حاکمان درمى یافتند که اعتقاد به امامتِ امامانِ دوازده گانه ، مشروعیّتِ حکومت آنان را در مسیر وزشِ تندباد قرار مى دهد . اعتقاد به مهدى علیه السلام براى آنان بس زیانبار مى نمود و آن را خطر بزرگى مى دانستند ؛ چراکه از سه جهت ، طعن در مشروعیّت واهلیّتِ آنها به شمار مى آمد :اوّل : حضرت مهدى علیه السلام آخرین فرد از امامانى بود که بر امامتِ آنان نصّ [ ویژه ]هست و هیچ یک از حاکمان ، در این نص جاى نداشتند .دوّم : اعتقاد به حضرت مهدى علیه السلام آشکارابیان مى داشت که حکومتِ این حاکمان بر اساسِ ظلم و زورگویى و تجاوز پابرجاست ؛ یعنى اینان نه تنها امور مردم را ساماننمى بخشند و حقوقشان پاس نمى دارند ، بلکه به آنان ستم مى کنند و حقوقشان راپایمال مى سازند .. .
سوّم : حکومت این حاکمان از هر نظر ، از راه راست و صراطِ حق منحرف است ،حتّى در آنچه به امنیّت مردم و حفظ خون و مال و آبرویشان و … مربوط مى شود ،بلکه اینان در هر حالى و در هر عرصه اى از حق بدورند ، حتّى در فکر و اندیشه ،ارزش ها و مفاهیم ، ایمان و اخلاق ، رفتار و تعامل با مردم ، عملکردشان با حیوانات وطبیعت و هر آنچه دستشان به آن مى رسید یا به ذهن و عقلشان مى آمد و …امام حجّت (عجّل اللّه فرجه الشریف) مى بایست همه اینها را درهم کوبد وعدل و داد وخیر و صلاح را جایگزین آنها سازد …رسول خدا صلى الله علیه وآله درباره حضرت مهدى علیه السلام خبر داد که آن حضرت ـ پس از آنکه زمین را ظلم و جور فراگیرد ـ آن را آکنده از عدل و داد مى کند .(۱) به همین جهت بود که حاکمان ، حضرت مهدى علیه السلام را در هر حال و حالتى ، دشمن مى داشتند و یاد و نامِ او را برنمى تافتند ؛ چراکه در نصّ بر امامتِ حضرت امام مهدى ،اینان جاى نداشتند و نیز از این نظر حکومتِ آنان مشروعیّتِ خود را از دست مى دادکه افزون بر اهلیّت نداشتن براى این کار ، بارزترین و شاخصترین ویژگى آنان برضدّ ویژگى هایى بود که ستوده شده [ و مطلوب ] است .حکومتِ اینان فاقد شرعیّتِ لازم بود ؛ زیرا خطّ مشى آنها ـ در همه حالات ـ برخلافِ رویکردِ صلاح و اصلاح در همه کارها و زمینه ها بود ، شیوه اینان ستمگرانه ودر مسیر انحراف از حق (در هر چیزى) قرار داشت ، هیچ خیرى که بتوان با آن کاستى ها را جبران نمود از آنها انتظار نمى رفت و خسارت هاشان ـ در هر کارى که بدان دست یازیدند ـ جایگزین نداشت .پس روشن شد که اعتقاد به امامتِ منصوص و به امام مهدى علیه السلام بدان معناست که این حاکمان ، تجاوزگر و غاصبانِ حقّ دیگران اند و فاقدِ شاخصِ تقوا و طاعتِ خدایند ؛ زیرا خلافت ، حقِّ آنان نیست ، بلکه در آل على علیه السلام جریان دارد .اعتقاد به مهدویّت ، مساوى است با اتهامِ این حاکمان به اهل ظلم و جور … و اینکه قائم آل محمّد ، دشمن آنان است و نمایان ترین وظیفه اش این است که دودمانِ اینان راریشه کن سازد وحکومت عدل و داد را [ در همه جا ] بگستراند …از همه دردناکتر و جانکاه تر و تلختر در مذاق این حاکمان این بود که اینحرفها ، صرفِ اتهام هایى از سوى رقیبان یا دشمنانِ آنها به شمار نمى آمد ، بلکه اَخبار غیبى الهى بود که پیامبرصلى الله علیه وآله آنها را بازگفت و این امر ، جایى باقى نمى گذاشت براى اینکه صورتِ این اَخبار را رنگ و لعاب زنند یا با خدعه و دغل کارى ، ماجرا رابر مردم مشتبه سازند ؛ زیرا این نماى حکومت (که حاکمانِ جور سهمى در آن ندارند)جزو اعتقاداتِ مسلمانان است ، بلکه از