حسن بن زید بن محمّد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب در طبرستان قیام کرد . سبب ظهورش این بود که چون محمّد بن عبداللّه بن طاهر بر یحیى بن عمر پیروز شد ، المستعین باللّه عباسى از زمینهاى سلطان ـ که درحومه طبرستان بود ـ املاکى را به او بخشید ؛ از جمله آنها کلار و شالوس [۱] بود که نزدیک مرز دیلمان قرار داشت ، و در کنار آنها زمینهایى بود که اهل آن ناحیه هیزمشان را از آن گرد مى آوردند ، و چهارپایانشان در آنها مى چرید ، این زمینهابیشه زارى آکنده از درخت و گیاه بود ، زمین موات شمرده مى شد و مالکى نداشت .محمّد بن عبداللّه مباشرش را ـ که نامش جابر بن هارون نصرانى بود ـ براى تصرّف تیول هایش به آنجا فرستاد ، وى چون به آنجا رفت زمینهاى مواتى را که وصل بهاملاک اقطاعى بود و مردم از آن بهره مى بردند ، حیازت کرد و در اختیار گرفت
.آن روز در این ناحیه دو برادر دلاور نیرومند وجود داشت که به اطعام [ نیازمندان ]و بخشش [ به دیگران ] مشهور بودند ؛ یکى محمّد و دیگرى جعفر نام داشت ـ که پسران [ شخصى به نام ] رستم بودند ـ و مردم از آنها فرمانبرى داشتند ؛ این دو برادررفتار جابر را برنتافتند ، و با پیروانشان قیام کردند تا مانع حیازت آن زمینها شوند .جابر از آن دو ترسید و گریخت و به سلیمان بن عبداللّه طاهر ـ که در آن روز کارگزارطبرستان بود ـ پیوست .محمّد و جعفر و کسانى که با آن دو بودند از حکمران طبرستان ترسیدند ، به همسایگان دیلمى خود پیغام فرستادند و عهدى را که میانشان بود یادآور شدند ؛آنگاه دو فرزند رستم و موافقانشان به مردى از طالبیون ـ که نامش محمّد بن ابراهیم ودر طبرستان بود ـ نامه نوشتند و او را براى بیعت دعوت کردند ، وى نپذیرفت و گفت :شما را به بیعت با مردى از طالبیون راهنمایى مى کنم که از من در این کار پایدارتراست ؛ پس آنان را به حسن بن زید ـ که در رى بود ـ راهنمایى کرد .آنان با نامه محمد بن ابراهیم ، پیکى را سوى حسن فرستادند و از او خواستند که به طبرستان بیاید . حسن نیز عازم آن دیار شد و نزد آنان آمد ؛ و در نتیجه همه دیلمیان واهل کلار و شالوس و رویان ، با وى بیعت کردند و همه با هم متحد شدند ، و مأموران ابن اوس را ـ که از کارگزاران سلیمان بن عبداللّه ، حاکم طبرستان بود ـ بیرون راندند ،آنان به سلیمان بن عبداللّه ملحق شدند ، و اهالى کوهستان طبرستان نیز به حسن بن زید پیوستند .حسن با همراهانش سوى شهر آمل و پس از آن سارى آمدند .گفته اند : سلیمان به اختیار شکست خورد ؛ زیرا همه طاهریان شیعه بودند .