ابن تیمیّه گوید : رافضى (علاّمه حلّى) گوید : از عَمْرو بن میمون روایت شده که گفت: براى على بن ابى طالب ده فضیلت انحصارى است :
۱ . پیغمبر صلى الله علیه وآله فرمود : «مردى را برانگیزم که خدایش او رانگهدار است ، او خداى و رسولش را دوست دارد و خدا ورسولش او را» همه گردن کشیدند تا ببینند آن کس کیست ؟ پیغمبر فرمود :على بن ابى طالب کجا است ؟ گفتند : او با چشم درد شدید در آسیابه آرد کردن پرداخته ، دیگران از این کار امتناع داشتند ! گوید : دراین وقت على با چشم دردى شدید ـ که قادر به دیدن نبود ـفرا رسید ، و پیغمبر در چشمش دمید . آنگاه سه بار پرچم را به اهتزاز درآورده به دستش داد ، و على صفیه بنت حیى را آورد .
۲ . گوید : و نیز سوره برائت را پیامبر به دست ابابکر فرستاد و
على را به دنبال او گسیل داشت تا سوره را از او بگیرد ، و فرمود :نباید کسى آن را ببرد مگر کسى که او از من ، و من از او باشم .
۳ . و به عمو زادگانش که على هم با آنها نشسته بود گفت : کدام یک از شما در دنیا و آخرت با من همکارى مى کند ؟ همه امتناع کردند ، على گفت : منم همکار شما در دنیا و آخرت !پیغمبر از سخن او گذشت و به طور خصوصى یک یک آنان رامخاطب قرار داده و فرمود : کدامتان با من همکارى مى کند و در دنیاو آخرت با من متّحد مى شود ؟ هیچ کس جواب مثبت نداد و بازعلى فرمود : من در دنیا و آخرت ، ولایت و اتحاد شما را مى پذیرم .پیغمبر صلى الله علیه وآله فرمود : تو ولى و همکار منى در دنیا و آخرت .
۴ . و گوید : على اول کسى بود که بعد از خدیجه از مردان ،اسلام آورد .
۵ . و پیغمبر خدا صلى الله علیه وآله جامه خود را گرفت و آن را بر على وفاطمه و حسن و حسین نهاد و گفت : منتها خواست خدا براى شمااهل بیت این است که پلیدى را از ساحتتان بزداید و شما را از هرآلودگىِ پاک پاک کند[۱] .
۶ . و گوید : على خود را به خدا فروخت و لباس پیامبرش صلى الله علیه وآله راپوشید و آنگاه در جاى پیغمبر صلى الله علیه وآله بیتوته کرد ، در حالى که مشرکین او را سنگ مى اندختند .
۷ . و پیامبر صلى الله علیه وآله مردم را براى جنگ تبوک از مدینه بیرون آورده بود ، على او را گفت : اجازه مى دهید منهم با شما بیرون آیم ؟پیامبر صلى الله علیه وآله او را فرمود : نه ، على را گریه آمد . پیغمبر او را گفت : آیانمى پسندى نسبت تو به من ، همچون نسبت هارون به موسى باشدجز اینکه تو پیامبر نیستى .ولا یَنْبَغی أن أذْهَبَ إلاّ وأنتَ خلیفتی ؛این شایسته نیست که من بروم جز اینکه در نبودنم تو جانشینم باشى .
۸ . و پیغمبر خدا صلى الله علیه وآله على را گفت :أنتَ ولیّی فی کُلّ مؤمنٍ بعدی[۲] ؛تو نسبت به هر مؤمنى بعد از من ، نماینده منى .
۹ . و گوید پیامبر صلى الله علیه وآله همه درهاى مسجد را جز درى که على رفت و آمد مى کرد ، بست ؛ و او با حال جنابت وارد مسجد مى شد ،مسجد راه او بود و او راه دیگرى غیر از مسجد نداشت .
