علّت نامگذارى پیروان خلفا به اهل سنّت و جماعت – جُستارى در تاریخ حدیث
در سبب نامیدن اهل سنّت به «اهل سنّت و جماعت» چهار نظر هست :
۱ . به این اسم نامیده شدند ؛ زیرا پیرو سنّت صحیح به دور از بدعت ، مى باشند .
۲ . نام گذارى آنها بدان جهت است که : بر سنّتهایى که خلفا در وقایعِ پیش آمده بنیان گذاردند ، پایدار ماندند و دیگر چیزها را بدعت شمردند .
۳ . آنان پس از سال ۴۱ هجرى (عام الجماعة) ، هنگام صلح امام حسن علیه السلام بامعاویه ، به این نام معروف شدند . در این سال ، لعن امام على علیه السلام در سخنرانى ها سنّت شد ، و اسم «اهل سنّت» براى مخالفان امام على علیه السلام و یاران مدرسه خلفا پدید آمد .
۴ ـ اهل سنّت به این نام نامیده شدند براى پیراستن خویش از آنچه درباره شان گفته مى شود که آنان احادیث پیامبر صلى الله علیه وآله را برنمى گیرند و از تدوینِ حدیث آن حضرت بازمى دارند ؛ یعنى این نام گذارى آنها از باب نام نهادنِ شخص کور به بیناست .خواننده با کمى درنگ ، خود داورى کند که کدامین یک از چهار نظر به واقعیت نزدیکتر و با حقیقتِ تاریخِ حدیث نبوى سازگار درمى آید ؟!… خدایا ! تو مى دانى آنچه از ما رفت ، نه به خاطر رغبت در قدرت بود ، و نه از دنیاى ِناچیز خواستنِ زیادت . بلکه مى خواستیم نشانه هاى دین را به جایى که بود بنشانیم …نهج البلاغه ، خطبه ۱۳۱ ، ترجمه شهیدى
فضاى ِ فرهنگى و فکرى دوره ابوبکر
[ این پرسش به ذهن مى آید که ] چگونه ابوبکر بر «منع از تدوین حدیث» توانایى یافت ؟ و چگونه توانست نظرات و عقایدش را استوار سازد و میان مسلمانان انتشاردهد ؟مى گوییم :فضاى فرهنگى هر جامعه اى ناگزیر آثار مثبت و منفى اش بر افراد آن جامعه تأثیرمى گذارد .از این رو ، بررسى عوامل اثرگذارى که از دوران جاهلیت به دوره بعد کشیده شد ،لازم به نظر مى رسد [ و نیز وارسى این امر که ] چگونه این ارزشهاى جاهلى لباس نوپوشید و با ارزشهاى اسلامى اى که رسول اکرم صلى الله علیه وآله بنیان گذارد درآمیخت تا آنجا که بخش بزرگى از جامعه ـ در این عصر ـ به صورت التقاطى مى زیست و میان میراث جاهلیت و ارزش هاى جدید اسلامى پیامبر صلى الله علیه وآله در نوسان بود و این امر پس ازدرگذشت پیامبر صلى الله علیه وآله آشکارا خود را نشان داد . چنان که پیش از این گفتیم ، در آن زمان دو شیوه در میان صحابه وجود داشت :
۱ . گروهى که موضعگیرى ها و بینش هاشان را از اصول [ قرآنى و حدیثى ]مى گرفتند .
