نظریه رؤیا و آنچه در تشریع اذان آمد ، در عهد اموى دگرگون شد و چهارچوب هاى ویژه یافت ، چه با توجه به قرائن و شواهد مى توان دریافت که معاویه و کسان پس ازاو عهده دار اجراى آن گردیدند و مى کوشیدند مردمان را آنگونه که مى خواهند پرورش دهند . این مسئله را در احادیث اذان پس از امام على علیه السلام ملاحظه مى کنیم ؛ آن حضرت در آنچه از پیامبر روایت مى کند به این تضاد اشاره نمى کند ، بلکه پیش از امام حسن علیه السلام حدیثى به ما نرسیده که آشکارا روایاتى را که مدّعى تشریع اذان به رؤیا اندتکذیب کند .نخستین احادیث در این زمینه ، کلام سُفیان بن لیل است که پس از صلح امام حسن علیه السلام نزد او آمد ، وى مى گوید : نزد او درباره اذان سخن گفتیم ، بعضى از ما گفت :
جز این نیست که آغاز اذان به رؤیاى عبداللّه بن زید بود ، حسن بن على علیه السلام به اوفرمود : شأن اذان فراتر از این است ، جبرئیل اذان گفت …این حدیث بیانگر آن است که مذاکره مسلمانان درباره اذان بعد از صلح امام حسن علیه السلام با معاویه مى باشد ؛ زیرا راوى مى گوید : «چون امر حسن بن على با معاویه ،شد آنچه که شد ، به مدینه آمدم و او میان اصحابش نشسته بود» .در این حدیث ، بعضى از آنان مى گوید : «شروع اذان با رؤیاى عبداللّه بود» ، لیکن امام حسن علیه السلام این نگرش نادرست را تصحیح کرد و فرمود : «شأن اذان بزرگتر از این است» .اگر ما این سیر تاریخى را ادامه دهیم ، به خبر امام حسین علیه السلام مى رسیم که از آن حضرت درباره آنچه مردم [ درباره اذان ] مى گویند سؤال شد امام فرمود : «وحى برپیامبرتان نازل مى شود و شما مى پندارید که او اذان را از عبداللّه بن زید گرفته [ وآموخته ] است» .با توجه به این سیر تاریخى درمى یابیم که نزاع و گفتوگو ، در چگونگى آغازتشریع اذان ، بین مردم و اهل بیت همچنان استمرار داشته است .مؤیّد این سخن کلام ابى العَلاء است که مى گوید : به محمّد بن حنفیّه گفتم : ماحدیث مى کنیم که شروع اذان از رؤیایى بود که مردى از انصار در خوابش دید ، او ازاین سخن به شدت تکان خورد و گفت : به آنچه در شرایع اسلام و معالم دینتان اصل مى باشد ، رو آوردید ، [ با وجود این ] گمان مى کنید که آن رؤیاى مردى از انصار درخوابش بوده که احتمال مى رود راست یادروغ باشد و چه بسا از خوابهاى آشفتهاست ! ابى العلاء مى گوید : گفتم : این حدیث میان مردم شایع شده است ؟ گفت : به خدا سوگند ، این حدیث سخنى است باطل …پس آغاز نزاع آشکار درباره اذان و انتشار آن میان مردم ، در زمان معاویه ، بعد از صلح امام حسن علیه السلام بود ؛ و بیم شدید محمّد بن حنفیّه و آگاه ساختن مردم او را به شیوع حدیث رؤیا ، دلالت بر این مى کند که وضع اینگونه احادیث درباره اذان یا آغازانتشار آنها ، در زمان معاویة بن ابى سفیان مى باشد ؛ کسى که بسیار نسبت به ذکرپیامبر صلى الله علیه وآله ـ در اذان ـ حساس بود که چگونه اسم بشر ، «محمّد» ، همتاى اسم پروردگار جهانیان ، «اللّه» ، است ؛ با اینکه هیچیک از پیامبران صاحب شریعت پیشین در اعلام آئینهاى مذهبى ، نامشان قرین نام پروردگار نمى باشد ، بلکه براى اعلام مراسم دینى از ناقوس و بوق و شیپور استفاده مى کنند .