علاّمه عسکرى رحمه الله مى کوشد از روایات کَشّى به طریقه دیگرى رهایى یابد ، گزیده سخن وی چنین است :اصحاب ائمّه علیهم السلام هزاران کتاب نوشته اند که در بر دارنده روایاتِ آنهاست . از آنجمله آنچه به «اصول چهارصد گانه» معروف مى باشد و کلینى و شیخ طوسى کتابهاى الکافى ، تهذیب الأحکام ، الإستبصار (و نیز شیخ صدوق و پدرش کتاب هاشان) را از روى این اصول گرد آورده اند .نیز از آن دوران ، کتابهاى رجالى چهارگانه معروف باقى ماند که عبارت اند از :اختیار معرفة الرجال (اثر کَشّى ) ، رجال و الفهرست شیخ طوسى و رجال نجاشى .به مرور ایّام ، به سبب ایجادِ فضاى وحشت و ترور از سوى حُکّام و آتش زدن کتابخانه ها در کرخ بغداد ، کتابهاى اصحاب ائمّه علیهم السلام از میان رفت و نیز بدان جهت که علماى شیعه به تحصیل علومى روى آوردند که
در استنباطِ احکام آماده شان مى ساخت و در وارسى و تدریس کتابهاى تفسیر و سیره و ادبیّات (و غیر آن) اِهمال ورزیدند و در فهم روایات تاریخى تسامح کردند و آن را از اَمثالِ طبرى ، مى ستاندند .نسبت به روایات ملل و نحل ، همین حال روى داد ؛ چراکه آنها را از کسانى چون«کَعْب الأحبار» و «وَهْب بن منبّه» (و نظائر این دو) مى گرفتند .بدین ترتیب ، اَخبار زندیقها از مثلِ تاریخ طبرى به کتابهاى تاریخى شان راه یافت و اسرائیلیّات از کَعْب الأحبار (و دیگران) به کتابهاى تفسیرشان درآمد واسطوره هاى خرافى از کتابهاى ملل و نحل در تألیفات آنها ـ در این باره ـ وارد شد وروایاتِ نادرستى از بعضى از کتابهاى تراجم (مانند : رجال کشّى و مقالات اشعرى )انتشار پیدا کرد .سپس این محقّق ، روایتى از امام صادق علیه السلام به نقل از کَشّى ذکر مى کند که در آن مى خوانیم : مُغِیره ، به عمد ، بر امام باقر علیه السلام دروغ مى بست . یارانِ وى کتابهاى اصحاب امام باقر علیه السلام را مى گرفتند و به مُغیره مى دادند ، وى کفر و بى دینى را در آنهامى گنجاند و به امام باقر علیه السلام اسناد مى داد و آن گاه آنها را به یارانش مى داد و از آنان مى خواست که در میان شیعه آنها را بپراکنند .نیز از کَشّى روایتى را از یونس مى آورد که وى کتابهاى اصحاب امام باقر وصادق علیهم االسلام را گرفت و بر امام رضا علیه السلام عرضه داشت ، آن حضرت بسیارى از احادیث آن کتابها را انکار کرد و فرمود :لَعَنَ اللّه أَبَا الخَطّاب ، وکذلک أَ صحابُ أبی الخطّاب ، یَدُسُّونَ هذه الأحادیث ـ إلى یومنا هذا ـ فی کُتُب أصحاب أبی عبداللّه ؛[۱]خدا ابو خطّاب را لعن کند و همچنین یارانِ او ؛ تا به امروز این اَحادیث را درکتابهاى اَصحاب ابو عبداللّه ، مى گنجانند .سپس این محقّق ، مى گوید : اَمثال این روایات ، خواه از سوى زنادقه در اَمثالِ کتابهاى کَشّى درآمده باشد (و درستى این کار به اثبات رسد) و خواه کشّى در واردساختن این گونه روایات دروغین ، در کتابش ، خطا و اشتباه کرده باشد ـ بنا بر هر دوتقدیر ـ انتشارِ روایات ناصحیح در اَمثال کتاب رجال کشّى ، ثابت مى شود .به جز اَخبار احکام ، دیگر خبرها (از جمله روایات غُلات) به درستى وارسى وبحث نشده اند .