۲ . دستهاى که براساس دیدگاه هاى شخصى و اظهارنظرهاى افراد ، اصول مى تراشیدند .به این معنا که کسانى سخن خدا و رسولش را دو اصل اساسى در قانونگذارى مى شمردند و احکامشان را از آنها مى گرفتند و جز در قلمرویى که آن دو براى مسلمانان ترسیم نمودند ، حرکت نمى کردند .و کسانى به سیره پیامبر صلى الله علیه وآله ، سیره بزرگان صحابه را مى افزایند و آن را به عنوان اصل سومى برمى گیرند که مى بایست در کنار کتاب و سنّت ، پیروى شود و برطبق آن عمل گردد !ما گروه اول را «مُتَعَبِّدان» و گروه دوم را «مُجْتَهدان» نامیده ایم .به بیانى دیگر ، شیوه زندگى انسان مسلمان از خط مشى اسلامى برگرفته شده است ؛ یعنى مکلَّف و متعبّد به نصوص اسلامى است و رفتارش را براساس آن سامان مى بخشد و براى خود اجتهاد در برابر نص را جایز نمى داند . اینان همان کسانى اند که فرمان هاى خدا و رسولش را گردن مى نهند و نهى هاى خدا و پیامبر را پذیرایند وآفریدگار بزرگ آنان را چنین وصف مى کند :« وَمَا کَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ » ؛[۱]هنگامى که خدا و پیامبرش امرى را امضا کنند مرد و زن مؤمن را نسزد که
در امرشان مختار باشند [ و آنچه را خود مى خواهند برگزینند ] .اینان ، همان کسانى اند که خداى متعال درباره شان مى فرماید :« لاَ یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَیُسَلِّمُوا تَسْلِیماً » ؛ [۲]در نفس و جانشان هیچ آزرده دلى نسبت به آنچه تو [ اى پیامبر ] قضاوت کرده اى نمى یابند و تسلیم محض اند .نخستین شخص اینان همان شیوه اى را مى پیماید که آخرینشان آن را دنبال مى کندو در سیره شان اختلاف مبنایى ـ در روش و بینش ـ مشاهده نمى شود و این ، به جهت تعبّدِ ترسیم شده از سوى خدا و رسولش مى باشد .گروه دیگرى [ از مسلمانان اند ] که اجتهاد در برابر نص را براى خود جایزمى شمارند .زیان آورتر این است که اینان این موضعگیرى ها را به عنوان اصول شرعى براى آیندگان قرار مى دهند بدان سبب که فلان شخص به رأى فلانى گرویده است با اینکه به عصمت آن شخص اعتقاد ندارند ؛ یعنى آنان چند رأیى و پذیرفتن گفته هاى افراد را ـ در کنار سنّت نبوى ـ پى نهادند با اینکه مى دانند شایستگى قانون گذارى را ندارند ونظرشان در معرضِ خطا و صواب است . براى گروه اول مى توان سیره انبیا ، از جمله سیره رسول خدا صلى الله علیه وآله را مثال زد ؛ کسى که پیش از آنکه رسول خدا باشد ، عبد خداست ، خداى متعال مى فرماید :« قَالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتَانِى َ الْکِتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیّاً » ؛[۳]گفت : من بنده خدایم که به من کتاب داد و پیامبرم ساخت .« تَبَارَکَ الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعَالَمِینَ نَذِیراً » ؛[۴]خجسته است کسى که فرقان را بر بندهاش نازل کرد تا براى جهانیان بیم دهنده باشد .