مرحله سوم حدیث پیامبرص در دوران جانشینان !!!– جُستارى در تاریخ حدیث
فصل اول حدیثِ پیامبر صلى الله علیه وآله در دوره ابوبکر
روایتِ نخست مرسله ابن ابى مُلَیْکه چگونگى حدیثِ پیامبر صلى الله علیه وآله را در زمان ابوبکر از دو روایت ابن ابى مُلَیْکه وعایشه مى توان دریافت .در تذکرة الحفّاظ به نقل از مَراسیل ابن ابى مُلَیْکه آمده است :ابوبکر پس از درگذشت پیامبر مردم را گرد آورد و گفت : از پیامبر صلى الله علیه وآله احادیثى را نقل مى کنید که در آنها اختلاف دارید . مردمان بعد از شمااختلاف شدیدترى مى یابند . از رسول خدا چیزى را حدیث مکنید ! هرکه از شما پرسید ، بگویید : میان ما و شما کتاب خداست ، حلال آن را حلال و حرام آن را حرام دارید .[۱]
نقد و بررسى
در وارسى این سخن ، توضیح چند نکته لازم است : نکته اول آیا اختلاف پدید آمده میان مسلمانان ، به اختلافِ آنها در فهم و استنباط برمى گرددیا ناشى از اختلاف آنها در آنچه از پیامبر روایت شده ، مى باشد ؟اختلاف گاهى در فهمِ معناى حدیث ، و گاه در درستى یا نادرستى نقل ازپیامبر صلى الله علیه وآله مى باشد . در عبارتِ مذکور ، اختلافْ هر دو قسم را شامل مى شود ، هرچندروشن خواهیم ساخت که مقصود ابوبکر اختلاف در باز گویى حدیث از پیامبر است .اختلاف در فهم معناى حدیث در زمان ابوبکر و دیگران رخ داد ؛ یعنى ابوبکراجازه داد صحابه در فهم معناى حدیث اختلاف یابند ، به عبارت دیگر ، مردم را سوى قرآن ـ که دربردارنده چند وجه است ـ فراخواند . این کار بدان معناست که وى ازاختلاف در فهم قرآنى نهى نمى کند ، بلکه آن را روا مى دانست .بنابراین ، نهى ِ خلیفه ، در فهمِ معناى حدیث نبود ، بلکه وى به نهى از نقل حدیث تصریح کرد و گفت : «فلا تُحَدِّثوا عن رسولِ اللّه شیئاً» (از رسول خداچیزى را حدیث نکنید) در این سخن ، وى ـ به طور عام ـ نهى از حدیث را مى خواهد ؛ زیرا آمدن نکره پس از نهى ـ به حسب آنچه اصولیان بیان کرده اند ـ عموم را مى رساند .و از این روست که هرکه اسبابِ اختلاف فقها را مى شمارد ، اختلاف در فهم رایکى از آنها به حساب مى آورد .محمّد بن سیّد بطلیوسى در کتابِ الإنصاف فی التنبیه على الأسباب التی أوجبت الإختلاف بین المسلمین فی آرائهم اسباب اختلاف فقها را در هشت سبب منحصرمى سازد . شاطبى در «الموافقات» همان شیوه بطلیوسى را دارد جز اینکه میان اختلاف حقیقى و مجازى فرق مى گذارد .ابن رشد ، اسباب اختلاف را به شش علّت باز مى گرداند . ابن تیمیّه ، در کتاب رفع ملام عن الأئمة الأعلام مى کوشد آنها را به عدد سه برساند .دهلوى ، در کتاب الإنصاف فی بیان سبب الإختلاف در پى ابن تیمیه گام مى نهد و برآنچه ابن تیمیه آورده چیزى جز «اجتهاد به رأى » را نمى افزاید و آن هم به جهت تقسیم مسلمانان به دو مدرسه فقهى است : مدرسه اهل رأى ، و مدرسه اهل حدیث .بر این اساس ، اختلاف در فهم ـ در سخنى که ذکر شد ـ مقصود خلیفه نمى باشد .
