جانشینى پیامبر ص – جُستارى در تاریخ حدیث

جانشینى پیامبر ص – جُستارى در تاریخ حدیث

قدرت معیارى نو براى جانشینى پیامبر ص – جُستارى در تاریخ حدیث

بى ‏گمان پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  مسئولان ادارى  و لشکرى  را براساس شایستگى ‏هاشان مى ‏گُماشت و پاک‏دامنى  و تقوا را بر آنان واجب مى ‏دانست . هیچ یک از آنان رفتارى که با اصول اسلامى  ناسازگار باشد انجام نداد [ و اگر هم سر زد ] پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  آن شخص را برکنار کرد ، و کوتاهى  و کارهاى  ناشایست آن کارگزار را به گونه ‏اى  جبران کرد و بااین شیوه ، روح جاهلى  را درهم کوبید .با وجود این ، آنچه پس از درگذشت پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  در جامعه اسلامى  رخ داد ازحقیقتى  تلخ و فاجعه ‏آمیز خبر مى ‏دهد ؛ یعنى  همان که : «هدف وسیله را توجیه مى ‏کند» و سزاوارترین شخص به جانشینى  پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  کسى  است که در سرکوبِ
دشمنان توانمندتر باشد ؛ زیرا مهم ، تثبیت پایه‏ هاى  خلافت بود و کسى  شایسته ‏تر به شمار مى ‏رفت که بر این کار توانمندتر باشد و با بخشیدن لقبى  به وى  ، زمینه نفوذِفرهنگى  آن شخصِ قدرتمند در جامعه فراهم شود .ابوبکر ، خالد را «سیف اللّه‏ المسلول» (شمشیر بُرنده خدا) لقب داد و هاله ‏اى  ازتقدّس او را دربر گرفت و چنان شد که ابوبکر کارِ نادرست او را نوعى  اجتهاد دانست و گفت : «اِجْتَهَدَ فَأَخْطأَ» (اجتهاد کرد و به خطا رفت) على  رغم اینکه خالد در حال عِدّه با زن مالک بن نُوَیره آمیزش کرد ، و با اینکه ابوبکر از موضع‏گیرى  او با بنى جُذَیْمَه ، و برائتِ رسول خدا از کارِ او آگاه بود ؛ زیرا پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  فرموده بود : «اللّهمّ إنّی أبرأُ إلیک ممّا فَعَلَه خالد» ؛ پروردگارا ، من به درگاه تو از کارى  که خالد انجام دادبیزارى  مى ‏جویم .در همان وقت که شایستگى ‏هاى  خالد بن سعید بن عاص آشکار شده بود ، ابوبکرـ افزون بر تحریک عمر ـ مسئولیت دادن به او را برنتافت ؛ چراکه وى  در سقیفه به حضرت على   علیه ‏السلام گرایش داشت و دو ماه از بیعت با ابوبکر سر باز زد .

[۱]موضع‏گیرى  مُغِیرة بن شُعبه در روز سقیفه ، و دفاعش از عمر در خلافتش ، و او رابه لقبِ «فاروق» نامیدن ، سبب گردید ولایت بصره را از سوى  عمر ، به کف آوَرد وآن‏گاه که مُغیره با اُمّ جمیل (زنى  شوهردار) زنا کرد و حکمِ رَجْم (سنگسار) براساس شهادتِ زیاد بن ابى  سُفیان متوقف شد ، عمر ـ آن گاه که زیاد براى  شهادت پیش اوآمد  ـ این سخن را به او تلقین کرد و به حاضران شنواند که : «من مردى  را مى ‏نگرم که خدا هرگز بر زبان او خوار شدن کسى  از مهاجران را نمى ‏خواهد» یا «مردى  را مى ‏بینم که امید دارم خدا به وسیله او مردى  از اصحاب رسول خدا را رسوا نکند» .[۲]در این سخن ، عمر ، مُغِیره را با نشانِ «مهاجر» و «صحابى » شناساند و این کار را