بنابراین ، به نظر معاویه ، همتایى اسم پیامبر با اسم خدا در آسمان و در معراج معنانداشت ، بلکه خواب یا پیشنهاد عمر یا … در این زمینه کفایت مى کرد .و از اینرو باکى نیست که چیزى از اذان حذف یا به آن اضافه گردد . انسان مى تواند«حَیّ على خیر العمل» را از اذان حذف کند ـ چنانچه عمر آن را حذف کرد ـ و به جاى آن «الصلاةُ خیرٌ مِنَ النوم» را بگذارد ، و نیز مى توان براى نیازهایى که پیش مى آید ،اقامه را به جاى دو دو ، یک یک گفت و یا نداى سومى را روز جمعه بر آن افزود و ازاینگونه اجتهادات که چه بسا پایانى براى آن نباشد .به همین جهت ، معاویه نخستین کسى است که تثویب دوم را رایج ساخت ، بدینمعنا که مؤذن ، خلیفه یا امیر را ـ به دلیل کثرت اشتغالش ـ به نماز فرا خوانَد و بگوید :«السلام على أمیرالمؤمنین ، الصلاة الصلاة رحمک اللّه» ؛ و مُغیرة بن شُعْبِه نیز به روش معاویه رفتار کرد ، بلکه گفته شده که وى نخستین کسى بود که این کار را انجام داد ،لیکن بزرگان تصریح کردهاند که معاویه نخستین نفر بود ، و مغیرة بن شعبه و دنباله روان او از معاویه پیروى کردند[۱] . به هر حال ، این امر شیوع یافت و فراگیر شد و به منزله حقیقتى گریز ناپذیر درآمدـ با اینکه حقیقت اسلامى چیز دیگرى است ـ و انعکاس صداى این بدعت اذانى تاعصر عباسى پیوسته طنین افکند ، و از آنجا به زمان ما رسید .عبدالصمد بن بَشیر مى گوید : نزد ابى عبداللّه (امام صادق علیه السلام) از شروع اذان سخن به میان آمد ، گفته شد : مردى از انصار اذان را خواب دید ، آن را براى پیامبر باز گفت ،پیامبر از او خواست که اذان را به بلال بیاموزد ، ابو عبداللّه فرمود : دروغ مى گویند پیامبر در سایه کعبه خواب بود ، جبرئیل نزد او آمد ، و جامى از آب بهشت به همراه داشت …[۲]با تدبّر در این احادیث و بررسى در تاریخ بنى امیه مى توان دریافت که سازگارى نظریه رؤیا با اندیشه هاى آنان بیشتر از دیگران است به ویژه آنکه نزاع در این زمینه دردوره آنان آغاز شد . و اگر رویدادهایى که اتفاق افتاده بررسى شود ، این آگاهى به دست مى آید که بنى امیه با رسالت اسلام در تضاد و ستیز بودند و مفاهیمى چون وحى و رسول اللّه را برنمى تافتند ، و در زمان جاهلیّت و اسلام ، در طرف مقابل بنى هاشمقرار داشتند ؛ چه آنان در برابر بنى هاشم که از پیامبر جدانشدند ، طرف مشرکان راگرفتند .پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : «ما فرزندان عبد المطلب در جاهلیّت و اسلام از هم جدانشدیم ، ما و آنان یک چیز هستیم» ، و انگشتان دو دستش را درهم فرو بُرد[۳] . آرى ، امر این چنین بود ، پیامبر از آنان ناخشنود بود و آنان با اکراه اسلام راپذیرفتند .
امویان و پیامبر صلى الله علیه وآله
حدیث صحیح از پیامبر رسیده که آن حضرت در قنوت نماز بر ابو سُفیان و حارث بن هِشام و سُهَیل بن عمرو و صَفوان بن اُمَیَّه ، لعنت فرستاد[۴] ، در حالى که آنان ازبزرگان قریش بودند و در میانشان ابو سفیان قرار داشت که رئیس بنى امیه بود .