[ افزون بر این ] اَخبار غُلات با اَحادیثى معارضاند که تصریح دارد آنان زندیق(بى دین) بودند ، نه اهل غُلُو .در روایتى از امام صادق علیه السلام نقل شده که : زندیق هایى را از بصره نزد آن حضرت آوردند ، امام علیه السلام اسلام را بر آنها عرضه داشت و آنان از پذیرش اسلام خوددارى ورزیدند .[۲]در صحیح بخارى آمده است که : زنادقهاى را پیش حضرت على علیه السلام آوردند ، آن حضرت آنان را در آتش سوزاند .[۳]در فتح البارى مى خوانیم : على ، مرتدها (یعنى زنادقه) را در آتش سوزاند .[۴]در مسند احمد ، نقل شده است که : دستهاى از زندیق ها را ـ که کتاب هایى همراهشان بود ـ پیش على آوردند . امام دستور داد آتش افروزند ، سپس آنها وکتابهاشان را سوزاند .[۵]وى ، سپس یادآور مى شود که اَخبار سوزاندن از صواب به دور است و صواب این است که امام على علیه السلام آنان را پس از کشتن ، سوزاند و بعد از آنکه از آن حضرت خواستند که جسد آنها را به ۱۰۰ دینار ، به ایشان بفروشد ، امام علیه السلام فرمود : مددکارشیطان بر شما نخواهم شد .[۶]و در روایت دیگر ، این عبارت افزوده شده که امام علیه السلام فرمود : «ولا مِمَّن یَبیع جُثَّةَکافر» ؛[۷] و از کسانى نیستم که جسد کافر را بفروشند (پایان سخن علاّمه عسکرى ) .[۸]مى گوییم :آنچه را پیش از این آوردیم ، در نادرستى سخن این پژوهشگر کفایت مى کند [ باوجود این ] موارد زیر را به خواننده گرامى یادآور مى شویم :یکم : این روایاتى که به عبداللّه بن سبا» مربوط مى شود ، به طبرى و کتابهاى ملل و نحل ارتباط ندارد تا گفته شود که اینها از آن متون سرایت کرده است ؛[۹] چراکه به گفته خودِ علاّمه عسکرى ، از مرویّات کَشّى مى باشد و دیگران از او گرفته اند .نیز این روایات ، به کعب الأحبار و به وَهْب بن منبّه ، ربطى ندارد ، بلکه از ائمّه علیهم السلام روایت شده و سند سه روایت از آنها صحیح است .دوّم : کَشّى و این روایات ، به «مُغیرة بن سعید» و «ابو الخطّاب» (و یاران آنها) ربطى ندارند ، امر آنان پیش از عصر کَشّى پایان یافت و کتاب کشّى در دستِ آنها نیفتاد تا درآن ، عقایدشان را بگنجانند .سوّم : بى گمان دخل و تصرّف مذکور (اگر واقعاً روى داده باشد) در عهد ائمّه علیهم السلام رخ داده است ؛ چنان که روایت امام رضا علیه السلام بر آن دلالت دارد و امام علیه السلام اشاره مى کندکه این کار تا زمانِ آن حضرت ادامه داشت و امام علیه السلام احادیث فراوانى را که یونس برآن حضرت عرضه نمود ، انکار کرد .[۱۰]احادیثى را که امام علیه السلام انکار کرد ، به اَحادیث فقه و اَخلاق و احکام ، مربوطنمى شد ، بلکه همه معارفى را که در آن کتابها تدوین شده بود ، دربر مى گرفت .در روایات آمده است که : بیشترچیزهایى را که آنان در کتابهاى اصحاب واردمى کردند ، آموزه هاى کفر و بى دینى بود و همین مطالب را امام علیه السلام برنمى تافت زیرامعقول نیست که امام علیه السلام آنها را ترک کند و تنها اَخبار احکام را پى گیرى نماید .طبیعى است که ائمّه علیهم السلام به این امر ، به شدّت اهتمام مى ورزیدند و همه توانشان رادر پیراستن کتابهاى اَصحابشان از این زواید [ و عقاید نادرست ] به کار مى گرفتند ودر هر زمینهاى آنها را مى جُستند .