نکرد مگر به جهتِ حمایت مغیره از خلافتِ جدید ، نه پاى ‏بندى ‏اش به امر و نهى  خداو تقوا و ایمان و …دلیل این امر آن است که : چون عمر ـ پس از ماجراى  بصره ـ خواست مُغِیره راوالى  کوفه کند ، به او گفت : اگر ولایت کوفه را به تو دهم آیا آنچه انجام دادى  ، باز هم انجام مى ‏دهى  ؟ مغیره پاسخ داد : نه .خودِ مغیره ـ آن‏گاه که افرادى  به شکایت از سعد بن اَبى  وَقّاص نزد عمر آمدند ، وعمر گفت : از اهل کوفه چه کسى  مرا معذور مى ‏دارد ، اگر پارسایى  را بر آنان بگمارم او راناتوانش مى ‏شمارند و اگر توانمندى  را والى  آنها سازم او را فاسق مى ‏دانند ـ .گفت : پارسایى ِ شخص ضعیف از خودِ اوست و ضعفش براى  تو ، و گناهِ گناهکاربر خود اوست و توانمندى ‏اش براى  تو .عمر گفت : راست گفتى  ، تو [ همان ] شخص قوى  و فاجرى  ، به سوى  ایشان برو !مغیره پیوسته به روزگارِ عمر حاکمِ کوفه بود .[۳]و بر همین اساس ، عمر از رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  روایت مى ‏کند که فرمود :أَما واللّه‏ِ ، لیُعْوِرَنّ بنو أُمیّة الإسلامَ … ثمّ لَیُعْمِینَّه ؛[۴]آگاه باشید ، به خدا سوگند ، بنى  امیه اسلام را به عاریت !! مى ‏گیرند …سپس آن را کور [ و از محتوا تهى  ] مى ‏سازند [ و ارزش‏ها نورانى  اسلام را از بین مى ‏برند ] .با این همه ، عُمَر ، معاویه را والى  شام مى ‏سازد و لقب «کسراى ِ عرب» را به اومى ‏دهد [ که این کار او ] سؤالى  است که پاسخ مى ‏طلبد .همین سخن را مى ‏توان درباره اعتماد ابوبکر بر مثنّى  بن حارثه شیبانى  ـ درجنگ‏ هایش ـ آورد ؛ با اینکه مثنّى  با هیچ یک از اَصحاب رسول خدا برابرى  نمى ‏کند ودست کم همتاى  یکى  از آنها در ایمان و تقوا و سیاست و شجاعت نمى ‏باشد ، پس چراابوبکر بر مثنّى  توجّه مى ‏کند و بر مقداد و زبیر و دیگران نه ؟!پاسخ روشن است . این گروه از گماشتگان آن گونه که خلفا مى ‏خواستند درخدمت اهداف آنها بودند ، و البته بودند آنانى  که حتى  گامى  را برخلاف سیره پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  برنمى ‏تافتند .این دیدگاه ‏ها از زمانِ سقیفه طرح شد ،[۵] و در دوره‏هاى  اموى  و عباسى  استمرار
یافت ؛ در أنساب الأشراف بلاذُرى  مى ‏خوانیم :حسن بن على  «به معاویه نوشت که : مردم پس از پدرش با او بیعت کردند و معاویه را به فرمان‏برى  خویش فراخواند . معاویه در پاسخ نوشت : اگر مى ‏دانست که او [ یعنى  امام حسن  علیه ‏السلام ] در امر [ خلافت ]پایدار است و [ حقوق ] مردم را بیشتر حفظ مى ‏کند و در برابر دشمن نیرنگ‏ بازتر مى ‏باشد و بر مسلمانان محتاط‏تر است و داناتر به سیاست و توانمندتر در گردآورى  مال مى ‏باشد ، خواسته ‏اش را مى ‏پذیرفت ؛زیرا وى  عقیده دارد که براى  هر خیرى  اهلى  است …و در نامه ‏اش گفت : ماجراى  من و شما ، شبیه ماجراى  ابوبکر و شماست پس از درگذشتِ رسول خدا .[۶]

جایگاه سالمندى

عادت عرب این بود که رهبرى  را به سالمندترین شخص و آنکه در قبیله جایگاه والایى  داشت ، بدهد ؛ زیرا [ به عقیده ایشان ] وى  آگاه‏تر و آزموده ‏تر است .در پرتو همین عادت ، آنان با مسئله خلافت پس از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  با همین رویکرد