چون حسن بن زید به طبرستان آمد ، سلیمان از جنگ با او احساس گناه کرد ـ زیرااو پاى بند به تشیّع بود ـ و این اشعار را سرود : نبّئتُ خیل ابن زید أقبلت خَبَباً تُریدنا لتُحَسِّینا ألامَرَّیْنا یا قومُ إن کانت الأنباءُ صادقةً فالوَیلُ لی ولجمیع الطاهریّینا أما اَنا فإذا اصطفّت کتائبُنا أکونُ من بینهم رأس المُوَلّینا فالعذرُ عند رسول اللّه منبسطٌ إذا احتسبت دماء الفاطمیّینا[۲] آنگاه که دو لشکر به هم رسیدند سلیمان شکست خورد ؛ همه طبرستان به تصرّفحسن درآمد ، در این هنگام وى سپاهى را به فرماندهى یکى از خویشانش ـ که او نیزحسن بن زید گفته مى شد ـ به سوى «جندا» روانه کرد . او آنجا را به تصرّف خوددرآورد و کارگزار طاهریه را بیرون راند . پس مردى از علویان را ـ که محمّد بن جعفرنام داشت ـ جانشین خود ساخت ، و برگشت[۳] .در تاریخ طبرستان ، اثر اسفندیار کاتب (م۶۱۳ ه ) چنین آمده است :«داعى کبیر ، ابن زید در آمل مستقر شد ، و در اطراف طبرستان و گیلان و دیلم اعلان کرد که : عقیده ما عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر مى باشد و آنچه با سند صحیح از امیرالمؤمنین روایت شده است ، و الحاق «حیّ على خیر العمل» [ به اذان ] ، و بسملهرا آشکارا گفتن [ در نماز ] ، و پنج تکبیر بر میّت [ در نماز میّت ] ؛ و هرکه خلاف اینرَویّه را داشته باشد از ما نیست»[۴] .شیخ آغا بزرگ طهرانى در «الذریعه» از تاریخ طبرستان صفحه ۲۴۰ ، حکایتمى کند که : الداعى إلى الحق ـ حسن بن زید ـ در سال ۲۵۲ ه از آمل به دیگر سرزمینهامنشورى نوشت که ، شعائر شیعه را بلند سازند ؛ یعنى امیرالمؤمنین علیه السلام را مقدم دارندوهر آنچه به طور صحیح از آن حضرت روایت شده ، در اصول و فروع دین ، به کاربرند ؛ در اذان «حَیّ على خیر العمل» بگویند ، و «بسم اللّه الرحمن الرحیم» را در نماز آشکار کنند و …[۵]بدینسان حسن بن زید در سامانِ دولت زیدیه در طبرستان موفق شد ، و بخش بزرگى از ملک بنى عبّاس و آل طاهر را به تصرّف خویش درآورد که شامل کوهستانطبرستان و دیلم مى شد ؛ و این حکومت بیش از یک قرن (از ۲۵۰ تا ۳۵۵ ه ) دوام یافت ، و متولیّان آن عبارتند از : ۱ ـ حسن بن زید ، الداعى (۲۵۰ ـ ۲۷۰ ه ) ۲ ـ محمد بن زید ، القائم بالحق (۲۷۰ ـ ۲۷۹ ه ) ۳ ـ اِشغال طبرستان به وسیله دولت سامى (۲۷۹ ـ ۳۰۱ ه ) ۴ ـ ولایت دوباره حسن اُطْروش بن على بن عمر بن زین العابدین بر طبرستان (۳۰۱ ـ ۳۰۴ ه ) . ۵ ـ حسن بن قاسم بن على بن عبدالرحمان همراه با فرزندان اُطْروش (۳۰۴ ـ ۳۵۵) . منشورى را که داعى کبیر در سال ۲۵۲ ه اعلان کرد تا پایان این دولت علوى زیدى به کار گرفته شد ؛ در مآذن بیش از یک قرن نداى «حَیّ على خیر العمل» بلند بود ، باآگاهى بر اینکه این رسم در زمانى بى نظیر ، از آغاز حکومت داعى کبیر ، صدوریافت ، چه او از هیبت دینى و وجهه سیاسى ویژهاى برخوردار بود ، و در استقرارحکومت دینى براساس دیدگاه علویان نقش شگرفى داشت .آنچه را ما امروز ، و با گذشت بیش از هزار سال ، در میراث [ و آثار علمى وفرهنگى ] زیدیه مى نگریم ، این مطلب را تأکید [ و اثبات ] مى کند ، اگر کسى به کتابهاى فقهى و حدیثى قدیم مراجعه کند ، ثبوت حَیْعَلَه سوم را نزد آنها درمى یابد ؛و این موضعگیرى از حسن بن زید و دیگران به معناى امتداد شرعیّت آن از عهدپیامبر صلى الله علیه وآله است .