آیا معقول است که ائمّه علیهم السلام در مدّت یک قرن و نیم در پى پیرایش اَخبار از این عقاید باطل باشند و با وجود این ، این مطالب در کتابهاى اصحابشان ثبت باشد ودست به دست گردد و سپس به ر جال کشّى (یا دیگر مصادر) سرایت کند به سبب وهم[ و خطایى ] که کشّى در آن افتاده یا تصرّفى که دیگرى به آن دست یازیده است ؟![ و چنان باشد که ] گویا کتابهاى اَصحاب ما در طى ّ این قرنها جولانگاه همه اَشخاص بوده و هرکس مى توانسته در آنها دخل و تصرّف کند !چهارم : از کجا مى توانیم اطمینان یابیم که این دخل و تصرّف در کتابهاى شیخ صدوق و شیخ مفید و شیخ طوسى ـ هرچند در غیر روایات احکام ـ روى نداده باشد ؟! مادامى که علما به احکام اهتمام مى ورزیدند و از غیر آن غافل بودند .هنگامى که سرایتِ این دروغ ها به کتاب کشّى جایز باشد (یا این کتاب را درمعرضِ دخل و تصرّف بدانیم) چرا این کار را در دیگر کتاب روا نشماریم ؟! با آگاهى بر اینکه کتاب کافى ، غیر احادیث احکام را در بر دارد و شاید افزون بر ۳۲ آن احادیث احکام نباشد ؛ چنان که کتابهاى صدوق و پدرش در اَحادیث احکام ، منحصرنیست ، بلکه اَحادیث فراوانى درباره سیره و تاریخ دارد .چرا این محقّق ، آنها را از کتابهایى مى شمارد که در معرض پاکسازى و پیرایش واقع شدند با اینکه صدوق رحمه الله متأَخّر ازکَشّى است و معلوم نیست که وى در تحقیق ودقّت ، از کَشّى برجسته تر باشد .اگر گفته شود که : علما کتابهاى فقه رااز این تصرّف ها پیراستند .گوییم : چه کسى مى تواند بگوید که آنان در کتابهاى رجال ، این کار را نکردند ؟!چرا دخل و تصرّف ، به کتاب کَشّى منحصر است و به فهرست شیخ طوسى ورجال نجاشى (و دیگر کتابهاى رجال) سرایت ندارد ؟!چگونه است که نجاشى درباره کتاب کَشّى مى گوید : «در آن علم فراوانى هست !»چرا وى (و دیگر علما) به این دخل و تصرّف اشاره نمى کنند ؟! و تنها اشاره دارند به اینکه در کتاب کَشّى بعضى از ترجمهها با بعض دیگر مخلوط شده و بعضى ازاَحادیث به هم آمیخته اند و تصحیف و غلط هاى فراوانى از سوى نسخه نویسان ، درآن روى داده است .پنجم : علاّمه عسکرى مى گوید : مطلوب آن است که در آنچه کَشّى روایت مى کندبه دقّت نگریسته شود تا راست از دروغ تمایز یابد .مى گوییم :الف) این ، خواستِ همگان است و زمانى به دست مى آید که همه کتابهاى حدیثى (از جمله کتب اربعه) و تراجم و رجال ، وارسى گردد .ب) علاّمه عسکرى رحمه الله درباره «عبداللّه بن سبا» تحقیق مى کند و این کار را عهده دارمى شود ، لیکن نتایجى را که به دست مى دهد ، بر وفقِ مراد نیست ، بلکه تحقیق دقیق ،خلافِ آنچه را وى قصد کرده ، مى رساند .ششم : فرض کنیم که دخل و تصرّف در کتابهاى اصحاب تا زمانِ کَشّى استمرارداشت [ لیکن ] آنچه را علاّمه عسکرى سامان مى بخشد به این نتیجه نمى انجامد ،پرسشهاى زیر را بنگرید :چه کسى مى گوید : کتاب کَشّى در معرضِ این دخل و تصرُّف ، قرار گرفت ؟چه کسى مى گوید : کَشّى آن گاه که این روایات را آورد ، خطا و اشتباه کرد ؟!چه کسى مى گوید : این روایات ، دروغ اند ؟!