با بررسى مآخذ این ماجرا درمى یابیم که بارِ سیاسى آن بیش از اَبعاد اعتقادى یاعاطفى آن است و عمر بن خطّاب به اندازه اى که در این ازدواج امور دیگر را مد نظرداشت ، در پى نَسَب و خویشاوندى و دامادى نسبت به [ خانواده ] رسول خدا نبود . اگر به راستى عمر قرابت با پیامبر را مى خواست و خود را تنها همدم شایسته براى اُمّ کلثوم مى دانست ، آیا از حُسن صحبت (و همدمى ) عمر بود که از ساق اُمّ کلثوم جامه پس زند یا او را به سینه اش بچسباند یا ببوسد یا … ؟!آیا اُمّ کلثوم ـ دختر على ـ از کنیزکان زرخریدى بود که ستبرى ساق ها وتندرستى شان مطلوب است تا کامروایى از آنها لذت بخشتر صورت گیرد و در
کامجویى بهتر باشند ؟! یا اینکه : اُمّ کلثوم ، کریمه بنى هاشم و دختر رسول خدا و على و فاطمه ، انسان آزادى بود که عمر ادعا کرد از راه ازدواج با او مى خواهد به خدا ورسولش نزدیک شود ! آیا به راستى عمر با این کارش ، مى خواست شایستگى اش را بنمایاند ؟ و اثبات کند که چونان او هیچ کس دیگر نمى تواند همسرى نیک و لایق براى ام کلثوم باشد ؟!
هنگامى که رفتار عمر را با اُمّ کلثوم ـ به حسب منابعى که گذشت ـ با ادعاى اومقایسه کنیم ، چه فهمیده مى شود ؟ اگر عمر دوست داشت منزلت رسول خدا را درباره فرزندانش پاس دارد و با دخترفاطمه و على علیهماالسلام ازدواج کند ، آیا برایش روا بود که بدین شیوه رسوا زن بگیرد ؟! آیا درست است که على دخترش را بیاراید و سوى مرد بیگانه اى که دلباخت هاش شده بفرستد ؟! بر فرض موافقت على با این ازدواج ، آرایش دختر وقتى صورت مى گیرد که وى براى زناشویى آمادگى داشته باشد ، از سویى این امر ، کارى است زنانه ؛ چنانچه رسول خدا صلى الله علیه وآله از زنان خواست که فاطمه زهرا علیهاالسلام را براى على علیه السلام آراسته سازند . براساس متون حدیثى و تاریخى ، على علیه السلام به زناشویى دخترش با عمر تمایل نداشت ، آیا درست است که او را بیاراید و سوى عمر بفرستد ؟ اگر عمر بن خطّاب به راستى خواستار قرابت و نیل به شفاعت پیامبر در آخرت بود بر ازدواج با طفل صغیرى که به سن بلوغ و رشد نرسیده ـ بدین شیوه تحقیرآمیز ـ اقدام نمى کرد . مِسْوَرِ بن مَخْرَمَه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود :فاطمةُ بضعةٌ منّی یَقْبِضُنی ما یَقْبِضُها ویَبْسُطُنی ما یَبْسُطُها ، وإنّ الأنساب یوم القیامة تَنْقَطِعُ غیر نَسَبی وسَبَبی وصَهْری[۱] ؛فاطمه پاره تن من است ! هرکه او را اندوهگین سازد ، مرا افسرده وغمگین مى کند ؛ و هرکه او را شاد سازد ، مرا مسرور مى کند . نَسَبهاروز قیامت مى گُسَلد جز پیوندهاى نَسَبى و سَبَبى (و افتخار) دامادى ام .آیا این کار و رفتار عمر با اُمّ کلثوم ـ و موضعگیرى هاى دیگرش نسبت به فاطمه ـ ناخشنودى و خشم خدا و رسولش و فاطمه را برنمى انگیزاند ؟ بسا در سخن پیامبر صلى الله علیه وآله تعریض [ و گوشه اى ] است به عُمَر ـ اگر تصریح به اونباشد ـ و اَمثال او ، آنان که به خاندانِ پیامبر بدى کردند و به رسول خدا خیانت ورزیدند : از ابو سعید خُدرى روایت شده است که گفت : شنیدم رسول خدا مى فرمود :مردانى مى گویند خویشاوندى رسول خدا سودى نمى بخشد ؟! به خدا سوگند ، خویشاوندم در دنیا و آخرت به من وصل است .اى مردم ، من کنار حوض بر شما وارد مى شوم . در آن هنگام ، مردى مى گوید : اى رسول خدا ، من فلانى فرزند فلانى ام ! دیگرى مى گوید :من فلانى فرزند فلانى ام ! مى گویم :أمّا النَسَب ، فقد عَرَفْتُه ولکنّکم أَحْدَثتم بعدی وَارْتَدَدْتُم القهقرى ؛نَسَبتان را شناختم ، لیکن شما بعد از من بدعت گذاردید و به واپس بازگشتید !(این حدیث را ابو یَعلى روایت مى کند و رجال آن صحیح است)[۲] .آنچه را علماى مدرسه اجتهاد و رأى و دنباله روهاى خلفا براى توجیه کار عمر بن خطّاب گفته اند ، تا چه حد مى توان صحیح دانست ؟ مى گویند : عمر از بوسیدناُمّ کلثوم و او را در آغوش فشردن و پس زدن دامنش نظرِ بد و شهوانى و جنسى نداشت ! چرا که اُمّ کلثوم در سنّى نبود که در وى طمع ورزد و پس از آن ماجرا [ نیز ]بالغ نشد و شأنِ خلیفه والاتر از این کار زشت است[۳] !اگر این سخن درست باشد ، چه بگوییم درباره آنچه حضرت اُمّ کلثوم از انگیزه عمر ـ هنگام برخورد و رفتار عمر با خود ـ بر زبان آورد ، در حالى که قصد عمر او بود ؟ آیا فهمِ بزرگان اهل سنت وجماعت ـ پس از هزار سال ـ به صواب نزدیکتر است یا فهم حضرت اُمّ کلثوم که درگیر این ماجرا بود و از نزدیک منظور عُمَر رادرمى یافت ؟ این سخن اُمّ کلثوم که به پدرش گفت : «أرسلتَنی إلى شیخ سوء» (سوى شیخ بدى مرا فرستادى ) بر چه دلالت مى کند ؟ یا این سخنش که گفت : «إن لم تکن أمیرالمؤمنین لَلَطَمْتُ عینیک» ؛ اگر امیرالمؤمنین نبودى ، مُشت به چشمت مى زدم . آیا این عبارتها دلالت نمى کند که اُمّ کلثوم ، غرایز شهوانى را در وجودِ عُمَر حس کرد ؛ نیازهاى جنسى اى که بعضى مى کوشند آن را توجیه کنند و تاریک و مبهم جلوه دهند .
سن اُمّ کلثوم
آیا اُمّ کلثوم در سنى بود که در او طمع جنسى شود یا نه ؟ اگر بپذیریم که اُمّ کلثوم در آخر دوران پیامبر صلى الله علیه وآله به دنیا آمد ، سنش آنگاه که امام على علیه السلام او را پیش عمر فرستاد ـ براساس گفته طبرى و دیگران ـ حدود هفت سالگى است و اگر قائل شویم که اُمّ کلثوم در سال ششم هجرى تولد یافت ، وى در هنگام ازدواج یازده سال داشت [ و در آستانه بلوغ جنسى به سر مى بُرد ] و در این سن از نظرجنسى مى توانست مورد توجه باشد و ازدواج با وى مشکلى نداشت[۴] .
هر دو فرض ، چند برابر آنچه که براى امیرالمؤمنین على بن اَبى طالب علیه السلام بد[ و دور از انتظار ] است ، سیماى عمر را زشت مى سازد .
