در فصل گذشته پیرامون علوم و معارف امام هادى علیه السلام اجمالاً اشاره شدلیکن در این فصل به یک سرى علوم اختصاصى حضرت که براى انسانهاى عادى حتى نوابغ بشرى راهى به آن نیست و از اختصاصات انبیاء عظام علیهم السلام وحجج الهى به شمار مى آید ضرورت این بحث را موجب مى گردد . و به عنوان پیشگفتار اشاراتى به این موضوع ذکر مى گردد :به طور مسلّم زندگى هر فرد از ناآگاهى شروع مى شود و کمکم به نحو تدریجى روزنه هایى از ذهن به دنیاى خارج پیدا مى کند .
نخستین ابزار آگاهى از طریق حواس ظاهرى به دست مى آید و هریک از حواس پنج گانه انسان وسیله ارتباطى او به جهان خارج است که در میان این قوا ، سامعه و باصره نقش اساسى ترى را ایفا مى کنند و ازاهمیّت بیشترى برخوردارند ، چنانکه قوّه سامعه اولویّت بیشتر دارد هرچند مردم عادى براى چشم ممکن است نظر مساعدترى داشته باشند .از اینرو مى بینیم که بسیارى از نعمت بینائى محروم بوده ، و یا محروم شده اندلیکن درهاى علوم و دانش بر او بسته نشده و از طریق سامعه به دانش هایى در سطح عالى دست یافته اند و معارف دینى خودشان و غیره را آموخته اند که نمونه هاى فراوانى در گذشته و آمرزیده شده است که از آن جمله است : ابو العلاء معرّى که یکى از نوابغ جهانى شمرده مى شود . وى در سن چهارسالگى در اثر آبله سرخک باصره رابه کلّى از دست داد لیکن به آن مدارج عالیه از دانش راه یافت ولى فقدان قوّه سامعه به خصوص اگر مادرزادى باشد راه معرفت به سوى آنان بسته است . در واقع ابزارحسّى وسیله اولیّه انسان به شمار مى رود .آنگاه در اثر فعال شدن نیروى تعقّل و تفکّر انسان با حقائقى که از قلمرو حسّ بیرون است آشنا مى شود و در نتیجه از یک رشته حقائق کلّى و قوانین علمى آگاه مى گردد . و این مرحله با توجّه به استعدادهاى ذاتى و بهره گیرى از عوامل فرهنگى وتربیتى متفاوت است و جاى انکار نیست . و معتقدند خداوند متعال با توجه به شایستگى هاى خاص که در آنان یافته علوم و معارف بسیارى را به آنها آموخته است که بخشى از آن علم به غیب است .نکته دیگرى که در این باب باید ذکر شود این است : که آگاهى پیامبران و ائمه معصومین علیهم السلام بر دو گونه قابل تصوّر است :اول آنکه بگوئیم آنان بنفسه و بدون تعلم الهى آن را دارا هستند .دوم عقیده بر اینکه آن ذوات مقدّسه از طریق یک نوع تعلیم خدائى که راه آن ناشناخته است آن را گرفته اند که راه حق همین است .از اینرو دانشمندان شیعه همگى تصریح کرده اند که آگاهى این انسانهاى برگزیده ذاتى و بدون تعلیم الهى نیست و از نظر بزرگان این فرقه ، کسانى که امامان راذاتى ، و با نظر استقلالى بدان بنگرند از غلاة بشمار آمده و اصولاً آن را مستلزم شرک وکفر مى دانند .غلاة گروه اندکى هستند که امامان علیهم السلام را از دائره بشر بودن خارج ساخته و برخى از صفات که اختصاص به حضرت حق جلّ و علا دارد براى امامان ثابت مى دانند . از اینرو به گواه تاریخ و احادیث کثیره اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام با این گروه منحرف به شدّت مبارزه کرده و آنان را از جرگه شیعیان بلکه مسلمانان خارج دانسته و افکار و عقائد انحرافى آنها را محکوم نموده و تبرّى از آنان کرده اند .حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بعد از پایان جنگ جمل ضمن خطبه اى که ایراد فرمود از برخى حوادث آینده خبر داد . یکى از یاران حضرت با شگفتى فراوان عرضه داشت : لقد أعطیت یا أمیرالمؤمنین علمَ الغیب ؟! مقصودش این بود که علم غیب اختصاص به خدا دارد و اوست که به همه چیز آگاه است .حضرت تبسّمى فرمود آنگاه گفت : «لیس هو بعلم الغیب وإنّما هو تعلّم من ذی علم»[۱] . اینکه من از حوادث آینده خبر مى دهم علم غیب ذاتى و بدون تعلیم الهى نیست بلکه به وسیله پیامبر خدا به من تعلیم شده است .شیخ بزرگوار محمّد بن محمّد بن نعمان مفید متوفّاى ۴۱۳ مى گوید : کسى رامى توانیم به طور مطلق عالم به غیب بگوئیم که علم او ذاتى باشد . در این میان تعدادمعدودى پیدا مى شوند که از طرق غیر عادى همچون وحى ، الهام و اشراق از مطالبى که هرگز از راه حواس و طرق استدلالى و علمى راهب به کشف آن نیست خبرمى دهند .بنابراین دانشمندان سه نوع ادراک براى بشر قائلند : ۱ ـ ادراکات حسّى که توده مردم غالباً معلومات آنها از طریق حاصل مى شود وجملگى افراد بشر از آن بهره مندند . ۲ ـ ادراکات عقلى که تعداد آنها نسبت به دسته اول کمتر است که عبارت اند ازعلماء دانشمندان و یا نوابغ که به وسیله نیروى تعقّل و اندیشه قوانین کلّى حاکم برجهان که خارج از حسّ است آن را شناخته و قلّه هائى از معرفت و کمال را تسخیرنموده که از آن جمله است مسائلى مربوط به خداوند از صفات و افعال و به طور کلّى آنچه در علم عقائد و مذاهب مطرح مى گردد و مولود تفکّر و عقل انسانى است . ۳ ـ عبارت است از علوم و دانش خاصّى که بیرون از حیطه انسانهاى عادى حتّى نوابغ بشرى است همچون وحى و علوم غیبیّه و امثال آن .بنابراین علم غیب عبارت است از یک سلسله امور پنهانى که خارج از حق و عقل است و از قلمرو ابزارهاى عادى بیرون است و نقطه مقابل آن شهادت است و لذاخداوند عالم به غیب و شهادت توصیف شده است . از اینرو مى بینیم آگاهى ها به دونوع تقسیم شده است ، و محور تمام این دوگانگى همانا علوم محدوده و ابزار نارساى ادراکى انسانى است .بنا به آنچه گفته آمد علم غیب علمى است که از همه قرائن و مبادى پیراسته و ازطریق اسباب عادى و مجارى علمى بدست نیامده باشد . این نکته نیز شایان ذکر است که دانسته شود به اینکه این نوع ادراک از قانون علّت و معلول مستثنى نیست ، لیکن این فرق را دارد که علّت عادى و طبیعى ندارد و از مجراى یک سرى علل ناشناخته وارد ذهن افراد آگاه مى گردد ، چنانکه نظیر آن را در معجزات و کرامات انبیاء و اولیاءدیدیم .از اینرو گروهى از علماء و دانشمندان محقق اسلامى آگاهى امام علیه السلام را از غیب نشانه فضیلت و برترى و یا گواه بر حقانیّت ادّعاى او در موضوع امامت وخلافت مى دانند .از کسى نیاموخته باشد و علم هیچ کس جز خداوند بزرگ ذاتى نیست ، و از اینروشیعه معتقد است که درباره امامان علیهم السلام به طور مطلق نباید عالم به غیب گفت ، تا معلوم گردد که آنچه امام از علم غیب را داراست از امام قبل گرفته و نتیجةً به رسول خدا و سرانجام به تعلیم الهى است[۲] .مفسّر بزرگ شیعه مرحوم شیخ طبرسى رحمه اللّه متوفاى ۵۴۸ مى نویسد :به عقیده شیعه کسى را مى توان با جمله عالم به غیب توصیف کرد که همه غیبها را بداند و علم او ذاتى باشد ، و هیچکس جز خداوند متعال چنین نیست . و اما خبرهاى غیبى فراوانى که دانشمندان شیعه و سنّى از امیر المؤمنین علیه السلام و سایرائمه نقل کرده اند همه از رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله به آنان رسیده و او نیز ازخداوند متعال جلّ و علا گرفته است[۳] .