بر اَساسِ نصّ صریحِ قرآن « وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحَى »[۵]پیامبر صلى الله علیه وآله از روى هوا سخن نمى گفت ، حرفِ او همان سخن وحى بود که بر زبانش جارى مى شد . آن حضرت از پیشِ خود فتوا نمى داد و تغییر احکام را ـ به جهت خواست نفسانى مردم ـ برنمى تافت ، بلکه در انتظار وحى مى ماند تا او را به پاسخ پرسش نوپیدا ، آگاه سازد . پیامبر صلى الله علیه وآله شش یا هفت ماه وحى را انتظار مى کشید تا تغییرقبله سوى مسجد الحرام را خدا به او اجازه دهد ، تا زمانى که وحى نازل شد :« قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا » ؛[۶]ما روى گردانیدن تو را به طرف آسمان مى بینیم [ و مى دانیم که تغییر جهت قبله را خواستارى ] پس روى تو را به سوى قبله اى مى گردانیم که مى پسندى .سیره حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام و فرزندش حضرت اسماعیل علیه السلام و میزانِ عبودیّتِ آن دو براى خداى ِ یکتاى یگانه و تسلیم آن دو براى پروردگار جهانیان ، نیزهمین گونه بوده است .حضرت ابراهیم علیه السلام به فرزندش چنین گفت :« فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَى َّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ * فَلَمَّاأَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ * وَنَادَیْنَاهُ أَن یَا إِبْرَاهِیمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیَا کَذلِکَ نَجْزِی الْمُـحْسِنِینَ * إِنَّ هذَا لَهُوَ الْبَلاَءُ الْمُبِینُ » ؛[۷]فرزندم ، در خواب دیدهام که [ باید ] تو را قربانى کنم ، نظرت چیست ؟اسماعیل گفت : پدرم ، آنچه را امر شدى به انجام رسان ـ ان شاء اللّه ـ مرااز بُردباران خواهى یافت .پس وقتى هر دو تسلیم شدند و ابراهیم پیشانى اسماعیل را بر خاک گذاشت [ تا سرش را از تن جدا کند و قربانى خدا سازد ] او را ندا دادیم که اى ابراهیم ، خوابت را به حقیقت رساندى ! ما این چنین نیکوکاران راپاداش مى دهیم ، و به راستى این [ کار ] آزمایشِ متمایزى بود .در داستان [ اسماعیل ] حقیقتِ اسلام و نهایت تسلیم در برابر خدا ـ پروردگارجهانیان ـ را مى توان دید ؛ آن گاه که ابراهیم راستى ِ رؤیا را دریافت و اسماعیل را براى ذبح به خاک افکند ، پروردگار بزرگ ندا داد که : اى ابراهیم ، رؤیا را واقعیت بخشیدى !ما این گونه نیکوکاران را پاداش مى دهیم .مقصود از «تعبّد محض» همین است ، مى توان آن را به عنوان شاخصى نزد انبیا واوصیا علیهم السلام ـ سپس بندگان صالح خدا ـ یافت . ابراهیم ، یگانه فرزندش اسماعیل ومادرش هاجر را در بیت الحرام (با اندکى غذا و آب) گذاشت و چون آب و توشه تمام شد ، هاجر به چاره جویى افتاد ، سر سوى آسمان بلند کرد و به زمین نگریست و میان صفا و مروه در پى ِ آب دوید و آن گاه که هفت بار سعى کرد ، نا امیدانه سوى فرزندبازآمد ، ناگهان دید که زمزم از زیر پاى اسماعیلِ ـ ذبیح اللّه ـ مى جوشد .