قدرت معیارى نو براى جانشینى پیامبر ص – جُستارى در تاریخ حدیث
بى گمان پیامبر صلى الله علیه وآله مسئولان ادارى و لشکرى را براساس شایستگى هاشان مى گُماشت و پاکدامنى و تقوا را بر آنان واجب مى دانست . هیچ یک از آنان رفتارى که با اصول اسلامى ناسازگار باشد انجام نداد [ و اگر هم سر زد ] پیامبر صلى الله علیه وآله آن شخص را برکنار کرد ، و کوتاهى و کارهاى ناشایست آن کارگزار را به گونه اى جبران کرد و بااین شیوه ، روح جاهلى را درهم کوبید .با وجود این ، آنچه پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه وآله در جامعه اسلامى رخ داد ازحقیقتى تلخ و فاجعه آمیز خبر مى دهد ؛ یعنى همان که : «هدف وسیله را توجیه مى کند» و سزاوارترین شخص به جانشینى پیامبر صلى الله علیه وآله کسى است که در سرکوبِ دشمنان توانمندتر باشد ؛ زیرا مهم ، تثبیت پایه هاى خلافت بود و کسى شایسته تر به شمار مى رفت که بر این کار توانمندتر باشد و با بخشیدن لقبى به وى ، زمینه نفوذِفرهنگى آن شخصِ قدرتمند در جامعه فراهم شود .ابوبکر ، خالد را «سیف اللّه المسلول» (شمشیر بُرنده خدا) لقب داد و هاله اى ازتقدّس او را دربر گرفت و چنان شد که ابوبکر کارِ نادرست او را نوعى اجتهاد دانست و گفت : «اِجْتَهَدَ فَأَخْطأَ» (اجتهاد کرد و به خطا رفت) على رغم اینکه خالد در حال عِدّه با زن مالک بن نُوَیره آمیزش کرد ، و با اینکه ابوبکر از موضعگیرى او با بنى جُذَیْمَه ، و برائتِ رسول خدا از کارِ او آگاه بود ؛ زیرا پیامبر صلى الله علیه وآله فرموده بود : «اللّهمّ إنّی أبرأُ إلیک ممّا فَعَلَه خالد» ؛ پروردگارا ، من به درگاه تو از کارى که خالد انجام دادبیزارى مى جویم .در همان وقت که شایستگى هاى خالد بن سعید بن عاص آشکار شده بود ، ابوبکرـ افزون بر تحریک عمر ـ مسئولیت دادن به او را برنتافت ؛ چراکه وى در سقیفه به حضرت على علیه السلام گرایش داشت و دو ماه از بیعت با ابوبکر سر باز زد .
[۱]موضعگیرى مُغِیرة بن شُعبه در روز سقیفه ، و دفاعش از عمر در خلافتش ، و او رابه لقبِ «فاروق» نامیدن ، سبب گردید ولایت بصره را از سوى عمر ، به کف آوَرد وآنگاه که مُغیره با اُمّ جمیل (زنى شوهردار) زنا کرد و حکمِ رَجْم (سنگسار) براساس شهادتِ زیاد بن ابى سُفیان متوقف شد ، عمر ـ آن گاه که زیاد براى شهادت پیش اوآمد ـ این سخن را به او تلقین کرد و به حاضران شنواند که : «من مردى را مى نگرم که خدا هرگز بر زبان او خوار شدن کسى از مهاجران را نمى خواهد» یا «مردى را مى بینم که امید دارم خدا به وسیله او مردى از اصحاب رسول خدا را رسوا نکند» .[۲]در این سخن ، عمر ، مُغِیره را با نشانِ «مهاجر» و «صحابى » شناساند و این کار را نکرد مگر به جهتِ حمایت مغیره از خلافتِ جدید ، نه پاى بندى اش به امر و نهى خداو تقوا و ایمان و …دلیل این امر آن است که : چون عمر ـ پس از ماجراى بصره ـ خواست مُغِیره راوالى کوفه کند ، به او گفت : اگر ولایت کوفه را به تو دهم آیا آنچه انجام دادى ، باز هم انجام مى دهى ؟ مغیره پاسخ داد : نه .خودِ مغیره ـ آنگاه که افرادى به شکایت از سعد بن اَبى وَقّاص نزد عمر آمدند ، وعمر گفت : از اهل کوفه چه کسى مرا معذور مى دارد ، اگر پارسایى را بر آنان بگمارم او راناتوانش مى شمارند و اگر توانمندى را والى آنها سازم او را فاسق مى دانند ـ .گفت : پارسایى ِ شخص ضعیف از خودِ اوست و ضعفش براى تو ، و گناهِ گناهکاربر خود اوست و توانمندى اش براى تو .عمر گفت : راست گفتى ، تو [ همان ] شخص قوى و فاجرى ، به سوى ایشان برو !مغیره پیوسته به روزگارِ عمر حاکمِ کوفه بود .[۳]و بر همین اساس ، عمر از رسول خدا صلى الله علیه وآله روایت مى کند که فرمود :أَما واللّهِ ، لیُعْوِرَنّ بنو أُمیّة الإسلامَ … ثمّ لَیُعْمِینَّه ؛[۴]آگاه باشید ، به خدا سوگند ، بنى امیه اسلام را به عاریت !! مى گیرند …سپس آن را کور [ و از محتوا تهى ] مى سازند [ و ارزشها نورانى اسلام را از بین مى برند ] .با این همه ، عُمَر ، معاویه را والى شام مى سازد و لقب «کسراى ِ عرب» را به اومى دهد [ که این کار او ] سؤالى است که پاسخ مى طلبد .همین سخن را مى توان درباره اعتماد ابوبکر بر مثنّى بن حارثه شیبانى ـ درجنگ هایش ـ آورد ؛ با اینکه مثنّى با هیچ یک از اَصحاب رسول خدا برابرى نمى کند ودست کم همتاى یکى از آنها در ایمان و تقوا و سیاست و شجاعت نمى باشد ، پس چراابوبکر بر مثنّى توجّه مى کند و بر مقداد و زبیر و دیگران نه ؟!پاسخ روشن است . این گروه از گماشتگان آن گونه که خلفا مى خواستند درخدمت اهداف آنها بودند ، و البته بودند آنانى که حتى گامى را برخلاف سیرهپیامبر صلى الله علیه وآله برنمى تافتند .این دیدگاه ها از زمانِ سقیفه طرح شد ،[۵] و در دورههاى اموى و عباسى استمرار یافت ؛ در أنساب الأشراف بلاذُرى مى خوانیم :حسن بن على «به معاویه نوشت که : مردم پس از پدرش با او بیعت کردند و معاویه را به فرمانبرى خویش فراخواند . معاویه در پاسخنوشت : اگر مى دانست که او [ یعنى امام حسن علیه السلام ] در امر [ خلافت ]پایدار است و [ حقوق ] مردم را بیشتر حفظ مى کند و در برابر دشمن نیرنگ بازتر مى باشد و بر مسلمانان محتاطتر است و داناتر به سیاست و توانمندتر در گردآورى مال مى باشد ، خواسته اش را مى پذیرفت ؛زیرا وى عقیده دارد که براى هر خیرى اهلى است …و در نامه اش گفت : ماجراى من و شما ، شبیه ماجراى ابوبکر و شماست پس از درگذشتِ رسول خدا .[۶]
جایگاه سالمندى