مفاهیمى به شمار مى آید که در هاله اى ازقداست قرار دارد و آکنده از معانى و ارزش هاى معنوى زیبا و پویاست و در اعماق جانها جاى گرفته و در نهان خانه قلبها کاشته شده و در اُفق دیده ها مى تابد و برصفحات هر وجدان پاکى مى درخشد …از این روست که مى بینیم آنان در مقابل خود ، دو راه بیشتر نمى یابند (و راه سوّمى برایشان نیست) :یک : ادعاى مهدویّت براى خودشان یا به صورتِ ابتدایى (چنان که نسبت به محمّد بن عبداللّه بن حسن ، این حال را شاهدیم) یا از راه خدعه و نیرنگ ، ادّعاى مهدویّت به صورت استمرارى (چنان که منصور ، مهدویّت را براى فرزندش محمّدالمهدى ادّعا کرد) .(۲) تحریف حدیث روایت شده از پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله درباره حضرت مهدى که فرمود :«یواطئ اسمه اسمی وکنیته کنیتی»(۳) (نام مهدى و کنیه او ، مطابق با نام و کنیه من است )و بدین صورت درآمد : «یواطئ اسمه اسمی ، واسم اَبیه اسم أبی» (۴) (اسم مهدى چونان اسمِ من است و اسم پدرش ، سازگار با اسم پدر من مى باشد) این امر راهمراهى کرد .دو : مبارزه با اندیشه مهدویّت و تعقیبِ هر کسى که احتمال مى رفت به مهدویّت وبه مکتب امامتِ منصوص ، منتسب باشد ؛ مکتبى که اعتقاد به مهدویّت ، یکى از ارکانِ قوام بخش آن است و از ویژگى هاى بارز آن به شمار مى رود .از این روست که مى بینیم ، زندگى بر این حاکمان گوارا نمى آید و آرام و قرارنمى گیرند مگر به ریشه کن کردن این اندیشه .
دلائل و شواهد
با اشاره به گزارشهاى زیر ، مى توانیم بر این امر دلیل بیاوریم : الف) منصور عبّاسى به والى اش در مدینه نوشت که به امام صادق علیه السلام سم بخوراندو سپس هر کسى را که او وصىّ خویش ساخت ، بکشد .. .چون امام صادق علیه السلام با زهر به شهادت رسید و والى مدینه بر وصیّتِ آن حضرت آگاهى یافت ، به شدّت حیران شد ؛ چراکه دریافت که آن حضرت به منصور و نیز به خود والى مدینه و به همسرش و به پسر بزرگش (عبداللّه اَفطح) و به فرزندش ، امام کاظم علیه السلام وصیّت کرده است .والى مدینه ، ماجرا را براى منصور نوشت ، منصور گفت : «راهى براى کشتن اینان نیست» و از تصمیمى که گرفته بود ، چشم پوشید .و گفته اند : چون ابو حمزه ثمالى این وصیّت را شنید ، سخنانى را بر زبان آورد که معنا و مضمون آن چنین است :دو وصیّتِ اوّل (وصیّت به منصور و والى مدینه) تقیّهاى است و اَفطح[ از نظر جسمى ] شخصى ناقص مى باشد و زن ، بهره اى از امامت ندارد ، پس موسى کاظم علیه السلام براى مقامِ امامت ، تعیُّن مى یابد . (۵)اینکه مى گوید «عبداللّه» مردى ناقص است ، از این نظر مى باشد که وى «اَفطح»بود ؛ یعنى سرى پهن داشت .پیش از این گذشت که روایت رسیده که فرزند بزرگ ، بعد از پدرش امام است درصورتى که داراى آفت و عیب نباشد … بر این نقص جسمى عبداللّه ، مى توان نقصدینى را نیز افزود ؛ زیرا وى از «مُرجئه» به شمار مى رفت ، کسانى که در حضرت على وعثمان متوقف اند .(۶) افزون بر این ، عبداللّه افطح در علوم و معارف ، جزو عوامِ مردم بود، به مسائلِ ناچیزى امتحان شد و نتوانست جواب دهد ،(۷) در صورتى که مقام امامت ، نیازمندپاسخ به همه پرسش هاست …ب) نیز دانستیم که چگونه خلفاى بنى عبّاس بر امام هادى و امام عسکرى علیهم االسلام فشار آوردند و آن دو را در اردوگاه لشکر ، در سامرّاء ، زیر نظر خودشان قرار دادند وهیچ کس نمى توانست به آنان دست یابد مگر با دستور خلفا و از طریق آنها .
