در روزهاى نخستین خلافت فدک را از تصرّف مالک اصلى آن خارج ساختند ودر اختیار حزب حاکم قرار گرفت و چون گمان مى کردند ممکن است امیرالمؤمنین بادرآمد آن تقویت مالى پیدا کرده و موجب دردسر بشود دست وى را کوتاه کردند ازطرفى بنیه مالى خودشان را تقویت کردند . لیکن پس از فتوحات بسیار هرچند نیازى به فدک نمى دیدند لیکن در عین حال از بازگردانیدن آن به مالکان واقعى آن امتناع ورزیده و آن را جزء اموال عمومى خالصه حکومت قرار دادند .لیکن کسانى که نسبت به خاندان پیامبر صلّى اللّه علیه وآله کم وبیش مهرمى ورزیدند ، یا مقتضیات زمان و شرائط وقت ایجاب مى کرد به نوعى دلجوئى ازفرزندان حضرت فاطمه علیها السلام بشود آن را به فرزندان فاطمه علیها السلام برمى گردانیدند .از این جهت فدک وضع ثابتى نداشت بلکه پیوسته در گرو کشاکش و سیاستهاى متضاد بود .
در دوران خلفاء تا زمان حضرت على علیه السلام فدک وضع ثابتى داشت مقدارى از درآمد آن به عنوان هزینه زندگى خاندان پیامبر پرداخت مى شد و باقیمانده آن نیز زیر نظر خلفاء صرف مى شد .معاویه چون قدرت را به دست گرفت آن را بین سه نفر تقسیم کرد ، سهمى به مروان و سهمى به عمرو بن عثمان و سهمى را به پسرش یزید داد . فدک همچنان دست به دست مى گشت چون مروان به حکومت رسید آن دو سهم پسر عثمان و پسرمعاویه را خرید و فدک را به پسرش عبدالعزیز بخشید و او هم آن را به فرزندش عمربن عبدالعزیز هدیه کرد .چون عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید خواست بسیارى از لکّه هاى ننگ را ازدامن جامعه اسلامى پاک کند نخستین مظلمه اى را که به صاحبان اصلى آن بازگردانیدفدک بود ، از اینرو نامه اى به حاکم مدینه نوشت تا فدک را به فرزندان فاطمه علیها السلام مسترد کند و او چنین کرد .پس از درگذشت عمر بن عبد العزیز آل مروان یکى پس از دیگرى بر مسند قدرت نشستند و برخلاف عمر بن عبدالعزیز آن را قبضه کردند و خاندان على علیه السلام رااز درآمد آن محروم ساختند پس از انقراض امویان عباسیان روى کار آمدند و سفّاح اوّلین خلیفه آنان فدک را به عبد اللّه بن حسن علیه السلام بازگرداند . لیکن منصور پس از روى کارآمدن آن را بازستاند ولى چون مهدى پسر منصور روى کار آمد برخلاف پدرش بار دیگر فدک را به فرزندان حضرت فاطمه علیها السلام مسترد نمود . لیکن پس از مهدى ، موسى وهارون عباسى فدک را از خاندان پیامبر سلب کردند و درتصرّف خود درآوردند . تا نوبت به مأمون رسید ، وى روزى براى ردّ مظالم ورسیدگى به شکایات رسماً جلوس کرد نخستین نامه اى که به دست او رسید نویسنده آن خود را وکیل و نماینده اولاد فاطمه علیها السلام معرّفى کرده بود و خواستاربازگرداندن فدک به دودمان نبوّت شده بود ، اشک مأمون جارى شد نامه را طلبید وسرانجام با تشریفاتى خاصّ نامه رسمى به فرماندار مدینه نوشت و آن سند رسمى راامضاء کرده تا فدک را به فرزندان زهرا علیها السلام بازگردانند و لذا دعبل خُزاعى قصیده اى در اینباره سرود که بیت اول آن این است : أصبح وجهُ الزَّمانِ قَدْ ضَحِکا بِرَدِّ مأمُونَ هاشِمَ فَدَکا[۱] چهره زمانه خندان شد زیرا که مأمون فدک را به فرزندان هاشم که مالکان واقعى آن بودند بازگرداند . شگفت آور نامه اى است که مأمون در سال ۲۱۰ در این زمینه به فرماندار مدینه قیّم بن جعفر نوشت که خلاصه آن این است :«امیر مؤمنان با موقعیتى که در دین خدا و خلافت اسلامى دارد و به سبب خویشاوندى با خانواده نبوّت شایسته است که سنّتهاى پیامبر را رعایت کند و آن رابه مورد اجرا بگذارد . پیامبر فدک را به دختر خود فاطمه بخشیده است و این مطلب چنان روشن است که هرگز کسى از فرزندان پیامبر در آن اختلاف ندارد ، بر این اساس امیر مؤمنان مأمون مصلحت دید براى رضاى خداوند و اقامه عدل و احقاق حق آن رابه وارثان پیامبر خدا بازگرداند ، از این جهت به کارمندان و نویسندگان خود دستورداد تا آن را در دفاتر دولتى ثبت کنند .