۱۰ . و درباره او گفت : مَن کنتُ مولاه فَعلیٌّ مولاه ؛هرکه را من مولاى اویم ، على او را مولى است .آنگاه پاسخ مى دهد که فشرده سخنانش این است :اگر حدیث عَمْرو بن میمون ثابت گردد ، روایتش مرسل خواهدبود (نه مسند) و در آن ، الفاظى دیده مى شود که دروغ به پیغمبر صلى الله علیه وآله بسته اند مانند این جمله : «لا ینبغی أن أذهب إلاّ وأنت خلیفتی»(شایسته نیست من بروم جز اینکه در نبودنم تو جانشین من باشى)زیرا بارها پیغمبر صلى الله علیه وآله رفت که جانشینش دیگرى جز على بود.آنگاه عده اى از حُکّام منصوب از قبل پیغمبر در مدینه را نام
برده ، گوید :جانشینى پیغمبر ـ در سال جنگ تبوک ـ بر کسى جز زنان ،کودکان ذوى اَعذار و آن سه کس که تخلّف کردند ومتّهمان به نفاق ، نبود .و شهر مدینه در امنیّت کامل به سر مى برد ، جاى ترس بر اهل مدینه نبود و جانشینى جنبه جهاد نداشت .و نیز آنجا که گوید : همه درهاى مسجد را ـ جز درى که على رفت و آمد مى کرد ـ بست ، این جمله را شیعه (در قبال آنچه در صحیح از ابى سعید از پیغمبر صلى الله علیه وآله نقل شده که در بیمارى وفاتش فرمود : «همانا امینترین مردم در مالش و دوستى اش براى من ،ابوبکر است ! اگر من جز خداى خود کسى را به دوستى مى گرفتم ابابکر را دوستم مى ساختم ، ولى تنها برادرى و دوستى اسلامى است ؛ در مسجد نباید دریچه اى باقى ماند جز اینکه مسدود گرددمگر دریچه ابى بکر») جعل کرده اند . روایت نامبرده را ابن عبّاس ـ در هر دو صحیح ـ نقل کرده است .و نیز این سخن که «أنت ولیّی فی کلّ مؤمن بعدی» (تو نسبت به هر مؤمنى بعد از من نماینده منى) این حدیث به اتفاق حدیث شناسان ، مجعول است .سپس در تعقیب سخن به ذکر خرافات و یاوه هایى درباره عدم اختصاص این مناقب به على علیه السلام دست زده است .پاسخ :چه خوب بود که این مرد مطالعه کتابش را بر دانشمندان و اهل تحقیق تحریم مى کرد و طرف سخنش را به جاهلان کهنه پرستى که تشخیص خوب و بد نتوانند داد ، محدود مى کرد ؛ زیرا وقتى این کتاب به دست دانشمند بیفتد ، سوء نیّتها و بى دانشى هایش برملامى گردد و همه مى فهمند نویسنده آن از راستى و امانت به دور بوده و کارى جز دروغ و تزویر و روپوشى حقایق آشکار انجام نداده است.قویّاً به نظر مى رسد وقتى او عنوان شیخ الاسلام را براى خوددست و پا کرده ، در بلند پروازى خود را گم کرده پنداشته استملّت اسلام سخنانش را هرچه باشد ـ بدون ایراد و محاسبه ـ تلقىبه قبول مى کند ! ناگاه متوجه مى گردد پندارش به خطا رفته و تیرامیدش به سنگ خورده است !حال با من بیایید تا درباره یاوه هایش درباره این حدیث و جار وجنجالى که بر سر آن راه انداخته است ، فرو رفته ، امعان نظر کنیم .اولین نسبت ناروایش این است که : حدیث ، مَرْسَل است ، نه مسند .گویا دیدگانش از مراجعه به امام مذهبش ، احمد بن حنبل هم کور است! او در ۱/۳۳۱ کتاب خود از یحیى بن حَمّاد ، از ابى عَوانه،از ابى بَلْج، از عمرو بن میمون از ابن عبّاس حدیث را نقل مى کند[۳].