برخورد کردند ، و زمانى  که این آیه نازل شد : « وَأَنْذِرْعَشِیرَتَکَ الأَقْرَبِینَ »[۷](وخویشاوندان نزدیکت را بیم ده) پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  فرزندان عبدالمطّلب را ـ که در آن روز۴۰ نفر مرد بودند ـ به اسلام فراخواند ، سپس فرمود :چه کسى  با من برادرى  مى ‏کند و یارى ‏ام مى ‏رساند تا ولى ّ و وصى ّ و خلیفه پس از من باشد ؟پس ازسکوت آن گروه ، حضرت على   علیه ‏السلام برخاست [ و اعلان آمادگى کرد ] پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  فرمود : بنابراین تو [ خلیفه و جانشین من ] هستى  .در این هنگام آن گروه بلند شدند و در حالى  که ریشخند مى ‏کردند ومى ‏خندیدند، به ابوطالب مى ‏گفتند : تو را امر کرد که فرمانبرِ این پسرشوى  ![۸]پیشینه همین مفهوم تا روز سقیفه ماند ؛ چرا که ابوبکر گفت : «ما فرمان‏روایان هستیم و شما وزیران» ،[۹] «این خلافت میان ما و شما نصف مى ‏شود مانند دو نیمه برگ درخت خرما» .[۱۰]و بر سزاوارتر بودنشان به خلافت ـ نسبت به اَنصار ـ چنین استدلال کردند که آنان از قریش‏ اند و قریش اصلِ عرب است !این در حالى  است که مى ‏دانیم اسلام امور را بر اساس شایستگى ‏هاى  دینى  (و نه سنِّ بیشتر و میراثِ قبیله ‏اى ) به اشخاص مى ‏دهد و معیار برترى  را علم و جِهاد و تقواو … قرار مى ‏دهد ، نه سنّ و جایگاه اجتماعى  ؛ زیرا خداى  متعال مى ‏فرماید :« هَلْ یَسْتَوِى  الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لاَ یَعْلَمُونَ » ؛[۱۱]آیا آنان که مى ‏دانند و کسانى  که نمى ‏دانند با هم برابرند ؟!« فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى  الْقَاعِدِینَ أَجْرَاً عَظِیماً » ؛[۱۲]خدا مجاهدان را بر کسانى  که در خانه نشستند و براى  جهاد بیرون نیامدند ، با اجر و پاداشى  بس بزرگ ، برترى  داد .و سخن پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  که فرمود : براى  شخص عربى  بر عجمى  برترى ‏اى  نیست مگربه تقوا[۱۳] و …همین است که مى ‏بینیم پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  بعضى  از جوانان را بر سَرایا و غزواتش مى ‏گمارد با اینکه در همان حال افراد بزرگسال وجود دارند ؛ چنان که حضرت على   علیه ‏السلام را ـ با وجود سن ـ کم به فرماندهى  بیشتر جنگ‏ها و سرایاى  خویش نهادند .پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  ، اُسامة بن زید را بر سریّه فتح شام ـ پیش از وفات خود ـ گمارد با اینکه وى  در آن زمان جوانى  هجده ساله بود و بر مسلمانان تأکید ورزیدند که : از لشکر اوتخلّف نکنند … ؛ زیرا مردم به جهت سنّ کمش بر او طعنه مى ‏زدند . این کار رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  را به خشم آورد ، بر منبر رفته و پس از حمد و ثناى  خدا فرمودند :اما بعد ، اى  مردم ، این چه سخنى  است که از برخى  شماها درباره فرماندهى  اُسامه به من رسیده است ؟ [ جاى  شگفتى  نیست ] زیرا پیش ازاین درباره پدرش هم به همین سبب طعن زدید !به خدا سوگند ، او براى  امارت شایسته بود ، و فرزندش ـ پس از او ـ سزامند امارت است و از محبوب‏ترین کسان نزد من مى ‏باشد .پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  بر این کار تا آخرین لحظه حیاتش تأکید کرد و سه بار فرمود :اى  مردم ، لشکر اُسامه را آماده سازید .[۱۴]همه اینها براى  بازدارى  از باورِ جاهلى  آنان بود ، باورى  که امارت شخص جوان رابر شیخ سالمند نمى ‏پسندید !