[۱] . الرسائل العشر شیخ طوسى : ۹۸ ـ ۹۹ ؛ الإمامة والتبصرة : ۱۲۰ ؛ اصول کافى ۱ : ۳۴۱ ؛ اَمالى صدوق :۴۱۹ ؛ صفات الشیعه : ۴۹ ؛ کمال الدین : ۲۸۷ ؛ کتاب الغیبة : ۶۹ و۸۳ و۹۴ و۱۹۳ و۲۵۵ ؛ دلائل الإمامة : ۴۵۶ و۴۷۱ و۴۷۷ ؛ الإرشاد(مفید) ۲ : ۳۴۰ و۳۷۹ ؛ الإفصاح : ۱۰۲ ؛ الغیبة : ۴۸ و۱۶۵ و۱۷۴ و۱۸۰ ؛ الملاحم والفتن : ۲۴۵ و۲۷۴ و۳۷۶ و۲۸۰ و۲۸۶ و۳۲۲ ؛ بحار الأنوار ۳ : ۲۶۸ (و جلد ۲۴ ، ص۲۳۹ ؛ و جلد ۲۷ ، ص۱۱۹ ؛ و جلد ۲۸ ، ص۵۳ ؛ و جلد ۳۶ ، ص۲۲۶ و۲۴۶) ؛ سنن اَبى داود ۲ : ۳۰۹ ؛ المستدرک على الصحیحین ۴ : ۴۶۵ ؛ تحفة الأحوذى ۶ : ۴۰۳ .
[۲] . بنگرید به ، مقاتل الطالبیین : ۱۴۰ ـ ۱۴۱ ؛ الإرشاد مفید ۲ : ۱۹۰ ـ ۱۹۱ ؛کشف الغمّه ۲ : ۳۸۵ ؛ إعلام الورى ۱ : ۵۲۶؛ مدینة المعاجز ۵ : ۲۹۱ ؛ بحار الأنوار ۴۶ : ۱۸۷ و جلد ۴۷ ، ص۲۷۶ ـ ۲۷۷٫
[۳] . تفسیر فخر رازى ۲ : ۲۸ ؛ مسند احمد ۱ : ۳۷۶ و۴۴۸ ؛ سنن ترمذى ۳ : ۳۴۳ ؛ صحیح ابن حبّان ۱۵ : ۲۳۸ ، الحدّ الفاصل رامهرمزى : ۳۲۹ ؛ الملاحم والفتن (ابن طاووس) : ۱۵۶ ؛ الإرشاد ۲ : ۳۴۰ ؛ روضة الواعظین : ۲۶۱ .نیز رجوع کنید به ، الإمامة والتبصرة : ۱۲۰ ؛ دعائم الإسلام ۲ : ۱۸۸ ؛ مستدرک الوسائل ۱۵ : ۱۳۳ ؛ خاتمة المستدرک ۱ : ۱۴۳ ؛ کمال الدین : ۲۸۶ ـ ۲۸۷ و۴۱۱ ؛ کفایة الأثر : ۶۷ ؛ الغیبة (طوسى) : ۲۷۲ ؛ بحار الأنوار ۳۶ : ۳۰۹ (و جلد ۳۷ ، ص۲ ؛ و ج۳۸ ، ص۸۰۵ ؛ و جلد ۵۱ ، ص۷۲ ـ ۷۳ ؛ و جلد ۵۲ ، ص۱۶) ؛ إعلام الورى ۲ : ۲۲۶ ؛ کشف الغمّة ۳ : ۳۲۷ .
[۴] . سنن أبى داود ۲ : ۳۰۹ ؛ المستدرک على الصحیحین ۴ : ۴۴۲ و۴۲۶ ؛ تحفة الأحوذى ۶ : ۴۰۳ ؛ عون المعبود ۱۱ : ۲۵۰ ؛ المصنّف ابن اَبى شیبة ۸ : ۶۷۸ ؛ حدیث خیثمة : ۱۹۲ ؛ صحیح ابن حبّان ۱۵ : ۲۳۷ ؛ المعجم الأوسط (طبرانى) ۲ : ۵۵ .
[۵] . رجوع کنید به ، مستدرکات علم رجال الحدیث ۱ : ۵۷ ؛ منتخب الأنوار المضیئة نیلى : ۱۴۰ ؛ کشف الأستار (نورى) : ۲۱۲ ؛ اصول کافى ۱ : ۳۱۰ ؛ مستدرک الوسائل ۱۴ : ۱۲۸ ؛ الغیبة (طوسى) : ۲۴۸ ـ ۲۵۰ (در چاپ مؤسسة المعارف الإسلامیّه : ۱۹۷) ؛ مناقب آل اَبى طالب ۳ : ۴۳۴ ؛ بحار الأنوار ۴۷ : ۳ ؛ تاریخ آل زرارة : ۸۶ ؛ إعلام الورى ۲ : ۱۳ ؛ الخرائج والجرائح ۱ : ۴۶۰ ؛ کشف الحق (خاتون آبادى) : ۴۲ ـ ۴۳ ؛ فرج المهموم : ۲۴۸ .
[۶] . رجوع کنید به ، بحار الأنوار ۳۷ : ۱۴ به نقل از مفید .