قتل متوکل عباسى-سیره امام هادى ع

قتل متوکل عباسى-سیره امام هادى ع

متوکل در سال ۲۳۲ به حکومت رسید در حالى   که ۲۷ سال از عمر او گذشته بود ودر شب چهارشنبه سوم شوال ۲۴۷ کشته شد مدت خلافت او چهارده سال و نه ماه بود .دوران خلافت متوکل همراه با حوادث و تحوّلات بسیارى   از بعد سیاسى   اعتقادى   و اجتماعى   بود . درباره انگیزه قتل او مورخان و سیره ‏نویسان نظرهاى مختلفى   داده ‏اند و آن را نقشه‏اى   از طرف ترکهائى   که مسلط بر اوضاع سیاسى   کشوربودند ذکر کرده‏ اند و نظر اکثر این است که در این نقشه قتل پسرش منتصر نیز دخیل بوده است .

در بخش‏هاى پیشین گفته شد بُغاى   شرابى   و بعضى اتراک چندین نوبت تصمیم به قتل متوکل را گرفته بودند که موفق نشدند از طرفى   گفته شد که ابن اثیر انگیزه قتل وى را توسط منتصر بازتاب عملکرد پدرش در رابطه با هتک واهانت به ساحت مقدس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مى  ‏داند که منتصر را به این امر واداشت . و قتل او را ولو پدرش بود حلال مى  ‏دانست .به هر حال بحترى   شاعر معروف عصر عباسیان که خود ناظر صحنه قتل بوده چنین مى  ‏گوید :درشبى که متوکل کشته شد من و جمعى از ندماء در مجلسى شرکت داشتیم قضایائى اتفاق افتاد که عادى   به نظر نمى  ‏رسید . در آن شب متوکل بیشتر از همیشه به شراب روى   آورده بود و به غنا و امثال آن حریص‏تر به نظر مى  ‏رسید .سه ساعت از شب گذشته بود که ناگاه باغر ترک به همراه ده نفر از اتراک دیگرهجوم به خانه او آوردند در حالى   که صورت خود را پوشانده بودند و برق شمشیرآنها دیده مى  ‏شد . فتح بن خاقان صیحه ‏اى   زد و گفت : واى   بر شما این مولاى   شمااست و کلیّه غلامان که به عنوان محافظ و نگهبان بودند فرار کردند . بحترى مى  ‏گوید : در این هنگام حمله کردند و صیحه متوکل را شنیدم در حالى   که باغر شمشیرى   به سمت راست او زد و او را شقه کرد شمشیر دیگر به سمت چپ او وارد ساخت و چنین کرد ، سپس شمشیر به شکم او وارد آورد که از پشت او درآمد .در این حال تنها فتح بن خاقان بود که درصدد دفاع از متوکّل برآمده بود ولیکن کارى   نمى  ‏توانست انجام دهد لذا خود را بروى   بدن متوکل انداخت و او نیز به همراه متوکل کشته شد .سپس قطعات بدن هر دو را در ملافه که روى   آن کشته شده بودند پیچیدند و آن شب و روز را به همان حال بودند تا مردم از بیعت منتصر فارغ شدند و سپس آنان را دفن کردند[۱] .و به نقل از زُرّافه ، حاجب متوکل آمده است که گوید : در آن شب بغا ، و وصیف واتراک دیگر بر متوکل هجوم آوردند و هر دو را کشتند و چنان آن دو را قطعه قطعه کردند که بعداً بدن هریک از دیگرى   شناخته نمى  ‏شد[۲] .و در روایت ابى   سالم آمده است که روز متوکل به فتح بن خاقان امر کرد تا على   بن محمد الهادى   علیه السلام را سبّ کند و فتح نیز همین کار را کرد . حضرت رو به فتح کرد و این آیه راخواند : « قُلْ تَمَتَّعُوا فِی دَارِکُمْ  ثَلاَثَةَ أَیَّامٍ ذلِکَ وَعْدٌ غَیْرُ مَکْذُوبٍ » و این خبر را به متوکل رساندند . خلیفه گفت اینکه به گفته خودش پس از سه روز وى   راخواهم کشت . لیکن پس از سه روز متوکل و فتح بن خاقان خود هر دو کشته شدند [۳] .