علاّمه طباطبائى در تفسیر المیزان مى گوید : خداوند ذاتاً از غیب آگاه است وهرکس جز او از غیب آگاه باشد به تعلیم او خواهد بود ، و آنگاه که پیامبران و ائمه آگاهى خود را از غیب انکار مى کنند ، معناى آن این است که مستقلاً و ذاتاً عالم به غیب نیستم و هرچه مى دانم ، آن را خداوند به من آموخته است[۴] .ابن ابى الحدید معتزلى متوفاى ۶۵۵ مى نویسد :ما انکار نمى کنیم که در میان افراد بشر اشخاص مى باشند که از غیب خبر بدهند ،اما مى گوئیم آگاهى آنان از غیب مستند به خداوند است ، و خداوند وسیله آگاهى آنان را فراهم آورده است[۵] .با توجّه به گفتار چندى که ذکر شد مى توان پاسخ آنانى که با استناد به برخى آیات کریمه خواسته اند به انکار علم انبیاء وائمه علیهم السلام استدلال کنند روشن مى گردد با اینکه مثبتین این عقیده نیز با استفاده از قرآن آن را اثبات کرده اند و اینک دونمونه از هریک از اینگونه آیاتى که به ظاهر نافى یکدیگر به نظر مى آیند ذکر مى شود .منکرین از جمله آیات به آیات :« لاَ یَعْلَمُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَیْبَ إِلاَّ اللَّهُ »[۶] یعنى در آسمان و زمین هیچ کس جز خدا ، غیب نمى داند .آیه دیگر : « قُل لاَ أَمْلِکُ لِنَفْسِی نَفْعاً وَلاَ ضَرّاً إِلاَّ مَا شَاءَ اللَّهُ وَلَوْ کُنتُ أَعْلَمُ الْغَیْبَ لاَسْتَکْثَرْتُ مِنَ الْخَیْرِ وَمَا مَسَّنِیَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذِیرٌ وَبَشِیرٌ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ »[۷] یعنى بگو من مالک سود و زیان خود نیستم جز آنچه خدا خواسته و اگر علم غیب داشتم خیر فراوانى گرد مى آوردم و هیچ شرّ و بدى به من نمى رسید من بیش از یک بیم دهنده و مژده دهنده نیستم براى آنانى که ایمان آورده اند .و آیات دیگرى به این مضمون است که بعضى خواسته بر نفى علم غیب برگزیدگان الهى استفاده کنند و بدان استدلال کرده اند . ولى در مقابل آیات فراوانى است که نه تنها نفى علم غیب براى غیر خداوند نمى کند بلکه با صراحت این معنى رابراى دیگران اثبات مى کند که دو نمونه ذکر مى شود : ۱ ـ « وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُطْلِعَکُمْ عَلَى الْغَیْبِ وَلکِنَّ اللَّهَ یَجْتَبِی مِن رُسُلِهِ مَن یَشَاءُ »[۸]خداوند شما را از غیب آگاه نمى کند ولى از فرستادگان هرکس را بخواهد برمى گزیندو او را از غیب مطلع مى کند . ۲ ـ « عَالِمُ الْغَیْبِ فَلاَ یُظْهِرُ عَلَى غَیْبِهِ أَحَداً * إِلاَّ مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ »[۹] یعنى :فقط خدا ، داناى غیب است و هیچکس را بر غیب مسلّط نمى کند ، مگر بندگانى که مورد رضایت او باشند .هریک از این دو آیه صدر آن اختصاص علم غیب به خداوند دارد ، ولى در عین حال ذیل آن حاکى از آن است که خداوند بخشى از آن را به بندگان برگزیده خود ازفرستادگان خویش مى دهد .