نُبُوّت , خلافت در بنى هاشم – جُستارى در تاریخ حدیث

نُبُوّت , خلافت در بنى هاشم – جُستارى در تاریخ حدیث

عرب جاهلى  براى  به چنگ آوردنِ قدرت و ریاست ، حرص داشت . نبود وحدتِ[ سیاسى  و رهبرى ِ واحد ] بر این جاه‏ طلبى دامن مى ‏زد .خدایانِ گوناگونِ هر قبیله نُمودى  از این قدرت ‏خواهى  است .به این رفتار قریش ـ در آغاز بعثت ـ توجه کنید : عُتْبَة بن ربیعه براى  گفت و گو نزدپیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  آمد و از جمله سخن‏ هایش این بود :اى  فرزند برادر ، تو از ما هستى  ! برترى  عشیره‏ اى  و والایى  نَسَبى  ما رامى دانى [ با وجود این ] مطلبِ بزرگى  براى  قومت آوردى  … از من بشنو !مواردى  را مى ‏گویم شاید بعضى  از آنها را بپذیرى  .

رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  فرمود : بگو اى  ابا ولید ، مى ‏شنوم .گفت : اى  فرزند برادر ، اگر از آوردن این سخن‏ها ثروت مى ‏خواهى  ما ازدارایى  خود برایت گرد مى ‏آوریم تا ثروت‏مند ترین ما باشى  ، و اگرارجمندى  را خواستارى  ، ما تو را بزرگِ خودمان مى ‏سازیم و بى ‏نظر توکارى  انجام نمى ‏دهیم ، و اگر خواهان پادشاهى  هستى  تو را بر خویش فرمان‏روا مى ‏گردانیم …پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  آیاتى  از قرآن را بر عُتْبَه تلاوت کرد ، وى  نزد قریش بازگشت وگفت : به حرفم گوش کنید و این مرد را با اندیشه ‏هایش تنها گذارید و از اودورى  جویید … اگر عرب براو دست یافت [ و او را آسیب رساند ] دیگران خواستِ شما را انجام داده‏اند و اگر او بر عرب استیلا پیدا کرد ، پادشاهى
و عزّت او ، فرمان‏روایى  و گران مایگى ِ شماست .[۱]این سخنان را ، دیگر رهبران و بزرگان قریش براى  پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  [ نیز ] بازگفتند ؛مانند : عُتْبَة بن ربیعه ، شَیبة بن ربیعه ، ابو سُفیان بن حَرْب ، نَضْر بن حارث کَلْدَه ، ابو  البَخْتَرى  بن هشام ، اَسْوَد به مُطَّلب بن أسد ، زَمْعَة بن اَسْود ، ولید بن مُغِیره ، ابو جهل بن هِشام ، عبداللّه‏ بن ابى  اُمَیَّه ، عاص بن وائل ، نُبَیْه و منبِّه ـ دو پسر حجّاج ـ اُمَیَّة بن خَلَف ، و دیگرانى  که [ علیه پیامبر ] گرد آمدند .[۲]و چون پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  خواست خود را بر قبایل عرب بنمایاند و آنان را به اسلام فراخواند ، فرزندان عامر بن صَعْصَعَه ، در برابرِ اسلام‏ آوردنشان ، ریاست و شرفشان را تضمین شده خواستند . بَیْحَرَة بن فُراس گفت : اگر این جوان مرد ـ یعنى  پیامبر ـ را ازقریش بگیرم ، عرب را قبضه خواهم کرد . نزد پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  آمد و گفت : اگر با تو بر آنچه مى ‏گویى  بیعت کنیم و خدا تو را بر مخالفانت چیره گرداند ، آیا این فرمانروایى  پس از تواز آنِ ماست ؟پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  فرمود : ولایت و حکومت به دست خداست ، آن را هرجا که خواهد مى ‏نهد [ و به هرکس خواست مى ‏دهد ] .بَیْحَرَة گفت : آیا قصد دارى  ما را قربانى  عرب براى  خودت سازى  و آن گاه که خدا تورا پیروزى  داد حکومت و ریاست براى ِ دیگران باشد ؟ ما را به این نیازى  نیست ، پس ، ازپذیرش اسلام سرباز زدند . [۳]این گرایش را نزد اَنصار نمى ‏بینیم . آنان مى ‏ترسند بى ‏یار و یاور بمانند . زمانى  که در عَقَبه دوم با رسول خدا بیعت کردند ، گفتند : اى  رسول خدا ، میان ما و این مردم(یعنى یهود) رشته پیمان ‏هایى  است که آن‏ها را مى ‏بُریم ، اگر ما این کار را کردیم و آن‏گاه خدا تو را پیروز گرداند ، آیا سوى  قومت باز مى ‏گردى  و ما را [ تنها ] رها مى ‏سازى  ؟پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  لبخندى  زد ، سپس فرمود : نه . بلکه خونم خون شماست و ذمه ‏ام ذمه شما ؛من از شمایم و شما از منید ، مى ‏جنگم با هرکه با شما بستیزد و آشتم با هرکس که با شماآشت باشد …  .