اسلام به رغم آنکه به سالمند احترام مى ‏گذارد ، در پى ِ ارج نهادن به شایستگى ‏هاست . هر که شایسته ‏تر باشد ـ چه پیر و چه بُرنا ـ به کار گرفته مى ‏شود .ملاک اسلام رویکردِ دینى  و توانِ اجرایى  است ، نه پیرى  .روشن است که این واگذارى ِ مسئولیت‏ها از سوى  پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  و به ویژه اصرار آن حضرت بر فرماندهى  اُسامة بن زید در آخر حیاتش (که در راستاى  به خاک مالیدن بینى  قریش و درهم شکستن غرور نابجا و خودخواهى  کسانى  بود که به رهبرى ِشخص جوان تن نمى ‏دادند و او را محترم نمى ‏شماردند و به توانمندى ‏هایش اهمیت لازم را نمى ‏دادند) براى  ایستادگى  در برابر این نگاه [ جاهلى  ] بود که بدان ایمان داشتند .سخن ابو عبیدة بن جرّاح به حضرت على  علیه ‏السلام در روز سقیفه برخاسته از این بینش جاهلى  است که گفت :اى  پسر عمو ، تو جوانى  و این پیران قریش خویش تواَند ، تجربه وشناختِ تو از امورِ [ حکومت ] مانند اینها نیست ! به نظر من ابوبکر از تو برزمامدارى  توانمندتر وکارآزموده ‏تر است . این امر را به ابوبکر واگذار و به آن تن بده ! اگر زنده باشى  بعدها تو به این امر شایسته مى ‏گردى  [ به جهتِ ]فضل و دین و علم و فهم و سابقه‏ ات و خویشاوندى ِ تو به پیامبر و اینکه داماد آن حضرتى  .[۱۵]ابو عُبَیده ، دست به دامانِ احتجاج‏ هاى  دینى  براى  حضرت على   علیه‏ السلام شد (فضل ودین و علم و فهم و سبقت به اسلام) لیکن آنها را به بینشى  جاهلى  از بین برد ؛چکیده‏ اش این است که : على  جوان است و پیرسال دیده نیست !!عمر بن خطّاب در علّت دور ساختن حضرت على   علیه‏ السلام از خلافت ، به ابن عبّاس گفت :به خدا سوگند ، ما این کار را از روى  دشمنى  نکردیم . او را کم سن و سال یافتیم و ترسیدیم که عرب و قریش فرمانش را وانهند ؛ زیرا آنها را آزرده بود .ابن عبّاس مى ‏گوید : مى ‏خواستم به عمر بگویم : رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  او را برگروهى  از لشکرمنصوب کرد و … پس او را خُرد نپنداشت آیا تو ودوستت [ ابوبکر ] او را کوچک مى ‏انگارى  ؟![۱۶]در اعتراضِ سلمان محمّدى  بر صحابه ـ که اهل بیت را پس انداختند و سالمند رامقدّم ساختند ـ آمده است :به پیرِ خودتان [ خلافت را ] رساندید . خطا کردید اهل بیت پیامبرتان را[ برنگزیدید ] .[۱۷]این اخبار ، درستى  این ادعا را روشن مى ‏سازد که : سن بیشتر یکى  از پایه‏ هاى  خلافت بعد از پیامبر گردید .اندیشه جاهلى  بر فقه و حدیث تأثیرى  آشکار بر جاى  گذاشت ، هرکس گزارش‏هاى  نخستین این فاصله زمانى  از تاریخ اسلام را مطالعه کند این حقیقت رادرمى ‏یابد …از چیزهایى  که در سیره ابوبکر یافت مى ‏شود اعتقاد اوست به اینکه جدّ (به جهت جایگاه قبیله‏ اى ) برادران را از ارث کنار مى ‏زند ؛ زیرا جدّ ، اصل و بنیاد همه و پدر آنان است، به جهت این سخن خدا که فرمود : « مِّلَّةَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ » ؛[۱۸] ملّت پدرتان ابراهیم .عمر نیز همین عقیده را دارد ؛ چراکه بخارى [۱۹] و قُرطبى [۲۰] و دیگران آورده‏ اند که :