امیر مؤمنان به مبارک طبرى دستور داد فدک را با تمام حدود و حقوق به وارثان فاطمه علیها السلام بازگرداند و آنچه از غلات در دهکده فدک و چیزهاى دیگر هست به محمّد بن یحیى بن حسن بن زید بن على ّ بن الحسین ، و محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسین بازگرداند .این مطلب را به کسانى که از جانب تو انجام وظیفه مى کنند برسان و در عمران وآبادى فدک و فزونى درآمد آن بکوش»[۲] .
بغض و کینه متوکل نسبت به خاندان على علیه السلام
با مرورى هرچند کوتاه موقعیّت خلفاء سلف پیش از متوکل معلوم شد آنچه دراین بخش آمده است حکایت از بغض و کینه شدید متوکل را نشان مى دهد که شایدبتوان گفت که در این فرد شقاوت از همگان پیشى گرفته است .گفته شد به اینکه فدک معیارى بوده در دست خلفا و هریک از آنان که به نوعى درصدد دلجوئى از اهل بیت برمى آمدند آن را به خاندان على علیه السلام برمى گرداندند و در عصر مأمون ، معتصم ، واثق فدک در اختیار آنان بود تا متوکل روى کار آمد . و چون وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود فدک را از خاندان رسالت و فرزندان زهرا علیها السلام بازگرفت، و تیول عبداللّه بن عمر بازیار ، قرار داد .در سرزمین فدک یازده نخل وجود داشت که آنها را پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه وآله ،به دست مبارک خود غرس کرده بود و در ایّام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرّک و به قیمت گران مى خریدند و این خود کمک شایانى بود به خاندان نبوّت .عبداللّه بازیار از این مسأله ناراحت بود لذا مردى را با نام «بشیران» رهسپار مدینه ساخت تا آن نخلها را قطع کند وى نیز با شقاوت بسیار مأموریت خود را انجام داد لیکن چون به بصره برگشت ، فلج شد[۳] .پس از متوکل پسرش فدک را به خاندان على علیه السلام بازگردانید لیکن مدت حکومت کوتاه بود و دوباره فدک در اختیار عباسیان قرار گرفت . از آن دوره به بعد فدک را از خاندان نبوّت سلب و حکومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا علیها السلام خوددارى کردند .ابن اثیر مى نویسد : متوکل نسبت به خلفا قبل از خود ، واثق برادرش و معتصم پدرش و عمّش مأمون اظهار دشمنى مى کرد و آنان را نکوهش مى نمود و علّت آن رامحبّت آنان به على بن ابى طالب علیه السلام و اهل بیتش مى دانست . لذا در اثر بغض و عداوتى که به خاندان على علیه السلام داشت افرادى را گِرد خود جمع کرده بود که آنان از نواصب به شمار آمده و نسبت به دشمنى على علیه السلام و خاندانش شهرت داشتند و این افراد از ندماء متوکل بودند و در اکثر مجالس وى شرکت مى کردند که اینها عبارتند از :على بن جهم شاعر شامى از بنى شامه بن شوى ، و عمر بن فرج رُخجى ، و ابوالسمط از فرزندان مروان بن ابى حفصه که از موالى بن امیه بود ، و عبداللّه بن محمّد بن داود الهاشمى که به «ابن أترجه» معروف بود .و همین امر موجب شده بود که این جمع از علویان مى ترسیدند و احساس نا امنى بر جان خود داشتند لذا متوکل را بر علیه علویان تحریک مى کردند و از خلیفه درخواست مى کردند تا فشار بر علیه آنها را بیشتر کرده و آنان را در مضیقه و تنگنا قرار بدهد . و نسبت به عباس مدح و تعریف فراوان کرده تا قرب بیشترى پیداکنند[۴]. بغض و عداوت او موجب شد تا در سال ۲۳۶ فرمانى صادر کرد تا قبر مطهرحضرت سید الشهداء را ویران سازند .