رجال سند این حدیث ـ غیر از ابى بَلْج ـ همه رجال صحیح و او،موثق است و ما شرح حالش را در ۱/۱۲۷ این کتاب آوردیم .همین حدیث را به سندى که همه رجالش صحیح و مورد وثوق اند ، حافظ نسائى در خصائص : ۷[۴] ، و حاکم در مستدرک۳/۱۳۲[۵] نقل کرده اند و حاکم و ذهبى صحّت آن را تأیید کرده اند .و نیز طبرانى[۶] ـ چنان که در مجمع الزوائد است[۷] ـ و هیثمى باتأیید صحت حدیث ، آن را نقل کرده ، ابو یَعْلى (به نقل البدایةوالنهایه)[۸] ، و ابن عساکر (در اربعین الطوال) ، و ابن حجر (درالاصابه ۲/۵۰۹) و گروه دیگرى که در جلد اول ۱/۹۷ همین کتاب نام آنها را بردیم ، ناقلان حدیث اند .بدین ترتیب او چه حق دارد ، حدیث را به دروغ مُرْسَل خواند وسند متّصلش را که صحیح و ثابت هم هست ، منکر گردد ؟آیا با امانتهاى نبوّت اینطور باید رفتار کرد ؟آیا این دست امانت است که با سنّت پیغمبر و علم و دین این چنین بازى مى کند ؟!شگفت تر از این نسبت نادرست ، اظهارنظر او در جمله هاىحدیث براى تباه کردن معنى و مفاد آن است به این پندار که سخن منسوب به پیغمبر صلى الله علیه وآله ـ «لا ینبغی أن أذهب وأنت خلیفتی» (شایسته نیست من بروم مگر در نبودم تو خلیفه من باشى) ـ به این دلیل دروغ است که پیغمبر چند بار دیگر از مدینه خارج شد وجانشینش در هر نوبت ، کسانى غیر از على بودند !هرکس حقیقت امر را ، در اوضاع و احوال جارى در حدیث بنگرد مى فهمد این موضوع ، یک واقعه شخصى است که از خودداستان تجاوز نمى کند ؛ زیرا پیغمبر مى دانست در این سفر ، جنگى برپا نمى شود ، و مدینه از این نظر که مسلمانان از ناحیه عظمت پادشاه روم (هرقل) و پیشدستى سپاه جرارش دچار اضطراب بود ، نیاز شدید به جانشینى فردى چون امیرالمؤمنین داشت .اینان گمان مى کردند رسول خدا صلى الله علیه وآله و صحابه ملازمش قدرت مقاومت در برابر آنها ندارند و از این رو گروهى از منافقان تَخَلُّف ورزیدند و نزدیک ترین احتمال در مدینه بعد از غیبت پیغمبر این بود که : منافقان ، براى تضعیف قدرت و تَقَرُّب به حاکم بلاد روم ـ که در آن وقت عازم مدینه بود ـ دست به یک شورش انقلابى بزنند .در این وضع حساس مى باید جانشین پیغمبر صلى الله علیه وآله در مدینه کسى چون امیرالمؤمنین علیه السلام باشد تا در دیدگان مردم پرهیبت و در نزد شورشیان باعظمت تلقى گردد ؛ و این تنها امیرالمؤمنین علیه السلام است که با شدت عمل ، دلیرى در اقدام و قاطعیت خود ، چنین خطرى رامى تواند پیشگیرى کند وگرنه در هیچ مقامى امیرالمؤمنین علیه السلام از پیغمبر صلى الله علیه وآله ـ غیر از این واقعه ـ فاصله نگرفته است[۹] .این امر مورد اتفاق سیرهنویسان است و سبط ابن جوزى درتذکره ص ۱۲[۱۰] ، بدان اعتراف کرده است .شخص محقق مى تواند بیان ما را از گفتار پیغمبر صلى الله علیه وآله به على علیه السلام(که فرمود : «کَذَبُوا ولکن خلّفتُکَ لِما ورائی» ؛ (دروغ مى گویند ولى من تو را براى پشت سرم (مدینه) به جاى گذاردم) استنتاج کند .