نخستین جَدّ در اسلام عمر بن خطّاب بود ، خواست مال فرزند برادرش رابستاند و برادرانش را [ از ارث ] باز دارد . على  و زید پیش او آمدند وگفتند : این مالِ تو نیست ! تو [ در سهم از این مال ] مانند یکى  از برادرانى  .عمر بن خطّاب با این رأیش ، با گروهى  از صحابه مخالفت کرد که از جمله ‏اند :حضرت على   علیه ‏السلام ، عثمان ، عبداللّه‏ بن عمرو ، زید بن ثابت و ابن مسعود ؛ کسانى  که به ارث برى  برادران با جدّ قائل بودند ، و همین نظر ، قول مالک و اوزاعى  و ابو یوسف و … مى ‏باشد .[۲۱]هرکس در روایاتى  که [ بزرگى  ] سن را تعیین کننده مى ‏داند ـ که در کتاب‏ها وصحاح اهل سنّت آمده‏ اند ـ نیک بیندیشد ، در مى ‏یابد که پشتِ این اهمیت دادن ،عقیده‏اى  جاهلى  است که بر طبق آن ، سنّ [ بیشتر ] بر هر چیزى  برترى  داده مى ‏شود ـپناه به خدا از این سخن ـ حتّى  بر نبوّت !بعضى  از اخبار در این زمینه چنین ‏اند : اَنَس بن مالک مى ‏گوید :پیامبر به مدینه آمد . ابوبکر سالمند بود . وى  را مى ‏شناختند و پیامبر جوانى بود ناشناس ! هرکس ابوبکر را مى ‏دید مى ‏پرسید : اى  ابوبکر ، مردِ کنارت کیست ؟ ابوبکر پاسخ مى ‏داد : این مرد راه را به من مى ‏نمایاند ! پرسشگرمى ‏پنداشت که او راهنماست ، در حالى  که مقصود ابوبکر این بود که او[ یعنى  پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  ] به راهِ خیر هدایت مى ‏کند …[۲۲]در تاریخ الإسلام (ذَهَبى ) ـ حوادثِ سال اول هجرت ـ به نقل از صحیح بخارى روایت شده که :… هرکس رسول خدا را نمى ‏شناخت ، به ابوبکرسلام مى ‏کرد . وقتى خورشید بر رسول خدا مى ‏تابید ، ابوبکر با عبایش بر آن حضرت سایه مى ‏افکند . مردم در آن هنگام رسول خدا را مى ‏شناختند …[۲۳]از یزید بن أصمّ نقل شده که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  به ابوبکر گفت :من از تو بزرگ‏ترم یا تو از من ؟! ابوبکر پاسخ داد : نه ، بلکه تو از من بزرگ‏تر و گرامى ‏تر و بهترى  ، و من از تو پیرترم .[۲۴]در این خبر ، مى ‏بینیم که سازنده آن مى ‏خواهد ابوبکر را به صفتى  بر پیامبر برترى دهد و چون این کار برایش امکان ندارد (زیرا رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  داراى  صفاتى  است که هیچ بشرى  با او برابرى  نمى ‏کند) فضیلتِ سن بیشتر را براى  ابوبکر مى ‏سازد با اینکه پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  ۲ یا ۳ سال بزرگ‏تر از ابوبکر است !!مانند این سخن را یافعى  در روض الریاحین از ابوبکر ـ در حدیثى  طولانى  ـ نقل مى ‏کند : مرد کورى  بر پیامبر درآمد و صحابه نزد آن حضرت بودند . چیزهایى  خواست ،به او دادند . آن گاه خواست که دستش را به ریش سفید ابوبکر گذارند …فَقَبَضَ الأعمى  بلحیة أبی بکر الصدّیق وقال : یا ربّ ، أسألک بحرمة شیبةأبی بکر إلاّ رددتَ علیَّ بصری ! فَرَدّ اللّه‏ علیه بصره لوقته !!پس آن شخص کور ریش ابوبکر را گرفت و گفت : اى  پروردگار ، از تومى ‏خواهم که به حرمت ریش سفید ابوبکر ، بینایى ‏ام را به من بازگردانى  !پس خدا در همان وقت دیده ‏اش را بینا ساخت .در این هنگام جبرئیل بر پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  نازل شد و گفت : اى  محمّد ، خدا بر تو سلامِ ویژه ‏اى  مى ‏رساند . به عزّت و جلالش سوگند یاد کرد و فرمود :اگر هر کورى  به حرمتِ موى  سفید ابوبکر صدّیق مرا سوگند دهد ،بینایى ‏اش را به او بازمى ‏گردانم و بر روى  زمین کورى  باقى  نمى ‏گذاردم !