حضرت زهرا  علیهاالسلام از «فدک» آن‏گاه که حضرت زهرا  علیهاالسلام براى  صحیح بودن تملّک فدک به همه آیاتِ وصیت و ارث (و ارثْ بَرى  فرزندان انبیا از آنان) احتجاج کرد .آیا لغوِ قتل اَشعث (و پس از آن ، آزاد سازى  او از اسارت و او را همسر دادن و ازنزدیکان خود ساختن) چیزى  جز تعطیلِ حکمى  از احکام خدا درباره قتل مرتدّ ـ و یادست کم جایز نبودن دوستى  با او و نزدیک ساختنش ـ مى ‏باشد ؟!روشن‏تر از همه اینها ، منعِ حقّ خُمس اهل بیت  علیهم ‏السلام است که خداى  متعال در قرآن براى  آنان قرار داد تا آنجا که حضرت زهرا  علیهاالسلام به ابوبکر فرمود :لقد علمتَ الذی ظَلَمْتَنا عنه أهل البیت مِن الصدقات وما أفاء اللّه‏ُ علینا من الغنائم فی القرآن مِن سهم ذی القربى  … ؛[۶]خوب مى ‏دانى  ظلمى  را که درباره ما اهل بیت روا داشتى  ؛ صدقات وآنچه را خدا بر ما بازگرداند از غنایم ـ در قرآن ـ از سهم ذى  القُربى  …این ، رها کردن احکام خداست با این دلیل که او از پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  نشنید که بگوید همه اینها براى  ایشان است ، یا [ با این بهانه که ] سپاه اسلام به این مال نیاز دارد یا …ما تحت عنوان سست کردن بنیان‏ هاى  قانون ارث با ابوبکر کار داریم .

د) پرسش و پاسخ ممنوع !