بنابراین با توضیح آنچه از اعلام شیعه نقل شد و با توجّه به این آیات معلوم مى شود که هرچند این علم اختصاص به او دارد لیکن بهره از آن در اختیار بعضى بندگان صالح خود قرار داده است . علاوه بر این با استناد بسیارى از اینگونه قضایا به انبیاء و حضرت خاتم صلّى اللّه علیه وآله و دیگر ائمه که به تواترمعنوى و اسنادمعتبره و صحیحه آمده است و عملاً این امر از آنان به وقوع پیوسته است دیگر براى کسى جاى انکار باقى نمى ماند . که پایان این پیشگفتار را به سخن امام هادى علیه السلام اختصاص مى دهیم .روایتى از فتح بن یزید جرجانى نقل شده است که بسیار مفصّل است از حضرت امام هادى علیه السلام که نشان مى دهد امام وقتى به طرف سامرّاء در حرکت بودند ، راوى نیز از مکّه به طرف عراق مى آمده و در یک منزل بین او و امام ملاقاتى روى داده و در نتیجه مذاکراتى صورت گرفته است که مربوط به اصول عقائد است و مشروحاً بیان شده است و گویا این دیدار و مذاکرات چند روز متوالى ادامه داشته است .در اولین دیدار راوى مى گوید : نزدیک جایگاه حضرت رسیدم شنیدم که مى فرمود : «من اتَّقَى اللّه یُتَّقى ، ومن أطاعَ اللّه یُطَاعَ» هرکس تقواى خدا پیشه کندخداوند او را از لغزشها مصون خواهد داشت ، و آنکه مطیع خدا شود اطاعت خواهدشد .سپس فتح مى گوید وارد شدم بر حضرت و بدون آنکه سخنى بگویم حضرت ابتداءاً فرمود : «یا فتح من أطا لخالق لم یبال بسخط المخلوقین …» که بخشى از توصیه و صفات حق را تشریع فرمود ، و پس از آن گفت چگونه خدا را مى شودتوصیف کردمگر به آنچه خود وصف خود نموده است در حالى که همه ابزار حتّى عقلى و وهمى از درک او نتوانند .آنگاه امام به عظمت پیامبر و امیرالمؤمنین علیه السلام اشاره فرمود که چگونه مى شود آنان را شناخت در حالى که خداوند نام پیامبر را مقرون به نام خود کرده واطاعت او را همچون اطاعت خود شمرده است . و نیز امیرالمؤمنین و اوصیاء راه به معرفتشان نیست و عظمت آنها تا آنجا است که خداوند ولایت آنها را در کنار ولایت خود و رسولش آورده است ، « إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا … »[۱۰] واطاعت آنان را چون اطاعت خود فرض شمرده است : « یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ »[۱۱] . فتح مى گوید : سخنان امام هادى علیه السلام مرا دچار شگفتى کرد از مجلس بیرون آمدم و تمام شب را به اینگونه افکار درباره حضرات ائمه علیهم السلام مى گذراندم . فرداى آن روز که خدمت آن بزرگوار رسیدم عرض کردم اى پسر رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله اجازه مى دهى آنچه دیشب فکرم را به خود مشغول داشته عرضه بدارم ؟فرمود : بپرس اگر بخواهم پاسخ خواهم گفت وگرنه ، نه . لیکن در سؤال و شنیدن جواب دقت کن و حواست جمع کن چه آنکه سؤال کننده و جواب دهنده (عالم ومتعلّم) هر دو شریک شریکند در رشد ، و مأمورند به خیرخواهى ، و منهى ّ از غشّ اند .سپس فرمود : اما آنچه دیشب سینه تو را تنگ کرده ، اگر عالم بخواهد پیش از آنکه تو بگوئى خبر خواهد داد سپس این آیه را خواند :« عَالِمُ الْغَیْبِ فَلاَ یُظْهِرُ عَلَى غَیْبِهِ أَحَداً * إِلاَّ مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ »[۱۲] .این را بدان که هر علمى نزد رسول خدا است نزد عالم (امام) است و آنچه راخداوند رسولش را از آن آگاه کرده است ، پس رسول خدا اوصیاء خود را بر آن آگاه فرموده ، تا زمین او خالى از حجّت نباشد و با او علمى همراه باشد که دلیل بر صداقت و جواز عدالت او گردد .