این است درس اول در مدرسه تعبُّد محض ! پیش از آن ، مى توان در سخن هابیل براى قابیل ، نیک نگریست :« لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَیَّ یَدَکَ لِتَقْتُلَنِی مَا أَنَا بِبَاسِطٍ یَدِیَ إِلَیْکَ لَأَقْتُلَکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ » ؛[۸]هابیل به قابیل گفت : اگر تو بر من دست دراز کنى تا مرا بکشى ، من بر تودست بلند نمى کنم تا بقتلت رسانم ! من از خدا ـ پروردگار جهانیان ـ مى ترسم .نسبت به امامان اهل بیت علیهم السلام نیز امر چنین است ؛ آنان از رأى بازداشتند و آیات الهى را به عنوان راهکار زندگى شان برگرفتند و پیوسته بر عقیده راستین استوارماندند و مى گفتند :إنّا لو کنّا نُحَدّثکم برأینا وهوانا لکنّا مِنَ الهالکین ، ولکنّا نُحَدِّثکم بأحادیث نَکْنِزُها عن رسول اللّه صلى الله علیه وآله کما یَکْنِزُ هؤلاء ذَهَبَهم وَوَرَقَهم ؛[۹]اگر ما به رأى و هواى نفس خودمان برایتان حدیث کنیم از هلاک شوندگانیم ، لیکن براى شما احادیثى را باز مى گوییم که از رسول خدا صلى الله علیه وآله اندوخته ایم [ و از آنها محافظت مى کنیم ] چنان که اینان طلا و نقره شان راکنز [ و محافظت ] مى کنند .إنّا أهلُ البیت یَتَوارَثُ أصاغرنا عن أکابرنا حَذْوَ القُّذة بالقُذَّة؛[۱۰]ما خاندانى هستیم که کوچکمان از بزرگمان [ علوم ما را ] مو به مو (و بادقّت تمام) به ارث مى برد .حدیثی ، حدیثُ أبی ، وحدیثُ أبی ، حدیثُ جدّی ، وحدیثُ جَدّی ،حدیثُ علیّ بن أبی طالب أمیرالمؤمنین ؛ وحدیثُ علیّ ـ أمیرالمؤمنین ـ حدیثُ رسول اللّه ، وحدیثُ رسول اللّه ، قول اللّه ـ عزّ وجلّ ؛[۱۱]حدیث من ، حدیث پدرم است ، و حدیث پدرم ، حدیث جدّم مى باشد ، وحدیث جَدّم ، حدیث على ّ بن ابى طالب است ؛ و حدیث على ـ امیر المؤمنین ـ حدیث رسول خداست ؛ و حدیث رسول خدا ، سخنِ خداى بزرگ است .امّا داعیانِ مصلحت و اجتهاد ، دیدگاههاى خلفا را چون اصولى مى شمارند که مى بایست همراه با کتاب و سنّت ، پیروى شوند ، با اینکه به عدم عصمتِ خلفاء اعتقاددارند !یعنى ایشان با موضعگیرى آنها چون موضعگیرى معصوم برخورد مى کنند ؛ این کار از پیروى ِ اندیشه ها و دیدگاه هاى ابوبکر شروع مى شود و با سنّت [ ساختگى ]پیروى از سیره شیخین ـ در روز شورا ـ تکامل پیدا مى کند و به اصول و افکارى ـ که کمتر مى توان گفت آنها جدیدند ـ و در دو عصر اُموى ّ و عبّاسى آنها را طرح کرده اند(مثل لزوم پیروى از سلطان ، هرچند به پشت انسان تازیانه زند ، و پیروى از امیران برگزیده و …) خاتمه مى یابد .آنان براى درست نمایاندنِ آنچه از قبل و در روز شورا بنیان نهادند ، احادیثى ساختند ؛ مانند این روایتشان : «إقْتَدُوا باللَّذَیْن مِن بعدی أبی بکر وعمر» ؛ اقتدا کنید به دو نفرى که پس از مناند ؛ ابوبکر و عمر !و به جواز خطاى پیامبر صلى الله علیه وآله گرویده اند و …اگر حدیث فوق و اَمثال آن درست باشد ، چرا صحابه بسیارى از آنچه ابوبکر وعمر پى افکندند ، روى برتافتند و گاه آنان را در اجتهادشان به خطا دانستند ؟!اگر این حدیثِ رسول خدا صلى الله علیه وآله درست باشد ، چگونه صحابه سخن پیامبر را دراقتدا به ابوبکر وعمر گردن نمى نهند ؟ و چرا عمر با موضعگیرى هاى ابوبکر مخالفت مى ورزد و ابوبکر ، عمر را به خطا مى داند ؟!