فرض بلوغ
اگر قائل به بلوغ [ شرعى ] اُمّ کلثوم شویم و بگوییم امام على علیه السلام او را پس از بلوغ نزد عمر فرستاد ، این کار مخالفِ شرع است . افزون بر این ، غیرتِ عرب ابا دارد ازاینکه دخترش را بیاراید و او را سوى مردى فرستد که به او شهوت آمیز بنگرد ، سپس به سخن دخترش گوش دهد که بر زبان مى آورد آن مرد ، ساقش را برهنه ساخت وبوسیدش و او را به سینه اش چسباند ! هزار ضربت تازیانه بر بدن مسلمانِ غیورى چون على بن ابى طالب علیه السلام ،آسانتراست از لب گشودن به این سخنِ ذلت آور . از سویى تأکید امام على علیه السلام بر خردسالى اُمّ کلثوم و زشتى این ازدواج براى عمردر نظرِ مردم ، بهترین دلیل بر نادرستى سخنِ ذَهَبى است ؛ زیرا امام علیه السلام و مردم ـ در آنعصر ـ به بلوغ اُمّ کلثوم و شایستگى اش براى ازدواج یا عدم آن ، آشناتر و آگاه تربودند .
فرض صباوَت (کودکى )
اگر به حسب آنچه در مصادر هست ، قائل شویم که اُمّ کلثوم کودک [ و نابالغ ]بود[۵] در این صورت نیز مشکل دیگرى بروز مى کند که پذیرفتنى نمى نماید ؛ زیراآرایش ، از وظایف ویژه زنان است نه مردان ، و به حسب عُرف پس از موافقت برتزویج و انجام عقد صورت مى گیرد نه با نارضایتى و پیش از عقد . افزون بر این ، اگر اُمّ کلثوم ـ براساس فرض ذکر شده ـ کودکى است که در مانند اومیل جنسى پدید نمى آید ، آراستن و فرستادن او براى کسى که در این حالت به زناشویى او رغبت کند ، معنا ندارد . همین بس که پس زدن دامنِ کودک ، بى هیچ
تردیدى بر انحطاط و پستى طرف مقابل دلالت مى کند .* * * شما را به خدا سوگند ، آیا وجدانتان چنین رفتارى را از پیرمردى ـ که در ۵۷ سالگى یا ۵۹ سالگى عمرش مى باشد ـ با کودک هفت ساله (که بالغ نیست) با این شکل اهانت آمیز و تحقیر کننده ، مى پذیرد ؛ به ویژه اگر دریابیم این مرد همسر بلکه همسرانى دارد[۶] و به منزله جد (و پدربزرگ) این کودک به شمار مى رود ؟زیرا [ کنیه ] عمر بن خطّاب «اَبو حَفْصَه» است و «حَفْصَه» [ دختر عُمَر ] همسررسول خداست از این رو ، عمر پدر خانم جَد اُمّ کلثوم ـ رسول خدا محمدمصطفى صلى الله علیه وآله ـ مى باشد . اگر ما این سخنان را بپذیریم و بخواهیم به وسیله آنها بر ازدواج عُمَر با اُمّ کلثوم استدلال کنیم ، مى بایست پیامدهاى فاسد آن را بپذیریم ، و اگر این احادیث و سخنان را برنتابیم ، زناشویى عمر با اُمّ کلثوم دروغ و استدلال به آن منتفى است . خواننده گرامى ، در نسبت هایى که به امام على علیه السلام در این گزارشها داده شده ،نیک بیندیش و در این سخن که به اُمّ کلثوم فرمود : «إنّه زوجکِ» (همانا عُمَر شوهرتوست) . آیا نسبتِ این سخن به امام على علیه السلام براى تحقیر و ناچیزانگارى آن حضرت و تصحیح جایگاه و موقعیت عمر بن خطّاب و [ در یک زمان ] دست یابى به هر دو اَمربا هم ، نمى باشد ؟! اگر شرعى بودنِ نگاه به زن را پیش از ازدواج بپذیریم ، آیا بوسیدن زن و بالا زدن دامن و با انگیزه جنسى او را در آغوش گرفتن در اسلام جایز است ؟! اگر به صحتِ خبر تزویج و رضاى امام على علیه