همه اینها به برکت و عالى  قدرى  و شأن والاى  تو نزد پروردگارت مى ‏باشد .[۲۵]عِکرمه ، از ابن عبّاس نقل مى ‏کند که حضرت على   علیه‏ السلام فرمود :با رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  نشسته بودم و جز خدا کسى  با ما نبود . پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله فرمود : اى  على  ، مى ‏خواهى  سیّد کُهن‏سالانِ بهشت و کسى  که نزد خدا ـ  در روز قیامت ـ بزرگ‏ترین قدر و منزلت را دارد به تو بشناسانم ؟گفتم : آرى  ، اى  پیامبر خدا .فرمود : [ بنگر ] به این دو نفر که بدین سو مى ‏آیند !حضرت على   علیه ‏السلام مى ‏گوید : رو کردم [ به آن سمت ] پس ناگهان ابوبکر وعمر را دیدم [ که مى ‏آمدند ] .[۲۶]شیخ یوسف فیش مالکى  حدیث طولانى ‏اى  را روایت مى ‏کند ، که در آن مى ‏خوانیم : جبرئیل گفت :براى  ابوبکر در اَزَل بر من ، حقّ استادى  است .[۲۷]از رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  روایت کرده‏اند که آن حضرت هنگامى  که به بهشت مشتاق مى ‏شد ، ریش ابوبکر را مى ‏بوسید .[۲۸]عجلونى  در کَشْفُ الخِفاء آورده است که :براى  ابراهیم و ابوبکر صدّیق در بهشت ـ چون سالمندند ـ منزلتى [ نیکو ]ست .[۲۹]مى ‏گویم :چگونه رسول خدا جوانى  ناشناس است و ابوبکر پیرى  معروف ، در حالى  که
عرب‏ها پیش از اسلام حضرت محمّد  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  را در نزاع‏ هاشان داور مى ‏ساختند (مانندِگذاشتن حجر الأسود و …) زیرا آن حضرت مدارا و مشاجره نمى ‏کرد (نه برخوردچاپلوسانه داشت و نه جنجال و داد و بیداد به راه مى ‏انداخت) .[۳۰]پس چرا خبرِ [ پیشین ] رسول خدا را جوانى  ناشناس توصیف مى ‏کند ؟!چگونه مى ‏توان وقوع مانند این ماجرا را در «یثرب» تصور کرد ؟ در حالى  که آنجاشهر پیامبر است و در آن بنى  نجّار ساکن‏اند که دایى ‏هاى  پیامبرند . در آن انصار و نُقَباءحضور دارند که بعضى ‏شان پیامبر را دیده و شناخته‏ اند و در عقبه اول و دوم با آن حضرت بیعت کرده ‏اند و این کار ، پیش از هجرت پیامبر به مدینه رخ داده است .آیا ابوبکر سالمندتر ازپیامبر است ؟ در حالى  که مى ‏دانیم رسول خدا در عام الفیل به دنیا آمد و ابوبکر سه سال پس از آن زاده شد !سعید بن مُسَیَّب مى ‏گوید :ابوبکر با [ طى  دوران ] خلافتش به سن رسول خدا رسید ، و به گاهِ مرگ ۶۳سال داشت .[۳۱]ابن قُتَیبه مى ‏نویسد :اهل سنّت اتفاق دارند که او ۶۳ سال داشت . رسول خدا به مقدار سنّ خلافتِ ابوبکر ، از او پیرتر بود .[۳۲]چگونه آن شخص نابینا خدا را به ریش سفید ابوبکر سوگند داد و به رسول خداسوگند نداد ، در حالى  که پیامبر گرامى ‏تر است نزد خداحتّى  از موى  سپید ابراهیم خلیل ؟!مشاهده مى ‏شود که براى رد گم کردن ، نقلِ این فضیلت را براى  ابوبکر و عمر ، اززبانِ حضرت على   علیه ‏السلام بیان مى ‏کنند تا شیعیان و دوستداران آن حضرت را ملزم سازندکه ابوبکر و عمر ، سرورِ سالمندان اهل بهشت‏ اند و آن دو ـ در روز قیامت ـ نزد خداگرانْ‏قدرترند !شگفتى  از جبرئیل امین است که هیبت ابوبکر او را مى ‏گیرد و مى ‏گوید : «از شکوهِ ابوبکر به سجده افتادم و …»[۳۳] و هیبتِ خدا او را نمى ‏گیرد !معناى  این خبر چیست ؟ آیا ذکر فضیلتى  براى  ابوبکر به جهتِ آسیب به جبرئیل امین مى ‏آید ؟!
