«صدّیق» از ماده (ص ، د ، ق) مشتق شده ، و صِدْق [ راستى ] نقیض کذب [ دروغ ]است ؛ صِدِّیق بر وزن فِعّیل مى باشد و صِدِّیقه بر وزن فِعِّیله ؛ و این وزن براى دلالت برکَثرتِ اِتّصاف موصوف بر صفت مى آید ، و [ در این ماده ] مبالغه در صدق و تصدیق را درمى یابیم و رساتر از «صَدوق ؛ راستگو» است ؛ و گفته اند : صِدّیق بر کاملِ درصِدْق اطلاق مى شود ؛ کسى که عملش قول او را تصدیق کند ؛ و گفته شده : صِدّیق به کسى اطلاق مى گردد که هرگز دروغ نگوید .نزد اهلِ سُنّت مشهور است که «صِدّیق» لقبِ ابى بکر بن ابى قُحافه است ، هرچندبعضى از روایاتشان مى گوید که : آن ، لقب على ّ بن ابى طالب مى باشد ؛ و این روایات با روایات شیعه امامیه هماهنگ اند که براساس نصّ آنها : «صِدّیق» لقبِ امام على علیه السلام است ، و عامّه آن را سرقت کردند و به ابوبکر بخشیدند[۱]
.امّا لقبِ «صِدّیقه» در قرآن بر مریم بنتِ عِمْران اطلاق شده است ، و بر زبانِ پیامبرآمده که آن ، لقبِ فاطمه زهرا و خدیجه کُبرى علیهما السلام است ؛ و در این میان تلاش هایى صورت گرفت که این لقب را به عائشه بربندند ، اما به زودى سُستى ِ این ادّعا راثابت مى کنیم .اگر بخواهیم به حقیقت برسیم چاره اى جز تنقیحِ معناى ِ «صدّیقه» نداریم تادریابیم که آیا آن مرتبه اى معنوى و ربّانى است ، یا از اَلقابى است مانند القاب امروزى که به این و آن داده مى شود !آیا در صدر اسلام میان آنچه پیامبر صلى الله علیه وآله مى بخشید و آنچه دیگران مى بخشیدند فرق وجود داشت ؟ و آیا معقول است القابى که از سوى ِ خدا و پیامبرش عطا شدهبى اساس و تنها بر پایه رویدادى باشد ؟! یا اینکه (چنین نیست) و نامیدن پیامبر ،شخصى را به اسمى ، دلالت مى کند که آن شخص در واقع شایسته دریافت آن است .و آیا القاب براساس شایستگى ها و قابلیت ها داده مى شد یا اینکه براى تشویق وترغیب اشخاص صورت مى گرفت ؟و چرا به ابوذر لقب «صِدّیق» داده نشد ، با اینکه براساس سخن پیامبر امین صلى الله علیه وآله اوراستگوترین انسانها بود ؟[۲] مقصود از «صِدّیقه» چه چیز است ؟ آیا صدّیق مراتب و اقسامى دارد ؟ابن بِطْریق (م۶۰۰ه ) در کتاب «العمدة» مى نگارد : صدّیق به سه قسم است :
۱ . صدّیقى که پیامبر است ؛
۲ . صدّیقى که امام است ؛
۳ . صدّیقى که عبد صالح مى باشد ، نه پیامبر است و نه امام .بر قسم اول ، این سخن خداى متعال دلالت مى کند که فرمود :« وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إدْریسَ إِنَّهُ کانَ صدّیقاً نَبِیّاً »[۳] ؛«در کتابْ [ قرآن ] اِدریس را یاد کن که او پیامبرى صدّیق بود» .و [ پیداست که ] هر پیامبرى صدّیق است و هر صدّیقى پیامبر نمى باشد .و این سخنِ خداى متعال که : « یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ »[۴] ؛ «یوسف ، اى صدّیق» .و بر اینکه صدّیق امام است ، این سخن خداى متعال دلالت دارد که فرمود :« فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِوَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً »[۵] ؛«آنان با کسانى اند که خدا بر آنها نعمت بخشید ؛ از پیامبران و صدّیقین و شهداءو صالحین ، و اینان نیک رفیقانى اند» .خدا در آیه پیامبران را نام برده و سپس صدّیقین را ستوده است ، زیراپس از پیامبران ، شایسته نام بردن جز ائمه کسى دیگر نیست .و نیز دلالت مى کند بر آن اینکه : در اخبار وارد شده که صدّیقین سه نفرند : حَبیب و حِزقِیل و على ، و او [ على ] برترینشان است ؛ پس چون على علیه السلامرا با این دو تن ذکر نمود ، با آن دو در لفظِ «صدّیقین» داخل است ،و آن دو تن نه پیامبرند و نه امام ؛ پس خواستْ على علیه السلام را جداگانه نام بَردبه چیزى که آن دو ندارند ، و آن امامت است ؛ازاینرو [ پیامبرصلى الله علیه وآله ]فرمود : او افضلشان است .پس در لفظِ «صدّیق» میانشان برترى نیست ؛ زیرا که [ پیامبر صلى الله علیه وآله ]فرمود : راستگویان سه نفرند . از اینرو در لفظ برابر شدند . آنگاه پیامبرخواست از اختلافشان در معنا خبر دهد که همان استحقاق امامت است ،پس فرمود : او اَفضل آنهاست ، با توجه به اینکه [ على علیه السلام ] صدّیق است وامام[۶] .و از آنجا که بحث در اطراف این مسئله نیازمند بیان مسائلى چند است ، و طرح تدریجى آنها را مى طلبد ، ناگزیر آگاهى بر واژه «صادق» و «کاذب» لازم است ، آنگاه باید معناى ِ «صدّیقه» را دریافت و اینکه آن در کدام یک از این دو طرف مى باشد .پیش از هر چیزى ذکر این نکته لازم است که پیامبر صلى الله علیه وآله در زمان جاهلیّت به«صادقِ امین» مُلَقّب بود ، و حضرت خدیجه کبرى و دخترش فاطمه زهرا از سوى پیامبر «صدّیقه» لقب یافتند ؛ و صدّیق ، على بن ابى طالب علیه السلام از صدّیقه ـ فاطمه زهرا علیهاالسلام ـ داراى فرزندان پاک و صادقى شد که آنان امامانِ مسلمانان شدند وپروردگار جهانیان در آیه تطهیر پاکشان ساخت و به پیروى ِ آنها فراخواند و فرمود :« وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ »[۷] ؛«با صادقان (راستگویان) باشید»[۸] .براى تحریف در این القاب ، و ستاندنِ آن از خاندان پیامبر ، پیوسته کوششهاى نافرجامى صورت گرفته و در حال انجام است ، اما با وجود این ، تحریف گران نمى توانند در این عرصه تاخت و تاز کنند ، چه آنان ـ صلوات اللّه علیهم ـ در صُلبهاى ِپدران بلند مرتبه و رحم هاى مادرانى پاک بوده اند . آلودگى هاى جاهلیّت آنان را آلوده نساخت ، و لباس تیرگى و پلیدى بر قامتشان راست نیامد[۹] .