السلام به آن قائل شویم ، تا حدودى امکان دارد این ماجرا صحّت داشته باشد ، لیکن [ واقع ] امر چنین نیست ؛ زیرا این متون به ناخشنودى امام على علیه السلام و اهل بیت آن حضرت (مانند عقیل و …)[۷] به اینازدواج ، اشاره مى کند . و به فرض که این خبر صحیح باشد ، امام علیه السلام اُمّ کلثوم را سوى عُمَر فرستاد به جهت قانع شدن او به اینکه : اگر عُمَر اُمّ کلثوم را به این سن و کوچکى بنگرد ازپیشنهاد خود و از کسانى که پیشنهاد زناشویى با اُمّ کلثوم را به او کرده اند ، روى برمى تابد و ازدواج با طفلى چون اُمّ کلثوم را ـ که به سن بلوغ و رشد نرسیده است ـ نمى پسندد . چگونه مى توان این حرفها را از امام على علیه السلام درست دانست و این سخنش را که به اُمّ کلثوم گفت : «عُمَر شوهر توست» قبول کرد ، در حالى که آن حضرت غیرتمند وباشرافت مى باشد . و چگونه مى توان میان ناخشنودى امام على علیه السلام ـ در تزویج اُمّ کلثوم به عُمَر ـ
ومیان آراستنِ اُمّ کلثوم و فرستان او پیش عُمَر ، جمع کرد ؟! اینها امورى متناقض اند .چگونه مى توان این ماجرا را تصدیق کرد ، در حالى که هر دو در مدینه بودند ؛ زیرامى توانست در مسیرش به دار الإماره اُمّ کلثوم را ببیند و اگر به ذهن آید که مشاهده اُمّ کلثوم در خانه على یا در راه عمر به دار الإماره یا بازار ، سخت و دشوار بود ، عمرمى توانست دخترش حَفْصَه یا یکى دیگر از همسران پیامبر یا سایر زنان را براى آگاهى از اُمّ کلثوم و توصیف او براى عُمَر ، بفرستد ، همان رسم وشیوهاى که مسلمانان همواره در خواستگارى ها به کار مى برند . آیا این امور ، نقاط قوتى در ازدواج عُمَر با اُمّ کلثوم به شمار مى روند یا نقاط ضعف اند ؟ در اینجا ما از خواننده مى خواهیم که درباره این متون به داورى نشیند و به وَضع(ساختگى ) یا دروغ بودن یا صحت یا سُقم وضعفِ این روایات (یا هر چیز دیگرى که مى پسندد) حکم کند .
ماجراى مُغِیْرَة بن شُعْبَه
در اینجا نگاه خواننده گرامى را به کلام مُغِیْرَة بن شُعبه در مکه و چگونگى تعریض (و گوشه زدن) او به خلیفه دوم ـ عمر ـ معطوف مى سازیم و اینکه وى با سخنى در این راستا ، مى خواست ما و دیگران را بر حقایق فراوانى آگاه سازد که تا به امروز بربسیارى پوشیده مانده است . پیش از آنکه سخن مُغِیره را بیاوریم ، ماجراى او را ـ آنگاه که از سوى عُمَر امیرکوفه بود ـ به عنوان مقدمه مى آوریم : مُغِیْرَه هر نیم روز از دار الإماره سوى خانه اُم جمیل بیرون مى آمد و ابوبَکْرَه او رامى دید و مى گفت : امیر به کجا مى رود ؟ مُغِیره پاسخ مى داد : در پى حاجتى مى روم .