چگونه براى  ابراهیم خلیل در بهشت ریشى  مى ‏باشد در حالى  که آن روایت درباره آدم ابوالبشر است ؟ کعب الأحبار در این باره به صراحت مى ‏گوید :هیچ‏کس در بهشت ریش ندارد مگر آدم ، که ریش سیاه [ و بلندى  ] تانافش دارد .[۳۴]یا براى  موسى  بن عمران که :هیچ‏کس وارد بهشت نمى ‏شود مگر اینکه مویى  برصورت ندارد و بى ‏ریش است جز موسى  بن عمران که [ درازى  ] ریش او تا نافش مى ‏رسد .[۳۵]مقصود از تأکید بر درازى  ریش تا ناف [ نزد قائلان به آن ] چیست ؟ آیا براى مشروع شناختن ریشِ سَلَفى ‏هاى  امروزین است ؟عجیب اینکه ایشان ابوبکر را پدرِ دوم این امّت ـ در بعضى  اخبار ـ مى ‏شمارند بااین ادعا که وى  باب ورود به اسلام را گشود ؛ چنان که ابراهیم «پدر [ امت ]» نامیده شدبدان جهت که اُمتش را مسلمان نام نهاد ! در حالى  که رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  را پدر امت نمى ‏شمارند با اینکه از عایشه درباره قرائت این سخن خداى  متعالى  « النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ »[۳۶] روایت مى ‏کنند : پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  پدر امّت است .[۳۷]و [ نیز ] این سخن پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  که :یا علی ، أنا وأنت أبوا هذه الأُمّة ؛[۳۸]اى  على  ، من و تو ، دو پدر این اُمّتیم .آن حضرت  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله  حقیقت اسلام را به مردم شناساند و آنان را بر تعالیم اسلام آگاه ساخت و به سوى  آن فراخواند .
[۱] .  الکامل فی التاریخ ۲ : ۴۰۲ .
[۲] .  فتوح البلدان بلاذرى  : ۳۳۹ ـ ۳۴۰ ؛ الأغانى  ۱۶ : ۱۰۷ .
[۳] .  نگاه کنید به ، تاریخ طبرى  ۲ : ۵۴۵ ؛ شرح نهج البلاغه ۱۲ : ۲۲ .
[۴] .  الموفقیّات : ۴۹۴ ؛ شرح نهج البلاغه ۱۲ : ۸۲ .
[۵] .  در عنوانِ جایگاه سالمندى  و مباحث آینده ، توضیح بیشتر در این زمینه مى ‏آید .
[۶] .  أنساب الأشراف ۳ : ۲۰۸ .
[۷] .  سوره شعراء ۲۶ آیه ۲۱۴ .
۸] .  نگاه کنید به ، فرائد السمطین ۱ : ۸۵ ؛ تاریخ طبرى  ۲ : ۲۱۷ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۵۴۲ ؛ الطبقات الکبرى  ۱ : ۱۸۷ ؛ مسند احمد ۱ : ۱۱۱ ؛ الدرّ المنثور ۵ : ۹۷ .
[۹] .  صحیح بخارى  ۵ : ۷۰ ، حدیث ۱۶۷ ، مناقب ابى ‏بکر ؛ البیان والتبیین جاحظ ۳ : ۲۹۷ ؛ عیون الأخبار (ابن قتیبه) ۲ : ۲۵۴ ؛ السیرة الحلبیّه ۳ : ۳۵۷ و دیگر منابع .
[۱۰] .  الطبقات الکبرى  ۳ : ۱۳۶ ؛ أنساب الأشراف ۲ : ۲۶۰ ؛ کنز العمّال ۵ : ۶۰۶ ، حدیث ۱۴۰۷۲ ؛ و نگاه کنید به ، الصحاح ۵ : ۱۸۷۴ ؛ النهایه ابن اثیر ۱ : ۱۷ ؛ تاج العروس ۱۶ : ۵۹ .
