نقدِ کلام ذَهَبى – جُستارى در تاریخ حدیث

نقدِ کلام ذَهَبى – جُستارى در تاریخ حدیث

ذهبى  پس از آنکه مُرسَله ابن اَبى  مُلیکه را نقل مى ‏کند ، مى ‏نویسد :إنّ مرادَ الصدّیق التثبُّت فی الأخبار والتَحَرّی ، لاسدّ باب الروایة … ولم یقل حسبنا کتاب اللّه‏ ، کما تقول الخوارج ؛[۱]مقصود ابوبکر احتیاط در اخبار و به دست آوردن اطمینان بود نه بستن باب روایت … و نگفت : «کتاب خدا ما را بسنده است» ؛ چنان که خوارج این جمله را بر زبان آوردند .بخشِ نخستِ این سخن با این کار که ابوبکر کتابش را سوزاند ، نمى ‏خوانَد ، بلکه منعِ حدیث ،  عدم قصدِ احتیاط و بررسى  را تأکید مى ‏کند ؛ زیرا کسى  که خواستاردست‏یابى  به اطمینان است درانتخاب وتصحیح مى ‏کوشد ، نه در نابود کردن و محوساختن ! شایسته بود ابوبکر صحابه را گرد مى ‏آورد و درباره صحّت همه احادیث آن مجموعه ، نظر آنها را جویا مى ‏شد و به ویژه درباره احادیثى  که از اشخاص مورداطمینان و اعتماد شنیده بود ،[۲]

نه اینکه نوشته خود را از بین ببرد و از اساس ، نقل حدیث را منع کند .اگر ابوبکر به راستى  در پى  کسب اطمینان بود ، مى ‏گفت : «در نقل تان ازرسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  درنگ ورزید ؛ زیرا دروغ‏گویان بر او زیادند» یا مى ‏گفت : «به هرچیزى  که ناقلان به شنودِ از پیامبر بر زبان مى ‏آورند ، حدیث مکنید» و مانند این سخنان .صادر نشدن این‏گونه سخنان از وى  ، یعنى  امر مذکور به احتیاط در نقلِ حدیث ارتباطى  ندارد ، و ریشه در جاى  دیگر دارد .پیش از این دریافتیم که رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  این کار را از جانشین خود نمى ‏پسندید ؛زیرا مى ‏فرمود : ألا إنّ ما حَرَّم رَسولُ اللّه‏ کما حَرَّمَ اللّه‏ ( آنچه را رسول خدا حرام مى ‏سازد ، چنان است که خدا حرام ساخته است ) ألا إنّ کلامی هو کلام اللّه‏ ( بدان که سخن من [ مانند ] سخن خداست) .خلیفه ، با ارجاعِ مردم به قرآن ، مى ‏خواست آنان را به قرآن (و نه سنّت) پاى ‏بندسازد ، و این سیره رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  نبود ؛ چرا که پیامبر قبل از رحلتِ خویش از آن خبر داد و بر اساس تعبیر بیهقى  ،[۳] این خبر ، از دلایل صدق نبوّت است .امّا جمله «ولم یقل حسبنا کتاب اللّه‏ کما یقول الخوارج» سخن زورگویانه ‏اى  است ؛زیرا قول و فعل خلیفه از اعتقاد او خبر مى ‏دهد ، سخن ابوبکر پس از وفات رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  که : «بیننا وبینکم کتاب اللّه‏» (کتاب خدا میان من و شماست) معناى  دیگرى براى  «حسبنا کتاب اللّه‏» (کتاب خدا ما را بسنده است) مى ‏باشد ، و تشکیک در حجیّت سنّت به آنچه ذهبى  از خوارج نقل کرده است ، اختصاص ندارد .افزون بر این ، بر سخن ذهبى  این اشکال [ نیز ] وارد است که : آنان «حسبنا کتاب اللّه‏» نگفتند ، بلکه شعار «لا حکم إلاّ للّه» (حکمى  نیست مگر براى  خدا) شعارشان بود . جمله «حسبنا کتاب اللّه‏» از عمر است که هنگام بیمارى  رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بر زبان آورد ؛ مانند سخن ابوبکر که گفت : «میان ما و شما کتاب خداست» این دو سخن درمعنا یکى ‏اند (قرآن محورى  و روى ‏گردانى  از سنّت پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله ) این سخن ، چه ربطى به کلام خوارج دارد ؟!همین نگرشِ [ نادرست ] به سنّت پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  از سوى  پیشینیان سبب شد که دسته‏اى  از گذشتگان و برخى  از نویسندگان امروزى  مانند «محمّد رشید رضا» و«توفیق صِدقى » حجیّت سنّت را انکار کنند و به لزوم اکتفا به قرآن بگروند ؛ با این اعتقاد که احادیثِ جوازِ تدوین در عهدِ پیامبر با توجه به نهى  آن حضرت ،نادرست ‏اند .در اینجا بجاست با اندکى  درنگ ، شبهات دکتر صدقى  و شیخ رشید رضا رابررسى  کنیم .