ابوبَکْرَه مى گفت : [ مردم به زیارت امیر مى آیند و ] امیر زیارت مى شود و به زیارت نمى رود ! مُغِیره نزد زنى مى رفت که به وى اُمّ جمیل ـ دختر عَمْرو ـ مى گفتند و شوهرش حَجّاج بن عَتیک بن حارث جُشَمى بود . یک روز هنگامى که ابوبَکْرَه در غرفهاى با برادران مادرى اش (نافع و زیاد و شِبْل بن معبد[۸] ، که همه فرزندان سُمیّه بودند) گفت وشنود داشتند و اُمّ جمیل مذکور درغرفه مقابل غرفه آنها بود ، باد ، درِ غرفه اُمّ جمیل را گشود و آنان دیدند که مُغِیْرَه با آن زن در حال آمیزش جنسى است . ابوبَکْرَه [ به برادرانش ] گفت : این بلایى است که بدان گرفتار شدید [ نیک ]بنگرید ، آنان نگاه کردند تا اینکه ثابتشان شد . آنگاه ابوبَکْرَه از غرفه فرود آمد ونشست تا اینکه مُغِیْرَه از خانه اُمّ جمیل خارج شد ، پس به او گفت : کارت را [ در خانه أمّ جمیل ] فهمیدم از [ حکومت بر ] ما کناره گیر . مُغِیْرَه رهسپار شد تا با مردم نماز ظهر را بگزارد ، ابوبَکْرَه رفت و گفت : نه به خدا ،با ما نماز مى گزارى در حالى که آن کار را مرتکب شدى ؟! مردم گفتند : رهایش سازید نماز گزارَد ، او امیر است ! و ماجرا را به عمر بنویسید .به عمر نامه نوشتند . عمر فرمان داد که همه شان ـ مُغِیْرَه و شهود ـ نزد او بیایند . چون درآمدند ، عمر جلسه اى تشکیل داد و شهود و مُغِیْرَه را فراخواند . نخست ابوبَکْرَه پیش آمد . عمر ریزِ هر آنچه را دیده بود از وى پرسید .مُغِیره گفت : نیک نگریستهاى ! ابوبَکْرَه گفت : دست برنمى دارم تا ثابت کنم و بدان خدا خوارت سازد . عمر گفت : واللّه ، کافى نیست مگر اینکه شهادت دهى که دیدى آن گونه که میل درسُرْمَه دان فرو مى رود این کار صورت گرفت . ابوبَکْرَه گفت : آرى ، شهادت مى دهم که به همین شیوه بود . عمر گفت : مُغِیْرَه ، یک چهارم تو از بین رفت . آن گاه نافع را فراخواند و پرسید : برچه چیز شهادت مى دهى ؟ پاسخ داد : مثل شهادت ابوبَکْرَه ! عمر گفت : نه [ پذیرفته نیست ] مگر اینکه شهادت دهى چون داخل شدن میل در سُرْمَهدان آن عمل صورت مى گرفت . نافع گفت : آرى [ چنین بود ] . عمر گفت : مُغِیره ، نیمِ [ جان تو ] نابود شد . سپس شاهد سوم را صدا زد و او مانند دو شاهدِ همراهش ، گواهى داد . عمر گفت : مُغِیْرَه ، سه چهارم [ حیات و وجود ] تو ازمیان رفت . پس از آن ، عمر به زیاد ـ که غائب بود ـ نامه نوشت و او آمد . چون او را دید درمسجد جلسه اى تشکیل داد و سرانِ مهاجران و اَنصار نزدش گرد آمدند ، هنگامى که عمر دید زیاد در حال آمدن است گفت : کسى را مى نگرم که خدا بر زبانِ او مردى ازمهاجران را خوار نمى سازد ، آنگاه سرش را سوى او بلند کرد و پرسید : «چه در سردارى اى رسوا ساز دشمن و هلاک کننده خصم !»[۹]گفته اند : مُغِیره پیش زیاد برخاست و گفت : بعد [ از آمدنِ ] عروس جاى پنهانى براى عطر نیست ! [ یعنى چیزى براى مخفى کارى ندارم ] اى زیاد ، خدا و قیامت رایاد کن ! خداى متعال و کتاب و پیامبر او و امیر مؤمنان [ عمر ] خونم را پاس داشته اندمگر اینکه بیش از آنچه که دیدهاى بر زبان آورى . منظره زشتى که دیدى تو را وا ندارد