جدّشان در جاهلیّت به «صادق امین» معروف بود به جهتِ راستى و وفادارى اش به پیمانها و عهدها ، و عرب به او احترام مى کرد و بزرگش مى داشت . و براى داورى پیش او مى رفتند ؛ زیرا آن حضرت جانب کسى را به ناحق نمى گرفت و حق کسى راانکار نمى کرد[۱۰] . و در بیست سالگى در «حلف الفضول» شرکت کرد تا مظلوم را دربرابر ظالم یارى رساند[۱۱] ، و به عهد و پیمانها وفا شود .پیامبر صلى الله علیه وآله میان قبائل در نهادنِ حَجَر الأسود داور شد ؛ و این ماجرا زمانى بود که قبایل عرب خانه خدا را تجدید بنا کردند و در گذاشتن حَجَر در جاى خودش میانشان نزاع روى داد ؛ ابو امیّة بن مُغِیرَه ـ پدر اُمّ سَلَمه ـ پیشنهاد کرد که نخستین کسى را که از«باب السلام» درآید داور سازند . در این هنگام محمّد بن عبداللّه صلى الله علیه وآله وارد شد ! پس چون او را دیدند ، گفتند : این امین است ، به داورى او خشنودیم .پیامبر صلى الله علیه وآله از ماجرا آگاه شد . عبایش را پهن کرد ـ و در روایتى آمده که جامه اى طلبید ـ آنگاه حَجَر را به دست خویش گرفت و در آن نهاد ، سپس گفت : باید هریک از قبایل قسمتى از آن جامه را بگیرد . [ آنان چنین کردند ] پس با هم آن را بالا آوردند ؛چون در برابر موضع قرار گرفت ، پیامبر به دست شریف خود حَجَر را گرفت و درمکانش گذاشت[۱۲] .براساس روایت بعضى از کتابهاى عامّه ، پیامبر در آغاز دعوت مبارکش در کوه صفا چنین گفت :«اى بنى فِهْر ، اى بنى عَدِى ، اى فرزندانِ عبد المُطَّلِب ، و همینطورقبایلى را تا زمان نزدیک به خود نام برد تا اینکه گرد آمدند ، و هرکه نمى توانست سوى او آید رسولى فرستاد تا ببیند او چه مى خواهد .پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : «به نظرتان اگر من خبر دهم گروهى در دامن این کوه
بر شما شبیخون زدند ، آیا مرا تصدیق مى کنید ؟»همه یک زبان گفتند : آرى ، تو نزد ما متهم [ به دروغ ] نیستى ، و ماهرگز دروغى را بر تو نیازموده ایم .آن حضرت صلى الله علیه وآله فرمود : من شما را از عذاب شدید بیم دهنده ام ! اى بنى عبد المُطَّلب ، و اى بنى عَبْد مناف ، و اى بنى زُهْرَه ، و اى بنى تَیْم ، واى بنى مَخْزوم وأَسَد ؛ و همه قبائل مکّه و شاخه هاى آنها را مى شمرد .سپس گفت : خدا مرا امر کرده که شما را از عِقابش بترسانم ، و من مالک منفعتى براى دنیایتان و نصیبى براى آخرتتان نیستم مگر اینکه بگویید : «لا إله إلاّ اللّه» ؛ خدایى جز خداى یکتا نیست .پس ابو لهب برخاست ـ و اومردى تنومند بود که سریع به خشم مى آمد ـ و فریاد زد :نفرین همیشگى بر تو باد ! آیا براى این ما را گرد آوردى ؟[ پس از آن ، جمعیّت ] از اطرافِ وى پراکنده شدند [ تا ] در کارش به
مشورت بپردازند»[۱۳] .آرى ، قبائل عرب او را تکذیب کردند نه به خاطر خودش ، بلکه براى افکار وآرائى که درباره هستى و حیات برایشان آورد ، اندیشه هایى که پیش از آن برایشان مطرح نبود ؛ از اینرو [ در این مرحله ] شأن او شأن دیگر پیامبران است که از سوى اقوامشان تکذیب شدند ، مَثَل قوم او مَثَلِ قوم نوح و عاد و ثمود و لوط و اصحاب رَسّ است ، چراکه خداى متعال مى گوید :« وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَعَادٌ وَثَمُودُ * وَقَوْمُ إِبْرَاهِیمَ وَقَوْمُ لُوطٍ »[۱۴] ؛«اگر تو را تکذیب مى کنند پیش از این ، قومِ نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهیم وقوم لوط [ پیامبرانشان را ] تکذیب کردند» .بنابراین قوم آن حضرت کذب ذاتى و خیانت و ظلم را به او نسبت ندادند ، بلکه به او تهمت سحر و [ کِذْب مُستَجدّ ، سخن از پیش خود بافته که تاکنون سابقه نداشته است ] ـ به پندار آنان ـ زدند ، زیرا حقیقتِ اعجاز را درک نمى کردند ؛ و پیامبر صلى الله علیه وآله رامجنون مى نامیدند ، زیرا سنگینى ِ وحى را بر او مى دیدند ؛ و به نهایت روشن است که عرب ، پیش از اسلام ، راستى و امانت و وفاى وى را مى شناختند .پس «صادق» و «صِدّیق» ـ پیش از هر چیزى ـ لقب رسول خداست و انبیاء وپیامبران پیش از او ـ مانند ابراهیم و ادریس و اسماعیل و موسى و عیسى ـ زیرا خداى متعال درباره رسول خدا صلى الله علیه وآله مى فرماید :« وَالَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ »[۱۵] ؛«و آن که «صدق» را آورد و آن را تصدیق کرد» .و درباره ابراهیم مى فرماید :« وَاذْکُر فِی الْکِتَابِ إبْراهیمَ إِنَّهُ کانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً »[۱۶] ؛
«و در کتاب ابراهیم را یاد کن که او پیامبرى «صدّیق» بود» .
و نیز درباره او مى فرماید :« وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَکُلاًّ جَعَلْنَا نَبِیّاً وَوَهَبْنَا لَهُمْ مِن رَحْمَتِنَا وَجَعَلْنَالَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِیّاً »[۱۷] ؛«و [ به ابراهیم ] اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همه آنها را پیامبر قرار دادیم ؛و از رحمتمان به ایشان بخشیدیم ؛ و ذکرِ خیر والایى برایشان قرار دادیم» .و درباره ادریس مى فرماید :« وَاذکُرْ فِی الْکِتَابِ إدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً »[۱۸] ؛
«و در این کتاب ادریس را یاد کن که او پیامبرى صدّیق بود» .
و درباره اسماعیل مى فرماید :« واذکُرْ فِی الْکِتَابِ إِسْمَاعِیلَ إِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَکَانَ رَسُولاً نَبِیّاً »[۱۹] ؛«و در این کتاب اسماعیل را یاد کن که او صادق الوعد بود ، و رسولى پیامبر» .