نکته عبرت ‏آموز

بحترى   مى  ‏گوید : شبى   در مجلس متوکل بودم و از شمشیر سخن به میان آمد یک نفر از حضار گفت : یا امیرالمؤمنین به من خبر رسیده است که شمشیرى   نزد یکى   ازاهالى   بصره است که در هند ساخته شده و نظیرى   نمى  ‏شود براى   آن پیدا کرد . متوکل دستور داد تا فوراً نامه ‏ا ى   به عامل بصره نوشته شود تا آن شمشیر را به هر قیمت هست بگیرد و براى   وى   بفرستد .عامل بصره پس از آن نامه نوشت که این شمشیر متأسفانه به یکى   از اهالى   یمن فروخته شده و آنجا است . متوکل بلافاصله نامه ‏اى به عامل یمن نوشت و این تقاضا رااز وى نمود . بحترى مى  ‏گوید : چند روزى   فاصله نشد که عبداللّه‏ بن یحیى   عامل یمن بر متوکل وارد شد و شمشیر مذبور را که به ده هزار درهم خریده بود براى   متوکل آورد . فرداى آن روز متوکل به فتح گفت : یک نفر باید پیدا کنى   که علاوه بر شجاعت مورد وثوق باشد تا این شمشیر را به او بدهم و همه‏ جا همراه و نگهبان من باشد . هنوز سخن متوکل تمام نشده بود که باغر ترکى   وارد شد . فتح گفت : این همان کسى   است که تو مى  ‏طلبیدى   وى  مردى   جسور و شجاع و مورد اطمینان است . متوکل وى   را به حضورپذیرفت و حقوق او را مضاعف کرد و شمشیر را به او سپرد .بحترى   مى  ‏گوید : این شمشیر هرگز از غلاف خارج نگردید و به کار گرفته نشدمگر شبى   که باغر ترکى   با همین شمشیر متوکل را کشت[۴]