حَمْص / مصر / بغداد (سال ۲۹۰ ه )
در کتاب «بُغْیَة الطَلَب فی أخبار حَلَب» اثر ابن عَدِیم (م۶۶۰ ه ) آمده است :« … صاحب الخال وارد حَمْص شد ، مردم براى [ استقبال از ] او به پیرامون شهرفرا خوانده شدند ، به آنان امر کرد که نماز جمعه را چهار رکعت گزارند ، و پس از[ وارد شدن در ] ظهر [ جمعه ] خطبه بخوانند ، و اذانشان چنین باشد : «أشهد أنّ محمّداًرسول اللّه ، أشهد أنّ علیّاً ولیُّ اللّه ، حَیّ على خیر العمل»[۶] .و در کتاب «اخبار بنى عُبَیْد» (نوشته محمّد بن على بن حَمّاد) در ترجمه عُبَیْداللّه(۳۲۲ ه ) ، بنیانگذار دولت عُبَیْدیّه در مصر ، آمده است :… از کارهایى که عُبَیْداللّه کرد این بود که ، نماز تراویح را در ماه رمضان قطع کرد ، ودستور داد دو روز پیش از ماه رمضان روزه گرفته شود ، و در نماز جمعه پیش از رکوع قنوت بخوانند ، در نماز واجب بسمله را آشکار سازند ؛ «الصلاةُ خیرٌ من النوم» را ازاذان صبح برداشت ، و به آن افزود : «حیّ على خیر العمل» ، «محمّدٌ و علیّ خیر البشر» .نصّ اذان در طول حکومت بنى عُبَیْد ، پس از تکبیر و شهادتین ، چنین بود : «حَیّ على الصلاة ، حَیّ على الفلاح» دوبار ، «حَیّ على خیر العمل ، محمّد و علیّ خیر البشر» دوبار ، «لا إله إلاّ اللّه» یک مرتبه[۷] .این دو نصّ ، یکى از طالبیون در حلب است و دیگرى در مصر ؛ و هر دو این مطلب را تأکید مى کنند که نزاع فکرى میان طالبیون و نظام حاکم ، در طول همهقرنها ، پیوسته بود و استمرار داشت ، و به سرزمین خاصّ محدود نمى شد .آنچه را قاضى تنوخى (م۳۸۴ ه ) از ابوالفرج اصفهانى ـ در وقایع بغداد نزدیک بههمین زمان ـ روایت مى کند بر اصالتِ حَیْعَلَه سوم و امتداد زمانى اذان به آن ، و نیزانتشار مکانى آن ، دلالت مى کند :به من خبر داد ابوالفَرَج اصفهانى (م۳۵۶ ه ) ، گفت : شنیدم مردى از قطیعه[۸] ، چنین اذان مى داد : «اللّه أکبر ، اللّه أکبر ؛ أشهد أن لا إله إلاّ اللّه ، أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه ، أشهدأنّ علیّاً ولیّ اللّه ؛ محمّد وعلیّ خیر البشر ، فمن اَبَى فقد کَفَرَ ، ومَن رَضِیَ فقد شَکَرَ ، حَیّ على الصلاة ، حَیّ على الفلاح ، حَیّ على خیر العمل ، اللّه أکبر ، اللّه أکبر ، لا إله إلاّ اللّه …[۹] .براى تأکید بر وجود اختلاف فقهى ـ عقایدى در این زمان مى توان به سخن مَقْرِیزى در (المواعظ والاعتبار) اشاره کرد که هنگام ذکر مذاهب اهل مصر ونحله هاى آنها مى نویسد :ابو عمر کِنْدى در کتاب (اُمراء مصر) مى گوید : اهل مصر در جامع عتیق همواره بسمله را در نماز آشکار مى کردند تا سال ۲۵۳ هجرى که اُرْجون ، صاحب شرطه ،مُزاحِم بن خاقان ، امیر مصر مانع آشکار سازى بسمله در نمازها در این مسجد شد ، ودر رجب سال ۲۶۳ هجرى به حسین بن ربیع ـ امام مسجد جامع ـ دستور داد که بسمله را در نماز آشکار نسازد . اهل مصر از زمانى که اسلام آوردند پیوسته به آشکار کردنبسمله در مسجد جامع پاى ْبند بودند تا اینکه ارجون از آن منع کرد .