چگونه خلیفه احکام را از صحابه مى پرسد ، در حالى که خود را پیشواى نمونه مى داند ؟!سیره شیخین ، سیره ابوبکر و عمر و عثمان را در پى آورد ، سپس سیره خلفاى راشدین که با چنگ و دندان سیره آنان را پى گرفتند[۱۲] و آنگاه سیره ده نفرى که به بهشت بشارت داده شدند ، و پس از آن ، این حدیث که «اصحاب من چون ستارگان اند ، به هر کدام اقتدا کنید هدایت مى یابید» و …به همین ترتیب تا بى نهایت …افزون بر این ، چنین پیداست که اُمَویان و عبّاسیان بر سیره شیخین بیشتر پاى بند بودند تا سیره عثمان و امام على علیه السلام یا سایر صحابه ! (بنا بر اختلاف مشربهاى فقهى و سیاسى واجتماعى شان) و این ، انگیزه هاى زیادى دارد ، که چکیده آنها بدین قراراست :روشن است که موازنه قدرت ، پس از پیامبر صلى الله علیه وآله میان چهار گروه بود :
۱ . قریش
۲ . اُمویان
۳ . اَنصار
۴ . عَلَویان یا هاشمیان که در رأس آنان امام على علیه السلام قرار داشت .قریشیان با کمکِ اُمویان حکومت یافتند و ستاره علوى و انصارى کم سُو شد وتحت تأثیر این دو جریان حاکم ، از حرکت بازایستاد و یا کُندتر حرکت مى کرد .این نوع حاکمیت بر مسلمانان ادامه یافت ؛ زیرا امویان و بزرگان قریش در سایه
حکومت قریشى پیروِ شیخین بودند ، در نعمت و رفاه به سر مى بردند و همین امرآنان را از درگیرى هاى جاه طلبانه قرشى ـ اموى ، دور ساخت و سبب شد که امور راآسانتر از کسانى که در صحنه بودند ، براى خود استوار ساخته و سامان و گسترش
دهند ؛ زیرا مخالفى جز علویان و انصارِ کم قدرت برایشان وجود نداشت .اینکه ابو سفیان [ زمانى ] نعره مى زد : «آیا بر این امر [ حکومت ] زبونترین خاندان قریش و کمترین آنها بر شما غلبه کرد ؟!»[۱۳] و حضرت على علیه السلام را براى مطالبه خلافت و برکنار ساختن ابوبکر فرا مى خواند ! با گذشت زمان کمکم شرایط را تحمّل مى کند و به خلافتِ جدید ، خرسند مى گردد .تجمّعِ هولناکِ اُمَوى ّ ، حاکمیّت فقهى ، سیاسى قریش را ترساند و عبدالرحمانِ عوف ـ زعیم قریش ـ را واداشت که اصلاحات فقهى و سیاسى و ادارى عثمان را به سیره شیخین محدود سازد . این حرکت به نوعى در بر دارنده شوکتِ قریش است و ازسویى براى دست درازى هاى اموى و نفوذ [ جناح ] علوى و انصار مانعى قوى به شمار مى رود .ولى جناح اموى ، سلطه مستقل خود را از شش سالِ اواخر خلافتِ عثمان آغازکرد ؛ آنگاه که عثمان ـ افزون بر علویان و انصار که از پیش هیچکاره بودند ـ قرشیان رااز مراکز خلافت دور ساخت و به جایشان شخصیتهاى اُمَوى ّ را گمارد .[۱۴][ اینها ] سبب استقلالِ جناحِ اموى شد که البته در مقابلش سه جبهه معارض پدیدآمد : قرشیانِ غیر اُمَوى ّ ، علویان و اَنصار .این رفتار عثمان را تمامى غیر امویان سرزنش کردند ، عبدالرحمانِ عوف ،ابن عاص ، عایشه و حضرت على علیه السلام و بنى هاشم و اَنصار ، یک صدا فریاد برآوردند .همه اینها باعث شد تا سیره عثمان کمتر تأثیرگذار باشد و بیشتر از سیره شیخین فرسایش یابد و بى ارزش گردد .