عصر منتصر عباسى

چهارمین خلیفه عصر امام هادى   علیه السلام منتصر عباسى   است نام او محمّد پسرجعفر متوکل است . وى   در همان روزى   که پدرش کشته شد چهارشنبه سوم شوال سال ۲۴۷ با وى بیعت شد در حالى   که ۲۵ سال از عمرش گذشته بود . و شش ماه حکومت کرد و در سال ۲۴۸ درگذشت .مسعودى   مى  ‏نویسد : متوکل در همان مکانى   کشته شد که روزى   «شیرویه» درهمانجا پدرش کسرى   را کشت و این موضع به «ماخوره» معروف بود ، و منتصر هفت روز بعد از پدرش در آنجا ماند سپس از آنجا منتقل شد و دستور داد آن موضع راخراب کنند[۵] .منتصر از آن جا که در کشتن پدر نقش داشت هرچند متوکل مهدور الدم بود لیکن او را از یک قاعده مستثنى   نمى  ‏سازد زیرا طبق اخبار واصله از معصومین علیهم السلام کشتن پدر به دست فرزند عمر فرزند را کم مى  ‏کند و منتصر نیز به عقوبت آن گرفتارشد ، و بیش از شش ماه زندگى   نکرد .منتصر پس از آنکه به حکومت رسید دو برادرش معتز و مؤیّد را از ولایتعهدى
عزل کرد و از شهر جعفرى   که متوکل ساخته بود به سامراء منتقل شد و دستور داد تاتمام کاخهاى   آنجا را به خصوص قصر جعفریه را ویران کنند و کلیه کسانى   که در آنجازندگى   مى  ‏کردند به سامراء انتقال مکان کنند .وزیر منتصر (ابن الخصیب) بود هرچند بعداً از وزارت او اظهار پشیمانى   مى  ‏کردچه آنکه روزى   یکى   از افرادى   که براى   تظلم آمده بودند از او شکایت کرد که من روزى   نزد ابن خصیب براى   تظلّم رفته بودم کسى   را دیدم که گویا به عنوان تظلّم نزدابن خصیب رفته بود لیکن احمد در حالى   که سوار بر اسب بوده لگد به سینه او زد و اورا کشت این خبر در بین مردم شهرت یافت و بعضى   از شعراء در این زمینه گفتند :
قُل لِلخَلیفةِ یابنَ عَمِّ مُحمَّدٍ
أشکِلْ وَزیرَکَ انّه رَکّال[۶]
یعنى   این خلیفه منتصر اى   پسر عم پیغمبر ، وزیرت را مقیّد کن و محدود نما چون او لگد زن است .هلاکت متوکل شور و شعفى   بسیار در مردم گذاشت و براى   همه مردم نویدبخش بود چه آنکه با توجه به فشار و ستم‏هائى   که در این دوره مردم تحمل کرده بودند که گوشه ‏هائى از آن قبلاً گفته شد ، در حقیقت مردم نفس راحتى   کشیدند و آن را به یکدیگر تبریک مى  ‏گفتند . به خصوص آل ابى   طالب در طول حکومت جابرانه متوکّل سخت‏ ترین مصائب و فشارها را تحمل کرده بودند .مسعودى   مى  نویسد : منتصر عباسى   انصاف را در بین مردم ظاهر کرد و قلوب همه مردم از عامّه و خاصّه به او متمایل شده بود تا آنجا که على   بن یحیى   منجّم مى  ‏گوید : من ندیده ‏ام هیچ کس را مثل منتصر که از نظر برخورد اخلاقى   و نیکى   سیرت و روش
با مردم مثل او باشد . بخصوص خوشرفتارى   او با خاندان على   علیه السلام درست نقطه مقابل عملکرد پدرش متوکل بود .
سپس مسعودى   مى  ‏گوید : آل ابى   طالب علیه السلام پیش از منتصر منهاى جانکاهى   را متحمل شدند و جان و مال‏شان در خطر بود و نیز از زیارت ابو عبداللّه‏ الحسین علیه السلام منع شده بودند و فشارها ادامه داشت تا عصر منتصر که وى   به آنها امنیّت داد و امر کرد که هرگونه آزار و اذیّت و محدودیّت از علویان و شیعیان آنهابرداشته شود ، و مردم را آزاد گذاشت از زیارت قبر ابا عبداللّه‏ علیه السلام و سایر قبورفرزندان على  علیه  السلام .همچنین دستور داد تا فدک به اولاد على   علیه السلام برگردانده شود و کلیه موقوفات مربوط به آنان آزاد گردد و از تعریض به شیعیان خوددارى   شود[۷] .به نقل از طبرى  آمده است : که چون منتصر به خلافت رسید اول کارى   که کرد