… سردار جوهر ، از سرزمین آفریقا ، در سال ۳۵۸ ه با لشکر مولایش[۱۰] ـ المُعِزّلدین اللّه ابى تمیم مَعد [ بن اسماعیل ] ـ به مصر آمد و شهر قاهره را بنا نهاد . از اینزمان مذهب شیعه در سرزمین مصر رواج یافت و تعالیم آن در حکومت و قضاوت به کار گرفته شد ، و آنچه خلاف این مذهب بود انکار گردید و مذهبى جز آن باقى نماند ،پیش از این نیز تَشیُّع در مصر معروف و شناخته شده بود .ابو عمر کِنْدى در کتاب «الموالى » از عبداللّه بن لَهِیْعَه نقل مى کند که گفت : یزید بن ابى حبیب مى گفت: در مصرى بزرگ شدم که علوى بود ، پس آن را عثمانى گردانیدم[۱۱].در ادامه این سخن ، مَقْرِیزى به شرح دوره هایى مى پردازد که بر شیعه در مصرگذشت ، و اینکه چگونه مصرى که علوى بود عثمانى شد ؛ در صفحه ۳۴۰ وى حوادث سال ۳۵۳ و۳۵۶ هجرى را مى آورد که ، جوهر اذان به «حَیّ على خیر العمل»را آشکار کرد ، و امام على علیه السلام و فرزندانش را بر دیگران برترى داد ، و صلوات بر آن حضرت و حسن و حسین و فاطمه زهرا را آشکار ساخت .این نمونه ساده از دو جریان فکرى است ، و بارها تأکید کرده ا یم که هر کدام از این دو روش ، رهبران و پیروانى دارد .روش اجتهاد و رأى آنگاه که حاکم شدند ـ در حکومتهاى اموى و عباسى یاسلجوقى و اَیّوبى ـ آراى خلفا و فقه آنها را در شریعت حاکم ساختند ، لیکن روش شیعه عمل به سنّت پیامبر را از طریق على و اولادش خواهان بودند ، و اینان با نظامحاکم در زمان ابوبکر و عمر و عثمان و در طول حکومت اموى و عباسى ، در ستیزبودند.شایان ذکر است که شعاریّت «حَیّ على خیر العمل» و غیر آن ، در عصر عبّاسى اول و دوّم عینیّت یافت و آشکار شد ؛ یعنى با شکلگیرى دولتهاى شیعى مانند دولتادریسى در مغرب ، حَمْدانى در حلب ، بُویه در بغداد ، زیدیه در طبرستان ، فاطمیه درمصر و …هر کدام از این دو جریان ، در عملکردشان ، اصولى را در پیش گرفتند ؛ یکى از آنهااز تدوین حدیث منع مى کرد و دیگرى بر آن اصرار مى ورزید ، اگرچه بر گردنش غُلو زنجیر نهند ؛ جریان اول بر این باور بود که پیامبر براى جانشینى اش هیچکس رامعیّن نکرده و به امّت واگذارده که هرکه را خواستند انتخاب کنند ، و جریان دیگر به لزوم وصایت و خلافت معتقد بود و اینکه پیامبر على را به عنوان خلیفه و جانشینبعد از خود انتخاب کرده است ؛ سُنى به اجتهاد پیامبر قائل بود ، و شیعه این سخن رانمى پسندید و …بنابراین مى توان روش سنى را در تصرّف دولت اموى و عباسى ـ و پس از آنهاسلجوقى و نورى و صلاحى و عثمانى ـ جستجو کرد . این دولتها در تطبیق آنچه درعهد خلفا تشریع شده بود مى کوشیدند و نیز در آنچه در عهد عمر بن عبدالعزیزبرایشان تدوین شد ؛ زیرا اَزْهَرى مى گوید : تدوین حدیث براى ما ناخوشایند بود تااینکه سلطان ما را بر آن واداشت ، پس حدیث مى نوشتیم و از اینکه براى مردم حدیثننویسیم بیم داشتیم .اینان تنها به مذاهب چهارگانه بسنده کردند با این اعتقاد که سخنان اربابانشان همان دین حق است ، و از نقش حاکمان در اصالتِ اصول این احکام شرعى ـ مانند تدوین حدیث ، انحصار مذهب به مذاهب چهارگانه و … ـ غافل ماندند .