که به آنچه ندیدهاى گواهى دهى ! [ با این سخن ] از چشمان زیاد اشک ریخت و صورتش سرخ شد و گفت : اى امیرمؤمنان ، آنچه نزد سایرین ثابت شده براى من ثابت نیست ، لیکن مُغِیْرَه را بالاى آن زن دیدم و صداى نفس نفس زدن وى را مى شنیدم ، و مُغِیره را بر شکمِ عریانِ جمیله دیدم !عمر گفت : دیدى که چون میل در سُرْمَهدان فرو مى رفت ؟ زیاد گفت : نه ، … با این سخن ، عمر «اللّه أکبر» را بر زبان جارى ساخت و گفت : به طرف آنان برو تا تازیانه شان بزنم . آن گاه عمر برخاست و به ابوبَکْرَه هشتاد تازیانه زد و دو نفر دیگر را نیز تازیانه نواخت [۱۰] و سخن زیاد او را به شگفت آورد و حدّ را ازمُغیره برداشت !ابوبَکْرَه پس از آنکه تازیانه خورد ، گفت : شهادت مى دهم که مُغِیْرَه این کار راانجام داد [ و با اُم جمیل زنا کرد ] عمر خواست او را دوباره حد بزند ، على بن ابى طالب گفت : اگر او را حدّ زدى ، دوستت [ مغیره ] را سنگسار کن ! پس عمر او راواگذاشت . عمر از ابوبَکْرَه خواست که توبه کند ! ابوبکره پرسید : مرا توبه مى دهى تا شهادتم را بپذیرى ؟ عمر پاسخ داد : آرى . ابوبَکْرَه گفت : تا زنده ام میان دو نفر شهادت نخواهم داد . چون آنان [ شهود ] حد زده شدند ، مُغِیره گفت : اللّه أکبر ، حمد و سپاس براى خدایى که شما را خوار و ذلیل کرد ! عُمَر گفت : خدا هر جا که تو باشى خوار سازد[۱۱] .ابن شَیْبَه در کتاب «أخبار البصره» روایت مى کند که : چون ابوبَکْرَه تازیانه زده شد ،مادرش دستور داد گوسفندى آورند ، آن را ذبح کرد و پوست آن را بر پشتِ ابوبکره گذاشت . گفته اند : این کار به جهت شدت تازیانه ها بود[۱۲] .و عبدالرحمان بن ابى بَکْرَه حکایت مى کند که : پدرش سوگند یاد کرد که تا زنده است با زیاد سخن نگوید و هنگامى که درگذشت وصیّت کرد که زیاد بر او نمازنگزارَد و ابو بَرزه اَسْلَمى بر وى نماز گزارْد که پیامبر صلى الله علیه وآله میان او و ابوبَکْرَه پیوندبرادرى بسته بود .ثُمَّ إنّ أُمّ جمیل وافَقَتْ عمر بن الخطّاب بالموسم و المُغیرة هناک ، فقال له عمر [ مُعَرّضاً به ] : أَتَعْرِفُ هذه المرأه یا مُغیرة ؟ قال : نَعَم ، هذه أُمّ کلثوم ،بنت علی [ مُعَرِّضاً بعمر لتفکیره بها وإصراره على الزواج منها ] .فقال عمر : أَتَتَجاهَلُ عَلَیّ ؟! واللّه ما أظُنُّ أبابکرة کَذِبَ علیک ! وما رأیتُک إلاّ خِفْتُ أن أُرْمى بحجارة من السماء[۱۳] ؛بارى ، امّ جمیل هنگام حج با عمر بن الخطّاب همراه شد و مُغیره آنجابود ، عمر [ به تعریض و کنایه ] از مُغیره پرسید : آیا این زن رامى شناسى ؟ !مُغِیره [ نیز از باب تعریض به عمر و دل مشغولى زیادِ او به ازدواج با امّ کلثوم و اصرار بر آن ] پاسخ داد : آرى ، این اُمّ کلثوم دخترعلى است !عمر گفت : آیا براى من خود را به نادانى مى زنى ؟! به خدا سوگند گمان نمى کنم ابوبکره بر تو دروغ بسته باشد … دقت کنید ! مکان و تاریخ این گفت وگو در مکه هنگام مراسم حج است که به نظرمى رسد پیش از ازدواج ادّعا شده عمر با اُمّ کلثوم باشد . [ به هر حال ] چه این سخن مُغیره پیش از ازدواج مذکور باشد و چه بعد از آن ،تعریض (و گوشه زدن) به عمر بن خطاب و امام على بن اَبى طالب علیه السلام ـ با هم ـ در آن هست ؛ زیرا در تشبیه امّ کلثوم ـ دختر على علیه السلام ـ به اُمّ جمیل فاحشه ، آشکارا ، کاستنِ منزلتِ امام علیه السلام هدف است ؛ چنان که تعریض (و گوشه زدنِ) بیشتر به عمر بن خطاب