صالح بن على   را از حکومت مدینه عزل کرد و به جاى   آن على بن حسین بن اسماعیل را منصوب نمود . وى   مى  ‏گوید چون براى   خداحافظى   پیش منتصر آمدم در حالى   که عازم مدینه بودم به من گفت : اى على بن حسین تو را به جائى  مأموریت دادم که به منزله گوشت و خون بدنم هست ببین با مردم چگونه رفتار مى  ‏کنى   خصوصاً با آل ابى  ‏طالب علیه السلام . گفتم : امتثال رأى   امیرالمؤمنین را خواهم کرد[۸] .در این مدت کم بعد از آن همه فشارها و خفقان به خصوص خاندان على   علیه السلام و شیعیان فراغت بال پیدا کرده و چه بسا کسانى   که به جرم محبّت این خاندان در زندان و مخفى  ‏گاهها بسر مى  ‏بردند به خانه و کاشانه خود بازگشتند و با امنیّت وآسودگى   خیال به زندگى   ادامه دادند .و شیعیان که به مدت یازده سال از سال ۲۳۶ تا ۲۴۷ از زیارت مولایشان محروم بودند بار دیگر به عزم زیارت روانه آن دیار عاشقان شدند و شعراء اهل بیت که سال‏ها سکوت کرده بودند بار دیگر مهر سکوت را شکستند و قصائد بسیار در مدح موالى  ‏شان انشاد کردند . لذا مى  ‏بینیم بحترى   که خود هم بزم متوکل بود وقتى   نوبت به منتصر رسید چنین مى  ‏گوید :
وأنّ علیّاً لأولى   بِکُم
وأزکى   یداً عِندَکُم من عُمَر
وکُلٌّ له فضلُهُ والمجو
ل یوم التراهن ، دون الغرر
و هر آینه على   علیه السلام پیش شما سزاوارتر و دست او پاکتر از عمر است . وهریک داراى   فضیلتى   هستند لیکن بعضى   از دست‏ها زیور به او زیبنده ‏تر است . ومى  ‏بینیم یزید بن محمّد مهلّبى   که از شیعیان آل ابى   طالب علیه السلام است پس از آن همه سختى  ‏هاى   عصر متوکل پیش منتصر مى  ‏گوید
ولقد بَزرتَ الطالبیَّةَ بعدما
ذمُّوا زماناً بعدها وزَماناً
ورددتَ ألفه هاشمٍ فرأیتَهُم
بعد العِداوةِ بینَهم إخواناً
آنستَ لیلهُم وجُدْتَ علیهمُ
حتى   نسو الأحقادَ والأضفانا
لو یعلم الأسلافُ کیف بررتَهُم
لرؤکَ أثقلُ من بها میزانا[۹]
یعنى   : اى   خلیفه به آل ابى  ‏طالب علیه السلام نیکى   کردى   پس از آن همه رنج ومشقّت‏ها که در طول سالیان دراز دیده بودند .الفت و محبّت را به آل هاشم (خاندان على علیه السلام و عباس ) برگرداندى   و بعداز آن همه عداوت ودشمنى   که بین‏شان بود اکنون برادر شده ‏اند .انس و الفت به شبهاى   آنها دادى   تا آنجا که بغض و کینه‏ هاى   گذشته را فراموش کردند .اگر گذشتگان تو بدانند که چه خدمتى   کرده‏اى   میزان عمل تو را سنگین‏تر از
هرکس خواهند دید .آرى   در طول مدتى   که امام هادى   علیه السلام در سامرّاء بودند در طول این شش ماه با آرامش و خیال جمع زندگى   کردند و از آن همه نگرانى  ‏ها و غوغاهاى   عصر
متوکل دیگر خبرى نبود اگرچه اوضاع جامعه اسلامى وبحران‏هاى اجتماعى   که پس از این اشاره خواهد شد به قدرى   سخت و سخت‏ افزا شده بود و با تسلّط افرادى شرور و پست بر سرنوشت جامعه و حکومت اسلامى هر انسانى   که اندکى   عاطفه انسانى   داشت هر نوع آسایش و آرامش را از او سلب مى  ‏کرد وحضرت امام هادى علیه السلام به عنوان امام و حجّت حق با آن سعه آگاهى  ‏ها بیش از هرکس رنج مى  ‏کشید و بر آن اوضاع تیره و ظلمانى   تأسف مى  ‏خورد .