چه کسى مى گوید : کتابهاى صدوق و شیخ طوسى و نجاشى و کافى (ودیگران) به هیچ وجه ، در معرضِ دخل و تصرّف قرار نگرفتند ؟!اگر بپذیریم که دخل و تصرّف در کتاب کشّى روى داده است ، چه کسى مى گوید : این کار ، در این مورد رخ داده ؟! شاید در جاهاى دیگر صورت گرفته باشد .چرا وى مى خواهد با این روش ، کتابهاى شیعه اهل بیت علیهم السلام را از اعتباربیندازد ؟!به نظر مى رسد علاّمه عسکرى رحمه الله احساس کرده که مقدّماتش به نتیجه اى که از آنهاانتظار دارد ، منجر نمى شود ؛ چراکه درباره حدیث مُغِیره و ابو الخطّاب (در کتابهاى اصحاب ائمّه علیهم السلام ) مى نگارد :خواه درست باشد و ثابت شود که زندیق ها در اَمثالِ کتب کَشّى دخل وتصرّف کردند یا اینکه کَشِّى در آوردنِ این روایاتِ دروغین در کتابش به اشتباه افتاد .هفتم : این ادّعاى علاّمه عسکرى که : «اَخبار غُلات با روایاتِ زنادقه متعارضاند»درست نمى باشد ؛ زیرا امکانِ صدق همه روایات هست ، چراکه دلیلى وجود ندارد که همه روایات ، واگویه یک واقعه باشند ، بلکه روایات در تعدُّد وقایع ظهور دارند ،بلکه صریح اند .هشتم : علاّمه عسکرى به صحّتِ روایتِ سوزاندنِ زنادقه ـ پس از قتل آنها ـ حکم مى کند و دلیلى براى ادّعاى خویش نمى آورد .بهتر و شایسته تر این بود که وى به صحّتِ روایات کَشّى حکم مى کرد ؛ چراکه آنهااز نظر سند ، صحیحتر و از حیث تعداد ، بیشترند و به شمارى از روایاتِ دیگرى (که در کتابهاى تاریخ و روایت و ملل و نحل ـ قبل از دوران کشّى ـ نقل شده اند) تقویت مى شوند .نهم : وى ، روایاتِ قتلِ غلات و سپس سوزاندنِ آنها را پس از مرگ ، بر روایاتِ خفه کردنِ آنها به وسیله دود یا کشتنِ آنان با آتش ، ترجیح مى دهد ؛ با اینکه قتل(کشتن) مفهومِ عامى است که شاملِ قتل با شمشیر و قتل با دود [ هر دو ] مى شود .شاید اینکه در روایت آمده است : «امام على علیه السلام آنان را کشت» بدان معنا باشد که آنها را با دود به قتل رساند ، سپس آن گاه که کسان شان از امام خواستند که جسد آنها رابه ایشان بفروشد ، امام علیه السلام آن اَجساد را سوزاند ؛ بدان علّت که نمى خواست مددکارشیطان بر ایشان باشد و در زمره کسانى درآید که جُثّه کافر را مى فروشند .امام علیه السلام دریافت که آنان از این جسدها سوء استفاده خواهند کرد و آنها را در راه نشر دعوتشان به کار خواهند بُرد .دهم : براى «مُغیره» و «ابو الخطّاب» (و یارانشان) در گنجاندنِ اَخبارِ سوزاندنِ زندیق ها به وسیله امیرالمؤمنین علیه السلام در کتابهاى اصحاب ائمّه علیهم السلام مصلحتى وجودنداشت ؛ چراکه آنان ـ خود ـ از غلات بودند .افزون بر این ، روایت تصریح دارد که آنان کفر و بى دینى را در کتابهاى اصحاب وارد مى ساختند[۱۱] و این اَخبار از آن جمله نبود بلکه بارقهاى از علم فراوانى است که کتاب کَشّى در بر دارد (چنان که نجاشى بدان معترف است) .یازدهم : کاش علاّمه عسکرى ، ما را بر این اسرائیلیّات و افسانه هاى خرافى واَخبار زنادقهاى که از کتابهاى ملل و نحل و تاریخ طبرى ، به کتابهاى اَصحاب ماـ به ویژه رجال کَشّى و مقالات اشعرى ـ راه یافته اند ، رهنمون مى ساخت !