عادت عرب این بود که رهبرى را به سالمندترین شخص و آنکه در قبیله جایگاه والایى داشت ، بدهد ؛ زیرا [ به عقیده ایشان ] وى آگاهتر و آزموده تر است .در پرتو همین عادت ، آنان با مسئله خلافت پس از پیامبر صلى الله علیه وآله با همین رویکرد برخورد کردند ، و زمانى که این آیه نازل شد : « وَأَنْذِرْعَشِیرَتَکَ الأَقْرَبِینَ »[۷](وخویشاوندان نزدیکت را بیم ده) پیامبر صلى الله علیه وآله فرزندان عبدالمطّلب را ـ که در آن روز۴۰ نفر مرد بودند ـ به اسلام فراخواند ، سپس فرمود :چه کسى با من برادرى مى کند و یارى ام مى رساند تا ولى ّ و وصى ّ و خلیفهپس از من باشد ؟پس ازسکوت آن گروه ، حضرت على علیه السلام برخاست [ و اعلان آمادگى کرد ] پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : بنابراین تو [ خلیفه و جانشین من ] هستى .در این هنگام آن گروه بلند شدند و در حالى که ریشخند مى کردند ومى خندیدند، به ابوطالب مى گفتند : تو را امر کرد که فرمانبرِ این پسرشوى ![۸]پیشینه همین مفهوم تا روز سقیفه ماند ؛ چرا که ابوبکر گفت : «ما فرمانروایان هستیم و شما وزیران» ،[۹] «این خلافت میان ما و شما نصف مى شود مانند دو نیمه برگ درخت خرما» .[۱۰]و بر سزاوارتر بودنشان به خلافت ـ نسبت به اَنصار ـ چنین استدلال کردند که آنان از قریش اند و قریش اصلِ عرب است !این در حالى است که مى دانیم اسلام امور را بر اساس شایستگى هاى دینى (و نه سنِّ بیشتر و میراثِ قبیله اى ) به اشخاص مى دهد و معیار برترى را علم و جِهاد و تقواو … قرار مى دهد ، نه سنّ و جایگاه اجتماعى ؛ زیرا خداى متعال مى فرماید :« هَلْ یَسْتَوِى الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لاَ یَعْلَمُونَ » ؛[۱۱]آیا آنان که مى دانند و کسانى که نمى دانند با هم برابرند ؟!« فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرَاً عَظِیماً » ؛[۱۲]خدا مجاهدان را بر کسانى که در خانه نشستند و براى جهاد بیرون نیامدند ، با اجر و پاداشى بس بزرگ ، برترى داد .و سخن پیامبر صلى الله علیه وآله که فرمود : براى شخص عربى بر عجمى برترى اى نیست مگربه تقوا[۱۳] و …همین است که مى بینیم پیامبر صلى الله علیه وآله بعضى از جوانان را بر سَرایا و غزواتش مى گمارد با اینکه در همان حال افراد بزرگسال وجود دارند ؛ چنان که حضرت على علیه السلام را ـ با وجود سن ـ کم به فرماندهى بیشتر جنگها و سرایاى خویش نهادند .پیامبر صلى الله علیه وآله ، اُسامة بن زید را بر سریّه فتح شام ـ پیش از وفات خود ـ گمارد با اینکه وى در آن زمان جوانى هجده ساله بود و بر مسلمانان تأکید ورزیدند که : از لشکر اوتخلّف نکنند … ؛ زیرا مردم به جهت سنّ کمش بر او طعنه مى زدند . این کار رسولخدا صلى الله علیه وآله را به خشم آورد ، بر منبر رفته و پس از حمد و ثناى خدا فرمودند :اما بعد ، اى مردم ، این چه سخنى است که از برخى شماها درباره فرماندهى اُسامه به من رسیده است ؟ [ جاى شگفتى نیست ] زیرا پیش ازاین درباره پدرش هم به همین سبب طعن زدید !