[۴]انصار با پیامبر براساس شرط‏ هایى  بیعت کردند از جمله : در امر حکومت با اهل آن [ و کسى  که شایسته آن است ] نزاع نکنند .[۵]آن‏گاه که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  ـ در روز غدیر ـ آنچه را پروردگارش فرمود ابلاغ کرد (و این پیام الهى ِ پیامبر انتشار یافت و در سرزمین‏ها پیچید) و به حارث بن نُعمان فَهرى ّرسید ، نزد پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  آمد و گفت :اى  محمّد ، به ما دستور دادى  که به یگانگى  خدا و رسالت تو شهادت دهیم ، این را از تو پذیرفتیم ! فرمان ‏دادى  که پنج بار نماز گزاریم ، قبول کردیم ! زکات از ما خواستى  ، دادیم ! به روزه ماه رمضان فراخواندى  ،روزه گرفتیم ! به حج امر کردى  ، پذیرا شدیم !به این راضى  نشدى  تا اینکه پسر عمویت را بلند کردى  و او را بر ما برترى دادى  و گفتى  :مَن کنتُ مولاه ،فعلیٌّ مولاه ؛هرکه من مولاى  اویم ، على  مولاى  اوست .آیا این سخن از توست یا از سوى  خداى  بزرگ ؟پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  فرمود : سوگند به خدایى  که جز او خدایى  نیست ، این فرمانى خدایى  است .[ با شنیدن این سخن ] حارث بن نُعمان به سوى ِ اسبش بازگشت در حالى که مى ‏گفت : بارالها ، اگر آنچه را که محمّد مى ‏گوید حق است ، بارانى  ازسنگ بر ما بباران یا عذابى  دردناک بر ما فرود آر !هنوز به اسب خود نرسیده بود که خدا سنگى  بر او انداخت که بر سرش فرود آمد و کشته شد ! و خداى  بزرگ این آیه را نازل کرد :« سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ * لِلْکَافِرِینَ لَیْسَ لَهُ دَافِعٌ » ؛[۶]پرسنده ‏اى  عذابى  را [ در دَم و آنى  ] خواست تا واقع شود [ عذاب فرودآمد و ] براى  کافران گریزى  [ جز هلاکت ] نماند .[۷]این شخص ، اسلام و شهادتین و دیگر واجبات را آشکارا بر زبان مى ‏آورْد جزاینکه آنچه را پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  درباره پسر عمویش فرمود برنتافت و پیامبر را متهم ساخت که از طرف خودش (نه از جانب خدا) به این امر فرا مى ‏خواند با این ادعا که اومى ‏خواهد فرمان‏روایى  و حکومت را در عموزادگان و خویشاوندانش منحصر سازد .این ماجرا که در اواخر حیاتِ پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  رخ داد ، ریشه دوانى  این بینشِ جاهلى  رانزد گروهى  از مسلمانان ـحتّى  در واپسین روزهاى  زندگى  پیامبر ـ اثبات مى ‏کند .افزون بر این ، اعتراض‏هاى  دیگرى  نیز از قرشیان ـ در موضع‏گیرى ‏هاى  مشابه ـ رامى ‏بینیم که پیامبر اعظم  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  را به همین اتهام واهى  مُتّهم مى ‏کردند .این نگرش در جانشان جاى  داشت و با تسلُّط پیامبر و خلافت اسلامى  ، چونان سلطه پادشاه و حکومت قبیله ‏اى  برخورد مى ‏کردند و معتقد بودند که : باید دیگرقبیله ‏ها و طائفه ‏ها در حکومت مشارکت کنند و خلافت [ نباید ] در اَشخاص ویژه انحصار یابد .از اینجاست که با دو نظریه مواجه مى ‏شویم : نخست اینکه ، قریش نسبت به دیگران بر خلافت سزاوارتر مى ‏باشند . دوم ، از آنجا که اهل بیت پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله ارجمندترینِ قریش‏ اند و براى خلافت شایستگى  دارند ، نمى ‏شود در عینِ حال ،نبوّت و خلافت در بنى  هاشم با هم باشد !اندیشه تقسیم فرمان‏روایى  در سقیفه بنى  ساعده با این سخن ابوبکر پدید مى ‏آیدکه : ما امیریم و شما وزیر ![۸] و این فکر در نهادش باقى  ماند تا آنجا که هنگام مرگش