و نیز در حدیث آمده که ، پیامبر صلى الله علیه وآله چون دید ابو سفیان سوى او مى آید ، و معاویه همراه اوست ، فرمود : خدایا پیروى کننده و پیروى شده را لعنت کن[۵] ، و براساس حدیث دیگر که یزید [ پسر ابو سفیان ] نیز با آن دو بود ، فرمود : خدایا ، بر جلودار وراننده و سواره ، لعنت فرست[۶] ؛ ونیز درباره مروان بن حکم فرمود : خدایا ، لعنت کن وزغ بن وزغ را[۷]. و چنین است که بنى امیه ، پس از آنکه از ردّ احادیث لعن درمى مانند ، به نقل از ابوهُرَیره از پیامبر روایت مى کنند که فرمود : خدایا ، وعدهاى به من دادهاى نا امیدم مکن ،همانا من بشرم ، پس هر مؤمنى را که آزردم یا ناسزا گفتم یا لعنت کردم یا تازیانه زدم …آن را برایش نماز و زکات قرار ده ، و دستاویزى که به آن ـ روز قیامت ـ او را مقرّب سازى [۸] . پیداست که این روایات با اصول اسلام و سیر تاریخى و فکرى پیامبر سازگارى ندارد ، و با دیگر احادیث و مفاهیم ارزشى اسلام هماهنگ نیست ، زیرا آن حضرت فرمود : من براى لعنت فرستادن بر مردم مبعوث نشدم ، بلکه براى آنان مایه رحمتم[۹] . پس شیوه و سرشت پیامبر صلى الله علیه وآله لعن مردمان نبود ، و بر کسى که مستحق نفرین نبودلعنت نفرستاد ؛ بلکه گروهها و کسان به خصوصى را لعن کرد که براساس معیارهاى شرعى و موازین الهى ، مستحق لعن خدا و پیامبر بودند ، و چنین لعن و دشنام ورسوا سازى و اجراى حد و تازیانه ، معنا ندارد که رحمت براى شخص باشد .بارى ، بنى امیه براى آنکه خونشان را حفظ کنند و از بیم جان ، مسلمان شدند ، پس از آنکه خود را در رویارویى مستقیم با اسلام و نابودى آن عاجز و ناتوان دیدند ، درظاهر اسلام را پذیرفتند تا بعضى از مفاهیم آن را تحریف کنند و مفاهیم بدلى راجایگزین سازند ، از برنامه ها و ترفند هاى شوم آنان این بود که از مقام و منزلت پیامبربکاهند ، و او را در حد یک انسان عادى جلوه دهند که صواب و ناصواب مى گوید ، به دشنام و لعن مى پردازد ؛ چنانچه از نقشه هاشان پایمالى شخصیّت امام على بود ، چه اوشوکت قریش را درهم شکست و در فرو پاشى سلطنت آنها کوشید .در نامه معاویه به یکى از کارگزارانش آمده است :«شیعیان عثمان و دوستداران او و کسانى که فضایل و مناقب او را نقل مى کنندبیابید و به خودتان نزدیک سازید و گرامى شان بدارید ، و هرچه هریک از آنان روایتمى کنند براى من بنویسید ، با اسم فرد و نام پدر و طایفه اش …زمانى که این نامهام به شما رسید ، از مردمان بخواهید که در فضائل صحابه وخلفاى نخستین ، روایت نقل کنند . هیچ حدیثى را که مسلمانى درباره ابو تراب [ امام على ] باز مى گوید فرو مگذارید مگر آنکه در نقض آن حدیثى درباره صحابه برایم بفرستید ؛ چه این برایم دوست داشتنى تر است و چشمم را روشنتر مى کند و براى ردّ حجّت ابو تراب و شیعه او کارسازتر مى باشد ، و سختتر است بر آنان از [ بازگویى ]مناقب و فضل عثمان»[۱۰] . اگر ما در تاریخ قریش و رفتار آنها با پیامبر در آغاز دعوت به اسلام و قضایاى فتح مکّه نیک بیندیشیم ، پلیدى امویان و بهره بردارى [ و سوء استفاده ] آنان از رحمتپیامبر را درمى یابیم ، مشهور است که پیامبر چون [ روز فتح مکّه ] شنید کسى شعارمى دهد :الیوم یوم الملحمة الیوم تُسبَى الحرمةامروز روز جنگ و یورش است امروز زنان و فرزندان اسیر مى شوندفرمود : اینگونه شعار مده ، بلکه بگو :الیوم یوم المرحمة الیوم تحفظ الحرمة امروز روز رحمت است امروز اهل و عیال مصون مى مانند[۱۱]و نیز درباره کینه توزترین دشمنش فرمود : «هرکه در خانه ابو سفیان داخل شود ،درامان است»[۱۲] ؛ و به اهل مکّه فرمود : «بروید همه تان آزاد هستید»[۱۳] . لیکن قریش باوجود این همه رحمت و مهربانى ، با پیامبر صلى الله علیه وآله و رسالتش به شکل دیگرى معامله کردند .