تبعید عبداللّه بن سبا
بعضى از روایات ، خاطرنشان ساختهاند که امام على علیه السلام عبداللّه بن سبا را به«مدائن» تبعید کرد ؛[۱۲] چراکه بر خلفاى سه گانه و صحابه ، طعن مى زد و از آنان بیزارى مى جُست و ادعا مى کرد که حضرت على علیه السلام او را به این کار فرا مى خواند و تقیه جایزنمى باشد .امام على علیه السلام او را گرفت و از این ماجرا پرسید ، وى بدین کار اعتراف کرد . از این رو ، امام علیه السلام دستور داد او را بکشند . مردم بر قتلِ کسى که به دوستى اهلبیت و ولایتِ آنها (و برائت از دشمنانِ آنان) فرا مى خواند ، اعتراض کردند [ در پى این درخواست مردم ] امام علیه السلام او را روانه مدائن ساخت .[۱۳]بغدادى مى نویسد :على علیه السلام دستور داد گروهى از غُلات را در دو گودال آتش زنند ، حتّى بعضى از شعراء در این باره سروده اند :
لِتَرْمِ بى َ الحوادثُ حیثُ شاءَت إذا لَمْ تَرْمِ بی فِى الحُفْرتینـ هرگاه حوادث مرا به آن دو گودال نیفکند ، به هر جاى دیگر که خواهد ،بیندازد .سپس على علیه السلام از بیمِ اختلاف اصحابش ، از سوزاندنِ باقى مانده آنها دست کشید و در نتیجه «عبداللّه بن سبا» را به ساباط مدائن ، تبعید کرد .چون على علیه السلام به قتل رسید ، عبداللّه بن سبا ، پنداشت که مقتول ، على نیست ، بلکه شیطانى مى باشد که براى [ فریب ] مردم ، خود را درسیماى على علیه السلام درآوَرْد و على علیه السلام همانند عیسى ابن مریم علیه السلام به آسمان بالا رفت .[۱۴]و [ نیز ] بغدادى آورده است :ابن عبّاس ، على را از قتل «ابن السَّوْداء» نهى کرد تا آنجا که اصحابِ امام در این باره ، اختلاف کردند . این ماجرا زمانى روى داد که آن حضرت عازمِ قتال با اهل شام بود [ در پى این اختلاف ] امام «ابن السوداء» و«عبداللّه بن سبا» را به مدائن تبعید کرد .پس از کشته شدن على ، مردمِ عامى ، به آن دو ، فریفته شدند .[۱۵] و مى پندارند که چون خبر درگذشتِ حضرت على علیه السلام به ابن سبا و یارانش ـ که درمدائن به سر مى بردند ـ رسید ، به کسى که این خبر را آورد ، گفتند :دروغ مى بافى ، اى دشمنِ خدا ! به خدا سوگند ، اگر مغز او را در کیسه اى براى ما بیاورى و ۷۰ شاهد عادل بر قتل او به پا دارى ، تو را تصدیق نکنیم ؛ چراکه مى دانیم او نمرد و کشته نشد و او نمى میرد تا عرب را باچوب دستى اش [ به سوى خیر و صلاح ] سوق دهد .[۱۶]مَلَطّى ، مى افزاید :این سخن ، به حسن بن على (که خداى از او خشنود باد) رسید ، گفت : پس چرا مالش را ارث بردیم ، و زنانش ازدواج کردند ؟![۱۷]در نزد «نِشْوان حِمْیَرى » این گونه ضبط است که ، ابن عبّاس ، این سخن را بر زبان آورد .[۱۸]مى گوییم :اوّلاً : دریافتیم که «عبداللّه بن سبا» در زمان حیاتِ حضرت على علیه السلام درگذشت واین سخن رجحان دارد که بعضى از پیروانِ عبداللّه بن سبا (که در دورانِ امیرالمؤمنین علیه السلام عقیده شان را پنهان مى داشتند) بعد از شهادتِ امام علیه السلام امرشان راآشکار ساختند و سخنِ مذکور را درپاسخِ کسى خبر رحلتِ امام را آورد ، بیان داشتند .و شاید مقصود از کسى که تا بعد از شهادتِ حضرت على علیه السلام باقى ماند ، شخص دیگرى باشد که نامش «عبداللّه» بود و اعتقادى سبائى داشت ، لیکن از یهود حیره به شمار مى آمد و همچون ابن سبا ، یمنى نبود .