در مقابل شیوه علوى ـ فرمانروایان و توده مردم و عالمان و فقیهانشان ـ آنگاه کهبه حکومت دست مى یافتند ، در تطبیق آنچه از سنّت پیامبر و شیوه امام على مى شناختند مى کوشیدند ، و به عنوان مثال برآوردن حَیْعَلَه سوم در اذان پافشارى مى کردند و بدعت بودن آن را نمى پذیرفتند ، و در دیگر مسائل اختلافى نیز امرهمینگونه بود .این مخالفت و ناسازگارى بین دو جناح اشاره به این دارد که اختلاف میان حکومتهاى علوى شیعى و حکومت هاى سنى ، در طول تاریخ ، افزون بر اختلاف آنها در مسئله خلافت ، بر محورهاى عقایدى و فکرى استراتژیک مى چرخد ؛ زیراهریک از آنها بر درستى عملشان ، به سخنان و افعال کسانى که معتقد به آنهایند ـصحابه یا اهل بیت ـ استدلال مى کنند .بنابراین جایز نیست ما از ریشه هاى حَیْعَلَه سوم و نظایر آن در کتابهاى فقه وحدیث و تاریخ ، غافل بمانیم ؛ بلکه با یادآورى مسائل اختلافى دو فرقه ، مى توانیم پاسخ پرسش گذشته مان را دریابیم ، و اینکه این امور تشریعاتى است که از ابعادسیاسى ـ عقایدى برخوردار مى باشد .نمى توان انکار کرد که شیعه گاه به صحابه ناسزا گفته اند ؛ زیرا با آگاهى هاى تاریخى دریافتند که آنان حق امام على علیه السلام را غصب کردند و حضرت زهرا علیهاالسلام را ازفدک محروم ساختند و به خانهاش هجوم بردند ؛ و در زمان معاویه و پس از او امام على علیه السلام را در منابر لعن گفتند و بسیارى از احکام دین خدا را ضایع و تباه ساختند و …و این روشن مى سازد که هریک از دو روش شعائر و مقدّساتى دارند ؛ و واجب است براى ما آشکار شود که این موضعگیرى از اعتقاد شیعى یا آن موضعگیرى ازاعتقاد سنّى مبتنى بر زیر بناهاى فکرى و ایدئولوژى و اصول پذیرفته شده در نزدهریک از دو طرف مى باشد ، و براساس چیزهایى است که بر شرعیّت آن نزد آنهادلالت دارد ، و ناگهان [ و آنى و بدون پیشینه ] شکل نگرفته و به وجود نیامده است .این سخن ما اشاره به زیر بناهاى فکرى هریک از دو فرقه است ، بى آنکه به شرعیّتِ حکومت فاطمیان یا عدم شرعیّت حکومت عبّاسیان یا به عکس بپردازد ؛ و یامیزان صحّت این روایت را بررسى کند که پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : «پس از من به ابوبکر وعمر اقتدا کنید» ، یا حکم بسمله ـ در نماز ـ جهر و آشکار گفتن است یا اینکه باید آن رابه اخفات و آهسته خواند ، و آیا مسح بر پا افزار جایز است یا نه ؟ زیرا شرعیّت این احکام و عدم آنها از این مرحله سبقت گرفته است ، و استوارى و بنیادى بودن ایناختلاف بین دو گروه ؛ از وجودِ یک اصل اختلافى میانشان خبر مى دهد ، نه آنگونه که[ بعضى ] پنداشته اند اصلى در آن از پیامبر یا از حکومتهاى غیر متعبّد [ به شریعت ]وجود ندارد .
اَنْدُلُس (پس از سال ۳۰۰ ه )
ابن حَزْم اَنْدُلُسى در «نَقْط العروس فی تواریخ الخلفاء» زیر عنوان «مَن خَطَب لبنی العبّاس أو لبنی علیّ بالاُندلس ؛ کسانى که براى بنى عبّاس یا فرزندان على در اُنْدُلُسخطبه خواندند» ، مى گوید :عُمَر بن حَفْصُون در اعمالش به «ریَّةَ »[۱۲] خطبه خواند براى ابراهیم بن قاسم بنادریس بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب ، صاحب بصره ، سپسخطبه خواند براى عبیداللّه صاحب افریقا ، و در همه اعمالش به «حیّ على خیر العمل»اذان داد[۱۳] .