عصر مستعین

مستعین نامش احمد بن محمد بن معتصم روز یکشنبه پنج ربیع الآخر سال ۲۴۸همان روزى   که منتصر درگذشت به خلافت رسید و در سال ۲۵۲ در حالى   که ۳۵ سال داشت درگذشت . وزیرش اوتاش و عمده کارها به دست او و شجاع بن قاسم بود .
مستعین اگرچه اهلیت خلافت نداشت لیکن پس از منتصر ترکان از اولاد متوکل بیمناک بودند لذا با دستور و مشورت احمد بن خصیب نوه معتصم را به حکومت برگزیدند و از این‏رو میان ترکان و ایرانیان خصومت پیدا شد و پس از سه روز جنگ ودرگیرى   بالاخره اتراک پیروز شدند و جملگى   به خلافت احمد مستعین راضى شدند .سپس ترکان بر احمد بن خصیب فشار آورده و از مستعین خواستند تا وى   را عزل کند و خلیفه احمد را عزل و به مغرب تبعید نمود[۱۰] . و سپس به قیروان فرستاد وکارها عمدتاً در اختیار وصیف و بُغا قرار گرفت و خلیفه هیچ نوع اختیارى   در امرحکومت نداشت لذا بعضى   از شعراء گفتند :
خلیفةٌ فی قَفَسٍ بین وصیفٍ وبُغا
یول ما قالا له کما یَقُولُ البَّبَغا[۱۱]
خلیه همچون طوطى   بین وصیف و بغا در قفس قرار گرفته و هرچند به او گفتندوى   مى  ‏گوید . کنایه از اینکه خلیفه هیچ کاره است .سپاهیان بر علیه اوتاش در سامراء شورش کردند و جمعى   از ترکان و غلامان درکرح سامراء دست به حمله زدند ، اوتاش به آنجا رفت تا آرامشان کند لیکن او و منشى او قاسم بن شجاع را کشتند[۱۲] .سرانجام در بغداد به سال ۲۵۲ قحط گرانى   زندگى   را به مردم تنگ کرد و احمد مستعین حاضر شد خود را خلع کند و امور را به معتز واگذار کرد مشروط بر اینکه
خود و فرزندانش به واسط رفته و آنجا در امان باشند لذاپیشنهاد وى پذیرفته شد وواسط را اقامتگاه خود قرار داد[۱۳] . و بدین‏سان امام هادى علیه السلام حدود ۴ سال واندى تحت نظارت و کنترل وى   بود .

عصر معتزّ

نام معتزّ زبیر پسر متوکل است و به هنگام بیعت با او ۱۸ سال داشت و چهار سال وشش ماه حکومت کرد و در دوم محرم سال ۲۵۵ خود را در اثر فشار اتراک و موالى عزل کرد و شش روز بعد از آن درگذشت[۱۴] در حالى   که ۲۳ سال عمر کرد .در دوران معتز فتنه و آشوب بسیار شد و اموال و مال التجاره به تأخیر افتاد و بیت المال از نقدینگى   خالى   شد . لذا ترکان در کرخ سامراء دست به شورش زدند و چون وصیف براى   کنترل آنها رفت او را کشتند و سرش را بریدند و کارها به دست بُغا افتاد .پس از آن صالح بن وصیف بر علیه معتزّ شورش کرد او را در اتاقى   توصیف کردند و مطالبه مخارج و حقوق ماهانه قشون را از وى   نمودند و چون چیزى   در دست نداشت اورا وادار کردند تا خود را عزل کند و ناچار به این امر شد و در سال ۲۵۵درگذشت و با مهتدى   بیعت کردند[۱۵] .و شهادت امام هادى   علیه السلام در سال ۲۵۴ در خلافت معتز بود و چنانکه درباب شهادت ذکر خواهد شد به دستور معتز حضرت به شهادت رسیدند .