و درباره موسى مى فرماید :« واذکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصاً وَکَانَ رَسُولاً نَبِیّاً »[۲۰] ؛«و در این کتاب موسى را یاد کن که او مُخْلِص بود ، و فرستادهاى پیامبر» .بنابراین «صدّیقه» یکى از صفات و از شاخصهاى متمایزِ برگزیدگان است که براساس این آیات ، نخست ویژگى انبیاء و فرستادگان است ، و سپس صفتِ اوصیاء وبندگان صالح خدا مى باشد ، زیرا خداى ِ متعال مى فرماید :« وَالَّذِینَ آمَنُوا بِاللّهِ وَرُسُلِهِ أولئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ »[۲۱] ؛«و کسانى که به خدا و پیامبرانش ایمان آوردند ، آنان همان «صدّیقین» اند» .و این تخصیصِ بعد از بیان ، اشاره دارد به اینکه دروغگویانى که [ به دروغ ]ایمان آوردند ، امکان ندارد «صدّیقین» باشند ، بلکه مقصود از این آیه اهل بیت است ؛ زیراآنان «صادقین» و «صدّیقین»اند ، و تفصیل آن خواهد آمد .درباره این آیه خداى ِ متعال که مى فرماید :« وَ مَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً »[۲۲] ؛«و کسانى که خدا و رسول او را فرمان بَرَند آنان با کسانى اند که خدا بر آنهانعمت ارزانى داشت ـ یعنى پیامبران و صدّیقان و شهدا و صالحان ـ و چه نیک رفیقان (و همدمانى )اند اینان (براى انسان)» .ابن شهرآشوب ـ در «مناقب آل ابى طالب» ـ از ابن عبّاس روایت کرده که گفت :« « مِنَ النَّبِیِّینَ » یعنى محمّد ، « وَالصِّدِّیقِینَ » یعنى على ـ که نخستین کسى بود که پیامبر را تصدیق کرد ـ « وَالشُّهَداء » یعنى على و جعفر و حمزه وحسن و حسین علیهم السلام .سپس گفت : همه پیامبران «صِدّیق»اند ، و هر صدّیقى پیامبر نیست ؛ وصدّیقان همه شان صالح اند ، و هر صالحى صدّیق نمى باشد ، و [ نیز ] هر صدّیقى شهید نیست .امیرالمؤمنین ، صدیق و شهید و صالح بود . پس سزاوار دارا بودن تمامى صفات صدیقان و صالحان است ، جز نُبوّت .ابو ذر سخن گفت تکذیبش کردند ، پس پیامبر گفت :ما أَظَلَّتِ الخَضْراء [ على ذی لَهْجَة أصْدَق من أبی ذرّ ]» ؛آسمان بر گویندهاى راستگوتر از ابوذر سایه نیفکنده است .در این هنگام على علیه السلام درآمد ، پس پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود :«ألا أنّ هذا الرجل المُقبل فإنّه الصدّیقُ الأکبر والفاروقُ الأعظم» ؛«هان ! این مردى که پیش مى آید ! او صدّیق اکبر است و فاروق اعظم»[۲۳] .و بدان جهت که پیامبر مصطفى راستگو و امین است ، [ یعنى ] کسى است که :« لاَ یَنْطِقُ عَنِ الْهَوىإِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحى »[۲۴] ؛پیامبر از روى ِ هوس سخن نمى گوید ، گفتار او نیست مگر وحیى که بر اووحى مى شود .پس هرچه را درباره دیگران مى گوید حق است ، و [ اگر ] دیگران را مُلَقَّب به القابى مى کند از روى احساس و عاطفه نمى باشد ، بلکه براى صفاتى است که آنان دارند .واز امورانکارناپذیر این است که اسلام براساس دو عامل انتشار و رونق یافت:
۱ . اموال حضرت خدیجه علیهاالسلام .
۲ . شمشیر امیرالمؤمنین ، على علیه السلام .
از آنجا که این دو شخصیّت ، نخستین کسانى بودند که به پیامبر ایمان آوردند ورسالتش را تصدیق نمودند و چیزهاى گران بها و نفیس را در نشر دعوت پیامبر نثارکردند ، مى بینیم که پیامبر امین به خدیجه لقبِ «صدّیقه» مى دهد و به على لقب«صدّیق» ؛ زیرا این دو بسیار پیامبر را در هر گفتار و کردارش تصدیق مى کردند .و این بدان معناست که : مصداقِ «صدّیقیت» ، بر اساس کمالاتِ ذاتى افراد وسیره شان ، توسط پیامبرِ اعطاء مى شود ؛ و اطلاق این الفاظ [ بر کسى] ، بى پایه و بدون قابلیّت فرد ممکن نیست ؛ و این کمتر چیزى است که مى توان گفت .در تاریخِ دمشق ، به نقل از ضحاک و مجاهد ، از ابن عمر روایت شده که گفت :«جبرئیل بر پیامبر ـ براى آنچه مى بایست ابلاغ کند ـ فرود آمد ، و نزدِپیامبر نشست وبا او سخن مى گفت . در این هنگام خدیجه ـ دختر خُوَیْلِد ـ[ از آنجا ] گذشت ! جبرئیل پرسید : اى محمّد ، این کیست ؟ پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : «هذه صدّیقة اُمّتی» ؛ این صدّیقه امتِ من است .جبرئیل گفت : با من نامه اى از پروردگار براى اوست ! خداى متعال اورا سلام مى رساند و بشارتش مى دهد به خانه اى در بهشت از «قَصَب» که دور است از آتش و عطش ، نه رنجى در اوست ، و نه داد و فریادِ کَس .[ یعنى در نهایت آرامش ] .خدیجه گفت : «اللّه السلام ومنه السلام ، والسلام علیکما ، ورحمة اللّه وبرکاته على رسول اللّه» ؛ خدا سلام است و سلام از اوست ، و سلام برشما ، و رحمت و برکات خدا بر رسول او باد ، این خانه اى که از قصب است چیست ؟[ پیامبر صلى الله علیه وآله ] فرمود : [ قصر ] مرواریدى است بسْ بزرگ ، میان خانه مریم دخترِ عِمران ، و خانه آسیه دختر مُزاحم ، و این دو در قیامت ازهمسرانِ من اند»[۲۵] .و این سلام از پروردگار بزرگ ، اعلامِ برترى خدیجه بر دیگر زنان پیامبر است واِشعار به مرتبه عالى او ؛ زیرا ابلاغ سلام جز براى معصوم یا براى کسى در مرتبه عصمت است ـ مانند سلمان و ابوذر و عمّار ـ نمى آید ؛ بلى آنان [ اهل سنّت ]این سلام را براى دیگران حکایت کردهاند ، لیکن تحقیق و بحث در سیره شان نادرستى این نقلها را اثبات مى کند .عَسْقَلانى در فتح البارى ـ هنگام شرح این بخش ـ مى گوید : خدیجه گفت : «هوالسلام وعن جبرائیل السلام وعلیک یا رسول اللّه السلام» ؛ «خدا سلام است و از جبرئیل سلام است ، و بر تو اى رسول خدا سلام است» .علماء گفتند : این قصه دلیلِ درک بالاى ِ خدیجه است ؛ زیرا او نگفت «وعلیه السلام» ـ چنان که براى بعض از صحابه این جریان رخ داد … ـ خدیجه با بینش درست دریافت که بر خدا، آنگونه که بر مخلوقین سلام مى شود ، سلام بازگردانده نمى شود[۲۶].