در آنجا که ابن اسحاق به سندهاى خودش از سعد بن ابى وَقّاص روایت نمود که : وقتى پیغمبر به محل «جُرْف» رسید ،عده اى از منافقان نسبت به امارت على در مدینه ایراد گرفته گفتند :پیغمبر او را براى بى حالى و سنگینى اش از جهاد در مدینه به جاى گذارد ! على سلاح برگرفت و بیرون شد ، و در محل جُرْف خدمت پیغمبر آمد ، گفت : در هیچ جنگى از شما جدا نماندهام در این جنگ منافقان پندارند مرا از روى سنگینى ام به جاى گذارده اید!پیغمبر صلى الله علیه وآله فرمود : کَذَبُوا ولکن خَلَّفْتُک لِما ورائی[۱۱] … تا آخرحدیث .و در روایت صحیح از پیغمبر صلى الله علیه وآله است که وقتى مى خواست براى نبرد (تبوک) حرکت کند ، فرمود :لابُدّ أن أُقیمَ ، أو تُقیم ؛ چاره اى نیست که باید یا من خود بمانم و یاتو بمانى .آنگاه على را به جاى خود نهاد[۱۲] .با توجه به این مطالب ، باید دانست این سخن آن حضرت صلى الله علیه وآله «لا یَنْبَغی أن أَذْهَبُ إلاّ وأنتَ خلیفتی» مفهومى جز براى خصوص این واقعه ندارد و در این تعبیر ، هیچگونه عمومى ـ که شامل هر نوبتى که پیغمبر از مدینه خارج شده باشد ـ دیده نمى شود ، از این رودرست نیست ما آن را به مواردى که پیغمبر در وقایع دیگر ،اشخاص دیگرى را خلیفه خود گذارده است ، نقض کنیم .زیرا در آن موارد و وقایع ، خطر شورش انقلابى ـ که اشاره کردیم ـ موجود نبود و در صحنه نبرد نیاز بیشترى به وجود امیرالمؤمنین علیه السلام احساس مى شد ؛ چون جز او کسى نمى توانست حملات قهرمانان دلیر عرب و صفوف متشکّلشان را بشکند .از این رو پیامبر صلى الله علیه وآله در بردن امیرالمؤمنین علیه السلام همراه خود به
جنگها یا جانشینى او در غیابش در مدینه ، از مصلحت قوى تر ،
پیروى مى فرمود .موضوع دیگر اینکه : آن مرد کوشیده است عنوان جانشینى نامبرده را کوچک جلوه داده ، گوید : جانشینى پیغمبر در سال جنگ تبوک … در صورتى که با نظرِ تحقیق ، عنوان این خلافت از جنبه هاى مختلف ـ که در زیر اشاره مى کنیم ـ بزرگ جلوه مى کند :
۱ . این جمله پیغمبر صلى الله علیه وآله که فرمود :أما تَرْضى أن تکون مِنّی بِمَنْزِلة هارونَ مِن موسى ؟آیا راضى نیستى که نسبتت با من مانند نسبت هارون به موسى باشد ؟این جمله ، نشان مى دهد هر آنچه براى پیغمبر بود (از هردرجه ، مقام ، نهضت ، حکم ، امارت و سیادت) براى امیرالمؤمنین ثابت است مگر آنچه استثنا شده ـ یعنى نبوّت ـ چنان که براى هارون نسبت به موسى چنین بود .این مقام خلافت پیامبر صلى الله علیه وآله است و على علیه السلام را جاى خودنشاندن ، نه او را به کارى گماردن ـ چنان که پنداشته اند ـ پیغمبر صلى الله علیه وآله قبل از این واقعه ، مردمى را براى بلاد ، امارت بخشیده و در خودمدینه افرادى را گمارده بود ؛ و [ در ] جنگهاى کوچک ـ که خود مستقیماً شرکت نمى کرد ـ فرماندهانى نصب کرد ، که نسبت به هیچکدامشان ، جملهاى را که در این واقعه گفت ، ایراد نفرمود ؛ ازاین رو باید گفت : این منقبت ، تنها از خصویّات شخص امیر المؤمنین علیهالسلام است .