آرزو مى ‏کرد که : کاش از پیامبر پرسیده بود که آیا در خلافت براى  انصار سهمى است ؟![۹]و در این میان ، سخن حضرت على   علیه ‏السلام در واکاوى ِ فرجامِ خلافت بیشتر روشن مى ‏شود ، آن‏گاه که امام  علیه‏ السلام تلاش زیاد عمر را در اِتمام بیعت براى  ابوبکر توصیف مى ‏کند و مى ‏فرماید :اُحْلُب حلباً لک شَطْرُه ، تَولِّیه أنتَ الیوم لِیَرُدَّها علیک غداً ؛[۱۰]شیرى  را بدوش که بخشى  از آن براى  توست ، امروز او را والى  (و حاکم)مى ‏سازى  تا فردا آن را به تو بازگرداند .و درباره هم پیمانى  عبدالرحمان بن عوف و عثمان ، مى ‏فرماید :واللّه‏ ما وَلَّیْتَ عثمان إلاّ لیردّ الأمر علیک ؛[۱۱]به خدا سوگند ، عثمان را والى  نگرداندى  مگر بدان جهت که این حکومت را به تو باز گرداند .این ، عینِ همان سخنى  است که ما گفتیم ، یعنى  آنان مى ‏خواستند خلافت را به حزب قریش منحصر سازند و چون عثمان خواست آنان را پس زند و حکومت را به بنى ‏امیه اختصاص دهد ، ابن عوف به شدت برآشفت و در گروهِ سرسخت ‏ترین دشمنانِ عثمان درآمد تا آنجا که هر دو در حال دشمنى  با هم مُردند .امام على   علیه ‏السلام این خشکى ِ اندیشه را در برابر خلافت نبوى  تشریح مى ‏کند ، ومى ‏فرماید :حتّى  إذا قَبَضَ اللّه‏ُ رسولَه رجعَ قومٌ على  الأعقاب وغالَتْهُم السُبُل واتّکلواعلى  الولائج ووصلوا غیرَ الرَحِم وهجروا السَّبب الذی أُمروا بمودّته ونَقَلواالبناء عن رَصِّ أساسه ، فبَنَوْه فی غیر موضِعه ؛[۱۲]هنگامى  که خدا روح پیامبرش را ستاند ، گروهى  بر رسوم پیشینیانشان برگشتند و راه‏هاى  گوناگون ، آنها را به وادى  (گمراهى  و) هلاکت انداخت و بر دوستانى  که خود برگزیدند اعتماد کردند و از خویشاوند پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله گسستند و به دیگران پیوستند و سبب (تقرُّب به پیامبر را) که به مَودّت آن امر شدند ، رها کردند و بنا را از بُن ویران کردند و در غیر جاى  خودش آن را ساختند .عمر بن خطّاب بعضى  از این شاخص‏ ها را در گفت وگوى  خود با ابن عبّاس روشن مى ‏سازد ، عمر در این باره گفت : اى  ابن عبّاس ، مى ‏دانى  چه چیز مردم را ازشما دور کرد ؟ابن عبّاس گفت : نه ، اى  امیرمؤمنان .عمر گفت : من مى ‏دانم !ابن عبّاس پرسید : آنها کدام‏ اند اى  امیرمؤمنان ؟عمر پاسخ داد : قریش نپسندید که نبوّت و خلافت [ یک جا ] در شما جمع گردد(تا به دیگران فخر بفروشید) به همین جهت ، قریش از خود شخصى  را برگزید و به هدفِ درست دست یافت !ابن عبّاس گفت : آیا امیرمؤمنان به من خشم نمى ‏گیرد تا سخنم را بگویم ؟عمر گفت : هرچه مى ‏خواهى  بگوى  .ابن عبّاس گفت : اما این سخن امیرمؤمنان که «قریش نپسندید …» خداى  متعال درباره قومى  مى ‏فرماید :« ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوا مَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ » ؛[۱۳]این ناخشنودى  و گمراهى  بدان جهت بر ایشان پدید آمد که آنان آنچه راخدا نازل کرد نپسندیدند ، پس خدا اعمالشان را تباه ساخت .و امّا این سخنت که «ما به خود مغرور مى ‏شویم» اگر ما مى ‏خواستیم به خلافت فخر بفروشیم با خویشاوندى ِ پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  این کار را مى ‏کردیم ، امّا ما گروهى  هستیم که اخلاقمان بر گرفته از خُلق (و خوى ) رسول خداست که خدا درباره ‏اش مى ‏فرماید :« إِنَّکَ لَعَلى  خُلُقٍ عَظِیمٍ » ؛[۱۴]وتو راست خُلقى  عظیم .و مى ‏فرماید :« وَاخْفِضْ جَنَاحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ » ؛ [۱۵]براى  مؤمنانى  که پیرو تواَند شانه فرو انداز (و فروتن باش) .و امّا این سخن که گفتى  : «قریش براى  خویش کسى  را برگزید» خداى  متعال مى ‏فرماید :« وَرَبُّکَ یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ وَیَخْتَارُ مَا کَانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ » ؛[۱۶]و پروردگار تو آنچه را که خواهد مى ‏آفریند و برمى ‏گزیند ، براى  آنان حق انتخاب نمى ‏باشد .اى  امیر مؤمنان ، خداوند خود ، آن که را خواست برگزید ، اگر قریش از دیدگاهِ خدایى  مى ‏نگریست کامیاب مى ‏شد و به حق مى ‏رسید .عمر گفت : اى  ابن عبّاس ، آرام باش ! قلب‏هاى  شما بنى  هاشم نسبت به قریش پیوسته ناصاف است و کینه ‏تان از بین نمى ‏رود !