و آن گاه که قرشیان خواستند حکومت را به قلمرو خودشان برگردانند ، زمام اموراز کفشان بیرون آمد . توده مردم سوى بیعت با امام على علیه السلام شتافتند و این کارناخوشایند قرشیان و امویان بود و به مصالح و منافعى که چشم دوخته بودند آسیب مى رساند .فرماندهان جنگهاى قُرَشى ّ و اُمَوى ّ (مانند : عایشه ، عبداللّه بن عمر ، معاویه و …)به این ناخرسندى تصریح کردند و این کار ، قوّت و اتحاد جبهه قرشى ـ اموى را (دربرابر قوه علوى و انصار) بازنگرداند . جنگِ جَمَل چیزى جز نمونه یک گردِهم آیى حزبى قریشى ِ ضد امام على علیه السلام نبود . جنگ صِفّین چیزى جز نَمُودِ یک تشکّل حزبى اُمَوى ّ ضد حضرت على علیه السلام نیست . و هر دو حزب چیزى جز نمادِ اتحاد قرشى ـ اموى (صاحبان قدرت در گذشته)بر ضد گروه علوى ـ انصارى (کسانى که در گذشته از موقعیت هاشان رانده شدند)[۱۵]نیست .و این امر نیز سیره حضرت على علیه السلام را کماثرتر از سیره شیخین و سیره عثمان (نزدامویان و عبّاسیان) ساخت ، و از تأثیر آن نزد عبّاسیان به شدّت کاست .فقهِ حضرت على علیه السلام تنها ماند . جز از طریق فرزندان و پیروان و بعضى از انصار به مسلمانان نرسید و بیشتر آنان قدرتمند و با نفوذ در خلافتِ امویان و عبّاسیان نبودند ،برخلاف شیخین که سیره شان از تأیید اموى و عبّاسى بهرهمند بود و [ یا ] سیره عثمان که به وسیله امویان تأیید مى شد .و این چنین سیره شیخین همتاى ِ کتاب خدا و سنّت پیامبر درآمد و سیره عثمان ـ پس از آن دو ـ شأن کمترى داشت و سیره حضرت على علیه السلام پس از آنها کمترین سهم رایافت ؛ زیرا خلفا بر ضد آن همدست شدند … این دلایل ـ که فرصت شرح آن نیست ـ سیره شیخین را به عنوان راه و روش براى خلفا در عهد امویان و عبّاسیان درآورد .در پاسخِ معاویه به محمّد بن ابوبکر آمده است :پدرت و فاروقِ او [ عمر ] نخستین کسانى بودند که حق على را ربودند وبا خلافتش مخالفت کردند . آن دو بر این کار یکى شدند سپس على را به بیعت خودشان فراخواندند ، على درنگ ورزید ، آن دو آهنگ بدى نسبت به على کردند و خواستند ضربه هولناکى بر او وارد سازند …[۱۶]تا اینکه مى گوید :اى پسر ابوبکر ، مواظب خویش باش ! حدّ خود را بشناس و اندازه نگه دار ، تو کوچکتر از آنى که بتوانى همتاى کسى باشى که کوهها همسنگ بردبارى اوست و تسلیم حوادث [ و دشوارى ها ] نمى شود و کسى نمى تواند ژرفاى جان او را توصیف کند .پدرت این بنیان را نهاد و حکمرانى اش را استوار کرد . اگر ما به صواب و برحقّیم پدرت خودخواهانه به آن چنگ آویخت و ما شریکانِ اوییم و اگرپدرت این کار را نمى کرد ما به مخالفت با فرزند ابوطالب برنمى خاستیم وحکومت را به او وامى گذاشتیم .پیش از ما پدرت این کار را کرد و ما شیوه او را در پیش گرفتیم . پس درآنچه برایت آشکار شده یا عیب از پدرت گیر و یا هم که هیچ ! و سلام برکسى که به حق بازگردد .[۱۷] بلاذُرى روایت مى کند که یزید بن معاویه در جواب عبداللّه بن عمر ـ آن گاه که به کشتن حسین بر یزید اعتراض کرد ـ نوشت :اى احمق ، ما به خانه هایى نوساز و فرشهایى گسترده و پشتى هایى چیده درآمدیم و براى [ سلطه بر ] آنها جنگیدیم ! اگر حق با ما باشد که به حق