اسلام یعنى  [ فقط ] قرآن

اسلام تنها قرآن است ؛ «الإسلام هو القرآن وحده» عنوان مقاله دکتر توفیق صدقى است که در ضمن دو شماره از مجله«المنار» مصر انتشار یافت .[۴] وى  براى ِ اثبات عقیده ‏اش به دلایل فراوانى  استدلال مى ‏کند که مهم‏ترین آنها چنین‏ اند :
۱ . استدلال به این سخن خداى  متعالِ که مى ‏فرماید : « مَا فَرَّطْنَا فِى  الْکِتَابِ مِن شَیْءٍ »[۵] (ما در کتاب چیزى  را فرو نگذاردیم) هیچ چیز کوچک و بزرگى  وجود نداردمگر اینکه در قرآن هست ، و با وجود قرآن ما به چیز دیگرى  ـ مانند سنّت ـ نیازنداریم ؛ زیرا نیاز ، بدان معناست که قرآن در آن چیز کوتاهى  کرده است و از این ،نادرستى ِ گفته خداى  متعال لازم مى ‏آید .
۲ . در قرآن مى ‏خوانیم : « وَنَزَّلْنَا عَلَیْکَ الْکِتَابَ تِبْیَاناً لِکُلِّ شَیْءٍ »[۶] (ما این کتاب رابراى  تبیین هر چیزى  بر تو فرو فرستادیم) این سخن ، عدم نیاز به سنّت را به مامى ‏نمایاند ؛ زیرا مى ‏گوید قرآن « تِبْیَاناً لِکُلِّ شَیء » بیان‏گر هر چیزى  است ۳ . خداى ِ متعال مى ‏فرماید : « إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ »[۷] (ما ذکر را برتو نازل کردیم و خودمان از آن محافظت مى ‏کنیم) در این آیه ، خدا حفظ قرآن (و نه سنّت) را عهده‏ دار مى ‏شود . اگر سنّت ـ مانند قرآن ـ دلیل و حجّت بود ، خداى ِ سبحان حفظ آن را بیان مى ‏کرد .
۴ . اگر سنّت حجّت بود ، پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  به نوشتن آن امر مى ‏کرد و صحابه و تابعان ـ پس از آن حضرت ـ بر گردآورى  و تدوین آن اقدام مى ‏کردند .از آنجا که پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  به تدوینِ حدیثش دستور نداد ـ بلکه در خبرِصحیح [ نزداهل سنّت ] آمده است که آن حضرت از کتابت حدیث خود نهى  کرد و به محو آنچه نوشته بودند فرمان داد ـ درمى ‏یابیم که سنّت حجّت نمى ‏باشد .این سخن ، نسبت به صحابه نیز صِدق مى ‏کند . اگر تدوینِ حدیث شرعى  بود ،کراهتِ کتابتِ حدیث را نمى ‏پذیرفتند .
۵ . پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  مى ‏فرماید :إنّ الحدیث سَیَفْشو عنّی ، فَما أتاکم یُوافق القرآن فهُو عنّی وما أتاکُم عنّی یُخالف القرآنَ فلیسَ منّی ؛به زودى  احادیثى  از من انتشار مى ‏یابد ، پس احادیثى  که به شما رسید اگربا قرآن موافقت داشت از من است و اگر بر خلاف قرآن بود از من نمى ‏باشد [ آن را ساخته‏اند و به دروغ به من نسبت مى ‏دهند ] .این سخن روشن مى ‏سازد که قرآن حجّت است نه سخن پیامبر .