با توجه به جایگاه ابوبکر ، بر وى  واجب بود سؤالاتى  را که از او مى ‏پرسند پاسخ گوید ؛ زیرا در جاى ِ رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  نشست ! و در صدورِ احکام شرعى  جانشین آن حضرت شد ! چراکه قرآن مى ‏فرماید :« فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِن کُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ » ؛[۷]اگر نمى ‏دانید از اهل ذکر (و دانایان) بپرسید .و پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  فرمود :اُطْلُبوا العلم مِن المهد إلى  اللَحَد ؛چنین گفت پیغمبر راست‏گوى  زگهواره تا گور دانش بجوى پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  مسلمانان را بر پرسش و فراگیرى  علم تشویق مى ‏کرد و هر پرسشِ دینى  و غیر دینى  سؤال کنندگان را پاسخ مى ‏گفت . این ، حقیقتى  است که قرآن به آن تصریح دارد و مى ‏فرماید :« وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ » ؛[۸]و به آنان کتاب و حکمت بیاموزد .در پرتوِ این سیره ، با این فرض که خلیفه ، جانشین پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  ـ در مانند این زمینه ‏ها ـ است ناگزیر مى ‏بایست به فقه و تفسیر و تأویل و … احاطه داشته باشد تاهنگام نیاز ، پناهگاه مسلمانان در تبیینِ احکام دین باشد .از آنجا که ابوبکر آشنایى  و شناخت کامل به همه سخنان پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  نداشت و صحیفه ‏هاى  نوشته شده از [ زبان ] پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  نزدش نبود ، با مشکلى  بزرگ رو به روگردید و به همین جهت ، از پرسش نهى  مى ‏کرد و به تنبیهِ پرسشگر روى  مى ‏آورد .در اینجا افرادى  چون امام على   علیه ‏السلام و ابن عبّاس را داریم که براى  پاسخ‏گویى  به پرسش‏ها آماده ‏اند و آفاق اندیشه اسلامى  را روشن مى ‏سازند بى ‏آنکه از پرسش واهمه‏ اى  به دل راه دهند ؛ به دو نمونه زیر ، توجه کنید :اول : لالکائى  در السُنّه از عبداللّه‏ بن عمر روایت مى ‏کند که : مردى  پیش ابوبکر آمدو گفت : آیا به نظرت «زنا» به تقدیرِ الهى  است ؟ ابوبکر پاسخ داد : آرى  . آن مرد گفت :پس در این صورت خدا آن را بر من مُقَدَّر ساخت ، سپس عذابم کرد ؟ ابوبکر گفت :آرى  ، اى  فرزند لخناء ! بدان که واللّه‏ اگر کسى  نزدم بود ، دستور مى ‏دادم بینى ‏ات را به خاک بمالد .[۹]دوم : از اَنس بن مالک نقل شده که گفت : پس از وفات رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  یهودى ‏اى [ به مدینه ] آمد [ و جانشین پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  را مى ‏جُست ] مردم ابوبکر را به او نشان دادند .پیش ابوبکر رفت و گفت : چیزهایى  را مى ‏خواهم از تو بپرسم که جز پیامبر یا جانشین او ، آنها را نمى ‏داند .ابوبکر گفت : آنچه را در دل دارى  بپرس !یهودى  گفت : آگاهم ساز از چیزى  که براى  خدا نیست و از آنچه که نزد خدانمى ‏باشد و از آنچه که خدا آن را نمى ‏داند !ابوبکر گفت : اى  یهودى  ، اینها پرسش‏هاى  بى ‏دینان است ! ابوبکر و مسلمانان به آن یهودى  حمله ‏ور شدند ، ابن عبّاس  رضى ‏الله ‏عنه گفت : انصاف داشته باشید ! ابوبکر گفت :
نمى ‏شنوى  چه مى ‏گوید ؟!ابن عبّاس گفت : اگر پاسخش را مى ‏دانید بگویید وگرنه پیشِ على   رضى ‏الله ‏عنه روید ، اوپاسخ مى ‏دهد ؛ زیرا شنیدم رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  به على  بن ابى  طالب مى ‏فرمود : «اللهمّ اهدِقَلْبَه وثَبِّت لسانه» ؛ بارالها ، قلب على  را هدایت کن و زبانش را استوار دار .پس ابوبکر و آن جمعِ حاضر ، به راه افتادند تا اینکه نزد على  رسیدند …[۱۰]
در این جا ، همین بس که امام على   علیه ‏السلام سخنى  دارد که آوازه‏اش در همه کرانه ‏هاى هستى  پیچیده است ، آنجا که مى ‏فرماید :سلونی قبل أن تفقدونی ! فإنّی أعلم بطُرُق السّماء مِن طُرُق الأرَضین ؛[۱۱]پیش از آنکه نباشم از من بپرسید ! چراکه من به راه‏هاى  آسمان از راه ‏هاى زمین ، داناترم .[ امام على  علیه‏ السلام این سخن را بدان جهت مى ‏گوید که بر همه چیز آگاه است ] و انسانِ دانا از اینکه به دیگران دانش بیاموزد و آنان را با حقایق آشنا سازد ، به وَجْد مى ‏آید برخلافِ نادان که از حضور در نشست‏هاى  علمى  مى ‏هراسد و پرسش را نمى ‏پسندد .این مطلب ، گوشه ‏اى  از تفاوت‏هاى  میان پیشوایان دو گروه است .