ابن عبّاس گفت : مهلت ده اى  امیر مؤمنان ، دل‏هاى  بنى  هاشم را به ناصافى منسوب مساز ؛ زیرا قلوبشان از قلب رسول خدا (برگرفته شده) است که خدا آن راپاک ساخت ، آنان اهل بیتى ‏اند که خدا درباره‏ شان فرمود :« إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » ؛[۱۷]همانا خدا خواست پلیدى  را از شما خاندان بزداید و پاک و پاکیزه ‏تان سازد .و امّا کینه و خشم ، چگونه دشمنى  نورزد کسى  که حق او غصب شده و آن را دردست دیگرى  مى ‏بیند ؟!عمر گفت : اى  ابن عبّاس ، از تو خبرى  به من رسیده که خوش ندارم آن را بر زبان آورم و جایگاهت نزد من از بین برود !ابن عبّاس گفت : آن چیست ، اى  امیر مؤمنان ؟ مرا از آن باخبر ساز ؛ اگر دروغ باشد ، آن را مى ‏زُدایم و اگر حق باشد منزلت من به آن نزد تو از بین نمى ‏رود !عمر گفت : خبر دارم که تو پیوسته مى ‏گویى  : «أُخِذَ هذا الأمر منّا حَسَداً وظلماً» ؛خلافت را از روى  حسادت و ظلم از ما گرفتند .ابن عبّاس گفت : اى  امیر مؤمنان ، اینکه گفتى  «حَسَد» ، ابلیس به آدم رشک برد و اورا از بهشت خارج ساخت ؛ ما فرزندان آدم مورد حسادتیم ! و اینکه گفتى  «ظلم» امیرمؤمنان [ خود ] مى ‏داند که صاحب حق چه کسى  است !سپس گفت : اى  امیر مؤمنان ، آیا عرب بر عجم به حقّ رسول خدا احتجاج نکرد وقریش بر سایر عرب به حقّ رسول خدا احتجاج نورزید ؟ پس ما به رسول خدا ازسایر قریش سزاوار تریم .عمر به او گفت : اکنون برخیز و به خانه‏ ات بازگرد . ابن عبّاس برخاست . چون روى  گرداند [ و روانه شد ] عمر او را صدا زد و گفت : اى  ابن عباس ، حق تو را رعایت مى ‏کنم !ابن عبّاس به او روى  کرد و گفت : براى  من بر تو ـ اى  امیر مؤمنان ـ و بر همه مسلمانان به سببِ رسول خدا ، حقى  است ، پس هرکس آن را پاس دارد حق خودش را حفظ مى ‏کند و هرکه آن را تباه سازد حق خودش را تباه مى ‏سازد ! آن گاه ابن عبّاس به راه افتاد ، عمر به همدمانش گفت : امان از ابن عبّاس ! هرگز ندیدم با کسى  گفت وگو کند مگر اینکه او را به زانو در آورد .[۱۸]امام على   علیه ‏السلام در نامه ‏اش به ابوبکر ، نظر روشن خود را نوشت و طرز تفکر قریش را شرح داد ، در این نامه مى ‏فرماید :إنّی لصاحبکم بالأمس ، لَعَمْرُ أبی لَن تُحبّوا أن تکونَ فینا الخلافةَ والنبوّةَ وأنتم تَذْکُرون أحقاد بدر وثارات أُحُد !أما واللّه‏ ، لو قلتُ ما سَبَقَ من اللّه‏ فیکم لَتَداخَلَتْ أضلاعُکُم فی أجوافکم کَتَداخُل أسنان دَوّارة الرحى  ، فإن نطقْتُ تَقُولون : حَسَداً ! وإن سَکَتُّ فیقال : ابن أبی طالب جزع من الموت ! هیهاتَ هیهات ؛[۱۹]من دیروز پیشواى  شما بودم ، سوگند به جان پدرم ، هرگز شما خلافت را[ به همراه ] نبوّت در ما دوست نمى ‏دارید در حالى  که کینه‏ هاى  بدر وخون‏خواهى  اُ حُد را به یاد مى ‏آورید !آگاه باشید ! سوگند به خدا ، اگر درباره عذابى  که خدا برایتان مقدّر کردگویم ، دنده ‏هاتان چون دنده‏ هاى  چرخ آسیا در شکم‏هاتان فرو مى ‏رود !اگر زبان بگشایم [ و درباره خلافت ، که به ناحق آن را به دست گرفتیدسخن بگویم ] مى ‏گویند : حسادت مى ‏ورزد ! و اگر دم فرو بندم ، گفته مى ‏شود : پسر ابوطالب از مرگ مى ‏هراسد ! هیهات ، نه چنین است…آرى  ، بزرگان عرب ـ به ویژه سردمداران قریش ـ خلافت را ابزارى براىفرمان‏روایى  مى ‏دانستند و به جایگاهِ وحیانى  آن ، و اینکه خلافت خدایى  است و براىکسانى  است که شایستگى  آن را دارایند ، نمى ‏گریستند .اینان ، به هر بهایى  در پى ِ به دست آوردن هدف خویش‏اند ، حتى  از راه ‏هاىنادرست !

قانونى  جلوه دادن شیوه‏ هاى  نامشروع

 ترور, اجبار و زور, سوزاندن, تطمیع و رشوه

[ قریشیان و آنان که افکار جاهلى  در جانشان رسوخ یافته بود ، در راستاى دست‏یابى  به اهداف پلیدشان کوشیدند روش‏هاى  نا مشروع را قانون‏مند سازند و با ترور و سوزاندن و رشوه و ... آنچه را مى ‏خواهند به چنگ آورند ] .