۲ . سخن پیامبر صلى الله علیه وآله که از سعد بن ابى وَقّاص نقل شد ، که فرمود : «دروغ مى گویند ولى من تو را براى پشت سر خود به جاى گذاردم» در وقتى که عدهاى از رجال منافقان نسبت به فرماندارى على علیه السلام انتقاد مى کردند ، اشاره پیغمبر صلى الله علیه وآله به همان چیزى است که ما قبلاً بیان داشتیم و آن ، ترس از حمله و شورش منافقان در غیاب پیغمبر صلى الله علیه وآله به مدینه است و نگه داشتن امیرالمؤمنین علیه السلام در مدینه ،براى حفظ بیضه اسلام از ویرانى ، و پیشگیرى از گسترش اخلال منافقان در کار مسلمانان .اگر نبود آن کس که شدتشان را با دلیرى قاطع و تیزبینى مخصوص درهم شکند ، خطر منافقان ، تنها مرکز اصیل اسلامى راتهدید مى کرد . به این ترتیب ، پیغمبر صلى الله علیه وآله على را براى یک قیام
مُجِدّانه در مقابل منافقان ـ که از دیگر کسان ساخته نبود ـ به جاى خود در مدینه نهاد .
۳ . در حدیث بُراء بن عازب و زید بن ارقم است که وقتى رسول
خدا صلى الله علیه وآله خواست به جنگ رود به على گفت : چاره اى نیست که درمدینه باید یا من بمانم یا تو ! و آنگاه على را به جاى خود نهاد[۱۳].[ این حدیث ] نشان مى دهد ماندن امیرالمؤمنین علیه السلام در حفظ بیضه اسلام و زدودن فساد تبهکاران در حدّ ماندن پیامبر صلى الله علیه وآله مؤثّراست و این کار مهم، به دست هریک از آن دو بزرگمرد یکنواخت ساخته است و این عالى ترین پایه و مقامى است که مى توان تصوّرکرد
۴ . از سعد بن ابى وَقّاص به صحت پیوسته است که گفت : به خدا سوگند ، اگر یکى از سه فضیلت على براى من بود ، آن را برتراز هرچه آفتاب بر آن تابد مى دانستم ؛اگر آنچه پیغمبر صلى الله علیه وآله در بازگرداندن او از تبوک او را گفت (أما ترضى أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسى؟! آیا راضى نیستى مقامت
نسبت به من ، مقام هارون نسبت به موسى باشد ؟!) مرا گفته بود ،این جمله مرا محبوبتر بود از هرچه آفتاب بر آن تابد … تا آخر[۱۴] .مسعودى (در مروج الذهب ۲/۶۱) بعد از بیان حدیث ، گوید :من در صورت دیگر روایات ، از على بن محمّد بن سلیمان نَوْفَلى ـ در گزارش حال عایشه و دیگران ـ یافتم که وقتى سعد این جمله را به معاویه گفت و مردم از مجلس آماده بر خاستن شدند ،معاویه براى سعد تیز رها کرد و او را گفت : بنشین تا پاسخ مرا ازگفتارت بشنوى ! تو هیچگاه نزد من بیش از امروز مورد توبیخ وملامت نبودهاى ، پس چرا او را یارى نکردى ؟ و چرا از بیعتش ،تقاعد کردى ؟اگر من آنچه را تو از پیغمبر صلى الله علیه وآله شنیدى ، شنیده بودم تا آخر عمرخدمتگذار على مى شدم !سعد گفت : به خدا سوگند ، من به جاى تو ، از تو شایسته ترم !معاویه گفت : ولى بنو عُذْرَه زیر بارت نمى روند .و چنانکه گفته اند سعد منسوب به یکى از مردان بنى عُذْرَه بود[۱۵] … تا آخر .