دکتر سلیمان بن سالم بن رجاء سیحمى ـ عضو هیئت علمى دانشگاه اسلامى درمدینه ـ پس از آنکه سلام خدا را بر خدیجه مى آورد ، مى گوید :در این سخن دو منقبت بزرگ براى ام المؤمنین خدیجه ـ رضى اللّه عنها ـ مى باشد :۱ . ارسال سلام پروردگار بزرگ بر خدیجه توسط جبرئیل و ابلاغ پیامبر آن را ، که این ویژگى براى زنى جز او شناخته نشده است .۲ . بشارت به خانه اى از «قَصَب» در بهشت که در آن نه هیاهویى است و نه رنجى .سُهیلى مى گوید : براى ذکر «بیت ؛ خانه» معناى لطیفى هست ؛ زیرا خدیجه پیش ازبعثت صاحب خانه بود ، آنگاه در اسلام به تنهایى خانه به او اختصاص یافت ؛ درروى زمین از روزى که پیامبر مبعوث شد خانه اى جز خانه او نبود ، و این نیز فضیلتى است که غیر او در آن شریک نیست .وى مى گوید : پاداش کار غالباً به لفظ آن ذکر مى شود ، هرچند اَشْرف و والاتر از آن باشد ؛ به همین جهت در حدیث ، لفظِ «بیت» آمده است نه «قصر»[۲۷] .حافظ ابن حجر مى گوید : در بیت معناى دیگرى نهفته است ؛ زیرا مرجع اَهل بیت پیامبر خدیجه است ، چون در تفسیر این سخن خداى متعال که « إِنَّمَا یُرِیدُ اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ »[۲۸] ـ همانا خدا خواسته تا پلیدى را از شما اهل بیت بزداید ـ اُمّ سلمه مى گوید : هنگامى که این آیه نازل شد پیامبر فاطمه و على و حسن و حسین را فراخواند و عبائى بر آنها انداخت و فرمود : پروردگارا ، اینها اهل بیت مناند (این حدیث را ترمذى و دیگران روایت کرده اند ) [۲۹ ] .مرجع اهل بیت ـ این گروه ـ به خدیجه است ؛ زیراحسن و حسین فرزند فاطمه اندو فاطمه دختر خدیجه است ، و على در خُردسالى در خانه خدیجه رشد یافت ، سپس با دختر او ازدواج کرد ؛ بنابراین ، رجوع اهل بیت پیامبر به خدیجه است نه غیر او(پایان سخن دکتر سلیمان)[۳۰] .حاکم نیشابورى به اسناد خود از انس روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : «اززنان عالم [ شناخت ] چهار تن تو را بس است : «مریم دختر عمران ، آسیه زن فرعون ،خدیجه دختر خُوَیْلد ، و فاطمه دختر محمّد»[۳۱] .در سنن ترمِذى از عبداللّه بن جعفر روایت شده است که گفت : شنیدم على بن اَبى طالب مى گفت : شنیدم رسول خدا مى گفت :«بهترین زنان دنیا [ در این زمان ] خدیجه دختر خُوَیْلِد است ، و بهترین زنان دنیا[ در آن زمان ] مریم دختر عِمران مى بود»[۳۲] .و حضرت خدیجه وزیر راستینى براى پیامبر صلى الله علیه وآله بود[۳۳] ، و در جاهلیّت «طاهره»خوانده مى شد[۳۴] .و در فضائل الصحابه احمد بن حنبل[۳۵] ، و تاریخ دمشق[۳۶] ، و دیگر مآخذ [۳۷] به اسناد ازعبدالرحمن ابى لیلى ـ به نقل از پدرش ـ آمده است که پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود :«راستگویان سه نفرند : حبیبْ فرزندِ موسى نجّار ـ مؤمن آل یاسین ـ کسى که گفت : « یَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ »[۳۸] ؛ اى قوم از پیامبران پیروى کنید ، و حِزقیل ـ مؤمن آل فرعون ـ کسى که گفت : « اَتَقْتُلُونَ رَجُلاً »[۳۹] ؛ آیا مردى را مى کشید که … ، و على بن ابى طالب سومین آنهاست ، و او افضل (و برترین) ایشان مى باشد» .و در سُنَن ابن ماجَه ، به سندش از عَبّاد بن عبداللّه ، آمده است که گفت : على گفت :أنا عبداللّه و أخو رسولِه صلى الله علیه وآله ، وأنا الصِدّیقُ الأکبر ، لا یقولُها بعدی إلاّکَذّاب ، صَلَّیْتُ قبلَ الناسِ لِسبع سنین ؛«من بنده خدا و برادر رسول اویم ، و منم صِدّیق اکبر ، پس از من جز دروغگواین سخن را نمى گوید ؛ هفت سال پیش از مردم [ با پیامبر ] نماز گزاردم» .در مجمع الزوائد آمده است که اسناد این حدیث صحیح اند و رجال آن ثقه ؛ این روایت را حاکم در مستدرک از منهال روایت کرده و گفته است : این حدیث براساس شرط شیخین (بخارى و مسلم) صحیح است[۴۰] .از مُعاذه عَدَوِیَّه روایت شده که گفت : شنیدم على رضى الله عنه بر منبر خطبه مى خواند ومى گفت : «منم صدّیق اکبر ، قبل از آنکه ابوبکر ایمان آورد ایمان آوردم ، و پیش ازآنکه او مسلمان شود اسلام آوردم»[۴۱] .در الإصابه ابن حجر ، و اُسد الغابه ابن اثیر از ابى لیلى غفارى روایت شده است که گفت : شنیدم رسول خدا صلى الله علیه وآله مى گفت :سیکونُ من بعدی فتنةٌ ، فإذا کان ذلک فالْتَزِمُوا علیّ بن أبی طالب ؛ فإنّه أوّلُ من آمَنَ بی ، وأوّلُ مَن یُصافِحُنی یومَ القیامة ؛ وهو الصّدیقُ الأکبر ، وهوفاروقُ هذه الأُمّة ، وهو یَعْسُوب المؤمنین [۴۲] ؛«پس از من فتنهاى روى مى دهد ! در آن هنگام از على جدا نشوید ، چه اونخستین کسى است که به من ایمان آورد ، و اول کسى است که روز قیامت بامن مصافحه مى کند؛ و اوست صدّیق اکبر وفاروق این امّت و پادشاه مؤمنان».در تاریخِ دمشق به اسنادش از ابن عبّاس آمده است که گفت :ستکونُ فتنةٌ فَمَن اَدْرَکَها منکم فعلیه بخصلتین : کتاب اللّه وعلیّ بن أبی طالب ؛ فإنّی سمعتُ رسولَ اللّه یقول ـ وهو آخذ بید علیّ ـ هذا أوّلُ مَن آمن بی ، وأوّلُ مَن یُصافِحُنی ، وهو فاروقُ هذه الأُمّة ، یَفْرُقُ بین الحقّ والباطل ، وهو یَعْسوب المؤمنین ، والمالُ یَعسوب الظَلَمة [۴۳] ، وهو الصدیقُ الأکبر ، وهو بابی الذی اُوتی منه ، وهو خلیفتی من بعدی[۴۴] ؛«به زودى فتنهاى روى مى دهد ، هر که آن را درک کند بر اوست که به دوخصلت پایدار بماند :کتاب خدا و على بن ابى طالب ؛ زیرا من شنیدم که رسول خدا ـ در حالى که دست على را گرفته بود ـ مى گفت : این اوّل کسى است که به من ایمان آورد ، و اوّل کسى است که با من مصافحه مى کند ؛ و او فاروقِ این امّت است که حق را از باطل جدا مى سازد ، و او فرمانرواى مؤمنان است و مال فرمانرواى ستم گران مى باشد ؛ و اوست صدیق اکبر ، و اوست باب و درورود بر من ؛ و او خلیفه بعد از من است» .از ابى سخیله نقل شده که گفت : «من و سلمان حج گزاردیم ، پس بر ابوذر وارد شدیم ، به خواست خدا براى مدتى نزد او بودیم ؛ چون زمانِ حرکت ما فرا رسید ،پرسیدم : اى اباذر ، مى بینم که امورى حادث شد ، و مى ترسم در مردم اختلاف پدیدآید ،اگر چنین شود چه دستورى برایم دارى ؟ گفت : بچسب به کتاب خداى بزرگ وعلى بن ابى طالب ! و شاهد باش که من شنیدم رسول خدا مى فرمود :على اول کسى است که به من ایمان آورد ، و اول کسى است که روز قیامت بامن مصافحه مى کند ؛ و اوست صدّیق اکبر ، و اوست فاروق که میان حق وباطل فاصله مى اندازد»[۴۵] .از پیامبر صلى الله علیه وآله روایت شده که به على علیه السلام فرمود :اُوتیتَ ثلاثاً لم یُؤتَهُنّ أحدٌ ولا أنا : اُوتیتَ صِهْراً مثلی ، ولم اُوتَ أنا مثلی[۴۶] ؛واُوتیتَ زوجةً صِدّیقة مثل ابنتی ، ولم اُوتَ مثلُها زوجةً ؛ واُوتیتَ الحسن والحسین من صُلبک، ولم اُوتَ من صُلبی مثلُهما، ولکنّکم مِنّی وأنا منکم[۴۷]؛«سه چیز داده شدى که نه به احدى ، و نه به من داده شد : پدر زنى چون من دارى و من مثل تو چنین پدر خانمى ندارم ؛ همسرى صدّیقه چون دخترم دارى و من چنین همسرى داده نشدم ؛ و از صُلبَت حسن و حسین به تو داده شد ، و من از صُلبم مثل این دو را داده نشدم ؛ با همه اینها شما از من هستید و من از شما» .این حدیث به روشنى دلالت دارد که بانوى بتول ، فاطمه زهرا علیهاالسلام «صدّیقه» است ؛زیرا پیش از این گذشت که خدیجه ـ سلام اللّه علیها ـ به نصّ پیامبر «صدّیقه» مى باشد ، واین حدیث فاطمه علیهاالسلام رابالاتر مى برد و نصّ بر این است که فاطمه برتر از خدیجه است ؛ پیامبر صلى الله علیه وآله مى فرماید : «وَلَم اوُتَ مثلُها زوجةً ؛مثل فاطمه همسرى داده نشدم » مجموع این سخنان براى ما روشن مى سازد که «صدّیقه» مراتبى دارد و داراى یک مرتبه نیست ؛ خدیجه مرتبه اى از آن را دارد ، و فاطمه زهرا مرتبه بالاترى از آن راداراست .در حدیث طولانى آمده است که پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود :یا علیّ ، إنّی قد اَوْصَیْتُ فاطمةَ ـ ابنتی ـ بأشیاء وأَمَرْتُها أن تُلَقِّیها إلیک ،فَأَنْفِذْها ، فهی الصادقة الصدّیقة ؛ ثمّ ضَمَّها إلیه وقَبَّلَ رَأْسَها وقال : فداک أبوک یا فاطمة[۴۸] ؛«اى على ، من به فاطمه چیزهایى را وصیّت کردم و از او خواستم آنها را به توالقا کند ، پس آنها را به انجام رسان ، چه او راستگوست و «صدّیقه» ؛ سپس پیامبر صلى الله علیه وآله فاطمه را در بغل گرفت و سرش را بوسید ، و گفت : اى فاطمه ،پدرت فدایت باد !»از مُفَضَّل بن عُمَر روایت شده که گفت : به امام صادق علیه السلام گفتم : «چه کسى فاطمه راغسل داد ؟ فرمود : امیرالمؤمنین علیه السلام ؛ گویا این سخن آن حضرت بر من گران آمد ،پس برایم گفت : گویا از آنچه به تو خبر دادم به تنگ آمدى ؟! گفتم : چنین است فدایت شوم . فرمود :لا تُضِیقَنَّ فإنّها صِدّیقة لم یکن یُغَسِّلُها إلاّ صدّیق ،أما عَلِمْتَ أنّ مریمَ لم یُغَسِّلْها إلاّ عیسى ؟![۴۹]«بر خودت سخت مگیر ! فاطمه «صدّیقه» بود ، جز «صدّیق» او را غسل
نمى دهد ؛ آیا نمى دانى که مریم را جز عیسى غسل نداد ؟!»على بن جعفر از برادرش امام کاظم علیه السلام روایت مى کند که فرمود :إنّ فاطمةَ علیهاالسلام صدّیقةٌ شهیدة[۵۰] ؛«همانا فاطمه علیهاالسلام صدّیقه شهیده است» .پس صدّیقه کُبرى ، خدیجه ـ سلام اللّه علیها ـ از صادق امین ، محمّد بن عبداللّه صلى الله علیه وآله«صدّیقه» فاطمه زهرا را به دنیا آورد ؛ و آنحضرت با «صدّیق» على بن ابى طالب علیه السلام ازدواج کرد ؛ و این دو ، محل تلاقى نورها و جمعِ دو دریا شدند .پیش از این گذشت که امام على علیه السلام و حضرت صدّیقه خدیجه کبرى ـ سلام اللّه علیها ـ دو نفرى اند که پیامبر صلى الله علیه وآله را تصدیق کردند آن زمانى که مردم آن حضرت را دروغگومى پنداشتند ؛ و پیامبر صلى الله علیه وآله براى عائشه ـ آنگاه که نسبت به خدیجه رشک ورزید ـ این معنا را تأکید کرد .عائشه گفت : چقدر از پیر زالى از پیر زنهاى قریش که بى دندان بود و دو لثه سرخ داشت و مُرد ، سخن به میان مى آورى ! خدا بهتر از او را به تو داد ![۵۱]پس صورت پیامبر چنان بر افروخته شد که آنگونه او را ندیده بودم مگر هنگام نزول وحى یا هنگام رعد و برق تا اینکه درمى یافت [ آن رعد و برق براى ] رحمت است یا عذاب[۵۲] ؛ پس فرمود : این سخن را مگوى ! او مرا تصدیق کرد آنگاه که مردم تکذیبم کردند»[۵۳] .در تفسیر این سخن خداى متعال که :« وَالَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ »[۵۴] ؛«و کسى که صدق را آورد و آن را تصدیق کرد» .از صحابه و تابعین آمده است : مقصود از « وَالَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ » ـ کسى که صدق راآورد ـ رسولِ خداست ، و کسى که « صَدَّقَ بِهِ » ؛ او را تصدیق کرد ، على بن ابى طالب مى باشد[۵۵] .درباره این سخن خداى متعال که فرمود :« فَمَن أَظْلَمُ مِمَّنْ کَذَّبَ عَلَى اللّهِ وَکَذَّبَ بِالصِّدْقِ إذْ جاءَهُ »[۵۶] ؛«پس کیست ستمگرتر از آن کس که بر خدا دروغ بست و [ سخن ] راست را چون به سوى آمد دروغ پنداشت ؟»امام على علیه السلام مى فرماید :الصدق ولایتنا أهل البیت[۵۷] ؛«مقصود از «صدق» ، ولایتِ ما اهل بیت است» .حاکمان و پیروانشان اطلاق این لقب را بر فاطمه و خدیجه و على برنتافتند ، ازاینرو براى تحریفِ این حقیقت کوشیدند . [ اینان ] ابابکر را صدّیق نامیدند و عائشه را صدّیقه لقب دادند ،واین سخنِ خداى متعال را که « وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ »[۵۸] ، «باراستگویان باشید» تفسیر کردند به اینکه : یعنى با ابوبکر و عمر باشید[۵۹] ، و روایاتى راکه به صراحت ، لقب صدیق را به حضرت على علیه السلام اختصاص داده بود ، یا تضعیف کردند و یا [ بهطور کلّى ] از روى عمد نپذیرفتند [۶۰] .بر سر آنیم تا ببینیم آیا در زندگى و منش ابوبکر و عائشه ملاکهاى ِ صدیق و صدیقه بودن را مى یابیم یا این لقبها با زمینه سازى هایى چند ، به آنها داده شد ؟
[۱] . براى نمونه بنگرید به : العمدة : ۲۲۰ .