سپس فرمود : اى فتح نزدیک بود شیطان تو را دچار اشتباه کند و نسبت به آنچه به تو گفته بودم وسوسه نماید و ایجاد شک و شبهه نماید تا تو را از صراط حق و راه مستقیم دور گرداند و به انحرافت بکشاند . پس از آنکه من قسمتى از فضائل و مقامات معنوى ائمه را به تو گفتم ، با خود گفتى که اگر واقعاً آنها چنین اند باید بالا از مخلوقین باشند . سپس فرمود : «معاذ اللّه إنّهم مخلوقون مربوبون ، مطیعون للّه داخرون راغبون» پناه مى برم به خدا آنها آفریده اویند وپرورشیافتگان حضرت معبودند ، تسلیم و مطیع فرمان اویند و در مقابل عظمتش خضوع مى کنند .راوى گوید عرض کردم : فدایت شوم مرا از وسوسه ها نجات دادى ، و شبهاتى که شیطان به من القا کرده بود زدودى ، و چنان که فرمودى پیش خود این باور پیدا شد که شما باید ارباب باشى نه مربوب . دیدم حضرت به سجده افتاد در حالى که مى گفت :«راغماً لک یا خالقی ، داخراً خاضعاً ، قال : فلم یزل کذلک حتّى ذهب لیلی» کوچکى مى کنم براى تو اى آفریننده من احساس ذلّت مى کنم در پیشگاهت با خضوع و تذلّل .راوى گوید : تمام شب را امام در حال سجده و تضرّع گذراند . و چون سر از سجده برداشت فرمود : اى فتح نزدیک بود هلاک شوى و دیگران را به هلاکت اندازى . بدان عیسى علیه السلام زیان نکرد از هلاکت آنانى که خود راه هلاکت پیمودند . اینک برخیز و برو .از محضرش بیرون آمدم و خدا را سپاسگزار بودم که از سقوط و هلاکت رهائى یافتم . لیکن در منزل دیگر باز موفق به محضرش گردیدم . بر او وارد شدم و عرض سلام گفتم ، پس از جواب به من اجازه نشستن داد . حضرت در حالى که به متکائى تکیه فرموده بود و مقدارى گندم بریان شده در جلوش قرار داشت . یک مرتبه این شبهه برایم پیش آمد که اکل و شرب را آفاتى است و امام باید منزّه از آفت باشد .ناگاه امام گویاخطورات ذهن مرا دانست از اینرو به من فرمود : «یا فتح فانّ لنابرسول اللّه أسوة کانوا یأکلون ویشربون ویمشون فی الأسواق» ما را پیامبر اسوه است ایشان مى خوردند و مى آشامیدند و در بازار رفت و آمد داشتند ، مگر نه این است که هر جسمى نیازمند به غذا است ؟ مگر خداوند ….. که منزّه از جسم و عوارض جسمانى است . «الواحد الأحد الحمد للّذی لم یلد ولم یولد ولم یکن له کفواً أحد الرؤف الرحیم تبارک وتعالى عمّا یقول الظالمون علوّاً کبیراً»[۱۳] .
چند نمونه از اخبار غیبه امام علیه السلام
در اینجا بنا نیست که آنچه درباره امام هادى علیه السلام از اخبار غیبیه آمده است ذکر گردد و تنها به ذکر چند نمونه اجمالاً اشاره مى شود :محدّث بزرگ مرحوم شیخ حرّ عاملى صاحب وسائل الشیعه در کتاب ارزشمند که گنجینه اى از معارف در رابطه با اهل بیت عصمت و طهارت است به نام اثبات الهداةدر جلد ششم از این کتاب که علوم غیبیّه ائمه علیهم السلام به تفصیل آمده است و با آن احاطه وسیع به اخبار و روایات حتى عدد روایاتى که نسبت به علوم غیبیّه هریک از این بزرگواران است ذکر فرموده و خبرهاى غیبى امام هادى علیه السلام را حدودپنجاه حدیث آورده است . از جمله آن حدیثى را با ذکر سند از حجّاج عبدى نقل مى کند که گفت :هنگام حرکت از بصره پسرم بیمار بود ، براى حضرت نوشتم به سامرّاء تا در حق وى دعا کند حضرت در جواب من نوشتند : خداوند پسرت را رحمت کند که با ایمان بود . پس از چند روز که خبر فوت فرزندم از بصره رسید ، معلوم شد همان روزى که امام نامه را از سامرّاء نوشته اند ، فرزندم در بصره وفات کرده است[۱۴] .