به خدا سوگند ، او براى امارت شایسته بود ، و فرزندش ـ پس از او ـ سزامند امارت است و از محبوبترین کسان نزد من مى باشد .پیامبر صلى الله علیه وآله بر این کار تا آخرین لحظه حیاتش تأکید کرد و سه بار فرمود :اى مردم ، لشکر اُسامه را آماده سازید .[۱۴]همه اینها براى بازدارى از باورِ جاهلى آنان بود ، باورى که امارت شخص جوان رابر شیخ سالمند نمى پسندید !اسلام به رغم آنکه به سالمند احترام مى گذارد ، در پى ِ ارج نهادن به شایستگى هاست . هر که شایسته تر باشد ـ چه پیر و چه بُرنا ـ به کار گرفته مى شود .ملاک اسلام رویکردِ دینى و توانِ اجرایى است ، نه پیرى .روشن است که این واگذارى ِ مسئولیتها از سوى پیامبر صلى الله علیه وآله و به ویژه اصرار آن حضرت بر فرماندهى اُسامة بن زید در آخر حیاتش (که در راستاى به خاک مالیدن بینى قریش و درهم شکستن غرور نابجا و خودخواهى کسانى بود که به رهبرى ِشخص جوان تن نمى دادند و او را محترم نمى شماردند و به توانمندى هایش اهمیت لازم را نمى دادند) براى ایستادگى در برابر این نگاه [ جاهلى ] بود که بدان ایمان داشتند .سخن ابو عبیدة بن جرّاح به حضرت على علیه السلام در روز سقیفه برخاسته از این بینش جاهلى است که گفت :اى پسر عمو ، تو جوانى و این پیران قریش خویش تواَند ، تجربه وشناختِ تو از امورِ [ حکومت ] مانند اینها نیست ! به نظر من ابوبکر از تو برزمامدارى توانمندتر وکارآزموده تر است . این امر را به ابوبکر واگذار و به آن تن بده ! اگر زنده باشى بعدها تو به این امر شایسته مى گردى [ به جهتِ ]فضل و دین و علم و فهم و سابقه ات و خویشاوندى ِ تو به پیامبر و اینکه داماد آن حضرتى .[۱۵]ابو عُبَیده ، دست به دامانِ احتجاج هاى دینى براى حضرت على علیه السلام شد (فضل ودین و علم و فهم و سبقت به اسلام) لیکن آنها را به بینشى جاهلى از بین برد ؛چکیده اش این است که : على جوان است و پیرسال دیده نیست !!عمر بن خطّاب در علّت دور ساختن حضرت على علیه السلام از خلافت ، به ابن عبّاس گفت :به خدا سوگند ، ما این کار را از روى دشمنى نکردیم . او را کم سن و سالیافتیم و ترسیدیم که عرب و قریش فرمانش را وانهند ؛ زیرا آنها را آزرده بود .ابن عبّاس مى گوید : مى خواستم به عمر بگویم : رسول خدا صلى الله علیه وآله او را برگروهى از لشکرمنصوب کرد و … پس او را خُرد نپنداشت آیا تو ودوستت [ ابوبکر ] او را کوچک مى انگارى ؟![۱۶]در اعتراضِ سلمان محمّدى بر صحابه ـ که اهل بیت را پس انداختند و سالمند رامقدّم ساختند ـ آمده است :به پیرِ خودتان [ خلافت را ] رساندید . خطا کردید اهل بیت پیامبرتان را[ برنگزیدید ] .[۱۷]این اخبار ، درستى این ادعا را روشن مى سازد که : سن بیشتر یکى از پایه هاى خلافت بعد از پیامبر گردید .