پاسخ شبهه اول

اطلاق این آیه ، صحیح است و بدان معناست که خداى ِ متعال در بیان هیچ یک ازاوامر و نواهى  کوتاهى  نکرد ؛ به نماز و زکات و روزه و حج فراخواند و از کارهاى ناپسند و زشتِ ظاهرى  و باطنى  ـ مانند زنا ، شرب خمر ، خوردن مردار و خون وگوشت خوک ـ بازداشت و کلیات احکام را در قرآن آورد .از اوامر خدا در قرآن ـ پس از ایمان به خداىسبحان و طاعتش ـ فرمان‏بردارى ازپیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  مى ‏باشد و این اصل در قرآن ، جایگاه قانون گذارى  را براى  سنّت محکم مى ‏سازد .

پاسخ شبهه دوم

اینکه خداى ِ متعال قرآن را با تعبیرِ «بیان‏گر هر چیزى » بر رسولش نازل کرد ، بدان معناست که اَسرارِ احکام نزد پیامبر مى ‏باشد و آن حضرت وظیفه تبیین آنها را داردزیرا فرمود :« وَأَنزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ » ؛[۸]ما ذکر را سویت فرو فرستادیم تا براى  مردم آنچه را سویشان نازل شده ،تبیین کنى  و شاید آنان اندیشه ‏شان را به کار اندازند [ و در آیات قرآن وبیان تو بیندیشند ] .بنابراین از طریق سنّت ، ما بر ریزِ احکام آگاه مى ‏شویم ؛ زیرا کتاب به تنهایى  ما رادر این باره بسنده نیست .

پاسخ شبهه سوم

«ذِکر» در سخنِ خداى  متعال ، اَعمّ از قرآن و سنّت مى ‏باشد ، یعنى  خداوند حفظِدینش را مى ‏خواهد ؛ خواه از قرآن برون تراود یا از سنّت صادر شود یا در کلام مجتهدان براساس عقیده درست بیاید .این بدان جهت است که خداى  متعال بندگانش را به اَخذ دین از آگاهان به شریعت فراخواند و فرمود :« فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِن کُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ » ؛[۹]اگر نمى ‏دانید [ و به چیزى  آگاهى  ندارید ] از اهل ذکر [ دانایان ] بپرسید .ابن حَزم نظرِ کسانى  را که مى ‏پندارند مراد از «ذکر» در آیه ، قرآن ـ به تنهایى  ـ است رد مى ‏کند ، و مى ‏نویسد :این ادعا [ که مقصود از «ذکر» قرآن به تنهایى  است ] دروغ و بى ‏دلیل است …ذکر ، اسم براى  هر چیزى  است که خدا بر پیامبرش نازل کرد : قرآن ، سنّت و وحیى  که به وسیله آن پیامبر ، قرآن را روشن مى ‏سازد [ هم ذکرند ] .نیز خداى  متعال مى ‏فرماید :« وَأَنزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ » ؛[۱۰]ما ذکر را سویت فرو فرستادیم تا براى  مردم آنچه را سویشان نازل شده بیان کنى  .پس این سخن درست است که پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  مأمور بیانِ قرآن براى  مردم بود .در قرآن امور مُجْمَلِ فراوانى  هست (مانند احکام کلى  نماز و زکات و حج و دیگر چیزها) که ما نمى ‏دانیم خدا ـ در قرآن ـ ما را بر چه چیزى  ملزم ساخته است ، لیکن با بیانِ پیامبر آنها را درمى ‏یابیم .هنگامى  که بیان پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  براى  این امور کلى  از لغزش دور نباشد ، بهره بردن از قرآن باطل مى ‏شود و در نتیجه ، بیشتر احکامى  که در آن بر ماواجب گشته از میان مى ‏رود و ما خواستِ صحیح خداى  متعال از آنها رانمى ‏یابیم …[۱۱]

پاسخ شبهه چهارم

این سخن که رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  به کتابت حدیثش فرمانى  نداد ، درست نمى ‏باشد .پیشتر یادآور شدیم که سنّت قولى  و فعلى ِ پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بر تدوین حدیث ، دلالت داشت و فرهنگ اسلام ، فرهنگ کتاب و عقل و ارزش‏ها و معرفت و شناخت است .