سعید بن سهل بصرى گوید : جعفر بن قاسم هاشمى بصرى مذهب واقفیّه داشت .روزى امام هادى او را به راهى دیدفرمود : تا کى در خوابى ، آیا وقت آن نرسیده که بیدار شوى ؟ جعفر به من گفت : شنیدى امام چه گفت ؟ گویا سخن وى در من اثرى گذاشت چند روزى از این جریان گذشت . روزى در یک میهمانى که براى یکى ازپسران خلیفه برپا شده بود من دعوت شده بودم و امام نیز در آن ضیافت حضورداشتند چون حضرت وارد شدند به احترام وى چند لحظه سکوت مجلس رافرا گرفت ، در این میان جوانى در مجلس بود که بى ادبانه رعایت وضع مجلس را ننموده مى گفت و مى خندید . حضرت به او نگاه کرد و فرمود : اى فلانى دهان را از خنده پر مى کنى و از یاد خدا غافلى در حالى که بعد از سه روزاز اهل قبور خواهى بود . راوى گوید : با خود گفتم این دلیلى است روشن اگر گفته وىراست درآید . جوان دیگر لب از خنده فرو بست و مجلس پایان یافت . من خانه جوان را زیر نظر داشتم تا ببینم چه رخ خواهد داد ، روز بعد عصرش با خبر شدم که وى مریض است و درست آن چنان که حضرت فرموده بود روز سوم درگذشت[۱۵] .علامه مجلسى رحمه اللّه نقل مى کند : مردى از اهل مدائن نامه اى به حضرت على الهادى علیه السلام نوشت و از وى سؤال کرده بود که از حکومت متوکل چقدر باقى مانده و دوران قدرت او چند سال است ؟حضرت با دو آیه از قرآن که مربوط به جریان جناب یوسف علیه السلام پیغمبر است چنین مرقوم فرمودند : بسم اللّه الرحمن الرحیم « قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً فَمَاحَصَدتُّم فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ إِلاَّ قَلِیلاً مِمَّا تَأْکُلُونَ * ثُمَّ یَأْتِی مِن بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدَادٌ یَأْکُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِیلاً مِمَّا تُحْصِنُونَ * ثُمَّ یَأْتِی مِن بَعْدِ ذلِکَ عَامٌ فِیهِ یُغَاثُ النَّاسُ وَفِیهِ یَعْصِرُونَ » ، که مجموع هفت سال کشت و زرع به دنبال آن هفت سال قحطى سخت و یک سال شرائط خاص براى آنان که مجموع آن ۱۴ سال از عمر متوکّل مانده و وىدر آغاز سال پانزدهم کشته شد[۱۶] . در بحار به نقل از خرائج آمده است : هبة اللّه بن ابى منصور موصلى مى گوید : دردیار ربیعة کاتب نصرانى بود به نام یوسف بن یعقوب و بین او و پدرم رفاقت ودوستى بود . روزى وى به منزل ما وارد شد ، پدرم پرسید چه اتفاقى افتاده است که دراین وقت به موصل آمده اى ؟گفت : متوکل مرا احضار کرده و نمى دانم چه قصدى نسبت به من دارد لیکن من به صد دینار جانم را خریده ام و عهد کرده آن را به خدمت على بن محمّد بن الرضا ببرم .پدرم گفت : قطعاً موفق خواهى شد و جاى نگرانى نیست . بالأخره نزد متوکل رفته بود و پس از چند روز آمد در حالى که خیلى خوشحال به نظر مى رسید . پدرم به او گفت جریانت را نقل کن . گفت :سامرّا رفتم و چون اوّلین بار به این شهر رفته بودم جائى را بلد نبودم و تصمیم داشتم پیش از آنکه به نزد متوکل بروم خدمت ابن الرضاعلیه السلام رسیده و آن صد دینار را به وى تسلیم کنم . ولى باخبر شدم که خانه وى زیر نظر مأمورین متوکل قرار دارد در این اندیشه که چه کنم من یک نفر نصرانى چه رابطه اى مى توانم با آن بزرگوار داشته باشم .