واقدى مى گوید :«… ظُهر فرا رسید ، پیامبر دستور داد که بلال بر بام کعبه اذان گوید : و قریش بالاىکوه ها بودند ، بعضى از بیم کشته شدن صورتهاشان را پوشانده بودند ، بعضى امان مى خواستند ، و بعضى امان داده شده بودند .چون بلال اذان گفت وبه «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه» رسید ، صدایش را تا آنجا که مى توانست بلند کرد ، پس جُوَیْرِیَه ـ دختر ابو جهل ـ گفت : به جانم سوگند «ذکرترفعت داده شد» ؛ گرچه ما نماز خواهیم گزارد ، لیکن سوگند به خدا ، کسانى را که دوستانمان را کشتند ، هرگز دوست نمى داریم ، نبوّت محمّد براى پدر من [ نیز ] آمد ،ولى آن را برنتافت و رد کرد و خِلاف [ شیوه ] قومش را نخواست .خالد بن سعید بن عاص گفت : سپاس خداى را که بر پدرم منّت نهاد و این روز راندید . حارث بن هِشام گفت : واى از این مصیبت ، کاش پیش از این مرده بودم ونمى شنیدم که بلال بر بالاى کعبه عَرْعَر کند .حَکَم بن أبى العاص گفت : به خدا این رویدادى بزرگ است که بنده بنى جُمَح بانگ برآورد آن چنان که در خانه اَبى طلحه بانگ مى زد .سُهَیْل بن عمرو گفت : اگر این از خشم و ناخشنودى خدا باشد به زودى تغییرش دهد ، و اگر رضاى خدا در آن باشد استوارش مى گرداند .ابو سفیان گفت : اما من چیزى نمى گویم ، زیرا اگر چیزى بگویم این سنگریزه هااو را با خبر مى سازند .پس جبرئیل فرود آمد و پیامبر صلى الله علیه وآله را از سخنان آنها آگاه ساخت[۱۴] . سخن عباس نیز درباره اسلام ابو سفیان شنیدنى است و بیانگر آن است که او بارضایت [ درونى ] و ایمان [ به خدا و پیامبر ] اسلام نیاورد ، عباس مى گوید : بامداد باابو سفیان نزد پیامبر رفتیم ، چون پیامبر او را دید فرمود : واى بر تو ، اى ابوسفیان ! آیازمان آن نرسیده که بدانى خدایى جز خداى یکتا نیست ؟گفت : بله ، پدر و مادرم فدایت ، اگر جز اللّه خدایى بود چیزى [ و نیازى ] از من رابرآورده مى ساخت . فرمود : واى بر تو ! آیا وقت آن نرسیده که بدانى من رسول خدایم ؟ گفت : پدر و مادرم فدایت ، در درونم نسبت به این ، چیزى است [ و نفسم این را برنمى تابد ] در این هنگام عباس به ابوسفیان گفت : واى بر تو ! پیش از آنکه گردنت زده شود به حق شهادت ده ، پس او شهادت داد[۱۵] . از اینجا آشکارا روشن مى شود که پذیرش شهادت دوم بر ابو سفیان از شهادت اول دشوارتر بود ، چه او تصوّر مى کرد که شهادت به رسالت پیامبر ، غرور وجبروتش را درهم مى شکند و موقعیت سیاسى و اجتماعى اش را از بین مى برد ، وحال آنکه شهادت اول [ به نظر او ] چنین نبود و این پیامدها را نسبت به او نداشت .نقل شده که ابو سفیان چون آتش مسلمانان و زیادى جمعیّت آنها را دید ، به عباس گفت : پسر برادرت به پادشاهى بزرگى دست یافت ! عباس گفت : واى بر تو ، این نبوّت است [ نه پادشاهى ] ، ابو سفیان گفت : بلى ، اکنون [ و در این زمان ] .