کارزار کردیم و اگر حق براى با ما نباشد ، پدرت نخستین کسى است که این سنّت را بنا نهاد و حق را از اهلش بازداشت و ویژه خود ساخت .براى تأیید آنچه گفتیم مى توان سیاستِ معاویه را درباره «موالى » مثال زد ، که همان سنّت عمر را در پیش مى گیرد . در نامه معاویه به زیاد بن ابیه آمده است :به موالى و عجم هایى که به اسلام درمى آیند ، نیک بنگر و سنّت عمر بن خطّاب را در رفتار با آنها به کار گیر ؛ زیرا آن سنّت (اینکه از آنان زن بگیرند و به آنان زن ندهند و …) آنان را خوار و زبون مى سازند …و به این ترتیب ، سیره شیخین به صورت سنّتى درآمد که در حدیث[۱۸] و فقه[۱۹] وسیاست[۲۰] مورد قبول قرار گرفت .مسعودى نقل مى کند که : عُروة بن زبیر برادرش عبداللّه را در محاصره بنى هاشم در شِعْبِ [ ابى طالب ] و گردآورى هیزم براى سوخت ایشان ، معذور مى داشت ومى گفت :همانا وى با این کار مى خواست این کلمه انتشار نیابد و مسلمانان اختلاف نیابند و [ همه ] به طاعت (و فرمانبرى ) درآیند و یک صدا شوند ؛ چنان که عمر بن خطّاب این کار را با بنى هاشم انجام داد ، آن گاه که آنان از بیعت ابوبکر روى بر تافتند ، هیزم گرد آورد تا خانه شان را به آتش کشد .[۲۱]با توجه به این سخن ، جاى شگفتى نیست که بگوییم پس از رسول خدا صلى الله علیه وآله گرایشى پدید آمد که به موضعگیرى هاى افراد و دیدگاههاى آنان توجه داشت و براى آنها ـ در کنار کتاب و سنّت ـ جایگاهى ویژه در زندگى مسلمان قائل بود .این نگرش ، اندک اندک گسترش یافت تا بدانجا رسید که امّت قول خلفا را برسخن خدا و رسولش ترجیح دهند یا گفتار خدا و پیامبر را به وسیله کردارِ صحابه تبیین مى کردند با این توجیه که آنان ملاکات احکام و روح تشریع (و چیزهایى مانندآن) را مى شناختند .زیانبارتر از این ، سخنِ «صاوى » است که به لزوم تعبد به اقوال امامان مذاهب چهارگانه [ مالکى ، حنبلى ، حنفى و شافعى ] قائل است ، هرچند بر خلافِ قرآن وسنّتِ صحیح و پاک پیامبر صلى الله علیه وآله باشد ! وى مى گوید :تقلید غیر این مذاهب چهارگانه جایز نیست ، هرچند سازگار با قول صحابه و حدیث صحیح و آیه باشد . خارج از این چهار مذهب ، عین گمراهى است و بسا این گمراهى به کفر انجامد ؛ زیرا عمل کردن به ظواهر کتاب و سنّت از اصول کفر مى باشد .[۲۲]نکته ظریف اینجاست که یاران این خط مشى ،هرچند دیدگاه هاى خلفا را به عنوان اصولى در قانونگذارى مى پذیرند ، لیکن هم زمان با این کار به خودشان اجازه مى دهند که رأى یکى از آنها را بر دیگرى ترجیح دهند ، هرچند میان دو رأى تباین آشکار باشد ؛ زیرا معتقدند که فعلِ همه آنها حجیّت دارد یا همه این دیدگاهها صحیح است یا چیزهایى نظیر آن ، که در کتابهاى عقاید و فقه این دسته از مسلمانان به آن تصریح شده است .
[۱] . سوره احزاب ۳۳ آیه ۳۶ .
[۲] . سوره نساء ۴ آیه ۶۵ .
[۳] . سوره مریم ۱۹ آیه ۳۰ .
[۴] . سوره فرقان ۲۵ آیه ۱ .
[۵] . سوره نجم ۵۳ آیه ۳ ـ ۴ .