متوجه است ؛ زیرا مشاجره میان عمر و مُغِیره مى باشد هنگامى که عمر به مُغِیره گوشه زد ، وى در پاسخ خواست بگوید : اى عمر (درمانند این امور) تو کم از من ندارى ؛ زیرا پیوسته به اُمّ کلثوم ـ دختر على ـ مى اندیشیدى ودل مشغول مى داشتى با اینکه وى کوچک ونابالغ بود وبه منزله نوه ات به شمار مى آمد . من اگر با ام جمیل رابطه جنسى برقرار کردم این کار با رضایت کامل او بود اما تو اُمّ کلثوم را در حالتى مى خواستى که او کوچک بود و تو را خوش نداشت . اِصرار و پافشارى زیادى تو بر ازدواج با اُمّ کلثوم ، همه را در حُسن نیت و اَهدافى که ادعا مى کردى ، به شک مى انداخت ؛ زیرا اگر مى خواستى با اُمّ کلثوم ازدواج کنى این کار ، هرگز جز با اعمال زور حاصل نمى شد ، به ویژه آنکه بهانهات در این کارخویشاوندى با پیامبر بود . اگر در آنچه ادعا مى کنى برحق بودى ، مى بایست آن را به عقد تنها ـ بى آمیزش وفرزندْآورى ـ مُحَقَّق سازى و به پیوند با رسول خدا از طریق دخترت حَفْصَه ، بسنده کنى ؛ زیرا به آن ، سبب و پیوند را با هم به دست آوردى. آنچه گذشت مرورسریعى بر مطالب کتابهاى اهل سنت در این ماجراست که مسئله را به ادعاى قرابت و همخونى با پیامبر بازمى گردانند ، اگرچه در پشت پرده امور سیاسى دیگرى نهفته است . این قضیه اگر صحیح باشد ظلم دیگرى را بر اهل بیت ثابت مى سازد و بر شمارِستمگران [ و ستمهاى ظالمان به خاندان پیامبر ] مى افزاید . اگر کسى خواستار پژوهش در مسئله ازدواج اُمّ کلثوم است مى بایست بستر این ازدواج و ملابسات آن را وارسى کند .
در این میان اهداف سیاسى دیگرى نیز مطرح است که مى توان آنها را در ضمن آثارشیعه دریافت .
[۱] . مسند احمد ۴ : ۳۲۳ ؛ المستدرک على الصحیحین ۳ : ۱۵۸ در این مأخذ «وصهرى » افزوده شده است ؛ جامع الصغیر ۲ : ۲۰۸ ، حدیث ۵۸۳۴ ؛ السنن الکبرى ۷ : ۶۴ ؛ فضل آل البیت (مقریزى ) : ۶۴ .
[۲] . مجمع الزوائد ۱۰ : ۳۶۴ ؛ المستدرک حاکم ۴ : ۷۵ ؛ مسند احمد ۳ : ۱۸ ؛ مسند اَبى یعلى ۲ : ۴۳۴و دیگر منابع .
در «المعجم الأوسط ۵ : ۲۰۳» آمده است :چرا گروه هایى مى پندارند که خویشاوندى من سودمند نمى باشد ؟! آن چنان که آنان پنداشته اند نیست ! من شفاعت مى کنم و شفیع مى شوم ، حتى آن را که من برایش شفاعت کردهام شفاعت مى کند و شفاعتش پذیرفته مى شود تا آنجا که ابلیس براى شفاعت و توصیه دست دراز مى کند !
[۳] . ابن حجر در «اُسد الغابه ۲ : ۴۵۷» مى گوید :بوسیدن و در آغوش گرفتن عمر اُمّ کلثوم را براى نوازشِ او بود ؛ زیرا از نظر جثه و سن ، به حدى نرسیده بود که اشتهاى جنسى را برانگیزد تا این کار حرام باشد ، و اگر خردسالى اش نبود پدرش او را [ پیش عمر ] نمى فرستاد . (نگاه کنید به ، احقاق الحق ۱۸ : ۵۵۱ ، الصوارم المهرقة : ۲۲۰) .
[۴] . سیر اَعلام النبلاء ۳ : ۵۰ .
[۵] . سخن امام على علیه السلام در این باره گذشت که فرمود : «إنّها لَمْ تَبْلُغ» اُمّ کلثوم بالغ نشده است یا «لأنّها صغیرة» (زیرا وى خردسال است) یا «أنّها صبیة» (او کودک است) و دیگر احادیث که بر سن کم امّ کلثوم دلالت دارد .