دیدگاه فکرى قریش و تئوریسین آن ، ابو سفیان ، بر محور این کینه توزى مى گردید حتى پس از وفات پیامبر و خلافت ابوبکر و عمر ؛ بلکه [ در زمان پیامبر ] ابامَحْذُوره از اینکه نام پیامبر را در مکّه آشکارا به زبان آورد شرم داشت . سرخسى ـ درسبب کشیدن صدا در اذان ـ مى گوید : گفته اند که ابا مَحْذوره مؤذّن مکّه بود ، چون بهنام پیامبر رسید ، به خاطر شرم از اهل مکّه ، صدایش را پایین آورد ، زیرا ذکر نام پیامبرـ به طور آشکار ـ میان آنها معهود نبود ؛ پیامبر صلى الله علیه وآله براى اینکه او را ادب کند گوشش رامالاند و دستور داد که برگردد و دوباره با صداى بلند اذان بگوید[۱۶] .از ابن عبّاس روایت شد که گفت : … در محفلى بودیم که ابو سفیان در آن حضورداشت و بینایى اش را از دست داده بود ، على علیه السلام در میان ما بود . مؤذن اذان گفت :چون به «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه» رسید ، ابو سفیان گفت : آیا [ از اطرافیان محمّد ]کسى اینجا هست که مرا شرمنده و رسوا سازد ؟ مردى گفت : نه . گفت : خوشا به حال برادرم بنى هاشم ! بنگرید [ محمّد ] نامش را کجا نهاده است ؟ على علیه السلام گفت : اى ابوسفیان ، خدا چشم تو را بگریاند ، خدا این کار را کرده است و گفته : «ما ذکر تو را بلندساختیم»[۱۷] . ابو سفیان گفت : خدا گریان کند کسى را که به من گفت شرمسار کنندهاى اینجا نیست[۱۸] . آرى ، نگاه قریش به پیامبر پس از بعثت ، با سوء استفاده از عطوفت و رحمت پیامبر صلى الله علیه وآله ، آمیخته به این منطق خام است . واقدى به نقل از سُهَیل بن عمرو حکایت مى کند که گفت : چون محمّد به مکّه وارد شد ، پنهانى به خانه آمدم و در را به روى خود بستم و به پسرم ـ عبداللّه ـ گفتم : برو و برایم از محمّد پناه بگیر ؛ چه من ایمن ازکشته شدن نیستم ، سابقه بدى نزد او و اصحابش دارم که گمان نمى کنم کسى بد سابقه تر از من باشد . من روز صلح حُدَیْبِیّه برخوردى با او کردم که کسى با او نکرد ،و من همان کسى ام که با او مکاتبه کرد ، افزون بر این در جنگ بدر و اُحُد [ در ستیز بااو ] حضور داشتم و هر حرکتى که قریش [ بر ضد او ] کرده است من در آن بودم .پس عبداللّه بن سُهَیْل نزد پیامبر رفت ، گفت : اى رسول خدا ، آیا پدرم را امان مى دهى ؟ فرمود : آرى ، او به امان خدا ایمن است ، مى تواند آشکار شود [ و میان مردم باشد ] سپس پیامبر به اطرافیانش نگریست و گفت : هرکه با سُهَیْل بن عمرو روبه روشد ، نباید تیز [ و کینهتوزانه ] به او بنگرد . پس فرمود : به او بگو بیرون بیاید ، به جانمسوگند ، سُهَیْل خردمند و شرافتمند است ، و مثل او نا آگاه به اسلام نمى ماند ؛ آنچه راکه در آن نهاده شده بود دید اگر دنباله اى برایش نباشد .سُهَیْل نزد پدر آمد و سخن پیامبر را برایش گفت : سُهَیل گفت : به خدا سوگند او درکوچکى و بزرگى نیکوکار است .[ به هر حال ] سُهَیل بدون ترس از کسى میان مردم آمد و شد داشت ، با پیامبر به سوى خیبر روانه شد با آنکه مشرک بود ، تا اینکه در جِعْرانَه اسلام آورد[۱۹] . تعامل و رفتار پیامبر ، با مشرکان و آزاد شده ها ، این چنین بود ، لیکن آنها نفاقشان را باپیامبرورسالتش پنهان کردند ، زیر پرچم آن حضرت گرد آمدند تا به اسلام خیانت کنند و با همه توان در نابودى و دفن اسلام بکوشند .