نکته دوم
آیا تکذیبِ حدیث و ناسزاگویى در دورانهاى بعد پدید آمد یا صحابه و تابعین هم یک دیگر را دشنام مى دادند ؟بیهقى از بَراء روایت مى کند که گفت :ما کار و شغل داشتیم و این فرصت براى همه مان فراهم نبود که ازپیامبر صلى الله علیه وآله حدیث بشنویم ، لیکن مردم یک دیگر را دروغگو نمى شمردندو حاضر براى غایب حدیث مى کرد .و از قَتاده روایت مى کند که :اَنس حدیثى را نقل کرد ، مردى به او گفت : آیا این را از رسول خدا شنیدى ؟ پاسخ داد : آرى ـ یا گفت : کسى که دروغ نمى گوید برایم حدیث کرد ـ واللّه ، ما دروغ نمى گفتیم و نمى دانستیم که دروغ چیست .[۲]معناى این دو عبارت این است که آنان به یکدیگر اعتماد داشتند و همدیگر را تکذیب نمى کردند و هر آنچه میانشان بود اختلاف فقهى بود و این اختلاف نظر ، به احکامِ شریعت سرایت نمى کرد .اما این نگرش به طور مطلق صحیح نمى باشد ؛ زیرا دروغ بستن بر پیامبر صلى الله علیه وآله درزمان خودِ آن حضرت ، و زمانهاى بعد ، بوده و هست ؛ زیرا پیامبر صلى الله علیه وآله مى فرماید :مَن کَذَبَ عَلى َّ متعمّداً فلیتبوّأ مَقعده من النّار ؛[۳]هرکس به عمد بر من دروغ بندد ، جایگاهش را در آتش آماده سازد .و فرمود :ستکثُرُ القالةُ عَلَى ّ من بعدی ؛[۴]کسانى که بر من دروغ مى بندند ـ بعد از من ـ زیاد خواهند شد و …صحابه [ نیز ] یک دیگر را تکذیب مى کردند .حضرت زهرا علیهاالسلام هنگامى که فدک را خواستار شد ، ابوبکر او را تکذیب کرد !!عُمَر ، ابو موسى اشعرى را در این حدیث دروغگو دانست که گفت : «إذا سَلَّمَ أحدُکم ثلاثاً فلم یُجب ، فلیرجع» ؛[۵] زمانى که یکى از شما [ به در خانه کسى رود ] وسه بار سلام کند و پاسخ نشنود ، باید بازگردد .عُمَر هنگام ارزیابى اَصحاب شورا گفت :اگر عثمان را خلیفه گردانم خاندان ابى مُعَیْط را بر دوش مردم سوار مى کند ! واللّه ، اگر این کار را بکنم چنین خواهد کرد و اگر چنین کند ، مردم بر او خواهند شورید وسرش را جدا مى کنند .گفتند : على [ چه ] ؟ گفت : مردى است ترسو و گمنام ! [ در خبرِ بلاذُرى آمده است : اگر آن مرد طاس بر مردم ولایت یابد آنان را به راه راست مى برد ] گفتند :طلحه ؟ گفت : مردى خودْ بزرگ بین است [ و در عبارت دیگر آمده است : بینى اش درآسمان است و نشیمن گاهش در آب ] .[۶]گفتند : زبیر ؟ گفت : جاى او اینجا نیست [ در کلامى دیگر هست که گفت : زودمى رنجد ؛ در حالِ خشنودى ، مؤمن است و در حال خشم ، کافر ؛ تنگ نظرمى باشد ] .[۷]گفتند : سعد ؟ گفت : مردِ سوارکارى و تیراندازى است [ در روایت بلاذرى آمده که گفت : تیردانى بر پشت دارد ] .گفتند : عبدالرحمان عوف ؟ گفت : او [ در امور مالى ] بسیار سختگیر است ، کسى براى خلافت شایستگى دارد که بى اسراف ببخشد و بى آنکه تنگ نظر باشد دست ازبخشش نگه دارد .[۸]هنگامى که اُبَى ّ بن کعب قرائت کرد : « مِنَ الَّذِینَ اسْتَحَقَّ عَلَیْهِمُ الأَوْلَیَانِ »[۹] ـ ازکسانى که شایستگى ولایت دارند ـ عمر گفت : دروغ گفتى ! اُبَى ّ گفت : تودروغگوترى ! به او گفتند : آیا امیرالمؤمنین را تکذیب مى کنى ؟![۱۰]حضرت على علیه السلام به گروهى از اهل عراق فرمود : [ مُغِیرة بن شعبه ] دروغ مى گوید ، جدید عهدترین کسان به رسول خدا ، قُثَم بن عبّاس است .[۱۱]زمانى که شخصى از ابوبکر درباره «قَدَر» پرسید ، به او گفت : اى فرزند ختنه ناشده (اى بوگندو) .[۱۲]عایشه درباره عثمان بر زبان آورد : «یک حیضه بهتر است از عثمان»[۱۳] و درسخن دیگر قتل او را جایز شمرد وبه او نسبت کفر داد و گفت : «اُقُتُلوا نعثلاً فقد کَفَرَ»؛این پیرمرد خرفت (یا این کفتار نر) را بکشید ، او کافر شده است .[۱۴]زُبَیر درباره عثمان مى گوید : «جیفة على الصراط» ؛[۱۵] مردارى است بر راه[ افتاده ] . ابوذر ، کَعْب الأحبار را خطاب مى کند : «یابن الیهودیّة» ؛[۱۶] اى یهودى زاده .عبداللّه بن سلام در ـ خبر طولانى ـ کعب الاَحبار را تکذیب مى کند .[۱۷]عثمان به عمرو بن عاص مى گوید : «…. وإنّک هاهنا یابن النابغة … قُمَّلَ فَرْوُک» ؛[۱۸] اى پسر نابغه ( فاحشه ) در اینجا … شپشى از عثمان رسیده است که گفت : ابن عُدیس دروغ خبر داد .[۱۹]از عبادة بن صامت نقل شده که گفت : ابو محمّد دروغ گفت .[۲۰]انس بن مالک کسى را که از وى نقل کرده بود قنوت بعد از رکوع است ، تکذیب کرد .[۲۱] عایشه ابو درداء را در خبر وَتْر رد کرد .