ابن اثیر مى نویسد : «در این سال متوکل امر کرد به هدم قبر حسین بن على علیه السلام و هدم همه منازلى که در اطراف قبر مطهر بود و دستور داد تا آثار قبر به کلّى از بین رفته و به صورت مزرعه درآمده آن را شخم بزنند و آب بر آن ببندند . و نیز مردم رامنع کرد که به عنوان زیارت به آنجا بروند و فرمانى صادر نمود تا در بین مردم آن منطقه و سایر مناطق اعلام کنند : از این پس هرکس پس از سه روز در اطراف تربت حضرت پیدا شود او را در سیاهچاله اى زیر زمین زندانى خواهند نمود .از اینرو مردم فرار کردند و در آن منطقه کشت وزرع نمودند ، متوکل شید البغض نسبت به على بن ابى طالب علیه السلام و اهل بیت او بود و هرگاه براى او خبرمى آوردند که فلانى محبّت به این خاندان دارد اموال او را مى گرفت و او را به قتل مى رسانید .از جمله ندماء او «عبادة المنمنشا» بود . وى در مجلس متوکل به صورت دلقک ،متکّائى به شکم مى بست و سرش را برهنه مى کرد و چون سرش مو نداشت جلومتوکل و ندیمان رقص مى کرد و در حالى که مغنیّه ها در حال غنا بودند و در آن حال هم آواز گشته و مى گفتند : قد أقبل الأصلع البطین خلیفة المسلمین ، مقصود شان جناب امیرالمؤمنین علیه السلام ، و متوکلّ در حالى که مرتب جام شراب برمى کشیدخنده مى کرد و لذت مى برد لعنة اللّه علیه .در یکى از روزها که آن دلقک بزم متوکل را گرم نگهداشته بود و همین برنامه رااجرا مى کرد منتصر پسر متوکل در جلسه بود و به شدّت از این وضع ناراحت شده بود لذا به …. نگاه تندى کرد و او را تهدید نمود چون وى سخت ترسیده بود به کنارى رفت و وضع مجلس به هم ریخت متوکل که در حال نشاط بود متعجب شد و به آن دلقک گفت : مگر چه اتفاقى افتاد که مجلس را بهم زدى ؟! گفت : پسرت منتصر گویا از این وضع ناراحت شده و با اشاره مرا تهدید به مرگ کرده است .متوکل که از عکس العمل منتصر خشمناک شده بود نگاه تندى به وى کرد ، ومنتصر در پاسخ گفت : یا امیرالمؤمنین ، آنچه را که این کلب انجام مى دهد و مردم مى خندند و وى طعن بر على بن ابى طالب علیه السلام دارد ، او پسر عمّ تو است و شیخ اهل بیت تو است . و او موجب فخر و سرافرازى همه بنى هاشم است ، تو اگرمى خواهى گوشت بدن او را بخورى بخور ، اما این کلب و امثال او را از آن اطعام نکن ، متوکل رو به مغنیّه ها کرده و گفت دسته جمعى غنا کنید و با هم بخوانید : غار الفتى لابن عمّه رأسُ الفَتى فی حرّ أمّه این جوانمرد به خاطر پسر عمّش (على ) به غیرت آمده سر این جوان به فلان مادرش .بعد ابن اثیر مى گوید : یکى از انگیزه قتل متوکل که منتصر را وادار کرد و کشتن او را حلال مى دانست همین قضیّه بود»[۵] .آرى به نقل از ابراهیم بن عباس صولى هر اتهامى پیش متوکل قابل اغماض بودمگر رفض و روافض که امکان پذیرش از طرف متوکل نداشت . و روافض از نظرمتوکل معناى خاص را داشت و آن این بود که روافض کسى است که گمان کند واعتقاد داشته باشد اینکه على بن ابى طالب علیه السلام افضل از عباس بن عبدالمطلب است و فرزندان على افضل از بنى العبّاسند[۶] . خلاصه آنکه بغض و عداوت متوکل به امیرالمؤمنین علیه السلام و خاندانش انگیزه خاصّى را پیدا کرده بود علاوه بر آنچه نسبت به خلفاء سلف از اموى و عبّاسى گفته شد که عمدةً جنبه رقابت داشت و چون این خاندان را بزرگترین رقباى خودمى دانستند برا جلوگیرى از خطرى که نسبت به حکومت داشتند مبارزات ادامه مى دادند لیکن براى متوکل رقابت متصور نیست خصوصاً با توجه به عداوت على بن ابى طالب علیه السلام جز اینکه بگوئیم عداوت وى برخواسته از خباثت ذاتى او بودتوجیه دیگر ندارد .