از مُغِیره نقل شده که پس از استقرار حکومت معاویه ، از او خواست که از آزاربنى هاشم دست بردارد ، چه این کار یاد او [ معاویه ] را پایدارتر مى سازد !! … معاویه به مُغیره گفت : اى کاش ! اى کاش مى شد ! بقاى کدام ذکر و یاد را امیدوار باشم ؟! اخو تَیْم فرمانروا شدند ، عدالت ورزیدند ، و کردند آنچه را کردند ، پس کسى از آنان باقى نماند حتى یادشان از میان رفت مگر اینکه کسى بگوید : ابو بکر [ یادش باقى است ]سپس برادران عَدى به فرمانروایى رسیدند ، پس کوشیدند و بیست سال تلاش کردند ، پس همهشان هلاک شدند ، حتى ذکرشان [ از دلها ] نابود گشت ، مگر آنکه کسى بگوید : عمر [ نامش پایدار است ] .و همانا به ابن ابى کَبْشَه[۲۰] هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : «أشهد أنّ محمّداًرسولُ اللّه» پس کدام عمل باقى مى ماند ؟ و کدام ذکر پس از این [ شهادت ] دوام مى آورد ؟ [ اى مُغِیره ] بى پدر شوى ! به خدا سوگند ، [ چاره نداریم جز اینکه ] یاد وذکر او را دفن کنیم و نابود سازیم[۲۱] . در نهج البلاغه آمده است[۲۲] بعضى از یاران امام على علیه السلام ـ که از بنى اَسَد بود ـ از اوپرسید : چگونه قومتان شما را از این مقام بازداشتند با آنکه شما به آن سزاوارتربودید ؟ امام على علیه السلام فرمود :«برادر اسدى ، نا استوارى و ناسنجیده گفتار ؛ لیکن تو را حقّ خویشاوندى است وپرسش ، و آگاهى خواستن و کسب دانش . پرسیدى ! پس بدان که خودسرانه خلافترا عهده دار شدن ، و ما را که نَسَب برتر است و پیوند با رسول خدا صلى الله علیه وآله استوارتر بهحساب نیاوردن ، خودخواهى بود ! گروهى بخیلانه به کرسى خلافت چسبیدند ، وگروهى سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند ، و داور خداست و بازگشتگاه روزجزاست .وَدَعْ عنکَ نَهْباً صِیحَ فی حَجَراتِهِ[۲۳] این سخن بگذار و از غارتى که بانگ آن در گوشه و کنار برخاست گفت وگو به میان آر .بیا و داستان پسر ابو سفیان را به یاد آر ، و شگفتى آنچنان کار . روزگار مرا به خنده آورد از آن پس که گریانم کرد ؛ و به خدا سوگند که جاى شگفتى نیست که کار از بس عجیب مى نماید شگفتى را مى زداید و کجى و ناراستى مى افزاید !مردم خواستند نور خدا را در چراغِ آن بکُشند و دهانه آبى را که از چشمهاش مى جوشد ببندند ، آبشخور با صفایى را که میان من و آنان بود درآمیختند و شَرَنگِ نفاق در آن ریختند . اگر محنتِ آزمایش از ما و ایشان برداشته شود آنان را به راهى بَرم که سراسر حقّ است ، و اگر کار ، رنگِ دیگرى پذیرد ؛ « فَلاَ تَذْهَبْ نَفْسَکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍإِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِمَا یَصْنَعُونَ »[۲۴] ؛ پس جان خود را به دریغ بر سر آنان منه ، که خدا بدانچه مى کنند داناست»[۲۵] . و نیز از معاویه رسیده که چون شنید مؤذّن مى گوید : «أشهد أنّ محمّداً رسولُ اللّه»گفت : مرحبا به پدرت اى فرزند عبداللّه ، همّت بلند و عالى داشتى ، بر خویشتن راضى نشدى جز اینکه نامت قرین اسم پروردگار جهانیان باشد[۲۶] . این سخن از معاویه بعید نیست ، او فرزند ابو سفیان است که مى گفت : خوشا به حال برادرم ؛ بنى هاشم ! بنگرید نامش را کجا نهاده است ! و قسم یاد مى کرد بهشت ودوزخى وجود ندارد[۲۷] ، او کسى است که به قبر حمزه گذشت و بر آن لگد زد و گفت: یابا عمارَه ، امرى را که [ براى قوام آن ] با شمشیر بر ما تازیانه زدى ، هم اکنون بازیچه دست فرزندانمان است[۲۸] . او فرزند هند است ، زنى که جگر حمزه ـ سید الشهداء ـرا خورد[۲۹] ، او پدر یزید است ، آن که کعبه را ویران ساخت[۳۰] ، و حسین بن على راکشت[۳۱] ، و مدینه را سه روز [ براى سپاهش ] حلال و مباح کرد[۳۲] ، و براى خوار ساختن اهل بیت پیامبر ، مدینه طیّبه را «خبیثه» نامید[۳۳] .