ه ) مقدّم داشتن مفضول بر فاضل

در راستاى  پى ‏ریزى  بنیان‏هاى  حکومت و خلافت و ضرورت این کار ، ولایتِ مفضول با وجودِ فاضل ، پدید آمد .باقلانى  در التمهید درباره این سخن ابوبکر که گفت : «وَلَّیْتُکم ولستُ بخَیْر کم»(سرپرستى ‏تان مى ‏کنم و بهترینتان نیستم) مى ‏گوید :این امکان هست که ابوبکر باور داشت در میانِ امّت اَفضل از او مى ‏باشدولى  مسلمانان به تدبیرِ او بهتر سامان مى ‏یابند …از این رو به انصار و دیگران گفت : یکى  از این دو نفر ـ عُمَر بن خطّاب وابو عبیدة بن جرّاح ـ را براى  [ ولایت ] بر شما مى ‏پسندم ، با یکى  از آنهابیعت کنید !در حالى  که مى ‏دانست ابو عبیده در رتبه پایین‏تر از خود اوست و در فضل و برترى  از عثمان و على  کمتر است ، ولى  دانست جامعه اسلامى  بر گردِ اوبهتر جمع مى ‏شوند و مى ‏تواند فتنه را از میان برد …[۱۲]
قاضى  عضدالدین عبدالرحمن ایجى  در المواقف مى ‏نویسد :بسیارى  امامتِ مفضول را با وجود [ شخص ] فاضل روا دانسته ‏اند ؛زیرا ممکن است براى  امامت ، از فاضل اَصْلَح باشد ؛ چراکه درسرپرستى  هر کارى  ، شناخت مصالح و مفاسدش و توانایى  به ‏پا داشتن آنچه بایسته آن کار است ، اهمیت دارد و بسا کسى  که در علم و عمل مفضول است [ ولى  در عین حال ] به رهبرى  آگاه‏تر و به شرایط آن پایدارتر باشد .گروهى  تفصیل گویند : برگماشتنِ افضل اگر فتنه ‏اى  را بر انگیزد ،واجب نیست وگرنه ، واجب مى ‏باشد .شریف جرجانى  [ شارحِ مواقف ] مى ‏گوید : نمونه آن در جایى  است که سپاهیان به فرمانبرى  از فاضل تن ندهند و مفضول را قبول داشته باشند .[۱۳]آرى  ، طمع و سیاست ، آنان را به اندیشه تقدیم مفضول بر فاضل رساند و آن‏گاه به این عقیده که : پیشتاز در خلافت ، مُقَدَّم در فضل است ! تا آنجا که احمد بن محمّدوترى  بغدادى  در روضة الناظرین مى ‏گوید :بدان که گروه‏ هاى  اهل سنّت و جماعت ، معتقدند که : برترین مردم پس از پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  ابوبکر است ، آن گاه عمر ، سپس عثمان ، و پس از او على ـ  خداى  از آنان خشنود باد ـ و پیشى  گیرنده در خلافت ، مقدم درفضیلت است ؛ زیرا تقدیم مفضول بر فاضل محال مى ‏باشد .زیرا پیشینیان مراتب برتر بودن را مراعات مى ‏کردند . دلیل آن این است که : چون ابوبکر بر [ جانشینى  ] عُمَر [ پس از خود ] تصریح کرد ، طلحه برخاست و گفت : براى  پروردگارت چه پاسخى  دارى  در حالى  که مرددرشت خوى  [ و سنگدل ] را بر ما گماردى  ؟!ابوبکر پاسخ داد : چشم بر من دریدى  و آمده‏اى  تا نظرم را تغییر دهى  واز دینم بازم دارى  ! هنگامى  که خدا مرابازخواست کند ، به او مى ‏گویم :بهترین اهلت را بر آنان جانشین [ خود ] ساختم ![ این سخن ] یعنى  ؛ صحابه مراتب افضلیت را مراعات مى ‏کردند .[۱۴]

کنار زدنِ رقیبان

جریانِ حاکم ، دور ساختن رقیبان را از مراکز قدرت ، به عنوان یک ضرورت سیاسى  ، به کار گرفت ؛ رقیبان آنان دو گروه بودند : بنى  هاشم و اَنصار .