[۲۲]از ابن عبّاس نقل شده که گفت : نوف بَکّالى سخن دروغ بر زبان آورد[۲۳] و …اینها تأکیدى است بر اینکه صحابه یک دیگر را تکذیب مى کردند و فحش و دشنام نزد آنان کارى زشت به شمار نمى رفت و از ساخته هاى شیعه و خوارج (و دیگرفرقه ها) نمى باشد . ابوبکر ، آن که را برایش حدیث کرد دروغگو شمرد [ البته ] پس از اطمینان واعتماد به وى ؛ زیرا مى گوید : از مردى که او را امین شمردم حدیثى شنیدم که آنگونه نبود . اینکه ابوبکر از مُغِیرة بن شُعبه خواست آنچه را که از رسول خدا درباره «جَدّه»(مادر بزرگ) شنیده با شاهد دیگرى همراه سازد ، دلیل دیگرى بر احتمال خطا واشتباه نزد صحابه است . مُغِیره ، محمّد بن مسلم را شاهد آورد آن گاه ابوبکر سخن اورا عملى کرد عمر بن خطّاب از ابو موسى اشعرى خواست شخص دیگرى برایش شهادت دهد که از رسول خدا صلى الله علیه وآله شنیده که فرمود : «هرگاه یکى از شما [ نزد دیگرى رود و ]سه بارسلام دهد و پاسخ نشنود ، باید بازگردد» ابو موسى ، ابو سعیدخُدرى را شاهدآورد ، آنگاه عمر او را رها ساخت .آرى ، بزرگان بعضى از این امور را بر مُحکم کارى و کسبِ اطمینان حمل کرده اند ،آیا به راستى اینها براى کسب اطمینان بود یا چیز دیگرى در میان بود ؟اگر سیاست عمومى شیخین به دست آوردن اطمینان در پذیرفتن اَخبار و لزوم شهادت دیگران بر آنها بود ، پس چرا آنان در سیره عملى شان ـ که اندک نیست ـ خبر هاى واحد را مى پذیرند ؟!به چند نمونه زیر بنگرید :عمر بن خطاب روایت عبدالرحمان عوف را از رسول خدا صلى الله علیه وآله درباره «وبا»پذیرفت . زمانى که عمر سوى شام رفت و به «سَرْغ» (مرز میان حجاز و شام) رسید .عبدالرحمان به او گفت که پیامبر صلى الله علیه وآله مى فرمود :إذا سَمِعْتُم به بأرض وأنتم بها ، فلا تُخرجُوا فراراً منه ؛هرگاه دریافتید که سرزمین شما را «وبا» فرا گرفته است ، از آن مگریزید .با شنیدن این خبر ، عمر از «سَرْغ» به محل خود بازگشت .[۲۴] از عمر روایت شده که درباره مجوس نمى دانست چه کند ، عبد الرحمان عوف گفت : شنیدم رسول خدا مى فرمود :سُنُّوا بهم سُنّةَ أهل الکتاب ؛[۲۵]سنّت اهل کتاب را در حقّ آنها به کار بندید . از عمر رسیده که وى قول ضحّاک بن سفیان را پذیرفت که رسول خدا صلى الله علیه وآله به وى نوشت :ورِّث امرأةَ أشْیَمَ الضُّبابی من دیة زوجها ؛زن اَشْیمَ ضُبابى را از دیه شوهرش میراث ده .با این خبر ، عمر [ از نظر خود بازگشت ] و براساس روایتِ ضحّاک حکم کرد .زیرا وى مى گفت : «دیه براى عاقله میّت است و زن از دیه شوهرش چیزى را ارث نمى برد» .[۲۶]از عمر رسیده که مى خواست زن دیوانه اى را سنگسار کند ، امام على علیه السلام به نقل از پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود :إنّ اللّه رَفَع القَلَم عن ثلاثة … ؛همانا خدا قلم [ تکلیف ] را از سه گروه برداشت …با شنیدن این حدیث ، عمر از آن کار دست برداشت .[۲۷]و روایات بى شمار دیگر …یعنى اینکه شیخین اَخبار آحاد (روایاتى که راوى آنها یک نفر است) رابرمى گرفتند و در پذیرش آنها دو نفر یا بیشتر را شرط نمى کردند و این دسته ازروایات ، به حسب تعبیر دکتر شیخ مصطفى سباعى :از نظر تعداد ، بیشتر از روایاتى اند که در آنها راوى دیگرى خواسته اند و ازنظر درستى خبر ، نیز کمتر از دیگر اخبار نمى باشند .از آنجا که عمل همه صحابه اکتفا به خبر یک صحابى است ، ناگزیر بایدآنچه از عُمَر بر خلاف این کار در روایات دیگر هست ، تأویل شود .[۲۸]شیوه جمع میان این دو دسته از روایات این است که بگوییم : خلیفه در قضایاى ابتدایى ، گواه نمى خواست ، بلکه اَقوال صحابه را مى پذیرفت ، بر خلاف امورى که خلیفه برخلاف راوى ِ حدیث پیامبر صلى الله علیه وآله فتوا مى داد یا خلیفه چیزى را اعتقاد داشت که بر خلاف حدیثِ راوى بود . در اینگونه موارد ، خلیفه به نقلِ یک صحابى بسنده نمى کرد ، بلکه شاهد دیگرى مى خواست تا صحت نقل و شنود شخص ، از پیامبر صلى الله علیه وآله اثبات شود ، و در فتوایى که در گذشته صادر شده و بر خلاف حدیث پیامبر بوده است ، عُذرش پذیرفته باشد و در حکم هایى که در آینده مى دهد ، همچنان پایه لحاظ گردد .ماجراى مشاجره عمار بن یاسر با عمر در قضیّه «تیمُّم» این مدعا را ثابت مى کند . عمر بن خطاب شخص جُنُب را از نماز بازداشت ، عمار بن یاسر ـ به روایتى که ازرسول خدا صلى الله علیه وآله شنیده بود ـ این فتواى او را برنتافت .[۲۹]عمر از عمار ـ بر این سخنش ـ شاهد نخواست ؛ زیرا عمار رویدادى را یادآور شد عمر هم شاهد آن بود ؛ یعنى خبر حسّى بود نه حدسى .