الف) ترور

ترور از روش‏هاى  نیرنگ‏آمیز است . عربِ جاهلى  عرب آن را [ به عنوان ]شیوه ‏اى  براى  نابودى  دشمنانِ خود ، به کار مى ‏گرفت ، اسلام نه تنها این شیوه رانپذیرفت ، بلکه به شدّت با آن برخورد کرد .هنگامى  که مُغِیرة بن شعبه سیزده نفر از بنى  مالک را با ترفند به قتل رساند واموالشان را نزد پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  آورد تا خُمسِ آن را بردارد ، پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  به او فرمود :اسلامت را مى ‏پذیریم [ لیکن ] از اموال آنان چیزى  را نمى ‏ستانیم و خمس را برنمى ‏داریم ؛ زیرا این کار غَدر (فریب) است و در آن خیرى  نیست .[۲۰]خالد بن ولید از بنى  جَذیمه خواست که سلاحشان را بر زمین گذارند . وقتى  چنین کردند فرمان داد که دستانشان را ببندند سپس به روى  آنان شمشیر کشید و گروهى  ازآنان را به قتل رساند ، چون خبر این ماجرا به رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  رسید ، دست به سوى آسمان برداشتند و فرمودند :اللهمّ إنّی أبرأ إلیک ممّا صَنع خالد بن الولید ؛[۲۱]بار الها، من از کارى  که خالد انجام داد ـ در پیشگاه تو ـ بیزارم .عبدالرحمان بن عوف بر خالد اعتراض کرد و گفت : در [ زمان ] اسلام رفتارى جاهلى  داشتى  !مانند این ماجرا ، رفتار خالد با قومِ مالک بن نُوَیْرَه است ؛ زیرا شبانه آنان رامحاصره کرد ، آن قوم آماده جنگ شدند . خالد و همراهانش گفتند : ما مسلمانیم ! آنان پاسخ دادند : ما هم مسلمانیم ! اینان پرسیدند : پس چرا سلاح همراه شماست [ و آماده جنگید ] ؟ آنها پاسخ دادند : شما چرا مُسلَّح مى ‏باشید ؟ اینان گفتند : اگر چنانید که گفتید ، سلاحتان را بر زمین گذارید …[۲۲]خالد ـ یاور خلیفه اول ـ نیرنگ و قتل و خون‏ریزى ‏اش را هنگام فتح مکه تکرارکرد ، پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  به او و زبیر فرمود : «نجنگید مگر با کسانى  که با شما مى ‏جنگند» ولى خالد به کارزار پرداخت و بیست و چند نفر از قریش و چهار نفر از هُذَیل را کشت !رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  به مکه درآمد . دید زنى  به قتل رسیده است ، از حنظله کاتب پرسید : چه کسى  آن را کشته است ؟ پاسخ داد : خالد بن ولید . پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  دستور دادخالد را نزدش بیاورند ، پس او را از قتل زن ، کودک و افرادِ مزدور بر حذر داشت .[۲۳]به همین شیوه ، سعد بن عباده در شام ـ به دستور ابوبکر یا عمر ـ ترور شد و به قتل رسید ، سپس ادعا کردند که جن او را کشت ؛ چون ایستاده شاشید ،[۲۴] حتّى  شاعرمى ‏گوید :
یقولون سعدٌ شَکَّتِ الجنُّ قَلْبَه
ألا ربّما صَحَّحْتَ دینَک بالغَدْر
وما ذنب سعد أنّه بالَ قائماً
ولکنّ سعداً لم یبایع أبابکر
وقد صَبَرَتْ عن لذّة العیش أنفسٌ
وما صبرَتْ عن لَذّةِ النهی والأمر[۲۵]
مى ‏گویند : جن قلب سعد را شکافت ! بدان که بسا دینت را با نیرنگ سامان بخشیدى  .گناه سعد این نبود که ایستاده شاشید ، لیکن [ جرم او این بود که ] با ابوبکربیعت نکرد .انسان‏ها مى ‏توانند در برابر ناکامى ‏هاى  زندگى  شکیب ورزند [ لیکن ] امر ونهى  [ بعضى  از فرومایگان ] را برنمى ‏تابند .شکى  در این نیست که ترور ، سرشتِ بعضى  از عرب در جاهلیت و صدر اسلام بود . نقل شده که آنان مى ‏کوشیدند پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  را [ نیز ] ترور کنند . این کار یک بار درآغاز دعوت به اسلام صورت گرفت ، آن گاه که امام على   علیه ‏السلام بر بستر آن حضرت خوابید و پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  راهى  مدینه شد ؛ و یک بار در پایان زندگى  مبارک آن حضرت ـ  زمانى  که از تَبوک به مدینه باز مى ‏گشت ـ رخ داد .واقعه اول ، مشهور است . واقعه دوم را ابن کثیر در تفسیرش از بیهقى  در دلائل النبوّة از حُذَیفَة بن یمان نقل کرده است که گفت :من زمام ناقه رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  را گرفته بودم و به جلو مى ‏کشیدم و عمّارناقه را [ از عقب ] مى ‏راند ـ یا من مى ‏راندم و عمّار جلودار بود ـ تا زمانى که به عَقَبه رسیدیم . ناگهان با دوازده سوار رو به رو شدیم که به پیامبریورش آوردند . رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  آنان را از خود راند و بر سرشان فریادبرآورد ! آنان به عقب گریختند .رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  به ما فرمود : اینان را شناختید ؟ گفتیم : نه . روها راپوشانده بودند ، ولى  رکاب [ اسبانشان ] را مى ‏شناسیم .فرمود : اینان تا روز قیامت در زمره منافقان‏ اند ! آیا دانستید چه مى ‏خواستند ؟ گفتیم : نه .فرمود : مى ‏خواستند رسول خدا را در گردنه به پایین اندازند !گفتیم : اى  رسول خدا ، آیا [ کسانى  را ] به قبیله‏ هاشان نفرستیم تا هرقومى  سرِ آشناى ِ خویش را سویت فرستد ؟فرمود : نه ، خوش ندارم عرب بگوید که محمّد با گروهى  جنگید تااینکه خدا او را به وسیله ایشان چیره گرداند [ آن گاه ] بر قتل و کشتارایشان رو آورد …سپس فرمود : بار الها ! آنان را هدف دبیله [ تیر غیب ] ساز !پرسیدیم : اى  رسول خدا ، دبیله چیست ؟فرمود : شهابى  از آتش است که بر شاهرگِ قلبِ هریک از آنها مى ‏خورَدو هلاک مى ‏شود .[۲۶]بعضى  احتمال داده‏ اند که این دو ترفند براى  قتل پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  پس از آن بود که آن حضرت به امامت على  بن ابى  طالب  علیه ‏السلام تصریح کرد ، آن گاه که او را جانشینِ خودساخت و فرمود :أما ترضى  یا على  أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسى  إلاّ أنّه لا نبیّ بعدی ؛[۲۷]آیا خشنود نیستى  که تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى  باشى جز اینکه پیامبرى  پس از من نمى ‏باشد .و پیش از واقعه دوم ـ یا بعد از تأکیدش بر تمسُّک به ثَقَلین[۲۸] ـ فرمود :من کنتُ مولاه ، فهذا علیٌّ مولاه ؛[۲۹]هرکه من مولاى  اویم این على  ، مولاى  اوست .ابن حَزْم اندلسى  مى ‏کوشد (با ترفند) نسبتى  را که به ابوبکر و عمر داده شده است وگفته ‏اند آن دو در نقشه قتل پیامبر در عقبه شرکت داشتند ـ ضمن جانبدارى ‏اش ازصحابه ـ بزداید ، از این رو مى ‏گوید :امّا حدیثِ حُذَیفه ، بى ‏اعتبار است ؛ زیرا از طریق ولید بن جُمَیع مى ‏باشد واو فاسد است ؛ زیرا اخبارى  را روایت مى ‏کند ، از جمله اینکه:ابوبکر وعمر وعثمان وطلحه وسعد بن ابى  وقّاص خواستند پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله را به قتل رسانند و در تَبوک او را از عقبه (گردنه) پرت کنند .این سخن دروغ و ساختگى  است که خداى  متعال واضعش را طعن مى ‏زند …  .[۳۰]نمى ‏خواهیم خبر حُذَیفه را تصحیح یا تضعیف کنیم ، اما خواننده با انصاف خودعبادات ذیل را با دقت بخواند و داورى  کند : ذَهَبى  ، ولید بن جُمَیع را در میزان الاعتدال چنین مى ‏شناساند :ولید بن جُمَیع همان ابن عبداللّه‏ بن جمیع زُهْرى ّ کوفى ّ است .از ابو طُفیل و ابو سلمة بن عبدالرحمن [ روایت مى ‏کند ] و یحیى  [ بن سعید ] قَطّان و ابو احمد زُبیرى  و گروهى  از او [ روایت کرده ‏اند ] .ابن مَعین و عجلى  او را توثیق مى ‏کند ، احمد و ابو زُرعه گویند : در اواشکالى  نیست ، و ابو حاتم مى ‏گوید : صالح الحدیث است …[۳۱]ابو حاتَم از صیرفى ّ این سخن را نقل مى ‏کند :یحیى  بن سعید از ولید بن جُمَیع براى  ما حدیث نقل نمى ‏کرد . اندکى پیش از مرگش براى  ما از او حدیث کرد .[۳۲]از اسحاق بن منصور از یحیى  بن مَعین نقل شده که گفت : «ولید بن جُمَیْع ، ثقه است» .[۳۳] مسلم در صحیحِ خود در جمله راویانش به او احتجاج مى ‏کند و همچنین ابن حَجَر [ ۳۴] و ابن کَثیر .[۳۵]ابن عبدالبرّ در الاستیعاب مى ‏آورد :عمر درباره منافقان ازحُذَیْفَه مى ‏پرسید ، وى  در میان صحابه به صاحب سِرّ(رازدار) رسول خدا معروف بود . هریک از آنان که مى ‏مُرد عُمَر به حذیفه مى ‏نگریست؛ اگر اوبرجنازه آن کس حاضر نمى ‏شد عمر حضور نمى ‏یافت.حُذَیْفه مى ‏گفت : رسول خدا مرا میان هجرت و نصرت مُخَیّر ساخت ، من نصرت [ و یارى ‏اش ] را برگزیدم ، وى  هم پیمان انصار است براى  فرزندان عبد أشهل .[۳۶]در مختصر تاریخ دمشق :حُذَیفه گفت : در حالى  که در مسجد نشسته بودم عمر بن خطّاب بر من گذشت و برایم گفت : «اى  حذیفه ، فلانى  درگذشت ، بر جنازه ‏اش حاضرشو !»[۳۷] آن‏گاه رفت .هنگامى  که نزدیک بود از مسجد بیرون رود به من نگریست و مرا دید که نشسته ‏ام و دریافت [ که بر جنازه آن شخص ، نماز نخواهم گزارد ] سویم بازگشت و گفت :اى  حذیفه ، تو را به خدا سوگند مى ‏دهم آیا من از آن قوم [ منافق ]مى ‏باشم ؟!حذیفه مى ‏گوید : گفتم : نه بخدا ، و بعد تو هرگز کسى  را مُبرّا نمى ‏سازم .مى ‏گوید : دیدم اشک‏ هاى ِ عمر جارى  شد .[۳۸]در اَنسابِ سمعانى  و احتجاجِ طَبْرِسى  آمده است که پس از اعتراض حضرت على  بن ابى  طالب بر ابوبکر درباره غصبِ خلافت و فدک ، آن قوم براى  قتل حضرت على   علیه‏ السلام دسیسه چیدند .