شهادت امام على   الهادى   علیه السلام

مورخان و سیره ‏نویسان با آنکه نسبت به سال شهادت حضرت امام هادى   علیه السلام اتفاق نظر دارند و جملگى   شهادت حضرت را در سال ۲۵۴ ذکر کرده‏اند لیکن عمر مبارک و دوران امامت را به اختلاف ذکر نموده‏اند همچنین نسبت به مدت اقامت حضرت در سامرّاء و یا آنکه در چه ماه و یا روزى   ایشان در گذشت است اقوال مختلفى   گفته شده است .مرحوم کلینى   رحمه اللّه‏ سال ۲۵۴ را شهادت وى   ذکر نموده و عمر مبارک ایشان را۴۱ سال و شش ماه آورده است[۱۶] .مرحوم طبرسى   مى  ‏گوید : وفات حضرت در ماه رجب سال ۲۵۴ اتفاق افتاد و عمر
مبارک وى   ۴۱ سال و چند ماه بوده است . و مدت امامت حضرت را ۳۳ سال ذکرنموده است که مدتى   را در باقیمانده عصر معتصم و مدت پنج سال وهفت ماه معاصر با واثق و چهارده سال همزمان با خلافت متوکل ، و شش ماه به عصر منتصر عباسى   ، ودو سال و نه ماه در عهد مستعین ، و هشت سال و شش ماه را همزمان با زبیر بن متوکل معتزّ ، سپرى   نموده است .و در اواخر خلافت معتزّ به شهادت رسید و در سامرّاء در بیت شریفش مدفون گردید . و مدت اقامت حضرت در سامراء بیست سال و چند ماه بوده است[۱۷] .صاحب ارشاد وفات حضرت را ماه رجب سال ۲۵۴ مى  ‏داند و مى  ‏نویسد ازحضرت پنج فرزند به نام‏هاى   : ابو محمد العسکرى   و حسین و محمد و جعفر و یک دختر باقى   مانده است . و آن بزرگوار در سرّ من رأى   ده سال و چند ماه اقامت داشتند وسنّ مبارک حضرت به هنگام شهادت ۴۱ سال بوده است[۱۸] .مسعودى  شهادت حضرت را در خلافت معتزّ و روز دوشنبه ۲۸ جمادى   الآخره سال ۲۵۴ دانسته است[۱۹] .و ابن حجر عسقلانى  [۲۰] ، و ابن خلّکان[۲۱] همین قول را برگزیده است .على   بن عیسى   اربلى   مى  ‏گوید : شهادت حضرت در ۲۵۴ اتفاق افتاده پنج شب به آخر جمادى   الآخره مانده و عمر مبارکش چهل سال و چند روزى   بوده است . که ازاین مدت شش سال و پنج ماه را با پدر بزرگوارش گذرانده و ۳۳ سال و چند ماه بعد ازوى   زندگى   کرده است .و به نقل از حافظ عبدالعزیز آورده است که حضرت در سال ۲۵۴ درگذشت و عمرمبارکش ۴۱ سال و شش ، و به قولى   چهل سال بوده است .و نیز به نقل از ابن خشّاب مى  ‏گوید : حضرت روز دوشنبه ۲۵ جمادى   الآخره سال۲۵۴ وفات یافت ، و بعد از پدر بزرگوارش ۳۳ سال و هفت ماه زندگى   کرده است[۲۲] .