نکته سوم
آیا اختلاف صحابه عمدى بود یا برخاسته از نادانى ؟اگر بگوییم اختلاف عمدى بوده ، بدان معناست که صحابه یک دیگر را در نقل دروغگو مى دانستند ؛ و اگر قول دوم را بپذیریم ، توجیهى است که با ادعاى بسنده بودن قرآن ، از تدوین حدیث و نقل آن منع مى کردند .[ در اینجا ] سخن امام على علیه السلام را در اَسباب اختلاف نقل از رسول خدا صلى الله علیه وآله مى آوریم تا به خواست خداى متعال بر حقیقت آگاه شویم :همانا نزد مردم حق و باطل و راست و دروغ و ناسخ و منسوخ و عام وخاص و محکم و متشابه و حفظ [ آیات و شأن نزول و تفسیر ] و وَهْم[ داستانهاى خیالى و سخنان یاوه ] وجود دارد . در عهد پیامبر صلى الله علیه وآله بر اودروغ بستند ، آن حضرت براى سخنرانى ایستاد و فرمود :«اى مردم ، دروغ بندان بر من زیاد شده اند ! هرکه بر من دروغ بندد بایدنشیمنگاهش را براى آتش آماده سازد .پس از پیامبر صلى الله علیه وآله [ نیز ] بر او دروغ بستند .بارى ، حدیث از چهار راه به شما مى رسد که پنجمى ندارد :اول : منافقى که به ایمان تظاهر مى کند و اسلام ساختگى دارد و پروایى ندارد که به عمد بر رسول خدا دروغ بندد و از این گناه ، ابایى ندارد .اگر مردم بدانند که این شخص منافق و دروغگوست ، سخن او رانمى پذیرند و راست نمى پندارند ، لیکن مى گویند : این شخص ، همراه و همدم رسول خداست که ایشان را دید و حدیث شنید !مردم حدیثش را مى پذیرند در حالى که حالش را نمى شناسند [ با وجودآنکه ] خدا آن گونه که بایسته بود از حال منافقان خبر داد و به توصیفشان پرداخت و فرمود :« وَإِذَا رَأَیْتَهُمْ تُعْجِبُکَ أَجْسَامُهُمْ وَإِن یَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ » ؛[۳۰]آنگاه که آنان را بنگرى ، پیکرهاشان تو را به شگفت مى آورد و اگرچیزى بگویند سخنشان را مى شنوى .منافقان پس از پیامبر صلى الله علیه وآله زنده ماندند و به پیشوایانِ گمراهى پیوستندکه با شیوه هاى باطل و دروغ و بهتان ، مردم را به دوزخ فرا مى خوانند .پیشوایان ضلالت ، کارها را به منافقان واگذاردند و آنان را بر دوش مردم سوار کردند و به وسیله آنان به دنیاخوارى پرداختند .همانا مردم با فرمانروایان و دنیایند مگر کسى که خدا او را حفظ کند .دوم : شخصى که سخنى از رسول خدا صلى الله علیه وآله شنید و آن را درست نفهمیدو به اشتباه افتاد ، ولى به عمد دروغ نبافت . حدیث را در اختیار دارد و به آن معتقد است و عمل مى کند و بر زبان مى آورد و مى گوید : «من این رااز رسول خدا صلى الله علیه وآله شنیدم» .اگر مسلمانان بدانند او دچار خیال است ، از او نمى پذیرند و اگرخودش بداند باورى خطا و نادرست دارد ، آن را دور مى افکند .سوم : فردى که از رسول خدا صلى الله علیه وآله شنید که آن حضرت به چیزى امر کردو سپس آن حضرت از آن چیز منع کرده ، وى ندانست یا [ به عکس ]نهى پیامبر را شنید و امرش را ـ پس از نهى ـ درنیافت و در نتیجه منسوخ را به خاطر سپرد و از ناسخ غافل ماند .اگر او بداند [ آنچه از رسول خدا صلى الله علیه وآله شنید ] منسوخ است ، آن را رها مى کند و مسلمانان هم اگر بدانند منسوخ است ، آن را وا مى نهند .