ثانیاً : شاید مقصود از تزویجِ زنانِ امیرالمؤمنین علیه السلام زناشویى کنیزان امام علیه السلام باشدو بسا امام علیه السلام ـ خود ـ درصددِ تزویج آنها بود که به دستِ شقى ترین شخص (در میانِ پیشینیان و پسینیان) به شهادت رسید وگرنه ، سخنِ این منکرانِ مرگ آن حضرت ،باید بى درنگ پس از شهادتِ امام علیهالسلام باشد و پیش از آنکه چهار ماه و ده روز (عدهوفات) بگذرد ، در حالى که گذشتِ این مدّت ، براى ازدواج دوباره زن لازم است .بلکه ما بعید مى دانیم که زنى از زنانِ امام على علیه السلام پس از آن حضرت ، ازدواج کرده باشد .ثالثاً : این اقوال ، در برابر روایاتِ صحیح و متعدّدى که کَشّى مى آورد ، از اعتبارمى افتد و بر فرض صحّت ، باید حمل شود بر اینکه تبعید «عبداللّه بن سبا» به مداین ،پیش از ظهور غُلُو او صورت گرفت و آن گاه که غُلُوش آشکار شد امام علیه السلام او را سوى خود فراخواند و او را به اقرار واداشت ؛ پس چون به چیزى اقرار کرد که موجب قتل با آتش است ، امام علیه السلام او را [ با همین شیوه ] به قتل رساند .رابعاً : شاید سبب تبعید «عبداللّه سبا» به مدائن ، دو امر باشد :یک : اظهارِ طعن بر خلفا و دست نکشیدن از این کار (امرى که به فتنه و فساد دامن مى زند) چنان که قول او به عدم تقیّه ، به آن اشاره دارد ، مگر اینکه مقصود از نسبتِ طعن بر خلفا به او ، ابرازِ اعتقاد وى ، به امامتِ امیرالمؤمنین علیه السلام و آشکارگویى غصب حقِ آن حضرت به وسیله خلفا ، باشد .دو : دروغ بستن به امام على علیه السلام و این پندار که امام علیه السلام او را به این کار واداشت ،گستاخى بزرگى است که جایى براى تساهل باقى نمى گذارد ؛ چراکه تفرقه ها وپیامدهاى منفى و آثار سوئى را در عرصه هاى گوناگون به همراه دارد .خامساً : این سخن بغدادى شایان توجّه است که مى گوید : «على ، گروهى از غلات را سوزاند ، لیکن ابن سبا را به مدائن تبعید کرد» اگر ابن سبا ، سردسته این غلات بود ،چرا امام علیه السلام رئیس را رها ساخت و دنباله روان را کشت ؟!مگر اینکه گفته شود : اینان آشکارا غُلُو مى کردند ، امام علیه السلام آنان را به قتل کیفر داد .امّا ابن سبا ، به دروغ بستن به آن حضرت بسنده نمود و فتنه جویانه بر کسانى که طعنشان واجب بود ، طعن مى زد ؛ از این رو ، امام علیه السلام وى را به مدائن تبعید کرد و آنگاه که غُلُوش ظاهر شد ، با سوزاندن در آتش او را کیفر داد .و بسا این شخص ، همان «عبداللّه» باشد ، همان «ابن سوداء» که بغدادى ذکر مى کندامام على علیه السلام او و ابن سبا را به مدائن تبعید کرد (به نصّ اخیرى که اندکى پیش آوردیم ، بنگرید) و بغدادى در این پندار ، اشتباه مى کند که مى گوید : «مردم به «ابن سبا» و «ابن سوداء» (بعد از شهادت على علیه السلام ) گول خوردند» زیرا ابن سبا ،به دستِ حضرت على علیه السلام کشته شد و فریفته شدن مردم ، شاید به وسیله «ابن سوداء» به تنهایى ، روى داد ، که آن را در عنوانِ ذیل روشن مى سازیم .
[۱] . بحار الأنوار ۲ : ۲۵۰ ـ ۲۵۱ ؛ اختیار معرفة الرجال : ۲۲۴ ـ ۲۲۵ و در چاپ مؤسسه آل البیت ۲ : ۴۸۹ ـ۴۹۰ ؛ جامع أحادیث الشیعه ۱ : ۲۶۲ ؛ وسایل الشیعه (آل البیت) ۲۷ : ۹۹ ؛ قاموس الرجال ۱۰ : ۱۸۸ (و جلد ۱۱ ، ص۱۸۱) .
[۲] . مستدرک الوسایل ۸ : ۱۶۷ ؛ دعائم الإسلام ۲ : ۴۸۱ ؛ جامع أحادیث الشیعه ۲۶ : ۶۱ .