الف) بنى  هاشم

دشمنى  قریش را با حضرت على   علیه ‏السلام ـ کسى  که مهتران و پهلوانان آنان را از پادرآورد ـ هیچ کس انکار نمى ‏کند . همچنین قریش با نگرش به جایگاه خود وبلندپروازى ‏هایش با همه توان کوشید پس از پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  حضرت على   علیه‏ السلام را ازخلافت بیرون راند .با درنگ در سیره ابوبکر و عُمَر ، مى ‏توان دریافت که آن دو در تثبیت حکومتشانمى ‏کوشیدند رقیبانشان را از پُست‏ها دور مى ‏ساختند . از عُمَر نقل شده که هنگام نصبِ خالد بن سعید اُمَوى  ، به عنوان فرمانده سپاه اعزامى  به روم ، به ابوبکر گفت :آیا خالد را مى ‏گمارى  در حالى  که بیعتش را از تو بازداشت و براى  بنى هاشم آن سخنان را بر زبان آورد ؟! …به صلاح نمى ‏بینم که او را سر پرست سازى  و از مخالفتِ او مى ‏هراسم !پس ابوبکر خالد را برکنار و ابو عبیدة بن جرّاح و یزید بن ابوسفیان وشُرَحْبیل بن حسنه را به فرماندهى  گماشت .[۱۵]ابوبکر و عمر و قرشیان همواره از بنى  هاشم مى ‏ترسیدند ، و حکومتِ شهرها را به آنان نمى ‏سپردند ، بلکه سیاست تضعیف آنها را در پى  گرفتند و این کار ، با نزدیک ساختن دشمنانِ بنى  هاشم (اموى ‏ها ؛ مانند ابوسفیان ، معاویه ، یزید ، عُتْبَه ، مروان ،عمرو بن عاص ، مُغِیرة بن شُعبه ، ولید بن عُقبه ، سعید بن عاص و دیگران) ضمنِ قدرت دادن به آنان صورت گرفت ؛ یعنى  آنان از بیم بنى  هاشم ، میدان را براى مشارکتِ طُلَقا[۱۶] در حکومت بازگذاشتند .جانکاه ‏تر اینکه یهود و نصارى  (مانند کعب اَحبار وهب بن مُنَبَّه ، تمیم دارى  ودیگران) به هزار تُوى ِ حکومت نفوذ مى ‏کنند و مَحرم رازِ دولت مى ‏شوند درحالى  که حاکمان ، بزرگان صحابه را از مراکز مهمِ حکومت دور مى ‏سازند !