پاسخ شبهه پنجم

احادیث عرضه سخنان پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بر قرآن ، با حجیّت سنّت مخالفت ندارد ؛چراکه هر کدام از قرآن و سنّت مکمّل دیگرى  است . میانِ کلام پیامبر و قرآن تعارضى وجود ندارد ، و چنان است که پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  فرمود : «ألا إنّ کلامی هو کلام اللّه‏» ؛ هان !بدانید که کلام من [ مانند و به منزله ] کلام خداست .ما به حجیّت قرآن و سنّت ـ با هم ـ قائل هستیم و اکتفا به یکى  از آن دو را جایزنمى ‏دانیم .افزون بر این ، این ادعا مغالطه‏ اى  رسواست ؛ زیرا پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  براى  تأکید و شناخت صدور و عدم صدور حدیث از وى  ، فرمان داد آنچه را از آن حضرت روایت مى ‏شودبر کتاب عرضه کنند . پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بر خلاف اوامر و نواهى  خدا سخنى  نمى ‏گوید . پس اگر سخنى  بر خلاف قرآن به آن حضرت نسبت داده شود در مى ‏یابیم که آن ساخته یاوه بافان و دروغ‏گویان است و سخن آن حضرت نمى ‏باشد .بنابراین ، روشن است که عَرْضِ بر کتابْ نخستین میزان براى  شناخت صدورحدیث از پیامبر و عدم صدور آن است ؛ زیرا با قطعى  بودن صدور ، جایى  براى عرض بر کتاب نمى ‏ماند ، بلکه محققان و اندیشوران ـ به جز اندکى  ـ بر این عقیده ‏اندکه : هرگاه سنّت قطعى  الصدور باشد امکان نسخ کتاب با سنّت نبوى  هست .دکتر صدقى  ـ براساس نقل شیخ ابو ریّه ـ در این سخن ، پیروِ محمّد عبده است که :براى  مسلمانان در این عصر [ صدر اسلام ] پیشوایى  جز قرآن نبود و اسلامِ صحیح همان است که صدر اسلام ـ پیش از ظهور فتنه ‏ها ـ بر آن پاى ‏بندبودند …تا زمانى  که این کتاب‏ها ـ یعنى  کتاب‏هایى  که در «الأزهر» و اَمثال آن تدریس مى ‏شود ـ در میان امّت باشد ، امکان ندارد که امّت راه راست رابیابد مگر با همان روحى  که در مسلمانان صدر اسلام وجود داشت و آن روح ، همان قرآن است و دیگر چیزها حجابى ‏اند که میان آن و بین علم وعمل ، پیدا مى ‏شوند .[۱۲]

دیدگاه صاحب مجلّه «المنار»

شیخ محمّد رشید رضا ـ صاحب مجله «المنار» ـ مقاله ‏اى  درباره تدوین حدیث درقرن اول نوشته است[۱۳] به نظرِ وى  احادیث صحیحى  که به کتابت سنّت اجازه داده است ، بر نوشتن آن به طور مطلق دلالت نمى ‏کند ، بلکه این احادیث براى  شرایط ویژه ‏اى  صادر شده و از آنها فراتر نمى ‏رود و این روایات ، ضعیف و از اعتبار ساقط‏ اندنه به آنها احتجاج مى ‏شود و نه مورد توجه ‏اند .[۱۴]