[۲] . سنن الترمذی ۵ : ۳۳۴ ، حدیث ۳۸۸۹ ؛ الأنساب سمعانى ۴ : ۳۰۴ .
[۳] . سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۶ .
[۴] . سوره یوسف ۱۲ ، آیه ۴۶ .
[۵] . سوره نساء ۴ ، آیه ۶۹ .
[۶] . العمدة : ۲۲۳ .
[۷] . سوره توبه ۹ ، آیه ۱۱۹ .
[۸] . نگاه کنید به تفسیر قمى ۱ : ۳۰۷ ؛ تفسیر فرات کوفى : ۱۳۷ ؛ در این دو مأخذ آمده است که : «أی کونوا مع علیّ وأولاد علیّ» ؛ یعنى با على و اولاد على باشید .این معنا از امام باقر علیه السلام روایت شده است ، به مآخذ ذیل بنگرید :الدر المنثور ۳ : ۲۹۰ ؛ فتح القدیر ۲ : ۳۹۵ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۰ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۳ ؛ کفایة الطالب : ۲۳۵ ـ ۲۳۶ .و نیز از امام صادق علیه السلام روایت شده ؛ چنان که در شواهد التنزیل ۱ : ۲۵۹ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۰ ؛ و غایة المرام : ۲۴۸ از ابو نعیم اصفهانى آمده است .و همچنین از عبداللّه بن عبّاس روایت شده است ، به مآخذ زیر نگاه کنید :مناقب امیرالمؤمنین (خوارزمى ) : ۱۹۸ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۲ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۶ ؛ الدر المنثور ۳ : ۲۹۰ ؛ فتح القدیر ۲ : ۳۹۵ .و نیز از عبداللّه بن عمر روایت شده که مى توان آن را در شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۲ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۷ ، ملاحظه کرد .و از مُقاتِل بن سُلیمان روایت شده ، که در شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۲ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۶ ، آمده است .و در تفسیر این آیه آمده است که مراد از «صادقین» کسانى اند که خداى متعال در این آیه یادآور شد : « رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ » [ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۲۳ ]مردانى که در عهدى که با خدا بستند صادق ماندند ؛ بعضى از آنها عهد را به انجام رساندند ، و بعضى منتظرند .از ابى جعفر روایت شده که مقصود از « مَنْ قَضى نَحْبَهُ » حمزه است و جعفر ؛ و مراد از « مَنْ یَنْتَظِر »على بن ابى طالب مى باشد .
[۹] . از پیامبر صلى الله علیه وآله روایت شده که فرمود : «اَنا دَعْوَةُ أبی إبراهیم ؛ من [ استجابت ] دعاى پدرم ابراهیم هستم» .نگاه کنید به ، مسند الشامیین ۲ : ۳۴۱ ؛ تفسیر طبرى ۱ : ۷۷۳ ، حدیث ۱۷۰۷ ؛ الجامع الصغیر ۱ : ۴۱۴ ،حدیث ۷۰۳ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۴۱۱ ، حدیث ۴۳۵ .و از آن حضرت صلى الله علیه وآله نقل شده که فرمود : «نُقِلْتُ مِن کِرام الأصلاب إلى مُطَهَّرات الأرحام ، وخَرَجْتُ مِن نکاح ولم أخرج مِن سِفاح ؛ وما مَسَّنی عرق سِفاح قطّ ، وما زِلْتُ اَنْقُل مِنَ الأصلابِ السَلیمة من الوَصُوم والأرحام البریّة مِن العیوب» ؛ از صُلْبهاى کرام به رحم هاى پاک انتقال یافتم ، ومن مولود نکاح ازدواج حلال مى باشم نه زنا (و رابطه نامشروع) ؛ عرق زنا هرگز (پیشینیه وجودنامرئى ) مرا مَس نکرد ، و من پیوسته از اَصلاب پاک از عیبها و نقصها به رحم هاى پاک از زشتى ها نقل مکان مى کردم .و احمد در (فضائل الصحابه ۲ : ۶۶۲) از پیامبر روایت کرده که فرمود : «خُلِقْتُ أنا وعلیّ بن أبی طالب من نور واحد قَبل اَنْ یَخْلُقَ اللّهُ آدم … فلمّا خَلَقَ اللّهُ آدم اَسْکَنَ ذلک النورَ فی صلبه إلى أن افْتَرَقنا فی صُلْب عبدالمُطَّلِب ؛ فجزءٌ فی صُلب عبداللّه ، وجزء فی صُلب أبی طالب» ؛ من و على از یک نور آفریده شدیم ، پیش از آنکه خدا آدم را بیافریند … چون خدا آدم را خلق کرد این نور را در صُلب او نهاد تا اینکه در صُلب عبدالمُطَّلب از هم جدا شدیم ؛ جزئى از آن در صُلب عبداللّه رفت ، و جزئى در صُلب ابو طالب .
[۱۰] . السیرة الحلبیّة ۱ : ۱۴۵ .
[۱۱] . طبقات ابن سعد ۱ : ۱۲۹ ؛ المنمق : ۵۲ ـ ۵۴ .
[۱۲] . السیرة النبویّه ابن هشام ۱ : ۲۰۹ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۴۱ ؛ البِدایة والنهایه ۲ : ۳۰۳ ؛ شرح نهج البلاغه (ابن
ابى الحدید) ۱۴ : ۱۲۹ .
[۱۳] . نگاه کنید به ، صحیح بخارى ۶ : ۱۹۵ در تفسیر آیه « تَبّتْ یدا أبی لهب وتَبَّ » ؛ صحیح مسلم ۱ : ۱۳۴ .
۱۴] . سوره حج ۲۲ ، آیه ۴۲ و۴۳ .
[۱۵] . سوره زمر ۳۹ ، آیه ۳۳ .
[۱۶] . سوره مریم ۱۹ ، آیه ۴۱ .
[۱۷] . سوره مریم ۱۹ ، آیه ۴۹ و۵۰ .
[۱۸] . سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۶ .
[۱۹] . سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۴ .
[۲۰] . سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۱ .
[۲۱] . سوره حدید ۵۷ ، آیه ۱۹ .
[۲۲] . سوره نساء ۴ ، آیه ۶۹ .
[۲۳] . مناقب ابن شهرآشوب ۳ : ۸۹ ـ ۹۰ .
[۲۴] . سوره نجم ۵۳ ، آیه ۳ و۴ .