[۶] . مانند زینب ـ دختر مظعون جُمَحیّة ـ اُمّ حکیم دختر حارث بن هشام مخزومى که پس ازشهادت خالد بن سعید بن عاص در واقعه «مرج صفر» ـ در سرزمین شام ـ او را به زنى گرفت ؛ فاطمه (دختر ولید بن مُغِیره) که پس درگذشت شوهرش به طاعون عمراس [ نخستین طاعون در سرزمین شام پس از اسلام ] به ازدواج عمر درآمد ؛ جمیله ، دختر ثابت اَنصاریه .
عبدالسلام ، محسن آل عیسى در کتابش «دراسة نقدیة لمرویات عمر ۱ : ۲۲۳ ـ ۲۴۱» نام چهارده زن را مى آورد که عمر با آنها ازدواج کرد و نام بعضى از زنانى را که عمر از آنان خواستگارى کرد ، برمى شمارد .
[۷] . مجمع الزوائد ۴ : ۲۷۱ (به نقل از المعجم الکبیر ۳ : ۴۴ ؛ در این مأخذ آمده است که عُمَر گفت : «وَیْحَ عقیل ، سفیه أحمق» ؛ واى بر عقیل ، سفیه احمق .
[۸] . در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۱۲ : ۲۳۴ ـ به نقل از الأغانى ۱۶ : ۷۷ ـ ۱۰۰ ـ شِبْل بن معبد ، به عنوانِ «مردى دیگر» ذکر شده (نه برادر ابوبکره) و نیز آمده است که اُمّ جمیل همسایه ابوبکره بود و مقابلِ خانه او غرفه داشت (م) .
[۹] . این عبارت ترجمه محتواى این جمله است : «ما عندک یا سُلَح الحُبارى » اى فضله هُوبَرَه ، نزد توچیست ؟سید على خان مدنى در «طراز اللغة ۴ : ۳۶۸ (چاپ مؤسسه آل البیت ، ۱۴۲۸)» در بخش مَثَل مى نویسد :[ در مَثَل مى گویند : ] «اَسْلَحُ مِنْ حُبارَى ومن دُجاجة» . حُبارى (هُوبَرَه) هنگام ترس فَضْلَه مى پاشد و زمان امنیت جوجه مى گذارد .جاحظ مى گوید : «حُبارى » در دُبُر و رودهاش مخزنى دارد که در آن فضله آبکى است ، هرگاه صَقْر (جَرْغ) بر او حمله آرد که شکارش کند آنها را بر او مى پاشد و ریخ هُوبَرَه همه پرهاى صَقْر را مى ریزاند و در نتیجه [ از گرسنگى ] مى میرد . خدا ریخِ هُوبَرَه را هم فضل هاش قرار داده و هم سلاحِ آن [ که بدین وسیله از خود دفاع مى کند ] .(نگاه کنید به ، مجمع الأمثال ۱ : ۳۵۴ ، رقم ۱۸۹۵ ؛ کتاب الحیوان (جاحظ) ۲ : ۳۰۶)به نظر مى رسد عمر نیز از جمله «یا سُلَح الحُبارى » معناى مضمونى و کنایى را قصد کرد و مقصودش این بود که زیاد سخنى را بر زبان آورد که در عین رسوایى و زشتى ، دشمنْ کوب باشد و بال و پر آن سه شاهد دیگر را فرو ریزد و آنها را از کار و اقدامى که کرده پشیمان سازد و به تباهى شان کشاند (م) .
[۱۰] . براساس آنچه در شرح نهج البلاغه ۱۲ : ۲۳۷ ، آمده است ، ترجمه عبارت چنین است : عمرگفت : اى مُغِیره ؛ برخیز و آنان را تازیانه بزن . مُغیره برخاست و به ابوبکره هشتاد تازیانه زد و … م .
[۱۱] . بنگرید به ، شرح نهج البلاغه ابن اَبى الحدید ۱۲ : ۲۳۴ ـ ۲۳۸ .
[۱۲] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۱۲ : ۲۳۸ ؛ وفیات الأعیان ۶ : ۳۶۴ ـ ۳۶۷ (متن سخن از این کتاب است) ؛ و نیز در «الایضاح (فضل بن شاذان) : ۵۵۲» و در «الصراط المستقیم ۳ : ۲۴۸» این بیان آمده است
[۱۳] . همان .