در احتجاج مى ‏خوانیم که ابوبکر به عُمَر گفت :آیا گفته‏ هاى  على  را امروز نسبت به ما دیدى  ! واللّه‏ اگر در جاى  دیگر نشیندو این سخنان را بگوید ، تباه مى ‏شویم ، نظرت چیست ؟عُمَر گفت : به نظرم کسى  باید او را بکشد !ابوبکر گفت : چه کسى  او را به قتل رساند ؟عُمَر گفت : خالد بن ولید .سوى ِ خالد فرستادند ، ابوبکر و عُمَر نزدش آمدند و گفتند : مى ‏خواهیم تورا به کارِ بزرگى  واداریم !خالد گفت: آنچه مى ‏خواهید فرمان دهید، هرچند برقتل على  بن ابى ‏طالب !گفتند : همین را خواهانیم .خالد گفت : چه زمانى  او را به قتل رسانم ؟ابوبکر گفت : به مسجد درآى  و در نماز ، کنارِ او بایست ، آن گاه که سلام[ نماز را ] دادم برخیز و گردنش را بزن !خالد گفت : چشم .اَسماء بنت عُمَیس که آن زمان زن ابوبکر بود ، این سخنان را شنید به کنیزش گفت : به منزل على  و فاطمه برو . سلامِ مرا به آن دو برسان و به على  بگو :« إِنَّ الْمَلَأَ یَأْ تَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَکَ مِنَ النَّاصِحِینَ »[۳۹]این گروه با هم رایزنى  کرده ‏اند تا تو را بکشند ، بیرون آى  که من خیرخواه تواَم .کنیز سوى  حضرت على   علیه ‏السلام آمد و او را با خبر ساخت .امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام فرمود : خدا میان من و آنچه آنان مى ‏خواهند دیوارمى ‏کشد ! آن‏گاه برخاست و براى  نماز آماده شد و به مسجد درآمد و پشت سر ابوبکر به نماز ایستاد و خالد بن ولید ـ که شمشیرش همراهش بود ـ درکنار او نماز مى ‏گزارْد .چون ابوبکر [ براى  ذکرِ ] تشهُّد نشست ، از سخن خویش پشیمان شد و ازفتنه ترسید و به فکر فرو رفت و جرأت نمى ‏کرد سلام دهد تا اینکه مردم گمان بردند اشتباه کرده است . رو به خالد کرد و گفت :یا خالد ، لا تَفْعَلَنَّ ما أمرتُک ، والسلام علیکم ورحمة اللّه‏ وبرکاته ؛[۴۰]اى  خالد ، آنچه را به تو امر کردم [ به هیچ روى  ] انجام مده ! وسلام ورحمت خدا بر شما باد .این راهکارِ پست در از میان بردنِ مخالفان ، کارایى  یافت و در زمانِ معاویه به اوج خود رسید .در تاریخ طبرى  است :على  ، مالک اشتر را به عنوان حاکم به مصر فرستاد تا اینکه به سرزمین قُلزُم ، شربتى  مسموم از عسل به او نوشانیدند و درگذشت . خبر این ماجرا به معاویه و عَمْرو رسید ، عمرو [ بن عاص ] گفت : «إنّ للّه جُنداًمِنْ عَسَل» ؛[۴۱] براى  خدا لشکریانى  است از عسل .ابن اثال نصرانى  ـ که طبیب بود ـ به دستور معاویه ، عبدالرحمان بن خالد بن ولیدرا سَمّ خوراند ،  بدان جهت که معاویه درباره حاکمِ پس از خود ، با مردم مشورت
کرد ، آنان به عبدالرحمان اشاره کردند .[۴۲]با همین شیوه ، سبطِ پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  ، امام حسن  علیه‏ السلام هدف قرار گرفت ؛ زیرا معاویه باجَعْدَه ـ دختر اَشعث ـ همدست شد . جَعْدَه ، امام را سَمّ خوراند و آن حضرت به شهادت رسید (پس از آنکه بارها این کار را کرده بودند) .[۴۳]تاریخ ‏نویسان اتفاق دارند بر اینکه سعد بن ابى  وقّاص از مخالفانِ ناسزاگویى  به حضرت على   علیه‏ السلام بر منبرها بود و این کار ، براى  معاویه شدنى  نشد مگر پس از مرگِ سعد .ابو الفَرَج اصفهانى  تصریح مى ‏کند که : معاویه ـ آن‏گاه که مى ‏خواست ولایت‏عهدىرا به یزید (فرزندش) واگذارد ـ دسیسه کرد و سعد و امام حسن  علیه‏ السلام را سَمّ داد ، آن دودر زمانى  نزدیک به هم از پا در آمدند .[۴۴]در برابر این رفتار زشت ، اهل بیت علیهم ‏السلام ترور را برنمى ‏تابند و حتّى  از غیرمعصومین کسانى  چون مسلم بن عقیل راضى  نمى ‏شود که خون عُبَیداللّه‏ بن زیاد را [ باترفند ] بریزد ؛ چرا که این کار ، قِصاص پیش از جنایت است .
[۱] .  سیره ابن هشام ۱ : ۳۱۳ .
[۲] .  همان .
[۳] .  سیره ابن هشام ۲ : ۶۶ ؛ تاریخ ابن کثیر ۲ : ۱۵۸ .
[۴] .  سیره ابن هشام ۲ : ۸۵ ؛ تاریخ ابن کثیر ۲ : ۱۵۹ .
[۵] .  سیره ابن هشام ۲ : ۴۴۲ .
[۶] .  سوره معارج ۷۰ آیه ۱ ـ ۲ .
[۷] .  شواهد التنزیل ۲ : ۳۸۱ ـ ۳۸۵ ؛ فرائد السمطین ۱ : ۸۲ ـ ۹۳ .
[۸] .  مسند احمد ۱ : ۵ ؛ کنز العمال ۵ : ۶۳۸ .
[۹] .  تاریخ طبرى  ۴ : ۵۳ .
[۱۰] .  الإمامة والسیاسة ۱ : ۱۱ ؛ شرح نهج البلاغه ۹ : ۱۵
[۱۱] .  الکامل فى  التاریخ ۳ : ۷۱ .
[۱۲] نهج البلاغه ، خطبه ۱۵۰ ؛ شرح نهج البلاغه ۹ : ۱۳۲
[۱۳] .  سوره محمّد  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله  ۴۷ آیه ۹ .