[۲۵] . تاریخ دمشق ۷ : ۱۱۸ ، و به نقل از آن در البدایة والنهایه ۲ : ۶۲ .این خبر در کتابهاى دو فرقه شیعه و سنى به اسانید و اشکال متعدد روایت شده است :بخارى آن را به نقل از ابو هریره در صحیح خود ـ جلد ۴ : ۲۳۱ ، کتاب بدء الخلق ، باب تزویج النبیّ صلى الله علیه وآله خدیجه (رض) ـ آورده است و در آن اشارهاى کوتاه است .در سیره ابن هشام ۱ : ۱۵۹ ، از عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب نقل شده است ، و در آن آمده است : «اللّه السلام ، ومنه السلام ، وعلى جبرائیل السلام» .دولابى آن را در الذریة الطاهره : ۳۶ ، آورده است ، و حاکم در مستدرک ۳ : ۱۸۶ ، به نقل از انس ، آن را روایت مى کند و در آن آمده است : «إنّ اللّه هو السلام ، وعلیک السلام ، ورحمة اللّه وبرکاته» ، و مى گوید : این حدیث بر شرط مسلم صحیح است و بخارى و مسلم آن را روایت نکرده اند .در المعجم الکبیر ۲۳ : ۱۵ ، والسنن الکبرى (نسائى ) ۵ : ۹۴ ، حدیث ۸۳۵۹ ـ و به نقل از آن در الإصابة ۸ : ۱۰۲ ـ این حدیث از انس روایت شده است و در آن آمده است : «إنّ اللّه هو السلام ، وعلى جبرائیل السلام ، وعلیک السلام» .و در تفسیر عیّاشى ۲ : ۲۷۹ ، حدیث ۱۲ ـ و به نقل از آن در بحار الأنوار ۱۶ : ۷ ـ این حدیث از ابو سعید خُدرى روایت شده است .
[۲۶] . فتح البارى ۷ : ۱۰۵ .
[۲۷] . الروض الأنف ۱ : ۴۱۶ .
۲۸] . سوره احزاب ۳۳ ، آیه ۳۳ .
[۲۹] . فتح البارى ۷ : ۱۳۸ .
[۳۰] . العقیده فى أهل البیت بین الإفراط والتفریط ۱ : ۱۰۳ ـ ۱۰۸ .
[۳۱] . مستدرک حاکم ۳ : ۱۵۷ ؛ و ترمذى این روایت را در جلد ۵ : ۳۶۷ ، حدیث ۳۹۸۱ ، در ابواب مناقب ،روایت کرده است ؛ مسند احمد ۳ : ۱۳۵ ؛ اَخبار اصبهان ۲ : ۱۱۷ .
[۳۲] . سنن ترمذى ۵ : ۳۶۷ ، حدیث ۳۹۸۰ ، فضل خدیجه ؛ مسند احمد ۱ : ۱۱۶ ؛ صحیح بخارى ۴ : ۱۳۸ با
تقدیم و تأخیر .
[۳۳] . البدایة والنهایه ۳ : ۱۵۷ ؛ فتح البارى ۷ : ۱۴۸ ؛ الذریة الطاهره دولابى : ۴۰ ؛ اُسُد الغایة ۵ : ۴۳۹ .
[۳۴] . مجمع الزوائد ۹۷ : ۲۱۸ ؛ فتح البارى ۷ : ۱۰۰ ؛ المعجم الکبیر ۲۲ : ۴۴۸ ؛ اسد الغابة ۵ : ۴۳۴ ؛ تاریخ دمشق۳ : ۱۳۱ ؛ البدایة والنهایه : ۳۲۹ ؛ السیرة النبویّه ابن کثیر ۴ : ۶۰۸ .
[۳۵] . فضائل الصحابه ۲ : ۶۵۵ و۲۶۷ .
[۳۶] . تاریخ دمشق ابن عساکر ۴۲ : ۴۳ و۳۱۳ .
۳۷] . الفردوس بمأثور الخطاب ۲ : ۴۲۱ ؛ فیض القدیر ۴ : ۲۳۸ ؛ کنز العمّال ۱۱ : ۶۰۱ ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۹ : ۱۷۲ ؛ مناقب ابن شهرآشوب ۲ : ۲۸۶ ؛ الجامع الصغیر ۲ : ۱۱۵ ؛ الدر المنثور ۵ : ۲۶۲ .و در این میان تنها قُرطبى در تفسیرش ـ جلد ۱۵ ، ص۳۰۶ ـ برخلاف همه محدثان و مفسران ، آورده است که سومى ابوبکر است نه على .
[۳۸] . سوره یس ۳۶ ، آیه ۲۰ .
[۳۹] . سوره مؤمن ۴۰ ، آیه ۲۸ .
[۴۰] . سنن ابن ماجَه ۱ : ۴۴ ؛ مصباح الزجاجه ۱ : ۲۲ ؛ السیرة النبویّه ابن کثیر ۱ : ۴۳۱ ؛ مستدرک حاکم ۳ :۱۱۱ ؛ مُصَنَّف ابن ابى شیبه ۷ : ۴۹۸ ؛ الآحاد والمثانى (ضحاک) ۱ : ۱۴۸ ؛ السنة (ابن ابى عاصم) : ۵۴۸ ؛ السنن الکبرى نسائ ) ۵ : ۱۰۶ ؛ خصائص امیرالمؤمنین (نسائى ) : ۴۶ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۵۶ ؛ تهذیب الکمال ۲۲ : ۵۱۴ ؛ شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحدید) ۱۳ : ۲۰۰ ، در این مأخذ آمده است :« أنا الصدّیق الأکبر وأنا الفاروق الأوّل ، أسلمتُ قبل إسلام أبی بکر ، وصلیت قبل صلاته بسبع سنین» ؛ منم صدیق اکبر و فاروق اول ؛ پیش از آنکه ابوبکر مسلمان شود اسلام آوردم و هفت سال پیش از نماز او ، نماز گزاردم .ویا امام على علیه السلام نپسندید که عمر را ذکر کند و او را شایسته مقایسه با خود ندید ؛ زیرا عمر بعدها اسلام آورد .
[۴۱] . الآحاد والمثانی ضحاک ۱ : ۱۵۱ ؛ التاریخ الکبیر (بخارى ) ۴ : ۲۳ ؛ تاریخ دمشق ۴۲ : ۳۳ ؛ المعارف (ابن
قتیبه) : ۷۳ ؛ اَنساب الأشراف : ۱۴۶ ، رقم ۱۴۶ ؛ مناقب ابن شهرآشوب ۱ : ۲۸۹ ؛ شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحدید) ۱۳ : ۲۴۰ ؛ کنز العمال ۱۳ : ۱۶۴ ، شماره ۳۶۴۹۷ ؛ سمط النجوم العوالى ۲ : ۴۷۶ ، شماره ۸ ، و مآخذ دیگر .
[۴۲] . الإصابه ۷ : ۲۹۳ ؛ اُسُد الغابه ۵ : ۲۸۷ ؛ و مانند این سخن از ابن عبّاس نقل شده است ، نگاه کنید به ، الیقین
ابن طاووس : ۵۰۰ .