ب) اَنصار

پیداست که اَنصار ، به جهت جایگاه و موقعیتشان در اسلام ، یکى  از ارکانِ درگیرى در روز سقیفه بودند ؛ زیرا هیچ کس نمى ‏توانست نقش آنان در جنگ‏هاى  اسلامى  ـ درزمان پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  ـ فراموش کند .خَزْرَج ـ که از انصار بودند ـ از مجموع ۱۴ شهید در جنگ بدر ، ۸ شهید را تقدیم[ اسلام ] کردند[۱۷] و در نبرد اُحُد ۷ شهید و ۴۰ مجروح تقدیم داشتند در حالى  که ازمهاجران ، تنها ۴ نفر به شهادت رسید .[۱۸]در غزوه بنى  مُصْطَلَق ، مسلمانان ۳۰ اسب سوار داشتند که ۲۰ نفر آنها از اَنصاربودند ،[۱۹] و زمانى  که در آغاز جنگ «حُنَین» مسلمانان شکست خوردند ، پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله [ نخست ] انصار را ندا داد و سپس بنى  حارث بن خَزْرَج را .[۲۰]و یا در ماجراى  خَنْدق (جنگ اَحزاب) انصار با کندنِ خندق از شهرشان دفاع کردند و مقامِ حضرت على   علیه ‏السلام را در کشتن عمرو بن عبدوُدّ ـ و کسانى  که با او ازخندق گذشتند ـ بزرگ داشتند . کینه ‏توزى  قریش با فتح مکه روشن گشت ، آنان شکست خود را در مقابل پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله پیروزى  انصار شمردند .زُبیر بن بکّار از عمرو بن عاص ـ آن گاه که از سفرى  پس از ماجراى  سقیفه بازگشت ـ سخنى  مى ‏آورد که در آن ، گوشه و کنایه به انصار است .و چون خالد بن سعید بن عاص از یمن آمد و سخن عمرو بن عاص را شنید به خشم آمد و به ناسزاگویى  عمرو بن عاص پرداخت و گفت :اى  گروه قریش ، عَمْرو زمانى  به اسلام درآمد که چاره ‏اى  جز آننداشت ، پس چون از دستش نیرنگ برنیامد زبانش را به کار بست !بى ‏شک از ترفندهایش این است که میان مهاجر وانصار جدایى  اندازد وپیوندشان را ببرد . به خدا سوگند ، ما براى  دین و دنیا با آنان نجنگیدیم ،آنان خونشان را براى  خدا ـ در راه یارى  ما ـ دادند .[۲۱]فَضل بن عبّاس بر موضع‏گیرى  انصار ستیزانه دیگرى  از عمرو بن عاص ، اعتراض کرد . فضل حضرت على   علیه ‏السلام را از این ماجرا آگاه ساخت ، امام  علیه ‏السلام خشمگین شد وعمرو عاص را ناسزا گفت و فرمود : «خدا و پیامبرش را آزرد» ، آن‏گاه با گروه زیادى  ازقریش به مسجد درآمد و با غضب فرمود :اى  قرشیان ، دوستى  انصارِ ایمان است و دشمنى  آنان نفاق [ و کفر ] آنچه بر [ عهده ] آنان بود انجام دادند و آنچه بر [ عهده ] شماست باقى  است ! به یاد آورید که خدا پیامبرتان را از مکه رویگردان ساخت و به مدینه روانه ‏اش کرد ، وقریش را براى  او نپسندید و او را سوى  انصار فرستاد …[۲۲]هنگامى  که ابوبکر زمان امور را به دست گرفت ، در حق انصار منصفانه رفتار نکردو به این وعده‏ اش که : «نحن الأُمراء وأنتم الوزراء» ؛ ما امیر باشیم و شما وزیر … عمل نکرد و آنان را از مراکز قدرت دور ساخت . شاعرى  از انصار به این سخن تصریح مى ‏کند آنجا که مى ‏گوید
یا للرجال لخلْفَةِ الأطْوارِ
ولِما أرادَ القومُ بالأنصار
لم یُدخِلوا منّا رئیساً واحداً
یا صاحِ فی نقضٍِ ولا إمْرار[۲۳]
اى  مردان ، فریاد از گردشِ روزگار و رفتارى  که قوم با انصار کردند ! یک نفر از ما را در حکومت راه ندادند .ابوبکر لشکریان را از هم جدا ساخت و پرچم ‏هایى  را برافراشت ؛ یازده پرچم براى  خالد بن ولید ، و عِکرمة بن ابى  جهل ، و مهاجر بن اُمَیّه ، و خالد بن سعید (او راپیش از حرکت عزل کرد)[۲۴] و عَمْرو بن عاص ، و حُذَیفة بن محصن غلفانى  ـ یاغفارى  ـ و عَرْفَجَة بن هَرْثَمَه ، و شُرَحْبیل بن حسنه ، و مَعْن بن حاجز ، و سُوَیْد بن مقرّن ، و علاء بن حَضْرَمى  .