مصر (سال ۳۴۷ ه )
مَقْریزى در «المواعظ والاعتبار» مى گوید :… نخستین کسى که در اذانِ شب گفت : «محمّدٌ وعلیٌ خیرُ البشر»[۱۴] ، حسین بودمعروف به امیر ابن شِکَنْبه ، و«اِشْکَنْبَه» گفته مى شد که ، اسم غیر عربى و به معناى معده و شکم است ؛ این شخص على بن محمّد بن على بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب مى باشد ؛ و نخستین اذانِ اینگونه او در روزگار سیف الدولة بن حَمْدان در سال ۳۴۷ به حلب گفته شد . این سخن را شریف محمّد بن اَسْعَد جَوّانى نسّابه گفته است .و در اذان به حلب پیوسته اضافه مى شد : «حَیّ على خیر العمل ، ومحمّدٌ وعلیٌ خیرُالبشر» تا زمان نور الدین محمود ؛ پس چون مدرسه بزرگ معروف به «الحلاویه» بازشد ، ابوالحسن على بن حسن بن محمّد بلخى حنفى به آن دعوت گردید ، وى به همراه گروهى از فقها آمد و به تدریس در آن پرداخت ، چون اذان را شنید به فقها امرکرد که هنگام اذان بر مناره بالا روند ، و به آنان گفت : به مؤذنان دستور دهید که اذان مشروع[۱۵] را بگویند ، و هرکس خوددارى کرد او را به رو در اندازید ! فقها بر مناره هارفتند و آنچه را وى امر کرده بود انجام دادند ، و اذان به این شیوه [ پس از آن واقعه ]ادامه یافت .اما در مصر پیوسته اذان بر مذهب قوم (یعنى شیعیان فاطمى ) بود . تا اینکه سلطان صلاح الدین یوسف بن ایّوب بر سرزمین مصر مسلط شد و دولت فاطمیّه را در سال ۵۶۷ هجرى کنار گذاشت ، صلاح الدین مذهب امام شافعى و عقیده شیخ ابوالحسن اشعرى را پذیرفت و اذان به «حَیّ على خیر العمل» را باطل ساخت . و در دیگرسرزمینهاى مصر و شام به اذان اهل مکّه اذان داده مى شد که در آن چهار تکبیر وترجیع شهادتین است . این امر استمرار داشت تا اینکه ترکها در سرزمین مصرمدارسى راساختند و مذهب ابو حنیفه در آن انتشار یافت ، پس [ از آن ] در بعضى مدارس ـ که ویژه حنفى ها بود ـ به اذان اهل کوفه اذان داده شد و نماز براساس رأى ونظر آنها اقامه گشت …[۱۶]این اشاره لازم است که دولت سیف الدوله حَمْدانى (م۳۵۶ ه ) گسترش یافت وحَلَب و اَنْطاکیه و قِنَّسْرین و مَنْبِج و بالِس و مَعَرَّةُ النُّعمان و مَعَرَّةُ مَصْرِین ، و سَرْمِین وکَفَرْ طاب ، و اَفامِیَه ، و عَزاز ، و حَماة ، و حَمْص ، و طَرَطُوس را شامل شد ، پس از اوبرادرش ناصر الدوله ولایت یافت .دولت حَمْدانى ، دولت شیعه دوازده امامى بود . آزادانه و با قدرت ، اعتقادات ونظرات خود را آشکار مى ساخت .