چهارم : شخصى که بر پیامبر صلى الله علیه وآله دروغ نبست و دروغ را دشمن شمرد ،از خدا ترسید و به پیامبر صلى الله علیه وآله ارج نهاد ، سخن آن حضرت را از یاد نبردبلکه آن را به درستى فهمید و همان گونه که شنید ـ بى کم و کاست ـ نقل کرد ، ناسخ را از منسوخ بازشناخت و ناسخ را به کار بست و منسوخ را واگذاشت .همانا حدیثِ پیامبر صلى الله علیه وآله مثل قرآن است . ناسخ و منسوخ ، خاص و عام ،محکم و متشابه دارد . گاه سخنِ رسول خدا صلى الله علیه وآله ـ مانند قرآن ـ دو وجه دارد ؛ عام است و خاص ، خداى بزرگ در کتابش مى فرماید :« مَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا » ؛[۳۱]آنچه را پیامبر برایتان مى آورد برگیرید و از آنچه بازِتان مى داردبازایستید .کسى که مقصود خدا و پیامبر را نداند ، امر بر وى مشتبه مى گردد .همه اصحاب پیامبر صلى الله علیه وآله این گونه نبودند که از آن حضرت چیزى رابپرسند تا بفهمند و بعضى شان که سؤال مى کردند درصدد فهم آن برنمى آمدند تا آنجا که دوست مى داشتند کسى بیاید و از رسول خدا[ چیزى را ] سؤال کند تا آنان بشنوند .من هر شب و روز بر پیامبر صلى الله علیه وآله وارد مى شدم و آن حضرت با من خلوت مى کرد [ و خصوصى سخن مى گفت ] پیوسته همراهش بودم[ هیچ رازى را از من پوشیده نمى داشت ] اصحاب پیامبر مى دانستند که او با هیچ کس جز من این گونه رفتار نمى کرد . بسا من در خانه ام بودم وپیامبر صلى الله علیه وآله نزدم مى آمد ، و این کار بیشتر رخ مى داد .و آنگاه که من در یکى از خانه هاى حضرت بر ایشان وارد مى شدم ،خانه را خلوت مى کرد وزنانش را برمى خیزاند وکسى جز من نمى ماند. [ اما ] هنگامى که براى حرف خصوصى با من به خانه ام مى آمد ، فاطمه وهیچ کدام از فرزندانم بیرون نمى رفتند .و من هرگاه از آن حضرت چیزى را مى پرسیدم پاسخم مى داد و … .[۳۲]این سخن امام على بن ابى طالب علیه السلام حقیقتِ ماجراست . امام علیه السلام احادیث بین مردم و اسباب اختلاف مسلمانان را در روایتِ از پیامبر صلى الله علیه وآله توصیف مى کند و سخن امام ، نقطه نظرهاى استنباطى متداول نزد فقها نمى باشد ، بلکه هرآنچه در آن هست به گونه هاى روایت از رسول خدا صلى الله علیه وآله پیوند مى یابد : ۱ . بعضى از اصحاب از اینکه به عمد بر پیامبر دروغ ببندند ، باکى نداشتند . ۲ . برخى سخن پیامبر را درست نفهمیدند و دچار خطا و اشتباه شدند با اینکه اهل دروغ عمدى نبودند . ۳ . گروهى از پیامبر شنیدند که به چیزى امر یا نهى کرد ، ولى نهى یا امر بعدى آن حضرت را درنیافتند و در شناخت ناسخ از منسوخ درماندند . ۴ . دستهاى حدیث پیامبر را چنان که شنیده بودند ـ بى کاستى و فزونى ـ نقل کردند … این روایت و مانندهاى ِ آن ، به ما مى فهماند که مقصود ابوبکر ، اختلاف مردم درنقل حدیث از پیامبر است ، نه اختلاف در فهم و استنباط ؛ زیرا مى گوید :فلا تُحَدِّثوا عن رسولِ اللّه شیئاً ؛از رسول خدا چیزى را حدیث نکنید .حرف «عن» در این جمله ، ارتباط آن را به نقل (و نه به استنباط) تأکید مى کند ؛ و نیزبدان جهت که در خبرِ دیگر ، سوزاندن نگاشته هایش را این گونه توجیه مى کند :خشیتُ أن أموت وهى عندی ، فیکون فیها أحادیث عن رجل قد ائتمنتُه ووثقتُ به ، ولم یکن کما حَدَّثَنی ؛ترسیدم بمیرم و اینها نزدم باشد . در [ نوشته هاى حدیثى ام ] احادیثى هست از مردى که به وى اطمینان و اعتماد کردم ، و او آن گونه که برایم حدیث کرد نبود .جمله «فَحَدَّثَنی» ،نقل حدیث را مى رساند نه چیز دیگر را .[۳۳]