علاّمه مجلسى   رحمه اللّه‏ مى  فرماید : حضرت در سوم ماه رجب به سال ۲۵۴درگذشت در حالى   که ۴۱ سال و هفت عمر مبارک وى و مدت امامت حضرت ۳۳سال و مدت اقامت وى   در سامرّاء بیست سال و چند ماه طول کشیده است[۲۳] .این نکته قابل ذکر است که علت این اختلاف نسبت به عمر آن بزرگوار و دوران امامت وى   منشأش همانا علّت اختلاف در سال ولادت آن بزرگوار است که تفصیل آن در باب ولادت گذشت چه آنکه بعضى   سال ۲۱۲ را ولادت حضرت ذکر کرده ‏اند وبرخى   که اکثر اقوال بود ولادت وى   را به سال ۲۱۴ آورده‏اند ، و سال ۲۱۳ نیز در ضمن اقوال آمده است .از این‏رو بعضى   دوران زندگى   حضرت را ۴۲ سال ، و ۴۰ سال و چند ماه و یا ۴۱سال و شش ماه و یا هفت مى  ‏دانند . از مجموع اقوال ذکر شده این نتیجه به دست مى  ‏آید : که بنابر قول اکثر عمر مبارکش ۴۱ سال و یا چهل سال و شش ماه و یا هفت بوده است .با توجه به نقل اکثر اعلام مدت امامت حضرت ۳۳ سال و چند ماهى   طول کشیده است و دوران اقامت حضرت در سامرّاء حدود بیست سال بوده است اگرچه برخى چنانکه اشاره شد ده سال نیز احتمال داده‏ اند .نکته دیگر اینکه اکثر مدت اقامت حضرت به سامراء همزمان با خلافت متوکل عباسى   بوده یعنى   از سال ۲۳۴ تا سال ۲۴۷ که متوکل به هلاکت رسیده است و باقى   که هشت سال چند ماه است در عصر منتصر ، و احمد مستعین و معتز پسر متوکل گذشته است . چنانکه در عهد معتصم و پسرش واثق حضرت در مدینه بوده‏ اند . نکته دیگرى  که اقوال بزرگان حاکى   از آن است اینکه شهادت در ماه جمادى الآخره و یا ماه رجب واقع شده است که از مجموع استفاده مى  ‏شود احتمال شهادت در ماه رجب اقوى   باشد . همچنین اکثر اقوال روز شهادت را روزو دوشنبه دانسته ‏اند و به نقل از مسعودى   مده است : که به هنگام تشییع جنازه امام هادى  علیه السلام کنیزى   به دنبال جنازه فریاد مى  ‏زد و مى  ‏گفت : «ماذا لقینا فی یوم الاثنین قدیماً وحدیثاً»[۲۴] چه مصیبت‏ها که از روز دوشنبه در گذشته و امروز دیده‏ ایم . مقصود این جاریه از گذشته مصیبت رحلت پیامبر عظیم الشأن و جریان تشکیل سقیفه بنى ساعده بود که طبق نقل مصادف با دوشنبه بوده است و مقصود او از حدیثاً شهادت جانگداز حجّت دهم امام هادى   علیه السلام مى  ‏باشد .