سرانجام به این نتیجه رسیدم که سوار مرکب و الاغ خود شده جلو او رها مى کنم هرجا رفت من هم به دنبال سرنوشتم بروم بدون اینکه از کسى سؤال کرده باشم ضمن اینکه دینارها را در میان کاغذى پیچیده و در آستین خود گذاشتم . بالاخره این حیوان کوچه و خیابانها را طى کرده و سرانجام درب خانه اى متوقف شد و هرچه تلاش کردم حرکت نکرد .به غلامم گفتم تا سؤال کند این خانه کیست . به او گفته شد این خانه ابن الرضا علیه السلام است با خود گفتم همین نشانه مرا کافى است . ناگاه دیدم غلام سیاهى از خانه خارج شد و گفت : تو یوسف بن یعقوبى ؟ گفتم : بلى . گفت : پیاده شو ! مرا وارد خانه نمود من در دهلیز نشستم ، وى وارد شد تا اذن بگیرد . با خود گفتم اینها از کجا مراشناختند و اسم مرا از کجا دانستند ؟! و پیش خود آن را دلیل دوّم بر عظمت دانستم .ناگاه غلام وارد شد و گفت : آن صد دینارى که در آستین دارى بده ، فوراً آن را از آستین درآورده و به او تحویل دادم گفتم : این دلیل سوم . سپس مرا به خانه حضرت راهنمائى کرد وارد شدم ، و عرض کردم مولاى من آنچه من امروز از شما دیدم مراکفایت مى کند .دیدم آن بزرگوار نگاهى به من کرد و فرمود : هیهات که تو مسلمان شوى، لیکن به زودى صاحب فرزندى مى شوى که او مسلمان خواهد شد و از شیعیان ما خواهد بود .بعد فرمود :«یا یوسف إنّ أقواماً یزعمون أنّ ولایتنا لا تنفع أمثالکم ، کذبوا واللّه أنّها لتنفع أمثالک امض فیما وافیت له فإنّک سترى ما تحبّ» یعنى اى یوسف بعضى گمان مى کنند که ازولایت ما امثال شما سود نمى برند سوگند به خدا سوگند دروغ مى گویند چه آنکه امثال شما نیز از ما بهره مى برید . آنگاه فرمود : برو نتیجه وفاى به عهدت این خواهدبود که خوشحال از نزد متوکل برمى گردى [۱۷] .با توجه به اینکه در جریانهاى گذشته که به مناسبتهاى مختلف ذکر گردید نمونه هاى بسیارى از اینگونه امور و اخبار غیبیّه گفته شد .قضیّه دیگرى در رابطه با علم غیب امام هادى علیه السلام از زبان طبیب نصرانى که از اطبّاء دربار متوکّل بود ، علاّمه با ذکر سند تا ابن جریر طبرى نقل مى کند از کتاب نجوم طبرى که وى در آن کتاب اسناد آن را مى رساند به ابوالحسن محمّد بن اسماعیل بن احمد قهقلى ّ الکاتب در سرّ من رأى سنة ۳۳۸ه که روایت کرد از پدرش که وىچنین گفت :من در سامراء عبور مى کردم از «درب حضا» ناگه طبیب نصرانى را که از شاگردان«بختیشوع»[۱۸] بود دیدم که از خانه «موسى بن بغا» برگشته است ، چون مرا دید توقف کرد و به من گفت : آیا دیوار این خانه را مى بینى ؟ و مى دانى صاحب آن کیست ؟ گفتم :صاحب آن کیست ؟گفت : صاحب این خانه جوانى است علوى که از حجاز به اینجا آورده شده است یعنى : على بن محمّد بن الرضا علیهم السلام و ما اینک از پشت دیوار خانه او عبورمى کنیم .راوى مى گوید به طبیب نصرانى گفتم دوست دارم بیش از این اگر درباره این علوى چیزى مى دانى براى من بگوئى تا شناخت بیشترى از او پیدا کنم .طبیب گفت : اگر مخلوقى علم غیب بداند هرآینه همین جوان است ! گفتم : از کجااین سخن را مى گوئى ؟ گفت : خبر مى دهم تو را به امر شگفت آورى که تا حال نظیرآن را نشنیده ام و هرگز قطعاً نه تو و نه دیگرى مثل آن را ندیده است . لیکن من خداوندرا کفیل تو و ناظر بر تو قرار مى دهم که آنچه به تو مى گویم به هیچکس نگوئى . چون من یک طبیب نصرانى هستم و زندگى من از این طریق اداره مى شود و طبیب دربارخلیفه ام ، و به من گفته شده که خلیفه این جوان را از حجاز به اینجا آورده است تاتحت نظر وى باشد تا مبادا مردم به او گرایش پیدا کرده و خطرى براى حکومت عباسیان گردد .