[۴۳] . این جمله در جوامع حدیثى شیعه و سنّى آمده است ـ هرچند بعضى از اهل سنّت آن را از موضوعات شمردهاند ـ به جاى آن ، عبارت «المالُ یَعْسُوب الفُجّار» و«المالُ یَعسوب المنافقین» نیز در بعضى منابع ، شایان توجه و رژفاندیشى است .این سخن ، از پیامبر صلى الله علیه وآله درباره على علیه السلام روایت شده است ، و خود آن حضرت نیز آن هنگام که در بیت المال بصره درآمد و چشمش به دینارها و درهمهاى آن افتاد ـ و در دیگر جاها ـ آن را بر زبان آورد .مقصود از این سخن این است که : قلبهاى مؤمنان شیفته آن حضرتاند ، و امیرى او را خواستارند ، و به او تمسُّک مى جویند ؛ و امام على علیه السلام بر پاک فطرتان با ایمان فرمانرواست .لیکن ظالمان و فاسقان و منافقان ـ و همه کسانى که حق و عدل را برنمى تابند ـ و یاران و هواداران آنها ، بنده دنیا و دل داده مال و شیداى امکانات مادى و رفاهى اند ، مال و دنیا بر قلبشان حکومت مى کند ، براى آن به هر پلیدى دست مى یازند و هر ناروایى را مرتکب مى شوند و به هر زشتى خود را مى آلایند ، و در راستاى رسیدن به آن حاضرند هر کارى را ـ هرچند برخلاف دین و شریعت باشد و به انکار دین و غصب حقوق دیگران بینجامد ـ انجام دهند .پیشواى این گروه از مردم که عنوانِ «ظَلَمة» فصل مشترک سیره عملى و رفتارى و بازتاب نهفته هاى درونى شان مى باشد ـ زیرا ظلم به دین و به خود و به جامعه ودیگران مى کنند ـ مال است که منشأ شکل گیرى بسیارى از فتنه ها و وقوع رُخداده هاى دردناک و رنجآور است ؛ آنان پیرو مالاند ، مال را در هرجا و در دست هرکس که بیابند فرمان بردارش مى شوند ، و در این راستا مى کوشند به دیگر چیزها نیندیشند و یا آنها را به فراموشى سپارند .
[۴۴] . تاریخ دمشق ۴۲ : ۴۲ ـ ۴۳ ؛ و مانند این سخن از ابوذر نقل شده است ، نگاه کنید به ، جلد ۴۲ ، ص۴۱ .
[۴۵] . تاریخ دمشق ۴۱ : ۴۲ ؛ المعجم الکبیر ۶ : ۲۶۹ ؛ مجمع الزوائد هیثمى ۹ : ۱۰۲ .
[۴۶] . در الغدیر ۲ : ۴۴۰ (چاپ اول ـ تحقیق شده ـ مرکز الغدیر ۱۴۱۶ه ) ، در پانویس آمده است که در «الریاض النضرة ۳ : ۱۵۲» ، به جاى «مثلى » ، «مثلک» ثبت شده است (م) .
[۴۷] . الریاض النضرة ۲ : ۲۰۲ ؛ چنان که در الغدیر ۲ : ۳۱۲ ، آمده است .
[۴۸] . کتاب الوصیّة عیسى بن مستفاد : ۱۲۰ ؛ بحار الأنوار ۲ : ۴۹۱ .
[۴۹] . اصول کافى ۱ : ۴۵۹ ، حدیث ۲۴ ؛ و جلد ۳ : ۱۵۹ ، حدیث ۱۳ ؛ علل الشرایع : ۱۸۴ ، حدیث ۱ ؛ التهذیب
۱ : ۴۴۰ ، حدیث ۱۴۲۲ ؛ الإستبصار ۱ : ۱۹۹ ، حدیث ۱۵۷۰۳ .
[۵۰] . اصول کافى ۱ : ۴۵۸ ، حدیث ۱۲ ؛ مرآة العقول ۵ : ۳۱۵ ، در این مأخذ مجلسى سخنى دارد در این راستاکه «صدّیقه» ، عصمت آن حضرت را ثابت مى کند .
[۵۱] . صحیح بخارى ۴ : ۲۳۱ ، کتاب بدء الخلق ، باب تزویج النبی صلى الله علیه وآله خدیجه و فضلها ؛ صحیح مسلم ۷ :۱۳۴ ؛ مستدرک حاکم ۴ : ۲۸۶ ؛ مسند ابن راهویه ۲ : ۵۸۷ ؛ صحیح ابن حبّان ۱۵ : ۴۶۸ ؛ سیر أعلام النبلاء ۲ : ۱۱۷ .
[۵۲] . مسند احمد ۶ : ۱۵۰ و۱۵۴ ؛ البدایة والنهایه ۳ : ۱۵۸ .
[۵۳] . المعجم الکبیر ۱۲ : ۳۲ ؛ الإفصاح مفید : ۲۱۷ ؛ التعجب (کراجکى ) : ۳۷ .
[۵۴] . سوره زمر ۳۹ ، آیه ۳۳ .
[۵۵] . این معنا از ابن عبّاس روایت شده است ؛ بنگرید به ، شواهد التنزیل ۲ : ۱۸۰ ، آیه ۱۴۰ ، حدیث ۸۱۳و۸۱۴ ؛ و از ابو هریره ، چنان که در الدر المنثور ۵ : ۳۲۸ ، آمده است ؛ و از ابوالطفیل ، چنان که در شواهد التنزیل ۲ : ۱۸۱ ، آیه ۱۴۰ ، حدیث ۸۱۵ ، مذکور است ؛ و از ابوالأسود ، چنان که در البحر المحیط ۷ : ۴۱۱ ، آمده است ؛ و از مجاهد در مآخذ ذیل :البحر المحیط ۷ : ۴۱۱ ؛ تفسیر قرطبى ۱۵ : ۲۵۶ ؛ شواهد التنزیل ۲ : ۱۸۰ ، آیه ۱۴۰ ، حدیث ۸۱۰ ـ ۸۱۲ ؛ مناقب الإمام على (ابن مغازلى ) : ۲۶۹ ، حدیث ۳۱۷ ؛ ترجمه امام امیرالمؤمنین از تاریخ دمشق ۴۲ : ۳۵۹ ـ ۳۶۰ .
[۵۶] . سوره زمر ۳۹ ، آیه ۳۲ .
[۵۷] . امالى طوسى : ۳۶۴ ، مجلس ۱۳ ، حدیث ۱۷ ؛ مناقب ابن شهرآشوب ۲ : ۲۸۸ ؛ بحار الأنوار ۸ : ۲۸۸ .
[۵۸] . سوره توبه ۹ ، آیه ۱۱۹ .
[۵۹] . تفسیر طبرى ۱۱ : ۸۴ ؛ زاد المسیر ابن جوزى ۳ : ۳۴۹ ؛ تفسیر قرطبى ۸ : ۲۸۸ ؛ الدر المنثور ۳ : ۲۸۹ ؛ فتح القدیر ۲ : ۴۱۴ ؛ تاریخ دمشق ۳۰ : ۳۱۰ ، ۳۳۷ ، وجلد ۴۲ : ۳۶۱ .
[۶۰] . نگاه کنید به ، ضعفاء العقیلى ۲ : ۱۳۰ و۱۳۷ ؛ الکامل ابن عُدَى ّ ۳ : ۲۷۴ ؛ الموضوعات ابن جوزى ۱ :
۳۴ .اینان ، به پیروى از عمر ، این خبر را ضعیف دانسته اند ؛ عُمَر امام على علیه السلام را در صورت عدم بیعت تهدید کرد ! امام على علیه السلام فرمود : در این هنگام بنده خدا و برادر رسول او را مى کشید !! عمر گفت : اما بنده خدا ، آرى ، و اما برادر رسول او ، نه .