حوادث ایام شهادت امام علیه السلام

در انگیزه شهادت امام هادى   علیه السلام که آیا به دست کدامیک از خلفاء عباسى اتفاق افتاده است اختلاف نظرهائى   دیده مى  ‏شود با تصریح به اینکه امام علیه السلام به اجل طبیعى   از دنیا نرفته و همچون اجداد گرامى  ‏شان به دست ناپاکان از خلفاء و
اربابان قدرت به شهادت رسیده‏ اند .طبق حدیثى   که در اکثر منابع حدیثى   و ضمن احوالات ائمه هداة مهدیین علیهم السلام از امام صادق علیه السلام نقل شده است که فرمود : «ما مِنّا إلاّ مقتولٌ أو مسمومٌ»حاکى   از این معنى   است که کلیه ذوات مقدسه از ائمه از فیض شهادت در راه خداوند بهره‏ مند مى  شوند و مرگ هیچ‏یک از آنان مرگ طبیعى   نبوده است .ابن حجر در صواعق نیز ضمن احوالات امام هادى   علیه السلام به همین حدیث امام صادق علیه السلام استناد کرده و اعتراف نموده که وى   با مسمومیّت درگذشته است[۲۵] .مسعودى   در کتاب اثبات الوصیّه مى  ‏گوید : امام هادى   علیه السلام بیمار شد و در
اثر آن بیمارى   که ناشى   از مسمومیّت بود درگذشت[۲۶] .اکثر اقوال شهادت حضرت را به معتزّ آخرین خلیفه عصر امام نسبت داده ‏اند و ازآنجا که معتزّ از نظر سیره و روش به افکار پدرش متوکل نزدیک بود وى   را قاتل امام شناخته ‏اند .در بحار الأنوار معتمد عبّاسى   را باعث شهادت حضرت مطرح کرده و نوشته‏ اند :در آخر حکومت معتمد عباسى   حضرت مسموم شد و معتمد وى   را مسموم نمود .مرحوم محدث قمى   و بسیارى   از مورّخان و محدّثان نوشته : آخرین خلیفه عصرامام هادى   علیه السلام معتز پسر متوکل بودو در این ایام حضرت را زهر دادند و شهیدنمودند .به هر حال توجه به قرائن تاریخى   پس از موقعیّت حضرت چند روزى   مریض بودند پس از آن درگذشتند .شیخ طبرسى   و محدث قمى   و دیگران نقل مى  ‏کنند از ابو هاشم جعفرى   که وى یکى   از اصحاب بزرگوار امام هادى   علیه السلام است و از محدّثین بزرگ شمرده شده است و در ضمن اصحاب امام به معرّفى   شخصیّت او پرداخته ‏ایم .وى   پس از آنکه خبر علّت و مریضى   امام هادى   علیه السلام را به او دادند اشعارى خطاب به حضرت گفته است بدین شرح :
مادَتِ الأرضُ بی وَأَدَّتْ فُؤادی
واعْتَرتنی موارِدُ العُرواء
مینَ قیل الإمام …. علیل
قلتُ نفسى   فدَتهُ کُلُّ الفِداءَ
مَرِضَ الدینُ لامتلالِک واعْتَلَّ
وغارَتْ لَهُ نُجُومُ السَّماءِ
عَجباً ان مُنیتَ بالدّاءِ والسُّقْمِ
وَأَنْتَ الإمامُ …. الدَّاءِ
أنتَ آسَى   الأَداء فی الدّین وَ
الدُّنیا ویُحْیِ الأمواتِ وَالأَحیاءِ
یعنى   : زمین مضطرب شد بر من و قلب و دلم احساس سنگینى کرد و مراتب و لرزگرفت چون به من گفتند امام ضعیف و لاغر شده است .گفتم جان من و جان همه فداى   او باد . با خود گفتم این تو نیستى   که علیل و مریض گشته ‏اى   ! بلکه دین مریض گشته است ، و ستارگان آسمان براى   مرض تو فروشده ‏اند ،اى   آقاى   من ، در شگفتم که مبتلا به درد و ناخوشى   گشته ‏اى   ، در حالى   که تو امامى هستى   که به وسیله تو درد و مرض دیگران قطع مى  ‏شود و از بین مى ‏رود ، و توئى طبیب دردهاى   دین و دنیا که حیات مى  ‏دهى   به مردگان و زنده مى  ‏کنى   .
[۱] .  مروج الذهب ج۴ ص۳۸ ، کامل ج۵ ص۳۰۲ .
[۲] .  بحار الأنوار ج۵۰ ص۱۹۳ .
[۳] .  همان مأخذ ص۲۰۴ .
[۴] .  مروج الذهب ج۴ ص۳۶ .
[۵] .  مروج الذهب ج۴ ص۴۶ .
[۶] .  همان مأخذ ص۴۸ .
[۷] .  مروج الذهب ج۴ ص۵۱ ـ ۵۲ .
[۸] .  پاورقى   بحار الأنوار ج۵۰ ص۲۱۰ .
[۹] .  مروج الذهب ج۴ ص۵۱ ـ ۵۲ .
[۱۰] .  مروج الذهب ج۴ ص۶۰ .
[۱۱] .  مروج الذهب ج۴ ص۶۱ .
[۱۲] .  الکامل ج۵ ص۳۱۳ .
[۱۳] .  مروج الذهب ج۴ ص۷۸ .
[۱۴] .  همان مأخذ ص۸۱ .
[۱۵] .  الکامل ج۵ ص۳۴۲ .
[۱۶] .  کافى   ج۱ ص۴۹۷ .
[۱۷] .  اعلام الورى   ص۳۳۹ .
[۱۸] .  الارشاد ص۳۱۳ ت ۳۱۴ .
[۱۹] .  مروج الذهب ج۴ ص۸۴ .
[۲۰] .  صواعق المحرقه ص۱۸۹ .
[۲۱] .  وفیات الأعیان ج۳ ص۲۷۳ .
[۲۲] .  کشف الغمه ج۳ ص۲۳۲ ـ ۲۳۴ .
[۲۳] .  بحار الأنوار ج۵۰ ص۲۰۶ .
[۲۴] .  مروج الذهب ج۴ ص۸۴ .
[۲۵] .  صواعق المحرقه ص۱۸۹ .
[۲۶] .  اثبات الوصیّه ص۱۹۹ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


5 × = پنج

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>