نکته چهارم
حال مى پرسیم : آیا احادیث اختلافى میان صحابه ، تنها به امور خلافت و امامت مربوط مى شد یا نه ؟ ابوبکر به طور کلّى از نقلِ حدیث نهى کرد و گفت : «لا تُحَدّثواعن رسول اللّه شیئاً» ؛ از رسول خدا چیزى حدیث نکنید .بیشتر نویسندگان شیعه[۳۴] و برخى از اهل سنّت ، گفته نخست را پذیرفته اند . شیخ عبد الرحمان بن یحیى معلّمى یمانى در کتاب الأنوار الکاشفه[۳۵] مى گوید :اگر مرسله ابن اَبى مُلیکه درست باشد ، صدورِ آن پس از وفات پیامبر صلى الله علیه وآله گویاست که درباره خلافت است .پندارى که مردم پس از بیعت ، همچنان اختلاف داشتند ؛ یکى شان مى گفت : ابوبکر شایسته خلافت است ، زیرا پیامبر صلى الله علیه وآله چنین و چنان فرمود ؛ دیگرى مى گفت : فلانى خلیفه باشد ، پیامبر صلى الله علیه وآله فلان و بهمان فرمود .ابوبکر خواست آنان را از این حرفها دور کند و به قرآن متوجه گرداند .[۳۶]ما این حرفها را به تنهایى نمى پذیریم ؛ زیرا نهى در آن عام است ، به جهت این سخن ابوبکر که : «از رسول خدا چیزى حدیث نکنید» و گفته عمر که : «أقلّوا الروایة عن رسول اللّه وأنا شریککم» ؛ حدیث از پیامبر را به اندک رسانید و من در این راستا باشمایم .عُمَر دستور داد که صحابه ، همه مجموعه هاى حدیثى شان را بیاورند ؛ «فلا یُبقینّ أحدٌ عنده کتاباً إلاّ أتانی به» (هیچ کس نزدش کتابى باقى نگذارد جز اینکه آن را براىمن بیاورد) پس از آنکه آوردند ، آنها را سوزاند .اگر مقصود ـ تنها ـ نابود سازى ادله امامت و خلافت بود ، پس این همه دلایلِ فراوانى که در جوامع حدیثى بر امامت حضرت على علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام دلالت دارد ،چگونه به دست ما رسیده است ؛ مانند :على وَصى ّ و جانشین و وارث علمِ من ، پس از من [ در میان شما ] است .مَثَلِ اهل بیتِ من مانند کشتى نوح است ؛ هرکه به آن درآید ، نجات یابد و هرکس از آن تخلّف ورزد ، غرق مى گردد .هرکه من مولاى اویم ، این على مولاى اوست .من در میان شما دو چیز ارزشمند برجاى مى نهم ؛ کتاب خدا و عترتم .على با قرآن است و قرآن با على …نهى ِ ابوبکر و عمر ، جنبه کلّى داشت و عام بود .چنان که عمر بن عبدالعزیز ـ در اوایل قرن دوم هجرى ـ دستور داد احادیثى را که ابن شهاب زُهْرى گرد آورده ، در دفترهایى تدوین و به شهرها فرستاده شود تا مردم بهره مند گردند .از یاد نبریم سخنانى ـ مانند جمله هاى زیر ـ که از ابوبکر و عمر نقل شده است برمشروعیت تدوین حدیث در عهد پیامبر صلى الله علیه وآله دلالت مى کند :ابوبکر گفت : «والناس بعدکم أشدّ اختلافاً …» ؛ مردمان پس از شما اختلاف شدیدترى خواهند یافت …و [ یا ] این سخن عمر که :مى خواستم سنّت را بنویسم قومِ پیش از شما را به یاد آوردم که کتابهایى نگاشتند و به آنها روى آوردند و کتاب خداى متعال را واگذاشتند ! واللّه ،من هرگز کتاب خدا را به چیزى نمى پوشانم .و این سخنِ وى که : «أُمنیّة کأُمنیّة أهل الکتاب» خواست و آرزویى است مانندآرزوى اهل کتاب .گروندگانِ به اندیشه منع تدوین بر این باورند که پیش از درگذشتِ پیامبر صلى الله علیه وآله تدوینِ حدیث میان مسلمانان شایع بود ، یعنى هیچ اثرى از منع تدوین در پایان عمرآن حضرت نیست ؛ چنان که اثرى از منعْ در آغازِ بعثت نمى توان یافت .