و در نزد حُفّاظِ پایدارنده اسناد ، به صحت پیوسته است که معاویه ، سعد را گفت : «ما مَنَعَکَ أن تَسُبَّ أبا تُرابٍ» (چه باعث شده تو از ناسزاگویى به ابو تراب ، سرباز زنى ؟) گفت : تا سه سخن ازپیامبر خدا صلى الله علیه وآله به یاد دارم نه تنها او را ناسزا نتوانم گفت ، بلکه اگریکى از آن سخنان براى من بود از اُشْتُران سرخ موى آن را برترمى دانستم ؛ شنیدم رسول خدا صلى الله علیه وآله ـ در حالى که او را در واقعه تبوک به جاى خود در مدینه مى گمارد و على به او گفت : یا رسول اللّه ،مرا با زنان و کودکان به جاى مى گذارى ؟ پیامبر صلى الله علیه وآله ـ او را گفت :أما تَرْضى أن تکونَ مِنّی بمنزلة هارون مِن موسى إلاّ أنّه لا نَبیّ بعدی[۱۶] .و در حدیثى نقل شده که وقتى سعد بر معاویه وارد شد ، معاویه گفت : چرا همراه ما نجنگیدى ؟ پاسخ داد : بادى غلیظ و تیره بر من گذشت ، من اشترم را گفتم اِخْ اِخْ ، تا بنشیند و چون باد تیره برطرف شد من راه را شناختم و به راه افتادم .معاویه گفت : در کتاب خدا اِخْ اِخْ نیست ، ولى این کلام خداىبزرگ است که :« وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَاعَلَى الأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّى تَفِیءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ »[۱۷] ؛هر گاه دو گروه از مؤمنان با هم به جنگ پردازند در آغاز باید بین آنها صلح برقرار کنید و هرگاه یکى بر دیگرى تجاوز کرد ، با متجاوز باید بجنگید تا به حکم خدا بازگردد .به خدا سوگند ، تو نه با گروه متجاوز در مقابل گروه دادگر و نه باگروه دادگر در مقابل گروه متجاوز بودى ! سعد گفت : من نمى خواستم با مردى بجنگم که پیامبر خدا صلى الله علیه وآله درباره او گفته است :
أنتَ مِنّی بمنزلة هارون مِنْ موسى غیرَ أنّه لا نَبیّ بعدی .معاویه گفت : کى این مقالت را با تو شنیده است ؟ سعد گفت :فلان وفلان وفلان ، تا رسید به اُمّ سَلَمَه . معاویه گفت : ولى اگر من از پیغمبر صلى الله علیه وآله شنیده بودم با على نمى جنگیدم ( مراجعه کنید تاریخ ابن کثیر ۸/۷۷)[۱۸] .امرى را که سعد در ردیف حدیث «رایَتْ» و ازدواج با صدّیقه طاهره به وحى خداى عزیز ـ که آن هر دو از بزرگترین فضائل است ـ مى داند ، و اگر معاویه آن را شنیده بود دیگر به جنگ على اقدام نمى کرد و تا زنده بود خادم آستان على مى بود ، باید تا آن حدّمهم باشد که سعد به خود اجازه دهد آن را بیشتر از هر چیزى که خورشید بر آن تابد ، دوست بدارد یا براى او از اشتران سرخ موى محبوبتر باشد ، و نیز آنقدر ارزش داشته باشد که معاویه اگرشنیده بود ، عمرانه خدمتگذارى على را اختیار مى کرد .بدیهى است این امر مهم غیر از جانشین ساختن فردى است برخانواده خود تا در رفع نیازمندى هاى زندگى آنان قیام کندـ چنانکه کار مستخدمان است ـ یا اینکه دیدبان و جاسوس منافقان باشد تا تجسّس در احوال آنان کند ؛ چنان که وظیفه طبقه پست مستخدمان دولتها است .