ابن ظافِر در حوادث سال ۳۵۴ نقل مى کند که ، سیف الدوله با برادرش ناصر الدوله ازدواج فامیلى کرد و دو دختر ناصر الدوله را به عقد دو پسرش ـ ابو المکارم و ابوالمعالى ـ درآورد و نیز دخترش سِتّ الناس را به ابو تَغْلِب (پسر ناصر الدوله) داد ؛سکه هاى بزرگى زد که هریک از آنها [ برابر ] ۳۰ دینار و ۲۰ و۱۰ [ دینار معمولى ]بود ،بر یک روى آن نوشته شده بود : «لا إله إلاّ اللّه ، محمّداً رسول اللّه ، امیرالمؤمنین على بنابى طالب ، فاطمة الزهراء ، الحسن ، الحسین ، جبرئیل علیهم السلام» ؛ و روى دیگر سکّه چنینبود : «امیرالمؤمنین ، المطیع للّه ؛ الأمیران الفاضلان : ناصر الدوله ، سیف الدوله ؛الأمیران : أبو تَغْلِب و أبوالمکارم»[۱۷] .از آنچه گذشت روشن شد که ، شیعه ـ آنگاه که زمام امور به دستشان مى افتاد ومجال مى یافتند ـ اعتقادشان را محکم و استوار و با نرمى و ملایمت و با دلیل و منطقمى نمایاندند ، برخلاف کسانى که دستور مى دادند مؤذنى را که به حَیْعَلَه سوم اذان دهدو فضل محمّد و آلش را یادآور شود ، از بالاى مناره بیندازند !در کامل ابن اثیر و تاریخ الاسلام ذهبى در حوادث سال ۳۵۱ ه آمده است :در این سال شیعه در بغداد بر در مسجدها نوشتند : «لعن و نفرین خدا بر معاویه وبر کسانى که حق فاطمه را از فدک غصب کردند ، خدا لعنت کند آنان را که مانع شدندحسن در کنار جدّش دفن شود ، نفرین خدا بر آن که ابوذر را تبعید کرد» ؛ این نوشته درشب پاک شد ، مُعِزُّ الدوله خواست دوباره آن را بنویسد وزیر مُهَلَّبى پیشنهاد کرد کهبه جاى آنچه پاک شده بنویسند : «خدا لعنت کند ظالمان بر خاندان پیامبر را» ، و تنهالعن معاویه را آشکار کردند[۱۸] .در هجدهم ذى الحجه ، سال ۳۵۲ هجرى ، جشن عید غدیر برگزار گردید و طبل هازده شد ، و مردم براى نماز به گورستان قریش و محل دفن شهداى شیعه رفتند[۱۹] . [۱] . کلاردشت و چالوس . [۲] . آگاه شدم که سپاه زید شتابان سوى ما مى آیند ، مى خواهند ما را نابود سازند . اى قوم ، اگر این خبرهاراست باشد ، واى به حال من و همه طاهریان . بدانید که هنگامى که دو لشکر به هم مى رسند ، من نخستین کسى ام که مى گریزم . در این صورت عذرم نزد پیامبر پذیرفته است ، زیرا باعث حفظ خون فاطمیان شده ام . [۳] . براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به ، الکامل ، لابن الاثیر ۵ : ۳۱۴ ـ ۳۱۷ ، حوادث سنه ۲۵۰ . [۴] . تاریخ طبرستان لابن اسفندیار الکاتب : ۲۳۹ ؛ و به نقل از آن ، تاریخ طبرستان ، للمرعشى ۸۸۱ ه . [۵] . الذریعه إلى تصانیف الشیعه ۱۷ : ۲۷۰ . [۶] . بغیة الطلب ۲ : ۹۴۴ . [۷] . اخبار بنى عبید ۱ : ۵۰ . [۸] . محقّق کتاب «نِشْوار المحاضره» ترجیح داده که ، مقصود از «قَطِیعه» ، قطیعه امّ جعفر است ـ و آن محلّهاى است در بغداد نزد «باب التبن» ، همان جایى که مشهد امام موسى بن جعفر علیه السلام در آن مى باشد ـ لیکن این ترجیح به نظر ما درست نیست ؛ زیرا اگر مراد ابوالفرج ، این قطیعه بود مى گفت : «مردى از اهل قطیعه یا مردى از قطیعه امّ جعفر» ، براى اینکه آن را از قطائع بسیار دیگر ـ که صاحب معجم البلدان ۴ : ۳۷۶ آورده ـ مشخص و جدا سازد ؛ مانند قَطیعه اسحاق ، قطیعه