این سخن را درباره نگارش ابوبکر هم مى توان گفت که پانصد حدیث را نوشت واین کار ، از دلایل جواز تدوین به شمار مى رود وگرنه وى آن را انجام نمى داد .معلّمى مى گوید :اگر این سخن درست باشد ـ با توجه به گفته هاى ما ـ عدم صحّت نهى ازکتابت حدیث ، حجّت است . اگر نهى از نگارش این احادیث مطلق بود ،ابوبکر حدیث نمى نوشت …استدلال هیچ کدام از آنها پیرامون نهى پیامبر صلى الله علیه وآله از نگارش حدیث ثابت نشده است .[۳۷]شیخ محمّد ابو زَهو مى نویسد :نهى از تدوین ، نظر عمر بود … عمر با روشنفکرى مى خواست مردم را برقرآن گرد آورد تا امکان حفظ قرآن فراهم آید و صورت قرآن در قلبهانفوذ کند …[۳۸]بنابراین ، نهى از تدوین با انگیزه هاى خاصى از سوى شیخین پایه گذارى شد وارتباطى به نهى ِ پیامبر صلى الله علیه وآله ندارد .سخن درباره اختلاف مسلمانان در نقل حدیث ، به نقل فضائل حضرت على علیه السلام وکسان دیگر یا آنچه درباره امامت اهل بیت علیهم السلام و خلافت آنهاست ـ آن گونه که هواداران نظریه اول مى گویند ـ اختصاص ندارد ، بلکه ماجرا از آنچه ذکر شد فراتراست ؛ زیرا موضعگیرى ها و دیدگاه هاى خلیفه و سخنان او با اَقوال و افعال پیامبر صلى الله علیه وآله تعارض مى یافت ، ابوبکر براى پرهیز از برخوردِ این دو قدرت ـ پیامبر و خلیفه ـ ازنقل حدیث رسول خدا درباره هر چیزى نهى کرد و امّت را تنها به قرآن فراخواند ، ومى گوید : «هرکه از شما چیزى پرسید ، بگویید : میان ما و شما کتاب خداست» .وى ـ با این کار ـ به نظر خودش مى خواست در برابر اختلافات بایستد … در بحثهاى آینده اهداف خلیفه را از این کار ، روشن خواهیم ساخت
یک پرسش
نکته شایان توجه در سخن ابوبکر اینکه وى از نقلِ حدیث منع کرد ؛ زیرامى گوید : «لا تحدّثوا» (از پیامبر حدیث مکنید) چرا منع از تدوین حدیث به پیامبر صلى الله علیه وآله نسبت داده مى شود ؟!
پاسخ
۱ ـ هنگامى که خلیفه (ابوبکر) از نقلِ حدیث منع مى کند ، منع از تدوین را [ نیز ]دربر مى گیرد ؛ زیرا منع از نقلِ حدیث بدون منع از تدوین معقول نمى باشد ، به ویژه آنگاه که در نظر آوریم سبب نقل نکردنِ حدیث ، اختلاف مردم است ؛ زیرا مى گوید :«والناسُ بعدکم أشَدُّ اختلافاً ، فلا تُحَدّثوا» ؛ مردمانِ بعد از شما اختلاف شدیدترىمى یابند ، پس حدیث نقل نکنید .از آنجا که نگارشِ حدیث ، تفرقه را ریشه دارتر مى سازد ، و به آن دامن مى زند[ طبیعى است که ] خلیفه از آن نهى کند . ۲ ـ جمله «لا تُحَدّثوا» (حدیث مکنید) نقل و کتابت حدیث را دربر مى گیرد ؛ زیرانقل حدیث ، گاه نوشتارى است و گاه به صورتِ شفاهى .ما در کتابهامان آراى ابن حَجَر و ابن قُتَیبه و [ شیخ ] طوسى و [ علاّمه ] مجلسى رانقل مى کنیم و احادیث آنها را مى آوریم در حالى که به طور شفاهى از آنان چیزىنشنیده ایم …بنابراین ، اطلاق نقلِ حدیث بر نوشته بعید نمى باشد یعنى ، خلیفه ، همگان را از(نقل حدیث) بازداشت ؛ خواه آنچه را به طور شفاهى به یاد داشتند یا در کتابى خوانده بودند ۳ ـ ابوبکر کتابش را که در آن پانصد حدیث بود ، سوزاند بدان دلیل که بعضى از آن نقلها یقینى نمى باشد . این علت در همه نگاشته هاى صحابه جارى است ، پس ابوبکر به طور قطع ـ افزون بر نهى از نقل حدیث ـ از تدوین [ نیز ] بازداشت . [۱] . تذکرة الحفّاظ ۱ : ۲ ـ ۳ ؛ حجیّة السنّه : ۳۹۴ . [۲] . مفتاح