قصیده ابوالسمط در ستایش متوکل و اظهار دشمنى با اهل بیت علیهم السلام
یکى از این زنادقه مروان بن ابو الخبوب معروف به ابو السمط است و چون درقصیده تعریضى بر رافضه بود حکومت بحرین و یمامه را براى او نوشت و چهارخلعت به او بخشید به علاوه سه هزار دینار نیز صله شعر او قرار داد که قصیده او این است : مَلِکَ الخلیفَةُ جعفرٌ لِلدّینِ والدُّنیا سَلامةٌ لکُمْ تُواثُ مُحمّدٍ وَبِعَدلِکُم تَسقِی الظَّلامة یَرجُوا التُّراثَ بَنو والبَنا تِ وَما لهم فیها قُلامَةٌ والصِهر لیس بوارِثٍ والبِنْتُ لا تَرِثُ الإمامة ما لِلَّذرنَ تَنَحّلوا میراثُکم إلاَّ النِدامة أخذوا الوِراثةَ أهلُها فعَلامَ لومُکُم عَلامةٌ لو کان حقّکُم لَما قامت على النّاس القیامَة لیس التُّراثُ لغَیرِکُم لا والاله ولا کِرامة أصْبَحت بین مُحِبّکُم والمُبغضِینَ لکم علامة[۷] یعنى : جعفر متوکل خلیفه شد و دین و دنیاى مردم سلامت یافت .اى بنى العبّاس شما وارث پیغمبرید و به سبب عدالت شما ستم و تیرگى ها از بین رفت .فرزندان دختر پیغمبر صلّى اللّه علیه وآله امید به ارث او داشتند در حالى که کوچکترین چیز بهره آنها نیست .داماد (على علیه السلام) که ارث نمى برد ، و به دختر (زهرا علیها السلام) هم که امامت نمى رسد .ادّعاى اینکه میراث شما را نحله خیال مى کردند جز پشیمانى چیزى به همراه نداشت .سرانجام میراث پیغمبر به اهلش (عباس) رسید پس چرا باید شما را ملامت کنند ؟و اگر حق آل على علیه السلام بود مردم ساکت نمى نشستند و از آنان دفاع مى کردند .اى متوکل عباسى تراث و ارث پیغمبر براى غیر شما نیست و قسم به خدا نه کرامتى براى غیر شما است .ابو السمط مى گوید : قصیده دیگرى به همین مضمون براى متوکل گفتم و ده هزار درهم به من بخشید[۸] .آرى ابو السمط از اولاد مروان بن حفصه است که در عصر هارون الرشید بود و ازموالیان بنى المروان بوده است و او اول کسى بود که قصیده اى به همین مضمون براى مشروع شمردن خلافت عباسیان سرود و جار و جنجال فراوانى به همراه داشت ضمن اینکه از طرف عباسیان مورد ستایش قرار گرفت از طرف خاندان على علیه السلام و ائمه اطهار علیهم السلام و شیعیان آنها موجب طرد و لعن قرار گرفت و قصائد فراوانى در پاسخ او گفته شد ، و ابو السمط که از همان خاندان خبیث و ملعون است بار دیگر غوغاء گذشته را زنده کرد و از این طریق خواست خود را به متوکل نزدیک گرداند که در این جا به گوشه اى از آن برخوردها نسبت به قصیده مروان به حفصه اشاره مى شود و در نتیجه پاسخ قصیده ابو السمط نیز معلوم مى گردد .شیخ صدوق علیه الرحمه در کتاب عیون اخبار الرضا علیه السلام با ذکر اسناد ازجناب عبدالعظیم حسنى نقل مى کند : که محمّد بن خَلاّد و جمعى گفتند : روزى بر حضرت رضا علیه السلام وارد شدیم . فقال له بعضنا : جَعَلَنی اللّه فِداک مالی أراکَ مُتَغیّراالوجه ؟ فقال علیه السلام : إنّی بَقیتُ لیلتی ساهراً مُفَکّراً فی قول مروان بن أبی حفصة حیث یقول : أنّى یکون ولیس ذاک بکائنٍ لِبَنی البَناتِ وراثَةُ الأعمام ثمّ نمت فإذا أنا بقائلٍ قد أخذ بعضادتی الباب وهو یقول : أنّى یکون ولیس ذاک بکائنٍ لِلمشرکینَ دعائم الإسلامِ محمّد بن خلاد مى گوید : همراه جمعى به خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدیم . حضرت را سخت نگران دیدیم . یکى از میان ما عرضه داشت فدایت گردم چه شده که شما را نگران مى بینم و رنگ چهره مبارک تغییر یافته است ؟!حضرت فرمود : من امشب را تا سحر بیدار مانده بودم و در اندیشه سخن مروان بن ابى حفصه بودم که مى گوید :چطور مى شود ، و چنین چیزى نمى شود که فرزندان دختر (فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام) ارثى که حق عمّ است یعنى عبّاس آن را طلب کنند و ادّعاى آن راداشته باشند ؟آنگاه حضرت فرمود : چون به خواب رفتم دیدم کسى را که دست به دو طرف آستانه درب خانه ام گذاشته و چنین مى گوید : أنّى یکون ولیس ذاک بکائنٍ لِلمشرکینَ دعائم الإسلامِ لبَنی البَناتِ نَصیبُهم من جدّهم والعَمّ متروکٌ بغیر سِهامِ ما للطَّلیق ، ولِلتُّراث وإنّما سَجَدَ الطَّلیقُ فمافة الصَّمصامِ قد کان أخبرک القرآنُ بفضله فمضى القضاء به من الحُکّامِ إنّ ابن فاطمة المنَّوهِ باسمه حاز الوراثة ، عن بنی الأعمامِ وبقی ابن نثلَة واقفاً مُتَردّداً یؤتى ویَسعَدُهُ ذَوو الأرحامِ[۹] یعنى : چگونه مى شود و هرگز چنین نیست که مشرکین ادعاى سیادت اسلام رابکنند .فرزندان دختر از جدّشان ارث مى برند در حالى که براى عمو (با وجود نوه)سهمى معیّن نشده است .طلیق و آزاد شده را چه رسد که ادعاى ارث کند (مقصود عباس است که در جنگ بدر در لشکر ابو سفیان بود و سپس اسیر شد و به وسیله فداء آزاد گردید) در حالى که طلیق از ترس شمشیر هاى مسلمانان اسلام آورد و سجده کرد .خداوند در قرآن به فضیلت على بن ابى طالب علیه السلام خبر داده است (ضمیربفضله به قرینه مقام اشاره به أمیرالمؤمنین علیه السلام است) و به هنگامى که عباس وعلى علیه السلام پیش ابوبکر در امر وراثت براى داورى آمده بودند ابوبکر على را به عنوان وارث پیغمبر تعیین کرد و عباس را از آن محروم نمود .هر آینه پسر فاطمه بنى اسد که خداوند به او رفعت مقام داده است (چون عباس راشاعر در این قصیده به نام مادرش انتساب داده از امیرالمؤمنین علیه السلام به نام فاطمه بنى اسد یاد کرده است) وراثت را از بنى اعمام پیشى گرفته است .و ابن نثلة عبّاس (نام مادر عباس بن عبدالمطلب نثلة بوده است) در شک و تردیدباقى مانده بود لیکن خاندانش و ارحام او یعنى على بن ابى طالب او را کمک کردند ونجات دادند .این قصیده که گفته شد در پاسخ قصیده مروان بن ابى حفصه است چنانکه به نقل از اغانى ابو الفرج اصفهانى آمده است چنین است محمّد بن ابى مره تغلبى نقل مى کندکه گفت : عبور کردم از درب خانه جعفر بن عثمان طائى دیدم جلو منزلش نشسته است بر او سلام کردم ضمن خوشآمد گوئى به من گفت : مرحبا یا أخا تغلب ، بنشین ، نشستم آنگاه گفت آیا تعجب نمى کنى از ابى حفصه لعنه اللّه حیث یقول : (أنّى یکون ولیس …) گفتم چرا سوگند به خدا از او خیلى در شگفتم و زیاد بر او لعن فرستادم ، آیا تو در این باره چیزى گفته اى ؟