[۱۴] .  سوره قلم ۶۸ آیه ۴ .
[۱۵] .  سوره شعراء ۲۶ آیه ۲۱۵ .
[۱۶] .  سوره قصص ۲۸ آیه ۶۸ .
[۱۷] .  سوره احزاب ۳۳ آیه ۳۳ .
[۱۸] .  شرح نهج البلاغه ۱۲ : ۵۳ ـ ۵۵ ؛ تاریخ طبرى  ۵ :۳۰ ؛ قصص العرب ۲ : ۲۳۶۳ ؛ الکامل فى  التاریخ۳ : ۲۶۳ و۲۸۸ .
[۱۹] .  الاحتجاج ۱ : ۹۵ و در چاپ نجف ۱ : ۱۲۷ ـ ۱۳۰ .
[۲۰] .  الأغانى  ۱۶ : ۸۲ .
[۲۱] صحیح بخارى  ۵ : ۳۲۱ ، حدیث ۳۳۹ کتاب المغازى  ، باب بعث النبی خالد … ؛ ابو عمر در«الاستیعاب» مى ‏گوید : خبر او به این ماجرا از اخبار صحیح است ؛ اُسْد الغابه ۳ : ۱۰۲ ؛ تاریخ ابى  الفداء ۱ : ۱۴۵ ؛ البدایة والنهایه ۴ : ۳۵۱ ، حوادث سال ۸ه (و دیگر منابع) و بنگرید به ، الغدیر ۷ : ۱۶۸ .
[۲۲] .  تاریخ طبرى  ۲ : ۲۷۳ ، حوادث سال ۱۱ه ؛ اُسْد الغابه ۴ : ۲۷۷ .
[۲۳] .  عبقریة عمر بن الخطّاب : ۲۲۶ .
[۲۴] .  نگاه کنید به ، العقد الفرید ۵ : ۱۳ ـ ۱۴ ؛ شرح نهج البلاغه ۱۷ : ۲۲۳ ؛ أنساب الأشراف ۲ : ۲۷۲ ؛ الوافى  بالوفیات ۱۵ : ۱۵۲ .و نیز نگاه کنید به ، الإستیعاب ۲ : ۵۹۹ ؛ اُسُد الغابه ۲ : ۲۰۶ ؛ سیر أعلام النُبلاء ۱ : ۲۷۸ ؛ البدایة والنهایه ۷ : ۲۸
[۲۵] .  شرح نهج البلاغه ۱۰ : ۱۱۱ .
[۲۶] .  تفسیر ابن کثیر ۲ : ۶۰۴ (چاپ دار احیاء التراث العربى  ، بیروت ۱۴۰۵ه) .
[۲۷] .  سیره ابن هشام ۴ : ۱۶۳ ؛ صحیح بخارى  ۵ : ۲۴ ؛ صحیح مسلم ۱۵ : ۱۷۳ ؛ المستدرک على الصحیحین ۲ : ۳۳۷ ۲۸] .  تاریخ یعقوبى  ۲ : ۱۱۲ ؛ تاریخ ابن خیّاط : ۲۹۳ .
[۲۹] .  تاریخ یعقوبى  ۲ : ۱۱۲ .
[۳۰] .  المحلّى  ۱۱ : ۲۲۴ .
[۳۱] .  میزان الاعتدال ۴ : ۳۳۷ ، رقم ۹۳۶۲ .
[۳۲] .  الجرح والتعدیل ۹ : ۸ .
[۳۳] .  همان .
[۳۴] .  الإصابه ۱ : ۴۵۴ .
[۳۵] .  البدایة والنهایة ۴ : ۳۶۲ و جلد ۵ ، ص۳۰ و جلد ۶ ص۲۲۵ .
[۳۶] .  الاستیعاب پانویس الإصابة ۱ : ۲۷۷ .
[۳۷] .  مى ‏دانیم شخصى  که در زمان عمر و حذیفه مُرد ، ابوبکر بود ، و اعلام عمر که گفت : «اى  حذیفه ،فلانى  مُرد» بر عَلَم بودن آن شخص دلالت مى ‏کند ، و او از کسانى  به شمار مى ‏آمد که امید مى ‏رفت حذیفه بر جنازه‏اش حضور یابد .ابن حزم آورده است که : حذیفه بر ابوبکر نماز نگزارد ! نگاه کنید به ، المحلّى  ۱۱ : ۲۲۵ .
[۳۸] .  مختصر تاریخ دمشق ابن عساکر ۶ : ۲۵۳ .
[۳۹] .  سوره قصص ۲۸ آیه ۲۰ .
[۴۰] .  الاحتجاج ۱ : ۱۱۹ (و به نقل از آن در «بحار الأنوار ۲۹ : ۱۲۷ ، حدیث ۲۷» متن سخن از بحاراست) و نگاه کنید به ، الأنساب (سمعانى ) ۳ : ۹۵ ، شرح حالِ یعقوب رَواجِنى  .
[۴۱] .  تاریخ طبرى  ۳ : ۵۵۴ ؛ تاریخ یعقوبى  ۲ : ۱۹۴ ؛ الإصابه ۳ : ۴۸۲ ؛ شذرات الذهب ۱ : ۴۸ .
[۴۲] .  اُسْد الغابه ۳ : ۲۸۹ .
[۴۳] .  اُسْد الغابه ۳ : ۲۸۹ .
[۴۴] .  الاستیعاب ۱ : ۳۸۹ ـ ۳۹۰ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


نُه × 3 =

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>