[۲۵]یزید بن ابى سفیان را بر شام امیر ساخت و ولید بن عُقْبه را بر اُردن … هر که در این زمینه خواهان آگاهى  بیشتر است مى ‏تواند به کتاب الکامل فى  التاریخ (اثر ابن اثیر) رجوع کند تا ساختار ادارى  وسیاسى  و لشکرى  ابوبکر را ببینید و دریابدکه بسیارى  از آنها دشمنان امام على   علیه ‏السلام و انصارند و به تعبیر دیگر اصحاب رأى  واجتهاد که در مقابل خط مشى  تعبّد محض و عمل به نصّ ، قرار دارند .اگرکتاب‏هاى  تاریخ و حدیث و فقه [ اهل سنّت ] را ورق زنیم ، احادیثِ بى ‏شمارى را در مدحِ ابوبکر و عمر و عثمان و … مى ‏یابیم که به این اندازه درباره عبّاس و حمزه و ابوطالب ـ عموى  پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  ـ و عبداللّه‏ بن مسعود و بلال و عمّار و سلمان و عثمان بن مظعون و ابوذر و مقداد … به چشم نمى ‏خورد .و از اینجاست که «حدیثِ عشره مُبَشّره» (ده نفرى  که به بهشت مژده داده شده ‏اند)تنها به قرشیان اختصاص یافته است و هیچ یک از انصار در آن نیست !از خواننده گرامى  مى ‏پرسم : آیا به انگیزه حذفِ انصار [ از حکومت و ولایت ]اندیشیده است ؟ با اینکه عمده لشکر اسلام از آنهاست و بیشتر مردم مدینه آنان‏ اند!آرى  ، مردان جریانِ قرشى  ، شکافى  را میان مهاجران و انصار نهادند که پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله در اسلام به اصلاح آن پرداخته بود تا آنجا که ماجراى  مهاجر و انصار از قضایاى  مهم در سیاستِ اسلامى  آینده شد . عمر بن خطّاب سهم انصار را [ از بیت المال ] کاست ومعاویه بر آنان یورش آورد و واقعه «حَرَّه» در عهدِ یزید بن معاویه ، مصیبت بزرگ وخانمان سوزى  بود که در راستاى  انتقام قریشیان از انصار ، شکل گرفت .
[۱] .  تاریخ طبرى  ۳ : ۲۴۱ ؛ البدایة والنهایة ۶ : ۲۴۱ ؛ اُسد الغابه ۱ : ۵۸۸ .
[۲] .  الکامل فی التاریخ ۲ : ۳۵۸ .
[۳] .  تاریخ طبرى  ۴ : ۵۲ .
[۴] .  شرح نهج البلاغه ۹ : ۱۵ .
[۵] .  أنساب الأشراف ۶ : ۱۳۷ ؛ و بنگرید به مضمون آن در : الطبقات الکبرى  ۳ : ۴۷ ؛ تاریخ طبرى  ۲ :۶۵ ؛ شرح نهج البلاغه ۲ : ۱۳۸ ؛ تاریخ ابن خلدون ۲ : ۵۶۷ .
[۶] .  شرح نهج البلاغه ۴ : ۸۶ .
[۷] .  سوره نحل ۱۶ آیه ۴۳ ؛ سوره انبیا (۲۱) آیه ۷ .
[۸] .  سوره بقره ۲ آیه ۱۲۹ .
[۹] .  نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۱۵۳ به نقل از لالکائى  در السنّة .
[۱۰] .  المجتنى  ابن درید : ۴۵ ـ ۴۶ ؛ نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۱۷۸ ـ ۱۷۹ .
[۱۱] .  نهج البلاغه ۲ : ۱۵۲ ، خطبه ۱۸۴ .
[۱۲] .  التمهید (تحقیق : عمادالدین احمد حیدر) : ۴۹۴ ؛ نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۱۳۱ .
[۱۳] .  شرح المواقف ۳ : ۲۷۹ ؛ و نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۱۴۹ .
[۱۴] .  روضة الناظرین : ۲ چنان که در الغدیر ۷ : ۱۵۲ ، آمده است .
[۱۵] .  شرح نهج البلاغه ۲ : ۵۸ ـ ۵۹ .
[۱۶] .  مقصود از «طُلَقا» کسانى ‏اند که در فتح مکه ـ از نظر قوانین جنگى  ـ به اسارت پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  درآمدند
و پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله  با مهربانى  و دل‏سوزى  ، آنان را آزاد ساخت م .
[۱۷] .  الأنصار والرسول بیضون : ۲۶ ، به نقل از تاریخ خلیفة بن خیّاط ۱ : ۲۰ .
[۱۸] .  همان : ۳۲ ، به نقل از المغازى  ۱ : ۳۰۰ ، و ابن سعد ، غزوات : ۴۳ .
[۱۹] .  الأنصار والرسول بیضون : ۳۴ ، به نقل از المغازى  (واقدى ) ۱ : ۴۰۵ ، و ابن سعد ، غزوات : ۶۳ .
[۲۰] .  المغازى  النبویة زهرى  : ۹۲ ؛ المغازى  (واقدى ) ۳ : ۸۹۹ .
[۲۱] .  الأخبار المُوفّقیّات : ۴۷۲ ـ ۴۷۴ ، حدیث ۳۸۴ ؛ شرح نهج البلاغه ۲ : ۲۸۱ .
[۲۲] .  الأخبار المُوفّقیّات : ۴۷۵ ، حدیث ۳۸۶ ؛ شرح نهج البلاغه ۲ : ۲۸۳ .
[۲۳] .  تاریخ یعقوبى  ۲ : ۱۲۹ .
[۲۴] .  الکامل فى  التاریخ ۲ : ۴۰۲ .
[۲۵] .  همان ، ص۳۴۶ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


شش − 5 =

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>