خلیفه اول و ارجاع امّت به قرآن

اکنون زمان آن فرا رسیده که بر زمینه‏ هایى  آگاه شویم که ابوبکر را بر اکتفا به قرآن به تنهایى  (نه سنّت) برانگیخت . این مطلب را پس از بیان معناى  «رأى » نزد اصولیان روشن مى ‏سازیم ؛ زیرا ابوبکر باب نقل و تدوینِ حدیث را نبست مگر پس از گشودن باب رأى  و اجتهاد .باجى  در «المنهاج فی ترتیب الحجاج» رأى  را این گونه تعریف مى ‏کند :إدراکُ صوابِ حکمٍ لم یُنصَّ علیه ؛رأى  ، دست‏یابى  به حکم صواب (ودرستى ) است که نصّى  درباره آن نباشد .و در کتاب «إحکام الفصول» مى ‏گوید : رأى  ، اعتقاد به حکمِ صوابى  است که نصّ برآن نداشته باشیم .امام الحرمین در کتاب الکافیه فی الجدل مى ‏نویسد : رأى  ، یافتِ حق است به وسیله نوعى  تأمّل [ و نیک اندیشى  ] و گفته‏اند : رأى  ، به دست آوردن نظر نهایى  و درست مى ‏باشد .راغب اصفهانى  در «المفردات» مى ‏گوید : رأى  ، اعتقاد نفس به یکى  از دو نقیض است که گمان [ درستى  ] یکى  از آن بر دیگرى  غلبه دارد .[۱۵]شیخ عبدالفتّاح ابو غدّه درباره تعریفِ باجى  در «إحکام الفصول» این‏گونه توضیح مى ‏دهد :ظنّ صواب الحکم ورجحانه فی ما لا نصّ فیه ؛[۱۶]رأى  ، گمان حکمِ صواب و رجحان آن است در آنچه نصّى  درباره ‏اش نیست .این تعریف‏ ها ، دو چیز را براى  ما روشن مى ‏سازند :
۱ . رأى  ، همان «اعتقاد» یا «ادراک» یا «ظنّ و گمانِ» حکم صواب و درست است .
۲ . رأى  در جایى  است که نصّى  در آن نباشد .پیداست که در عهد پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بیشتر مردم احکام را از آن حضرت به عنوانِ قانون‏گذار مى ‏گرفتند [ و بر این باور بودند که : ] « وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى  » ؛[۱۷] پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله از روى  هواى  نفس سخن نمى ‏گوید .پس از وفات آن حضرت ، مردم به خلیفه به عنوان کسى  که از پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  حدیث مى ‏کند مى ‏نگریستند و نقشِ قانون‏گذارى  را براى  او قائل نبودند به همین جهت خلیفه بعد از آنکه سخن رسول خدا را مى ‏شنود از آنچه به آن فتوا داده بازمى ‏گردد ، و درزمان‏هایى  از بزرگان صحابه مى ‏خواهد که او را بر آنچه رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  حکم کرده ،آگاه سازند .دو نمونه زیر در این زمینه گویاست :
۱ . مَیْمُون در حدیثى  روایت مى ‏کند که :هنگامى  که حکمى  را از ابوبکر مى ‏خواستند ، در کتاب خداى مى ‏نگریست ، اگر در قرآن مى ‏یافت به آن حکم مى ‏کرد و اگر نمى ‏یافت به سنّت رسول خدا مى ‏نگریست پس اگر در آن آنچه را که مى ‏خواست مى ‏یافت به آن حکم مى ‏کرد .و آن گاه که درمى ‏ماند [ و در کتاب و سنّت چیزى  را نمى ‏یافت ] از مردم مى ‏پرسید : آیا قضاوتى  ازپیامبر در این باره سراغ دارید ؟ بسا گروهى برمى ‏خاستند و مى ‏گفتند : پیامبر در این باره چنین و چنان حکم کرد .پس اگر سنّتى  را که پیامبر بنیان گذارد نمى ‏یافت ، بزرگان مردم را گردمى ‏آورد و از آنان نظر مى ‏خواست و آن گاه که رأى  آنان بر چیزى  اتفاق واجماع مى ‏یافت ، به آن فرمان مى ‏داد .[۱۸]