۵ . سخن سعید بن مُسَیَّب : وقتى حدیث را از ابراهیم یا از عامر
ـ دو فرزند سعد بن ابى وَقّاص ـ شنید ، گفت : به خود رضایت نمى دهم [ و این سخن را نمى پذیرم ] تا در این باره شخصاً با سعدمواجه شوم ! نزد او آمده ، گفتم : حدیثى که فرزند تو عامر بر من فروخواند چیست ؟ او انگشتانش را در گوشهایش کرد و گفت : ازرسول خدا شنیدم وگرنه ، گوشهایم کر باد ![۱۹]آیا چه چیز این حدیث را سعید بزرگ مى پنداشت تا جایى که مى کوشید خبر مربوط به آن را ـ پس از آنکه از فرزند سعد شنید ـ ازخود سعد بشنود ! آنگاه سعد با تأکیدى که ذکر شد ، از حدیث یادکرد .ما مى دانیم او چه فهمیده ، مسلّماً او چیزى جز همان معنى باعظمتى را که ما متذکّر شدیم ، به خاطر نیاورده است .
۶ . گفتار امام ابى البسطام شُعْبَة بن حَجّاج درباره حدیث ، که گوید : هارون افضل امّت موسى علیه السلام بود ! پس باید على علیه السلام نیزافضل امّت محمّد صلى الله علیه وآله باشد تا این نصّ صریح ـ که روایتش هم صحیح است ـ محفوظ ماند ؛ چنان که موسى به برادرش هارون گفت : « اخْلُفْنی فِی قَوْمِی وَأَصْلِحْ »[۲۰] تو در میان قوم ، جانشین من باش و به اصلاح آنان بکوش[۲۱] .
۷ . طَیِّبى گوید : حرف «مِنْ» در «أنتَ مِنّی بمنزلة هارون» خبر مبتدااست و «مِنْ» اِتّصالیه است و متعلّق خبر خاص مى باشد و «باء» در«بمنزلة» زائد است (مانند آیه : « فَإِن آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِهِ »[۲۲] ؛ اگرایمان آورند ، ایمانى مانند ایمان شما) ، و معنى حدیث این مى شود:تو متّصلى با من و جاى گزینى از جانب من ، مقامى را که هارون نسبت به موسى جاى گزین بود .در اینجا تشبیهى به نظر مى آید که «وجه شَبَه» مبهم است وجمله بعدى از آن پرده برمى دارد : «إلاّ أنّه لا نبیّ بعدی» از این رو معلوم مى شود رابطه و اتّصالِ نامبرده از ناحیه نبوّت نیست ، بلکه پایینتراز نبوّت و آن خلافت است[۲۳] .
[۱] . ترجمه آیه ۳۳ ، سوره اَحزاب .
[۲] . عبارت صحیح که در اصول ثبت افتاده چنین است : أنت ولیّ کلّ مؤمن بعدی .
[۳] . متن آن در ج۱ ص۹۵ گذشت [ و در متن عربى ، ۱/۵۰ ] .
[۴] . خصائص امیرالمؤمنین : ۴۷ ، حدیث ۲۴ ؛ السنن الکبرى ۵/۱۱۲ ، حدیث ۸۴۰۹ .
[۵] . المستدرک على الصحیحین ۳/۱۴۳ ، حدیث ۴۶۵۲ .
[۶] . المعجم الکبیر ۱۲/۷۷ ، حدیث ۱۲۵۹۳ .
[۷] . مجمع الزوائد ۹/۱۱۹ .
[۸] . البدایة والنهایه ۷/۳۷۴ ، حوادث سنه ۴۰ه .
[۹] . استیعاب ۳/۳۴ در هامش اصابه [ القسم الثالث / ۱۰۹۷ ، رقم ۱۸۵۵ ] ؛ شرح تقریب۱/۸۵ ؛ ریاض النضره : ۱۶۳ [ ۳/۱۰۵ ] ؛ صواعق : ۷۲ [ ۱۲۰ ] ؛ اصابه۲/۵۰۷ [ رقم ۵۶۸۸ ] ؛ سیره حلبیه ۳/۱۴۸ [ ۳/۱۳۳ ] ، اسعاف : ۱۴۹ .
[۱۰] . تذکرة الخواص : ۱۹ .