معاویه ـ و پیش از وى پدرش صَخْر ـ مى پنداشت که پیامبر خود اسمش را در اذان گنجانده است ، از اینرو ابو سفیان گفت : خوشا به حال برادرم ، بنى هاشم ! بنگریدنامش را کجا نهاده است ! و فرزندش معاویه گفت : «خوشا به حال پدرت ! اى فرزندعبداللّه ، بلند همّت بودى ، براى خود نپسندیدى مگر همتایى نامت را با نام پروردگارجهانیان»[۳۴] . آیا این دو سخن، وجه دیگر براى این روایت ساختگى نیست که ادّعا کرده اند بلالدر اذان مى گفت : «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه ، حَیّ على الصلاة» ، عمر گفت : در پى آن [ وپس ازشهادت اول ] بگو : «أشهد أنّ محمّداً رسولُ اللّه» ؟! و قصدشان از این روایت این است که ذکر نام پیامبر در اذان از جانب خدا نبوده ، بلکه تنها پیشنهاد عمر بوده است !پس از این سخنان ، توجیه عملکرد معاویه به اینکه او مصلحت را تشخیص داد ،یا در برابر نصّ اجتهاد کرد ، امکان ندارد ، بلکه مسئله فراتر از این است ، و درچارچوب تکذیب رسالت درمى آید و به معناى درهم شکستن یکى از اصول بزرگ شریعت مى باشد که همان اعتقاد به پیامبرى محمّد مصطفى صلى الله علیه وآله است .احتمال مى رود که این نگرش و مانند آن ـ که در برابر ذکر نام پیامبر در اذان مى ایستد ـ نظریه رؤیا بودن اذان را استوار ساخته باشد ، و همین نگرش بود که پیامبررا نگران کرد و پس از خوابى که درباره غاصبان منبرش دید که چون میمونها بر آن مى جهند ، [ تا آخر عمر ] خندان دیده نشد .بارى ، تصادفى نیست که پیامبر شجره ملعونه را در خواب مى بیند ، و از آن سو ،امویان ، درباره این رؤیا خود را به نادانى مى زنند و اسراء و معراج را چنان مى نمایانندکه گویا خوابى بیش نبوده است . [۱] . نگاه کنید به ، الوسائل إلى معرفة الأوائل ، للسیوطی : ۲۶ . [۲] . تفسیر العیّاشی ۱ : ۱۵۷ ، حدیث ۵۳۰ . [۳] . سنن أبی داود ۳ : ۱۴۶ ، کتاب الخراج والإمارة و … باب فی بیان مواضع قسم الخمس … ، حدیث ۲۹۸۰ ؛نیز نگاه کنید به ، سنن النسائی ۷ : ۱۳۱ ، کتاب قسم الفیء . [۴] . سنن الترمذی ۵ : ۲۲۷ ، کتاب تفسیر قرآن ، باب سوره آل عمران ، حدیث ۳۰۰۴ ؛ الفردوس ۱ : ۵۰۳ ، حدیث ۲۰۶۰ ؛ و نیز نگاه کنید به صحیح البخاری ۵ : ۲۰۱ ، کتاب المغازی ، باب ۱۳۵ ، حدیث ۵۵۶ ؛ الاصابة ۲ : ۹۳ ، ترجمه سُهَیل بن عمرو بن عبد شمس . [۵] . وقعة صفّین : ۲۱۷ ـ ۲۲۷ ، باب ما ورد من الأحادیث فی شأن معاویة ؛ و نیز نگاه کنید به ، المحصول ، للرازی ۲ : ۱۶۵ ـ ۱۶۶ . [۶] . وقعة صفّین : ۲۲۰ . [۷] . نگاه کنید به ، تلخیص المستدرک للذهبی ۴ : ۴۷۹ . [۸] . صحیح مسلم ۴ : ۲۰۰۷ ـ ۲۰۰۸ ، کتاب البرّ والصلة ، باب من لعنه النبی صلى الله علیه وآله ، حدیث ۲۶۰۱ ؛ مسند احمد۲ : ۳۱۷ . [۹] . صحیح مسلم ۴ : ۲۰۰۷ . [۱۰] . شرح نهج البلاغه ، لابن أبی الحدید ۱۱ : ۴۴ ـ ۴۵ ، باب ذکر ما مُنى به آل البیت علیهم السلام من الأذى والاضطهار . [۱۱] . نگاه کنید به ، المبسوط للسرخسی ۱۰ : ۳۹ . [۱۲] . سنن أبی داود ۳ : ۱۶۲ ، کتاب الخراج ، باب ما جاء فی خبر مکّة ؛ السنن الکبرى ، للبیهقی ۹ : ۱۱۸ ، کتاب السیر ، باب فتح مکّة . [۱۳] . المبسوط للسرخسی ۱۰ : ۴۰ . [۱۴] . شرح نهج البلاغه ، لابن أبی الحدید ۱۷ : ۲۸۳ به نقل از واقدى ؛ و نیز نگاه کنید به ، سبل الهدىوالرشاد ۵ : ۱۹۳ ، که از بیهقى روایت کرده است . [۱۵] . الکامل فی التاریخ ۲ : ۲۴۵ . [۱۶] . المبسوط ، للسرخسی ۱ : ۱۲۸ . [۱۷] . « وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ » . [۱۸] . بحارالأنوار ۱۸ : ۱۰۷ وجلد ۳۱ : ۵۲۳ ، از قصص الأنبیاء به اسنادش ازصدوق [۱۹] . شرح نهج البلاغه ۱۷ : ۲۸۴ . [۲۰] . مقصود پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله است . [۲۱] . الأخبار الموفقیّات ، للزبیر بن بکّار : ۵۷۶ ـ ۵۷۷ ؛ مروج الذهب ۴ : ۴۱ ؛النصائح الکافیة : ۱۲۳ ؛ شرح نهج البلاغة ، لابن أبی الحدید ۵ : ۱۳۰ . [۲۲] . نهج البلاغه ۲ : ۶۳ ، خطبه ۱۶۲ . [۲۳] . مصراع اوّل بیتى است از امرؤ القیس ؛ مصراع دوم آن چنین است : «وَلکن حدیثاً ما حدیثُ الرَّواحِلِ»نهج البلاغه ، ترجمه دکتر سید جعفر شهیدى : ۴۹۰ . [۲۴] . سوره فاطر : ۸ . [۲۵] . نهج البلاغه ، ترجمه دکتر سیّد جعفر شهیدى : ۱۶۵ ، خطبه ۱۶۲ . [۲۶] . شرح نهج البلاغة ، لابن أبی الحدید ۱۰ : ۱۰۱ ؛ در کتاب «المعمرین ، للسجستانی» ـ آنگونه که النصائحالکافیة : ۱۲۶ نقل مى کند ـ آمده است ، روزى معاویه از امد بن لبد معمر پرسید : آیا محمّد را دیدى ؟ گفت : کدام محمّد ؟ معاویه گفت : رسول اللّه . امد گفت : واى بر تو ، چرا آنگونه که خدا او را ستوده ، گرامى نمى دارى و مى گویى : «رسول اللّه» ؛ و نیز نگاه کنید به ، کنز الفوائد : ۲۶۱ ؛ بحارالأنوار ۳۳ : ۲۷۶ . [۲۷] . الاستیعاب ۴ : ۱۶۷۹ ؛ الأغانی ۶ : ۳۷۱ ؛ شرح نهج البلاغه ، لابن أبی الحدید ۲ : ۴۵ متن روایت از این مأخذ نقل شده است . [۲۸] . شرح نهج البلاغه ، لابن أبی الحدید ۱۶ : ۱۳۶ . [۲۹] . اُسُد الغابة ۲ : ۴۷ ؛ الطبقات الکبرى ۳ : ۱۲ . [۳۰] . سبل الهدى والرشاد ۱ : ۲۲۳ ؛ مختصر تاریخ دمشق ۷ : ۱۹۱ . [۳۱] . تاریخ الطبری ۵ : ۴۰۰ ـ ۴۶۷ ؛ و نیز دیگر کتابهاى تاریخ . [۳۲] . شرح نهج البلاغة ، لابن أبی الحدید ۳ : ۲۵۹ . [۳۳] . شرح نهج البلاغة ، لابن أبی الحدید ۹ : ۲۳۸ . [۳۴] . این نظریه ، پس از معاویه ، نزد بعضى ادامه یافت . مُفَضَّل بن عمر روایت مى کند که شنید ـ در مسجدپیامبر ـ صاحب بن ابى العوجا به او مى گوید : دعوت محمّد را خردمندان پذیرفتند ، او نامش را قرین نام خدایش کرد … ابن ابى العوجا گفت : ذکر محمّد را واگذار ، عقل من در او حیران است ، از اصلى که آورد برایم سخن بگو . بحارالأنوار ۴ : ۱۸ .و مثل این سخن را رشاد خلیفه از جماعتى حکایت کرده که ، تکرار شهادت دوم «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه» کنار شهادت اول «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه» ، شرکى بزرگ شمرده مى شود . نگاه کنید به ، القرآن والحدیث والاسلام : ۳۸ و۴۱ و۴۳ ؛ و کتاب دیگرش ، قرآن أم الحدیث : ۲۰ و۳۳ .