۲ . مالک و ابو داود و ابن ماجه و دارمى  و دیگران آورده‏ اند که :مادرْ بزرگى  نزد ابوبکر آمد و میراثش را خواست . ابوبکر گفت : در کتاب خدا برایت چیزى  نیست و در سنّت رسول خدا برایت چیزى  سراغ ندارم ،برگرد تا از مردم بپرسم !آن گاه از مردم پرسید ، مُغیره گفت : مادر بزرگى  نزد رسول خدا آمد ،پیامبر۶۱ میراث را به او داد .ابوبکر پرسید : آیا شخص دیگرى  هست [ که تو را در این سخن تأییدکند ] ؟محمّد بن مسلمه انصارى  برخاست ومانند سخن مغیره را بر زبان آورد.پس ابوبکر آن حکم را به اجرا درآورد .[۱۹]چون خلیفه بر همه سنّت پیامبر در تمامى  امور آگاه نبود ، در تنگناهاى  گوناگون واقع مى ‏شد و به ناچار یا به رأى  خویش فتوا مى ‏داد یا منتظر صحابه مى ‏ماند تا آنچه رااز او خواسته ‏اند از صحابه بپرسد ، و از آنجا که مورد اخیر از شأن خلیفه مى ‏کاست وآزاداندیشى ‏اش را ـ در اظهار نظر ودیدگاه‏ هایش ـ مقیّد مى ‏ساخت ، به نظریه ‏پردازى  ـ ازپیش خود ـ پرداخت درحالى ‏که معتقد بود آنچه را که مى ‏گوید حکم شرع نمى ‏باشد.از شَعْبى ّ رسیده که گفت :ازابوبکر درباره «کَلاله» سؤال شد . گفت : رأى  خودم را در این باره مى ‏گویم ؛ اگر صواب باشد حکم خداست ، و اگر خطا باشد از من و ازشیطان است و خدا و رسولش از آن پاک ‏اند .نظرم این است که ارث کَلاله زمانى  است که فرزند و پدرى  [ براى  میّت ]نباشد .چون عمر جانشین ابوبکر شد ، گفت : من شرم دارم از اینکه حکم ابوبکررا دگرگون سازم .از ابن عبّاس نقل شده که گفت :من در پایانِ دوران عُمَر بودم ، شنیدم که مى ‏گفت : سخن همان است که گفتم ! پرسیدم : چه گفتى  ؟ گفت : [ ارث ] کَلاله آنجاست که براى  شخص[ میّت ] فرزندى  نباشد .خلیفه با این کار و تصریح به این سخن ، مى ‏خواهد امّت را به قرآن ارجاع دهد ـ که براساس تعبیر امام على   علیه ‏السلام دربردارنده چندین لایه است ـ و از آنجا به آرا(و اظهارنظرهاى  شخصى ) برسد ، از اینجا اَرابه رأى  به راه افتاد و [ چرخ ] دوم در پى [ چرخ ] اول به گردش درآمد !نکته ظریف اینجاست که ابوبکر امّت را به قرآن ارجاع مى ‏دهد و خودش احکام قرآن را برنمى ‏تابد ! از خلال گفت‏گوى  حضرت زهرا  علیهاالسلام با ابوبکر ـ هنگامى  که حضرت زهرا  علیهاالسلام فدک را از او خواست ـ این مطلب روشن مى ‏شود .حضرت فاطمه  علیهاالسلام خطاب به ابوبکر فرمود :آیا به عمد کتاب خدا را رها ساختید و پشت سرتان انداختید ؛ زیرا قرآن مى ‏گوید : « وَوَرِثَ سُلَیْمَانُ دَاوُدَ » ؛ [۲۰ ] سلیمان از داود ارث بُرد …و در داستان زکریا مى ‏فرماید : « فَهَبْ لِی مِن لَّدُنکَ وَلِیّاً * یَرِثُنِی وَیَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیّاً » ؛[۲۱] پروردگارا ـ از نزد خود ـ ولى  [ وجانشینى  ] به من ببخش که از من ارث بَرَد و از خاندان یعقوب ارث برد ،و اى  پروردگار من ، او را پسندیده گردان …و مى ‏فرماید : « وأُولُوا الأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى  بِبَعْضٍ فِی کِتَابِ اللَّهِ » ؛[۲۲]در کتاب خدا بعضى  از خویشاوندان بر بعض دیگر برترى  دارند .و مى ‏فرماید : « یُوصِیکُمُ اللَّهُ فِی أَوْلاَدِکُم لِلْذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنْثَیَیْنِ » ؛[۲۳]خدا درباره اولادتان به شما وصیّت مى ‏کند که براى  پسر دو برابر بهره دختر است …و مى ‏فرماید : « کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ إِن تَرَکَ خَیْراً الْوَصِیَّةُلِلْوَالِدَیْنِ وَالأَقْرَبِینَ بِالْمَعْرُوفِ حَقّاً عَلَى  الْمُتَّقِینَ » ؛[۲۴] هنگامى  که مرگ یکى  از شما فرا رسد ، اگر مالى  برجاى  گذارد ، بر اوست که به نیکى  براى پدر و مادر و خویشاوندان وصیّت کند ، و این کار حقى  است براى پرهیزکاران .