[۱۱] .  سوره زمر ۳۹ آیه ۹ .
[۱۲] .  سوره نساء ۴ آیه ۹۵ .
[۱۳] .  الإختصاص : ۳۴۱ .
[۱۴] .  الطبقات الکبرى  ۲ : ۲۴۹ .
[۱۵] .  شرح نهج البلاغه ۲ : ۵ .
[۱۶] .  الغدیر ۷ : ۳۸۹ (به نقل از المحاضرات ۲ : ۲۱۳ ، راغب اصفهانى ) ؛ نزدیک به این سخن در شرح نهج البلاغه ۲ : ۱۸ (و جلد ۲۰ ، ص۱۱۵) آمده است .
[۱۷] .  شرح نهج البلاغه ۱ : ۱۳۱ و جلد ۲ ، ص۱۷ .
[۱۸] .  سوره حج ۲۲ آیه ۷۸ .
[۱۹] .  صحیح بخارى  ، باب میراث جدّ .
[۲۰] .  تفسیر قرطبى  ۵ : ۶۸ .
[۲۱] .  احکام القرآن جصّاص ۱ : ۹۴ ؛ تفسیر قرطبى  ۵ : ۶۸ .
[۲۲] .  صحیح بخارى  ۵ : ۱۶۱ ، حدیث ۳۹۲ باب هجرة النبی ؛ الطبقات الکبرى  ۱ : ۲۳۵ ؛ مسند احمد۳ : ۲۳۵ ؛ تاریخ الإسلام (المغازى ) : ۲۹ ؛ الریاض النضرة ۱ : ۱۲۰ ؛ السیرة الحلبیه ۲ : ۲۳۵ ، و دیگر منابع .
[۲۳] .  تاریخ الإسلام المغازى  : ۲۸ ؛ و نگاه کنید به ،صحیح بخارى  ۵ : ۱۵۹ ، ضمن حدیث ۳۸۷ ؛السیرة الحلبیّه ۲ : ۲۳۵ .
[۲۴] .  الإستیعاب ۴ : ۱۷ چاپ شده در پى ‏نوشت الإصابه ؛ الریاض النضرة ۱ : ۱۲۷ ؛ تاریخ الخلفاء :۷۲ .
[۲۵] .  الغدیر ۷ : ۲۴۰ .
[۲۶] .  عمدة التحقیق عبیدى  مکّى  : ۱۰۵ (چاپ شده در حاشیه «روض الریاحین») و در چاپ جداگانه ، ص۹۱ ؛ الغدیر ۷ : ۲۹۲ .
[۲۷] .  عمدة التحقیق : ۱۱۱ .
[۲۸] .  الغدیر ۵ : ۲۷۰ .
[۲۹] .  کشف الخفاء ۱ : ۲۳۳ ، رقم ۷۱۴ ؛ و نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۲۴۱ .
[۳۰] .  السیرة الحلبیه ۱ : ۱۴۵ .
[۳۱] .  صحیح ترمذى  ۲ : ۲۸۸ ؛ تاریخ طبرى  ۲ : ۱۲۵ ؛ الإستیعاب ۱ : ۲۳۵ ؛ سیرة ابن هشام : ۲۰۵ ؛ چنان که در الغدیر ۷ : ۲۷۱ هست .
[۳۲] .  المعارف : ۷۵ .
[۳۳] .  الغدیر ۷ : ۲۵۱ ، حدیث از شیخ یوسف فیش مالکى  مى ‏باشد .
[۳۴] .  تاریخ ابن کثیر ۱ : ۹۷ ؛ چنان که در الغدیر ۷ : ۲۴۲ آمده است .
[۳۵] .  السیرة الحلبیة ۱ : ۴۲۵ .
[۳۶] .  سوره احزاب ۳۳ آیه ۶ ؛ پیامبر از جان مؤمنان به آنان اَولى ‏تر است و همسران او مادران امّت‏ اند .
[۳۷] .  الدرّ المنثور ۵ : ۱۸۳ .
[۳۸] .  ینابیع المودّه ۱ : ۳۷۰ ، حدیث ۴ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


− یک = 4

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>