[۶] . سوره بقره ۲ آیه ۱۴۴ .
[۷] . سوره صافات ۳۷ آیه ۱۰۲ ـ ۱۰۶ .
[۸] . سوره مائده ۵ آیه ۲۸ .
[۹] . الاختصاص : ۲۸۰ (حدیث از امام باقر علیه السلام است) .
[۱۰] . الإرشاد ۲ : ۲۷۶ ؛ الاختصاص : ۲۷۹ حدیث از امام رضا علیه السلام است .
[۱۱] . الإرشاد ۲ : ۱۸۶ ـ ۱۸۷ (حدیث از امام صادق علیه السلام است) ، نگاه کنید به ، اصول کافى ۱ : ۷۳ ،حدیث ۱۵۲
[۱۲] . مضمون حدیثى است که اهل سنّت از پیامبر صلى الله علیه وآله نقل مى کنند .
[۱۳] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۶ : ۴۰ ؛ و نگاه کنید به ، أنساب الأشراف ۲ : ۲۷۱ ؛ الاستیعاب ۳ : ۹۷۴ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۲۳۷ .
[۱۴] . ما این مسئله را در کتاب «وضوء النبى » روشن ساخته ایم ، براى آگاهى بیشتر به پیشدرآمد آن کتاب المدخل رجوع کنید .
[۱۵] . سیاست و فقه انصار به حضرت على علیه السلام و اهل بیت آن حضرت نزدیک بود . براى آگاهى بیشتر در این باره رجوع کنید به کتاب «وضوء النبى » در بحث روائى ، هنگام بیانِ نسبت خبر وضو به عبداللّه بن زید بن عاصم مازنى انصارى .
[۱۶] . این سخن ـ «فهمّا به الهموم و أرادا به العظیم» ـ بسا اشاره دارد به اینکه آنان مى خواستند امام على علیه السلام را به قتل رسانند .
[۱۷] . جمهرة رسائل العرب ۱ : ۴۷۷ به نقل از مروج الذهب ۲ : ۶۰۰ ؛ شرح نهج البلاغه ۳ : ۱۹۰ .
[۱۸] . زیرا عثمان و معاویه نقل حدیث از پیامبر صلى الله علیه وآله را به آنچه در عهد عمر عمل مى شد ، محدود ساختند . نگاه کنید به ، الطبقات الکبرى ۲ : ۳۳۶ ؛ کنز العُمّال ۱ : ۲۹۱ ؛ تاریخ مدینه دمشق ۳ : ۱۶۰ .
[۱۹] . به عنوان نمونه ، مَروان بن حَکَم گفت : چون عمر بن خطّاب در مسئله حدّ به او طعن زدند به مشورت پرداخت و گفت : من براى جدّ رأیى دارم ، پس اگر به نظرتان آمد که آن را پیروى کنید ، پیروى کنید ! عثمان گفت : اگر رأى تو را پیروى کنیم ، هدایت است و اگر رأى شیخ پیش از تو را پیروى کنیم ، چه نیکو صاحب رأیى است . نگاه کنید به ، المستدرک على الصحیحین ۴ : ۳۴۰
[۲۰] . چنان که اندکى پیش در کلام معاویه و یزید گذشت .
[۲۱] . مروج الذهب ۳ : ۸۶ چاپ میمنیة و نگاه کنید به ، شرح نهج البلاغه ۲۰ : ۱۴۷ .
[۲۲] . حاشیة الصاوى على تفسیر الجلالین ۳ : ۱۰ چاپ دار احیاء التراث العربى شیخ احمد بن حجرآل بوطامى ـ قاضى اول محکمه شرعى در دولت قطر ـ کلام صاوى را در کتابى ـ که آن را تنزیه السنّة والقرآن عن کونهما مصدر الضلال والکفران مى نامد ـ رد کرده است . این سخن را علاّمه خلیلى ـ مفتى کشور سلطنتى عمان ـ در کتابش الحق الدامغ : ۱۰ مى آورد .