سپس حضرتِ فاطمه  علیهاالسلام فرمود : آیا خدا شما را به آیه‏اى  ویژه گردانْد وپدرم را از آن خارج کرد ؟ آیا شما به خصوص و عموم قرآن از پدر و پسرعمویم داناترید؟ آیا …حضرت فاطمه زهرا  علیهاالسلام براى  ابوبکر به قرآن و احکامى  که درباره ارث و وصیت هست ، استدلال کرد ، امّا ابوبکر به این حدیث پاسخ داد که [ پیامبر فرموده است ] : «ماگروه انبیا ارث برجاى  نمى ‏گذاریم ، آنچه از ما برجاى  ماند «صدقه» [ و جزو اموال عمومى  ] است» !در اینجا مى ‏بینیم که ابوبکر پس از آنکه از حدیث نهى  مى ‏کند و مردم را از آن بازمى ‏دارد ، خودش با حدیث به حضرت زهرا  علیهاالسلام پاسخ مى ‏دهد !دیگر اینکه اهل سنّت ادعا مى ‏کنند که ابوبکر در اَخبار درنگ مى ‏کرد و به وارسى آنها مى ‏پرداخت تا درستى  آنها ثابت شود ! مى ‏پرسیم : چرا درباره خبر ارث انبیا ـ که ازاخبار آحاد است ـ کسب اطمینان نمى ‏کند ؟! آیا در نقلش احتمال خطا نمى ‏دهد ؟ به ویژه آنکه این خبر را جز او روایت نکرده و دیگران که پس از وى  آن را آورده‏اند براى تأیید اوست !!تغییر مفاهیم نزد خلیفه و یکه ‏تازى  وى  در امورى  چند ، ویژه این مورد نیست بلکه در پى  آن ، خمس را از خاندان پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بازداشت ، آن‏گاه کسانِ پس از وى  ،«آل» را تفسیر کردند به اینکه : مقصود از آن همه مسلمانان است و در این راستا احادیثى  را از زبان پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  ساختند !خلیفه ، پس از تأویل آیه خمس و از بین بردنِ سهمِ پیامبر و ذى  القربى  پس ازدرگذشت آن حضرت ـ و منعِ خمس از بنى  هاشم و ایشان را جزوِ یتیمان و مسکینان ودر راه ماندگان مسلمانان به شمار آوردن ـ براى  آیندگان ، دست‏کارى ِ آیات [ قرآن ] رابنیان نهاد .این دو حکم بر فتواهاى  مذاهب چهارگانه اثر گذاشت :مالکیّه ، بر این عقیده ‏اند که : همه خمس براى  امامِ مسلمانان است ، آن را هرگونه که بخواهد در مصالح مسلمانان به مصرف مى ‏رساند و مطلقاً در آن حقى  براى خویشاوندان پیامبر و یتیمان و مسکینان و در راه‏ ماندگان ، نمى ‏باشد .حَنَفیّه ، پس از وفاتِ پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  سهم آن حضرت و سهم ذى  القربى  را [ از خمس ]جدا ساختند و باقى  مانده را میان تمامى  یتیمان و مسکینان و در راه‏ ماندگان ـ به طورمساوى  ـ تقسیم کردند و در این زمینه میان هاشمیان و دیگر مسلمانان فرق نگذاشتند .شافعیّه ، خمس را ۵ قسم کردند : سهمى  براى  رسول خدا که به همان مصرفى مى ‏رسد که رسول خدا هزینه مى ‏کرد (مصالح مسلمانان ؛ مانند تجهیزات جنگ‏جویان و فراهم آوردن اسب و سلاح و …) سهمى  براى  ذوى  القربى  ، بنى  هاشم و بنى عبدالمطّلب ـ نه بنى  عبد شمس و بنى  نوفل ـ که به صورتِ سهم مرد دو برابر سهم زن میان آنها تقسیم مى ‏شود ، و باقى  مانده براى  سه گروه دیگر ؛ یتیمان و مسکینان درراه ‏ماندگان .