[۱۱] . ریاض النضره ۲/۱۶۲ [ ۳/۱۰۵ ] ؛ امتاع مقریزى : ۴۴۹ ؛ عیون الاثر ۲/۲۱۷ [ ۲/۲۵۴ ] ، سیره حلبیه ۳/۱۴۸ [ ۳/۱۳۲ ] ، شرح مواهب زُرقانى ۳/۶۹ ؛ سیره زینى دحلان ۲/۳۳۸ [ ۲/۱۲۶ ] .
[۱۲] . این روایت را طبرانى [ در المعجم الکبیر ۵/۲۰۳ ، حدیث ۵۰۹۴ ] به طریق صحیح ،روایت کرده است ؛ چنان که در مجمع الزوائد ۹/۱۱۱ ، هست .
[۱۳] . طبرانى [ در المعجم الکبیر ۵/۲۰۳ ، حدیث ۵۰۹۴ ] آن را با دو سند روایت نموده که یکى رجال آن ، رجال صحیح است جز میمون بصرى ، که ثقه است و ابن حِبّان توثیق کرده [ در الثقات ۵/۴۱۸ ] چنان که در مجمع الزوائد ۹/۱۱۱ ضبط شده (به ج۱ ص۱۲۶ ترجمه الغدیر [ و در متن عربى ، ص۷۱ ] مراجعه فرمایید) .
[۱۴] . خصائص نسائى : ۳۲ [ خصائص امیرالمؤمنین : ۳۷ ، حدیث ۱۱ ؛ السنن الکبرى۵/۳۰۷ ، حدیث ۸۳۹۹ ] ؛ مروج الذهب ۲/۶۱ [ ۳/۲۴ ] .
[۱۵] . سعد بن ابى وَقّاص از قبیله بنى زُهْرَه است ، ولى رندان او را پسر یکى از بنى عُذْرَه مى دانستند ، لذا معاویه با این کنایه ، به او طعن مى زند که تو لایق سریر خلافت نیستى . مترجم
[۱۶] . جامع ترمذى ۲/۲۱۳ [ ۵/۵۹۶ ، حدیث ۳۷۲۴ ] ؛ مستدرک حاکم ۳/۱۰۸ [ ۳/۱۱۷ ،حدیث ۴۵۷۵ ] با اعتراف به صحّت و ذهبى هم صحّت آن را پذیرفته است .زیادى چاپ دوم :و به همین صورت مسلم حدیث را در صحیح خود [ ۵/۲۳ ، حدیث ۳۲ ] آورده ، و حافظ گنجى در کفایه : ۲۸ [ ص۸۵ ، باب ۱۰ ] از او نقل کرده ؛ و بَدَخشانى هم در نُزُل الابرار : ۱۵ [ ص۴۷ ] از مسلم و ترمذى نقل آورده ؛ و با همین الفاظ ، ابن حجر در اصابه ۲/۵۰۹ [ رقم ۵۶۸۸ ] از ترمذى نقل نموده ؛ و میرزا مخدوم جُرجانى هم در فصل دوم از کتاب «نواقض الروافض» به نقل از مسلم و ترمذى یاد کرده است .
[۱۷] . سوره حجرات ۴۹ آیه ۹ .
[۱۸] . البدایة والنهایة ۸/۸۳ ، حوادث سنه ۵۵ ه .
[۱۹] . نسایى در خصائص : ۱۵ با چند طریق روایت کرده است [ خصائص امیرالمؤمنین :۷۰ ـ ۷۲ ، حدیث ۴۹ ـ ۵۱ ؛ السنن الکبرى ۵/۱۲۱ ـ ۱۲۲ ، حدیث ۸۴۳۴ ـ ۸۴۳۶ ] .
[۲۰] . سوره اعراف ۷ آیه ۱۴۲ .
[۲۱] . حافظ گنجى در کفایه : ۱۵۰ [ ص۲۸۳ ، باب ۷۰ ] نقل کرده .
[۲۲] . سوره بقره ۲ آیه ۱۳۷ .
[۲۳] . شرح مواهب علاّمه زرقانى ۳/۷۰ .