رقیق ، قطیعه ربیع ، قطیعه زُهَیْر ، قطیعه عجم ، قطیعه عیسى و …و از آنجا که ترجیح امکان ندارد یا نمى توان گفت قطیعه ، اسم علم است براى قطیعه اُمّ جعفر ، ناگزیر باید احتمال داد که «قطیعه» در اینجا تصحیف «قطعیّه» است [ و در ضبط این واژه اشتباه رخ داده است ] ، و قطعیّه به گروهى گویند که قطع به وفات موسى بن جعفر علیه السلام و امامت على بن موسى الرضا علیه السلام دارند ، اینان در برابر واقفیّه اند که بر امامت امام کاظم علیه السلام ایستاده اند و به امامى پس از او عقیده ندارند .مُرَجِّح این احتمال این است که مى بینیم تنوخى خبر «اذان مردى از قطیعه» را پس از این خبر آورده است که : «حجامتچى به نسیه تا رجعت حجامت مى کند» ؛ و این دو خبر ، هر دو ، مرتبط با عقیده شیعه دوازده امامى است .احتمال ما از آنجا تقویت مى شود که مى بینیم اصفهانى ـ که عقیده زیدى دارد ـ این خبر را آورده ، و این تأکید براى اذان امامیّه اى است که قطع دارند امام کاظم علیه السلام درگذشته است ؛ و آنها به شهادتِ سوم اذان مى دهند . مى توان گفت «قطعیّه»اصطلاحى براى شیعه دوازده امامى در آن زمان بوده است .در این باره رجوع کنید به کتابهاى شیخ صدوق ، مقالات الإسلامین اثر اشعرى ۱ : ۱۷ ؛ الملل والنحل (شهرستانى ) ۱ : ۲۹ ؛ خاتمة المستدرک ۴ : ۲۴۸ (به نقل از نوبختى در کتاب مذاهب فرق اهل الامه) .به فرض مقصود از قطیعه ، قطیعه ام جعفر باشد ، آن نیز از مکانهاى سکونت شیعه دوازده امامى است . حموى در معجم البلدان ۴ : ۴۴۸ مى نویسد : اهل کَرْخ همه شیعه امامیه اند ، هرگز سنى میانشان یافت نمى شود .درباره دوازده امامى بودن آنها نگاه کنید به ، البدایة والنهایه ۱۱ :۳۰۷ ، وقایع سال ۳۷۹ ؛ موسوعة العتبات المقدسه «الکاظمیه» ۹ : ۱۱۵ .افزون بر این ، محقّق مذکور از بعضى نسخهها جملهاى آورده که نفس انسان از آن بیزاراست و هماهنگى ندارد با سیر تاریخى و ارتباط هند و ابن عمر به مسئله اذان . [۹] . نشوار المحاضره ، للتَنُوخى ۲ : ۱۳۳ . [۱۰] . جوهر ، رومى و از غلامان پدرِ المُعِزّ لدین اللّه بود . [۱۱] . الخطط المَقْریزیه ۲ : ۳۳۴ . [۱۲] . ناحیه اکشونیت . [۱۳] . رسائل ابن حزم اندلسى ۲ : ۸۴ ، الرسالة الثانیة ؛ نَقْط العروس فی تواریخ الخلفاء ، تحقیق احسان عبّاس ،بیروت ۱۹۸۷ . [۱۴] . این سخن ، اشتباه از نویسنده است ؛ زیرا پیش از این تاریخ ـ آنگونه که ما روشن ساختیم ـ زیدیه آن را مى گفتند . [۱۵] . مقصود اذانى است که در آن «حیّ على خیر العمل» نباشد ، که به «محمّد وعلی خیر البشر» تفسیر شده است . [۱۶] . خطط المقریزی ۲ : ۲۷۱ ـ ۲۷۲ . [۱۷] . أعیان الشیعه ۸ : ۲۶۹ . [۱۸] . تاریخ الاسلام ۸ : حوادث ۳۵۱ ـ ۳۸۰ ه ؛ الکامل فی التاریخ ۷ : ۴ ؛ المنتظم ۱۴ : ۱۴۰ . [۱۹] . تاریخ الاسلام : ۱۲ ، حوادث ۳۵۱ ـ ۳۸۰ ه .