[۳] . صحیح بخارى ۴ : ۱۳۰ (و در چاپ دار الفکر ، جلد ۸ ، ص۵۰ ، باب حکم المرتد) ؛ فتح البارى (مقدّمه) :۳۳۸ (و جلد ۸ ، ص۱۰۶) ؛ التمهید (ابن عبدالبر) ۵ : ۳۰۵ ؛ کنز العمّال ۱۱ : ۳۰۳ (چاپ مؤسسة الرساله) ؛ تاریخ مدینة دمشق ۴۹ : ۲۴۸ ؛ المحلّى ۱۱ : ۱۸۹ ؛ نیل الأوطار ۸ : ۲ ؛ عمدة القارى ۲۴ : ۷۹ ؛ نصب الرایة ۴ : ۲۶۳ و۳۴۵ .
[۵] . فتح البارى ۶ : ۱۰۶ ؛ صحیح ابن حبّان ۱۲ : ۴۲۱ ؛ مسند احمد ۱ : ۲۸۲ ، رقم ۲۵۵۱ . در مسند احمد ، جلد۱ ، ص۳۲۲ ، آمده است : «أتى بأُناس من الزطّ ، یعبدون وثناً ، فأحرقهم» ؛ گروهى از زطّى را نزد على آوردند که بت پرست بودند ، امام آنان را در آتش سوزاند .
[۶] . دعائم الإسلام ۲ : ۴۸۱ ـ ۴۸۲ ؛ مستدرک الوسائل ۱۸ : ۱۶۷ ـ ۱۶۸ ؛ جامع أحادیث الشیعه ۲۶ : ۶۱ .
[۷] . دعائم الإسلام ۲ : ۴۸۱ ـ ۴۸۲ ؛ مستدرک الوسایل ۱۸ : ۱۶۷ ـ ۱۶۸ ؛ جامع أحادیث الشیعه ۲۶ : ۶۱ ؛ عبداللّه بن سبا ۲ : ۲۰۶ .
[۸] . عبداللّه بن سبا ۲ : ۲۰۴ ـ ۲۱۱ .
[۹] . همان .
[۱۰] . بحار الأنوار ۲ : ۲۵۰ ـ ۲۵۱ ؛ اختیار معرفة الرجال : ۲۲۴ ـ ۲۲۵ و در چاپ مؤسسه آل البیت ، جلد ۲ ،ص۴۸۹ ـ ۴۹۰ ؛ جامع أحادیث الشیعه ۱ : ۲۶۲ ؛ وسائل الشیعه (آل البیت) ۲۷ : ۹۹ ؛ قاموس الرجال ۱۰ : ۱۸۸ (و جلد ۱۱ ، ص۱۸۱) .
[۱۱] . اختیار معرفة الرجال : ۲۲۵ و در چاپ آل البیت ، ج۲ ، ص۴۹۰ .
[۱۲] . المقالات و الفرق : ۲۰ ـ ۲۱ ؛ المحلل والنحل ۱ : ۱۷۴ ؛ تاریخ مدینة دمشق ۲۹ : ۹ ؛ شرح نهج البلاغه ۵ : ۶ ؛ فرق الشیعه نوبختى ۲۲ ؛ الصوارم المهرقه : ۲۹۲ ؛ المواقف (ایجى ) ۳ : ۶۷۸ ؛ طرائف المقال ۲ : ۲۳۱ ؛ الأنساب ۳ : ۲۰۹ ؛ اللباب فى تهذیب الأنساب ۲ : ۹۸ ؛ الوافى بالوفیات ۱۷ : ۱۰۰ ؛ السیرة الحلبیّة ۱ : ۴۰۹ ، چاپ دار المعرفه .
[۱۳] . المقالات والفرق : ۲۰ ـ ۲۱ ؛ لسان المیزان ۳ : ۲۹۰ ؛ ینابیع المودّة لذوى القربى ۳ : ۲۲۹ .
[۱۴] . الفرق بین الفرق : ۱۴۳ ؛ عبداللّه بن سبا ۲ : ۲۲۵ .و رجوع کنید به ، الغدیر ۷ : ۱۵۶ ؛ السنن الکبرى بیهقى ۹ : ۷۱ ؛ فتح البارى ۶ : ۱۰۶ ؛ مسند حمیدى ۱ :۲۴۵ ؛ شرح نهج البلاغه ۵ : ۶ ؛ أحکام القرآن (ابن عربى ) ۳ : ۵۱۵ .
[۱۵] . الفرق بین الفرق : ۱۸ و۳۹ و۱۲۳ و۱۳۸ ؛ اختصار الفرق عبدالرزّاق : ۲۲ و۴۵ و۵۷ و۱۳۳ و۱۴۲ و۱۴۴ .