گفت : آرى بدینگونه به او پاسخ گفته ام : (أنّى یکون …) تا آخر قصیده که شرح شدو گویا همین کسى بوده است که در عالم خواب براى تسکین قلب مبارک امام رضا علیه السلام دست به آستانه درب خانه گذاشته و این قصیده را تا آخر خوانده است[۱۰] .به هر حال بغض و عداوت متوکل نسبت به خاندان پاک رسالت موجب شد که مسلمانان از سرنوشت زشت و نامطلوب وى به ستوه آمدند او را هجو کردند و شتم نمودند و علیه او اشعارى سرودند و بر دیوار مساجد و خانه ها آن را مى نوشتند از آن جمله است این ابیات : تالیة إن کانت أُمیَّةُ قد أتَت قَتلَ بن بِنْتِ نبیّها مظلوماً خلقَه أتاهُ بنو أبیه بمثله هذا لعمری قَبرُهُ مهدوماً أسَفوا على أن لا یکُونوا شارکوا فی قتلِهِ فَتتَّبعوه رَمیما[۱۱] به خدا سوگند اگر بنى امیه فرزند دختر پیامبرشان را مظلومانه کشتند ، فرزندان پدرش (بنى عباس) اقدام به ویرانى قبرش نمودند و حسرت مى خوردند که چرا در قضیه کربلا شرکت نداشتند .علامه مجلسى این ابیات را به عبداللّه بن رابیه[۱۲] نسبت داده که گفت در سال ۲۴۷از حج برگشتم عزم عراق و زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نمودم اماازترس سلطان به طور پنهانى رفتم و پس از زیارت مولا آهنگ زیارت ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام نمودم چون به آن وادى رسیدم ، دیدم در حال شخم زدن آن حَرَمند و آب بر آن بسته اند ، گاوها را مى راندند براى شخم لیکن تا به جاى مرقد مطهرمى رسیدند متوقف مى شدند ، هرچند آنها را با چوب مى زدند تأثیر نمى بخشید .سرانجام توفیق زیارت نیافتم و برگشتم و این ابیات را گفتم : تاللّه إن کانت امیّة … تاآخر .چون به بغداد رسیدم اوضاع به هم ریخته دیدم پرسیدم چه خبر است ؟ خبر ازکشته شدن متوکل دادند با شگفتى خدا را سپاس گفتم و مى گفتم بار الها شبى به شبى [۱۳] . [۱]شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج۱۶ ص۲۱۶ تا ۲۱۸ . [۲] . فتوح البلدان ص۳۹ تا ۴۱ ، تاریخ یعقوبى ج۳ ص۴۸ [۳] . تاریخ یعقوبى ج۳ ص۴۸ . [۴] . الکامل ج۵ ص۲۷۷ و۲۷۸ . [۵] . الکامل ج۵ ص۲۸۷ . [۶] . مروج الذهب ج۴ ص۲۷ . [۷] . الکامل ج۵ ص۳۰۴ . [۸] . الکامل ج۵ ص۳۰۴ . [۹] . عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۱۷۵ . ۱۰] . عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۱۷۵ و۱۷۶ ، بحار الأنوار ج۴۹ ص۱۰۹ وص۱۱۰ . [۱۱] . تاریخ الخلفاء ص۳۷۴ . [۱۲] . ابن خلّکان این شعر را منسوب به ابن بسّام شاعر اهل بیت داده بعد گوید : متوکل از على و حسن و حسین به شدت انحراف داشت و مکان قبر امام حسین علیه السلام را با اصول و فروع و آنچه متعلق به او بود همه را ویران ساخت . وفیات الأعیان ج۳ ص۳۶۵ . [۱۳] . بحار الأنوار ج۴۵ ص۳۹۸ .