الجنّه سیوطى : ۲۵ . [۳] . صحیح بخارى ۱ : ۶۴، حدیث ۵۱ ؛ صحیح مسلم ۸ : ۲۲۹ ؛ سنن ابى داود ۳ : ۳۱۸ ، حدیث ۳۶۵۱٫ [۴] . نگاه کنید به ، المعتبر علاّمه حلّى ۱ : ۲۹ . [۵] . صحیح بخارى ۸ : ۹۸ ، حدیث ۱۸ ؛ صحیح مسلم ۶ : ۱۷۷ ـ ۱۸۰ ؛ سنن ترمذى ۵ : ۵۲ ، حدیث ۲۶۹۱ ، المصنَّف عبدالرزاق ۱۰ : ۳۸۱ ، حدیث ۱۹۴۲۳ . [۶] . أنساب الأشراف ۵ : ۱۷ . [۷] . أنساب الأشراف ۵ : ۱۶ . [۸] . این سخن را قاضى ابو یوسف در کتاب «الآثار : ۲۱۷ ، حدیث ۹۶۰» ، از شیخ خود ابو حنیفه مى آورد ؛ نگاه کنید به ، الغدیر ۷ : ۱۴۴ . [۹] . سوره مائده ۵ آیه ۱۰۷ . [۱۰]الکامل فی الضعفاء ۱ : ۴۷ چاپ ۱۴۱۸ بیروت ،ص۱۱۸ [۱۱]الکامل فی الضعفاء ۱ : ۴۷ چاپ ۱۴۱۸ بیروت ، ص۱۱۹ [۱۲] . تاریخ الخلفا : ۶۵ . [۱۳] . اَنساب الأشراف ۵ : ۲۰ . [۱۴] . الفتوح ابن اعثم ۱ : ۶۴ ؛ الکامل فی التاریخ ۳ : ۱۰۰ ، حوادث سنه ۳۶ ه . [۱۵] . اَنساب الأشراف ۵ : [۱۶] . تاریخ طبرى ۴ : ۲۸۴ ؛ الکامل فی التاریخ ۳ : ۱۱۵ ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۳ : ۵۳ . [۱۷] . الکامل فی الضعفاء ۱ : ۴۸ . [۱۸] . نگاه کنید به ، تاریخ طبرى ۲ : ۶۴۳ و۶۵۸ ، حوادث سال ۳۴ و۳۵ ؛ الکامل فى التاریخ ۳ : ۴۲ و۵۴ ، حوادث سال ۳۴ و۳۵ . [۱۹] . البدایة والنهایه ۷ : ۱۴۵ ، حوادث سنه ۳۵ . [۲۰] . الکامل فی الضعفاء ۱ : ۴۹ ؛ نام این شخص مسعود بن زید است ، نگاه کنید به ، تهذیب التهذیب ۱۲ : ۲۲۵ ، جامع بیان العلم ۲ : ۱۹۱ . [۲۱] . الکامل فى الضعفاء ۱ : ۴۹ . [۲۲] . همان . [۲۳] . همان . [۲۴] . صحیح بخارى ۷ : ۲۳۷ ـ ۲۳۸ ، حدیث ۴۴ ؛ أنساب الأشراف ۱۰ : ۳۲۳ ـ ۳۲۴ ؛ البدایة والنهایه ۷ :۶۳ ، حوادث سال ۱۷ه . [۲۵] . المُصَنّف ابن اَبى شیبه ۷ : ۵۴۸ ، حدیث ۶ ـ ۷ ؛ کنز العمّال ۴ : ۵۰۲ ، حدیث ۱۱۴۹۰ . [۲۶] . مسند احمد ۳ : ۴۵۲ ؛ سنن ترمذى ۴ : ۱۹ ، حدیث ۱۴۱۵ ؛ السنن الکبرى بیهقى ۸ : ۱۳۴ . [۲۷] . سنن أبى داود ۴ : ۱۳۷ ـ ۱۳۹ ، حدیث ۴۳۹۱ ـ ۴۴۰۳ ؛ المستدرک على الصحیحین ۲ : ۶۸ ،حدیث ۳۵۱ و جلد ۴ ، ص۴۲۹ ، حدیث ۸۱۶۸ ؛ السنن الکبرى (بیهقى ) ۸ : ۲۶۴ . [۲۸] . السُنّة ومکانتها دکتر سباعى : ۶۹ . [۲۹] . صحیح بخارى ۱ : ۱۵۱ ، حدیث ۵ ؛ مسند احمد ۴ : ۲۶۵ ؛ سنن نسائى ۱ : ۱۶۸ ـ ۱۶۹ ؛ السننالکبرى بیهقى ۱ : ۲۰۹ . [۳۰] . سوره منافقون ۶۳ آیه ۴ . [۳۱] . سوره حشر ۵۹ آیه ۷ . [۳۲] . اصول کافى ۱ : ۸۳ ، حدیث ۱۸۹م باب اختلاف العلم ؛ خصال شیخ صدوق : ۲۵۵ ، حدیث۱۳۱ . [۳۳] . تذکرة الحفّاظ ۱ : ۲ ـ ۳ . [۳۴] . براى آگاهى به بحث ویژهاى در این باره ، نگاه کنید به کتاب منع تدوین الحدیث : ۵۷ ـ ۸۲ . [۳۵] این کتاب ، چهارمین کتابى است که در ردّ کتاب اَضواء على السنّة المحمّدیّه اثر شیخ محمّدابو ریّه نوشته شده است ؛ زیرا پیش از آن ، دکتر مصطفى سباعى بحثهایى را درسنّت نوشت و سپس آنها را گرد آورد و ردّ بر ابو ریّه قرار داد و با نام السنّة ومکانتها فى التشریع الإسلامى به چاپ رساند . هم چنین شیخ محمّد ابو زهو ، کتابى در اینباره نگاشت با نام الحدیث والمحدّثون .و نیز شیخ محمّد عبدالرزّاق حمزه ، کتابى نوشت با عنوان ظلمات أبى رَیّه أمام أَضواء السنّة المحمّدیّه . [۳۶] . الأنوار الکاشفه : ۵۴ . [۳۷] . الأنوار الکاشفه : ۳۸ . [۳۸] . الحدیث والمحدّثون : ۱۲۶ ؛ و نگاه کنید به ، منع تدوین الحدیث : ۳۶۹ .