اندیشه جاهلى بر فقه و حدیث تأثیرى آشکار بر جاى گذاشت ، هرکس گزارشهاى نخستین این فاصله زمانى از تاریخ اسلام را مطالعه کند این حقیقت رادرمى یابد …از چیزهایى که در سیره ابوبکر یافت مى شود اعتقاد اوست به اینکه جدّ (به جهت جایگاه قبیله اى ) برادران را از ارث کنار مى زند ؛ زیرا جدّ ، اصل و بنیاد همه و پدر آناناست، به جهت این سخن خدا که فرمود : « مِّلَّةَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ » ؛[۱۸] ملّت پدرتان ابراهیم .عمر نیز همین عقیده را دارد ؛ چراکه بخارى [۱۹] و قُرطبى [۲۰] و دیگران آورده اند که : نخستین جَدّ در اسلام عمر بن خطّاب بود ، خواست مال فرزند برادرش رابستاند و برادرانش را [ از ارث ] باز دارد . على و زید پیش او آمدند وگفتند : این مالِ تو نیست ! تو [ در سهم از این مال ] مانند یکى از برادرانى .عمر بن خطّاب با این رأیش ، با گروهى از صحابه مخالفت کرد که از جمله اند :حضرت على علیه السلام ، عثمان ، عبداللّه بن عمرو ، زید بن ثابت و ابن مسعود ؛ کسانى که به ارث برى برادران با جدّ قائل بودند ، و همین نظر ، قول مالک و اوزاعى و ابو یوسف و … مى باشد .[۲۱]هرکس در روایاتى که [ بزرگى ] سن را تعیین کننده مى داند ـ که در کتابها وصحاح اهل سنّت آمده اند ـ نیک بیندیشد ، در مى یابد که پشتِ این اهمیت دادن ،عقیدهاى جاهلى است که بر طبق آن ، سنّ [ بیشتر ] بر هر چیزى برترى داده مى شود ـپناه به خدا از این سخن ـ حتّى بر نبوّت !بعضى از اخبار در این زمینه چنین اند : اَنَس بن مالک مى گوید :پیامبر به مدینه آمد . ابوبکر سالمند بود . وى را مى شناختند و پیامبر جوانى بود ناشناس ! هرکس ابوبکر را مى دید مى پرسید : اى ابوبکر ، مردِ کنارت کیست ؟ ابوبکر پاسخ مى داد : این مرد راه را به من مى نمایاند ! پرسشگرمى پنداشت که او راهنماست ، در حالى که مقصود ابوبکر این بود که او[ یعنى پیامبر صلى الله علیه وآله ] به راهِ خیر هدایت مى کند …[۲۲]در تاریخ الإسلام (ذَهَبى ) ـ حوادثِ سال اول هجرت ـ به نقل از صحیح بخارى روایت شده که :… هرکس رسول خدا را نمى شناخت ، به ابوبکرسلام مى کرد . وقتى خورشید بر رسول خدا مى تابید ، ابوبکر با عبایش بر آن حضرت سایه مى افکند . مردم در آن هنگام رسول خدا را مى شناختند …[۲۳]از یزید بن أصمّ نقل شده که پیامبر صلى الله علیه وآله به ابوبکر گفت :من از تو بزرگترم یا تو از من ؟! ابوبکر پاسخ داد : نه ، بلکه تو از من بزرگتر و گرامى تر و بهترى ، و من از تو پیرترم .[۲۴]در این خبر ، مى بینیم که سازنده آن مى خواهد ابوبکر را به صفتى بر پیامبر برترى دهد و چون این کار برایش امکان ندارد (زیرا رسول خدا صلى الله علیه وآله داراى صفاتى است که هیچ بشرى با او برابرى نمى کند) فضیلتِ سن بیشتر را براى ابوبکر مى سازد با اینکهپیامبر صلى الله علیه وآله ۲ یا ۳ سال بزرگتر از ابوبکر است !!