راوى گفت : به او قول دادم تا این راز را به کسى نگویم ضمن اینکه به وى گفتم : تویک نصرانى هستى کسى تو را متّهم به دوستى وى نمى کند و آن حساسیت که نسبت به دیگران دارند درباره تو نیست گفت : قضیّه شگفت آورى که من از وى دیده ام این است :روزى این جوان علوى را دیدم که سوار بر اسب سیاهى بود ، و جامه اى که بر تن داشت نیز سیاه رنگ بود ، همچنین عمامه اى که بر سر داشت و همچنین رنگ چهره وى متمایل به سیاهى بود . تا وى را به این حال دیدم مقابلش ایستادم و خوب به چهره اش خیره شدم ، در حالى که به مسیح سوگند سخنى بر زبان جارى نساختم و به هیچکس چیزى نگفتم لیکن در قلبم چنین خطور کرد و به خود گفتم : جامه سیاه ،چهره سیاه و مرکب سیاه ، سوادٌ ، فی سوادٍ ، فی سوادٍ .چون حضرت به کنار من رسید نگاهى تند نمود سپس فرمود : در اثر قلب سیاه تواست که چشمان تو چنین مى بیند : سواد ، فی سواد ، فی سواد .راوى گوید : سپس پدرم گفت : به آن طبیب گفتم : مواظب باش که این قضیه را به کسى نگوئى آنگاه به وى گفتم : تو چه عکس العملى نشان دادى و در پاسخ او چه گفتى ؟طبیب نصرانى گفت : دیگر بهت زده در مقابلش ماندم و جوابى نداشتم که بگویم ،تنها چیزى که به نظرم رسید که به وى بگویم این بود : آنچه را تو دیدى حاکى از قلب سفید و نورانى تو است و حضرت فرمود : اللّه أعلم .راوى مى گوید از قول پدرش که گفت : این طبیب پس از مدّتى شنیدم مریض است به دیدنش رفتم در همان حال رو به من کرد و گفت : إنّ قلبی قد ابیضّ بعد سواد ،فأنا أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شریک له وأنّ محمّداً رسول اللّه وأنّ علیّ بن محمّدحُجَّة اللّه على خلقه ، وناموسه الأعظم ، ثُمّ مات فی مرضه ، وحضرت الصلاة علیه رحمه اللّه .یعنى اینک قلبم پس از آن سیاهى دیگر سفید شده است . سپس شهادت داد به وحدانیّت خداوند متعال و رسالت رسول خدا محمّد صلّى اللّه علیه وآله ، و به امامت حضرت على الهادى علیه السلام که او حجّت خدا بر خلق و ناموس اعظم اوست دادو در همین مرض وى درگذشت و پس از مرگش دیدم حضرت هادى علیه السلام راکه حضور پیدا کرد و بر او نماز خواند[۱۹] .
[۱] . نهج البلاغه ابن میثم ج۱ ص۸۳ تا ۸۵ . [۲] . [۳] . مجمع البیان ج۳ ص۲۶۱ وج۵ ص۲۰۵ . [۴] . المیزان ج۲ ص۱۳۱ . [۵] . شرح نهج البلاغه ج۱ ص۴۲۷ . [۶] . سوره نمل ، آیه ۶۵ . [۷] . سوره اعراف ، آیه ۱۸۸ . [۸] . سوره آل عمران ، آیه ۱۷۹ . [۹] . سوره جن ، آیات ۲۶ و۲۷ . [۱۰] . سوره مائده ، آیه ۵۵ . [۱۱] . سوره نساء ، آیه ۵۹ . [۱۲] . سوره جن ، آیات ۲۶ و۲۷ . ۱۳] . کشف الغمه ج۲ ص۳۸۶ ، بحار الأنوار ج۵۰ ص۱۷۲ تا ۱۷۹ ، قادتنا ج۷ ص۸۳ ـ ۸۵ . [۱۴] . اثبات الهداة ج۶ ص۳۲۳ . [۱۵] . مناقب ابن شهرآشوب ج۲ ص۴۵۲ . [۱۶] . بحار الأنوار ج۵۰ ص۱۸۶ . [۱۷] . بحار الأنوار ج۵۰ ص۱۴۴ . [۱۸] . بختیشوع از اطباء عصر مأمون و طبیب دربارش بود و این طبیب متوکّل از جمله شاگردان وى به شمار مى آید و آنان در دربار خلفاء با حفظ عقیده خود خدمت مى کردند که سرانجام به دست امام هادى علیه السلام هدایت یافته است . [۱۹] . بحار الأنوار ج۵۰ ص۱۶۱ و۱۶۲ .