امّا امامیّه ، براساس سخن خداى  متعال که مى ‏فرماید : « وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِن شَیْءٍ … »[۲۵] خمس را شش قسمت مى ‏کنند :سهمى  براى  خداى  متعال و سهمى  براى  رسول خدا و سهمى  براى  ذوى  القربى (این سه سهم ، سهم امام  علیه‏ السلام است که جانشین پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  مى ‏باشد) و سه سهم باقى مانده به یتیمان و مسکینان و در راه ماندگانِ آل محمّد  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  تعلّق مى ‏گیرد ، و نه کسِ دیگرى  ؛ زیرا خدا صدقات را بر آنان حرام ساخت و خمس را به جاى  آن قرار داد .این حدیث را طَبَرى ّ از امام محمّد باقر  علیه ‏السلام روایت مى ‏کند .[۲۶]از این تحریف ، فراتر رفتند و در ارث تصرف کردند تا آنجا که به ارث نبردن نوه دخترى  قائل شدند ؛ زیرا نوه دختر در عُرفِ جاهلى  ،فرزند شخص به شمارنمى ‏رود ، شاعر مى ‏گوید :
بنونا بنو أبنائنا وبناتنا   بنوهنّ أبناءُ الرجال الأباعدِ
فرزندان پسران ما فرزندان مایند ، و فرزندانِ دخترانمان فرزندان مردان بیگانه ‏اند .حتّى  کار بدانجا کشید که در عصر عبّاسى  ، عمو را [ در ارث ] بر فرزندِ دختر مقدّم داشتند ، مَروان بن ابو حَفْصَه مى ‏گوید :
أنّى  یکون ولیس ذاک بکائن   لبنی البنات وراثة الأعمام[۲۷]
[۱] .  تذکرة الحفّاظ ۱ : ۳ .
[۲] .  چنان که مشورت ابوبکر با اصحاب ، در خبر میمون روایت شده است ؛ نگاه کنید به اعلام الموقّعین ابن قیّم ۱ : ۶۲
[۳] .  دلایل النبوّه ۱ : ۲۴ ـ ۲۵ .
[۴] .  مجله المنار ، شماره‏هاى  ۷ و۱۲ از سال نهم .
[۵] .  سوره انعام ۶ آیه ۳۸ .
[۶] .  سوره نحل ۱۶ آیه ۸۹ .
[۷] .  سوره حجر ۱۵ آیه ۹ .
[۸] .  سوره نحل ۱۶ آیه ۴۴ .
[۹] .  سوره نحل ۱۶ آیه ۴۳ .
[۱۰] .  سوره نحل ۱۶ آیه ۴۴ .
[۱۱] .  الإحکام فی أُصول الأحکام ۱ : ۱۲۱ .
[۱۲] .  أضواء على  السنّة المحمدیّه : ۴۰۵ ـ ۴۰۶ و به نقل از آن در «دراسات فی الحدیث النبوی : ۲۶»و بنگرید به ، در اسات فی الحدیث النبوی : ۲۱ ـ ۴۲ ، در این صفحات پاسخ بعضى  شبهه ‏هاى  قدیم و جدید منکران سنّت آمده است .
[۱۳] .  جزء دهم ، مجلّد دهم ، ۷۶۵ ـ ۷۶۸ .
[۱۴] .  شیخ محمّد ابو زهو ، در کتابِ الحدیث والمحدِّثون : ۲۲۴ ـ ۲۴۲ نظرات شیخ محمّد رشید رضارا نقد و بررسى  کرده است ، هرکه خواهان آگاهى  بیشتر است به این کتاب مراجعه کند ؛ زیرا این کتاب ما را از پاسخ به این چرند و پرندها بى ‏نیاز مى ‏سازد . دکتر مصطفى  اعظمى  ، مناقشه ‏اى  دیگر با وى  دارد ، رجوع کنید به ؛ دراسات فی الحدیث النبوی : ۷۹ .
[۱۵] .  المفردات ، ماده «رأى » .
[۱۶] .  نگاه کنید به ، أدب الخلاف محمّد عوامه : ۱۱ .
[۱۷] .  سوره نجم ۵۳ آیه ۳ .
[۱۸] .  أعلام الموقّعین ۱ : ۴۲ .
[۱۹] .  الموطّأ ۲ : ۵۱۳ ، حدیث ۴ ؛ سنن ابى  داود ۳ : ۱۲۱ ، حدیث ۲۸۹۴ ؛ سنن ابن ماجه ۲ : ۹۰۹ ،حدیث ۲۷۲۴ ؛ سنن دارمى  ۲ : ۳۵۹ با اندکى  تفاوت .
[۲۰] .  سوره نمل ۲۷ آیه ۱۶ .
[۲۱] .  سوره مریم ۱۹ آیه ۵ ـ ۶ .
[۲۲] .  سوره انفال ۸ آیه ۷۵ .
[۲۳] .  سوره نساء ۴ آیه ۱۱ .
[۲۴] .  سوره بقره ۲ آیه ۱۸۰ .
[۲۵] .  سوره انفال ۸ آیه ۴۱ .
[۲۶] .  تفسیر طبرى  ، ذیل آیه ۴۱ سوره انفال .
[۲۷] .  تاریخ طبرى  ۶ : ۴۰۲ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


× 2 = شش

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>