مانند این سخن را یافعى در روض الریاحین از ابوبکر ـ در حدیثى طولانى ـ نقل مى کند : مرد کورى بر پیامبر درآمد و صحابه نزد آن حضرت بودند . چیزهایى خواست ،به او دادند . آن گاه خواست که دستش را به ریش سفید ابوبکر گذارند …فَقَبَضَ الأعمى بلحیة أبی بکر الصدّیق وقال : یا ربّ ، أسألک بحرمة شیبةأبی بکر إلاّ رددتَ علیَّ بصری ! فَرَدّ اللّه علیه بصره لوقته !!پس آن شخص کور ریش ابوبکر را گرفت و گفت : اى پروردگار ، از تومى خواهم که به حرمت ریش سفید ابوبکر ، بینایى ام را به من بازگردانى !پس خدا در همان وقت دیده اش را بینا ساخت .در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلى الله علیه وآله نازل شد و گفت : اى محمّد ، خدا بر تو سلامِ ویژه اى مى رساند . به عزّت و جلالش سوگند یاد کرد و فرمود :اگر هر کورى به حرمتِ موى سفید ابوبکر صدّیق مرا سوگند دهد ،بینایى اش را به او بازمى گردانم و بر روى زمین کورى باقى نمى گذاردم !همه اینها به برکت و عالى قدرى و شأن والاى تو نزد پروردگارت مى باشد .[۲۵]عِکرمه ، از ابن عبّاس نقل مى کند که حضرت على علیه السلام فرمود :با رسول خدا صلى الله علیه وآله نشسته بودم و جز خدا کسى با ما نبود . پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : اى على ، مى خواهى سیّد کُهنسالانِ بهشت و کسى که نزد خدا ـ در روز قیامت ـ بزرگترین قدر و منزلت را دارد به تو بشناسانم ؟گفتم : آرى ، اى پیامبر خدا .فرمود : [ بنگر ] به این دو نفر که بدین سو مى آیند !حضرت على علیه السلام مى گوید : رو کردم [ به آن سمت ] پس ناگهان ابوبکر وعمر را دیدم [ که مى آمدند ] .[۲۶]شیخ یوسف فیش مالکى حدیث طولانى اى را روایت مى کند ، که در آن مى خوانیم : جبرئیل گفت :براى ابوبکر در اَزَل بر من ، حقّ استادى است .[۲۷]از رسول خدا صلى الله علیه وآله روایت کردهاند که آن حضرت هنگامى که به بهشت مشتاق مى شد ، ریش ابوبکر را مى بوسید .[۲۸]عجلونى در کَشْفُ الخِفاء آورده است که :براى ابراهیم و ابوبکر صدّیق در بهشت ـ چون سالمندند ـ منزلتى [ نیکو ]ست .[۲۹]مى گویم :چگونه رسول خدا جوانى ناشناس است و ابوبکر پیرى معروف ، در حالى که عربها پیش از اسلام حضرت محمّد صلى الله علیه وآله را در نزاع هاشان داور مى ساختند (مانندِگذاشتن حجر الأسود و …) زیرا آن حضرت مدارا و مشاجره نمى کرد (نه برخوردچاپلوسانه داشت و نه جنجال و داد و بیداد به راه مى انداخت) .[۳۰]پس چرا خبرِ [ پیشین ] رسول خدا را جوانى ناشناس توصیف مى کند ؟!چگونه مى توان وقوع مانند این ماجرا را در «یثرب» تصور کرد ؟ در حالى که آنجاشهر پیامبر است و در آن بنى نجّار ساکناند که دایى هاى پیامبرند . در آن انصار و نُقَباءحضور دارند که بعضى شان پیامبر را دیده و شناخته اند و در عقبه اول و دوم با آن حضرت بیعت کرده اند و این کار ، پیش از هجرت پیامبر به مدینه رخ داده است .آیا ابوبکر سالمندتر ازپیامبر است ؟ در حالى که مى دانیم رسول خدا در عام الفیلبه دنیا آمد و ابوبکر سه سال پس از آن زاده شد !سعید بن مُسَیَّب مى گوید :ابوبکر با [ طى دوران ] خلافتش به سن رسول خدا رسید ، و به گاهِ مرگ ۶۳سال داشت .[۳۱]ابن قُتَیبه مى نویسد :اهل سنّت اتفاق دارند که او ۶۳ سال داشت . رسول خدا به مقدار سنّ خلافتِ ابوبکر ، از او پیرتر بود .[۳۲]چگونه آن شخص نابینا خدا را به ریش سفید ابوبکر سوگند داد و به رسول خداسوگند نداد ، در حالى که پیامبر گرامى تر است نزد خداحتّى از موى سپید ابراهیم خلیل ؟!مشاهده مى شود که براى رد گم کردن ، نقلِ این فضیلت را براى ابوبکر و عمر ، اززبانِ حضرت على علیه السلام بیان مى کنند تا شیعیان و دوستداران آن حضرت را ملزم سازندکه ابوبکر و عمر ، سرورِ سالمندان اهل بهشت اند و آن دو ـ در روز قیامت ـ نزد خداگرانْقدرترند !شگفتى از جبرئیل امین است که هیبت ابوبکر او را مى گیرد و مى گوید : «از شکوهِ ابوبکر به سجده افتادم و …»[۳۳] و هیبتِ خدا او را نمى گیرد !معناى این خبر چیست ؟ آیا ذکر فضیلتى براى ابوبکر به جهتِ آسیب به جبرئیل امین مى آید ؟! چگونه براى ابراهیم خلیل در بهشت ریشى مى باشد در حالى که آن روایت درباره آدم ابوالبشر است ؟ کعب الأحبار در این باره به صراحت مى گوید :هیچکس در بهشت ریش ندارد مگر آدم ، که ریش سیاه [ و بلندى ] تانافش دارد .[۳۴]یا براى موسى بن عمران که :هیچکس وارد بهشت نمى شود مگر اینکه مویى برصورت ندارد و بى ریش است جز موسى بن عمران که [ درازى ] ریش او تا نافش مى رسد .[۳۵]مقصود از تأکید بر درازى ریش تا ناف [ نزد قائلان به آن ] چیست ؟ آیا براى مشروع شناختن ریشِ سَلَفى هاى امروزین است ؟عجیب اینکه ایشان ابوبکر را پدرِ دوم این امّت ـ در بعضى اخبار ـ مى شمارند بااین ادعا که وى باب ورود به اسلام را گشود ؛ چنان که ابراهیم «پدر [ امت ]» نامیده شدبدان جهت که اُمتش را مسلمان نام نهاد ! در حالى که رسول خدا صلى الله علیه وآله را پدر امت نمى شمارند با اینکه از عایشه درباره قرائت این سخن خداى متعالى « النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ »[۳۶] روایت مى کنند : پیامبر صلى الله علیه وآله پدر امّت است .[۳۷]و [ نیز ] این سخن پیامبر صلى الله علیه وآله که :یا علی ، أنا وأنت أبوا هذه الأُمّة ؛[۳۸]اى على ، من و تو ، دو پدر این اُمّتیم .آن حضرت صلى الله علیه وآله حقیقت اسلام را به مردم شناساند و آنان را بر تعالیم اسلام آگاهساخت و به سوى آن فراخواند . [۱] . الکامل فی التاریخ ۲ : ۴۰۲ . [۲] . فتوح البلدان بلاذرى : ۳۳۹ ـ ۳۴۰ ؛ الأغانى ۱۶ : ۱۰۷ . [۳] . نگاه کنید به ، تاریخ طبرى ۲ : ۵۴۵ ؛ شرح نهج البلاغه ۱۲ : ۲۲ . [۴] . الموفقیّات : ۴۹۴ ؛ شرح نهج البلاغه ۱۲ : ۸۲ . [۵] . در عنوانِ جایگاه سالمندى و مباحث آینده ، توضیح بیشتر در این زمینه مى آید . [۶] . أنساب الأشراف ۳ : ۲۰۸ . [۷] . سوره شعراء ۲۶ آیه ۲۱۴ . ۸] . نگاه کنید به ، فرائد السمطین ۱ : ۸۵ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۲۱۷ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۵۴۲ ؛ الطبقات الکبرى ۱ : ۱۸۷ ؛ مسند احمد ۱ : ۱۱۱ ؛ الدرّ المنثور ۵ : ۹۷ . [۹] . صحیح بخارى ۵ : ۷۰ ، حدیث ۱۶۷ ، مناقب ابى بکر ؛ البیان والتبیین جاحظ ۳ : ۲۹۷ ؛ عیون الأخبار (ابن قتیبه) ۲ : ۲۵۴ ؛ السیرة الحلبیّه ۳ : ۳۵۷ و دیگر منابع . [۱۰] . الطبقات الکبرى ۳ : ۱۳۶ ؛ أنساب الأشراف ۲ : ۲۶۰ ؛ کنز العمّال ۵ : ۶۰۶ ، حدیث ۱۴۰۷۲ ؛ و نگاهکنید به ، الصحاح ۵ : ۱۸۷۴ ؛ النهایه ابن اثیر ۱ : ۱۷ ؛ تاج العروس ۱۶ : ۵۹ . [۱۱] . سوره زمر ۳۹ آیه ۹ . [۱۲] . سوره نساء ۴ آیه ۹۵ . [۱۳] . الإختصاص : ۳۴۱ . [۱۴] . الطبقات الکبرى ۲ : ۲۴۹ . [۱۵] . شرح نهج البلاغه ۲ : ۵ . [۱۶] . الغدیر ۷ : ۳۸۹ (به نقل از المحاضرات ۲ : ۲۱۳ ، راغب اصفهانى ) ؛ نزدیک به این سخن در شرح نهج البلاغه ۲ : ۱۸ (و جلد ۲۰ ، ص۱۱۵) آمده است . [۱۷] . شرح نهج البلاغه ۱ : ۱۳۱ و جلد ۲ ، ص۱۷ . [۱۸] . سوره حج ۲۲ آیه ۷۸ . [۱۹] . صحیح بخارى ، باب میراث جدّ . [۲۰] . تفسیر قرطبى ۵ : ۶۸ . [۲۱] . احکام القرآن جصّاص ۱ : ۹۴ ؛ تفسیر قرطبى ۵ : ۶۸ . [۲۲] . صحیح بخارى ۵ : ۱۶۱ ، حدیث ۳۹۲ باب هجرة النبی ؛ الطبقات الکبرى ۱ : ۲۳۵ ؛ مسند احمد۳ : ۲۳۵ ؛ تاریخ الإسلام (المغازى ) : ۲۹ ؛ الریاض النضرة ۱ : ۱۲۰ ؛ السیرة الحلبیه ۲ : ۲۳۵ ، و دیگر منابع . [۲۳] . تاریخ الإسلام المغازى : ۲۸ ؛ و نگاه کنید به ،صحیح بخارى ۵ : ۱۵۹ ، ضمن حدیث ۳۸۷ ؛السیرة الحلبیّه ۲ : ۲۳۵ . [۲۴] . الإستیعاب ۴ : ۱۷ چاپ شده در پى نوشت الإصابه ؛ الریاض النضرة ۱ : ۱۲۷ ؛ تاریخ الخلفاء :۷۲ . [۲۵] . الغدیر ۷ : ۲۴۰ . [۲۶] . عمدة التحقیق عبیدى مکّى : ۱۰۵ (چاپ شده در حاشیه «روض الریاحین») و در چاپ جداگانه ، ص۹۱ ؛ الغدیر ۷ : ۲۹۲ . [۲۷] . عمدة التحقیق : ۱۱۱ . [۲۸] . الغدیر ۵ : ۲۷۰ . [۲۹] . کشف الخفاء ۱ : ۲۳۳ ، رقم ۷۱۴ ؛ و نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۲۴۱ . [۳۰] . السیرة الحلبیه ۱ : ۱۴۵ . [۳۱] . صحیح ترمذى ۲ : ۲۸۸ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۱۲۵ ؛ الإستیعاب ۱ : ۲۳۵ ؛ سیرة ابن هشام : ۲۰۵ ؛ چنان که در الغدیر ۷ : ۲۷۱ هست . [۳۲] . المعارف : ۷۵ . [۳۳] . الغدیر ۷ : ۲۵۱ ، حدیث از شیخ یوسف فیش مالکى مى باشد . [۳۴] . تاریخ ابن کثیر ۱ : ۹۷ ؛ چنان که در الغدیر ۷ : ۲۴۲ آمده است . [۳۵] . السیرة الحلبیة ۱ : ۴۲۵ . [۳۶] . سوره احزاب ۳۳ آیه ۶ ؛ پیامبر از جان مؤمنان به آنان اَولى تر است و همسران او مادران امّت اند . [۳۷] . الدرّ المنثور ۵ : ۱۸۳ . [۳۸] . ینابیع المودّه ۱ : ۳۷۰ ، حدیث ۴ .