صدّیق در لغت و استعمال-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب

صدّیق در لغت و استعمال-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب

«صدّیق» از ماده (ص ، د ، ق) مشتق شده ، و صِدْق [ راستى  ] نقیض کذب [ دروغ ]است ؛ صِدِّیق بر وزن فِعّیل مى ‏باشد و صِدِّیقه بر وزن فِعِّیله ؛ و این وزن براى  دلالت برکَثرتِ اِتّصاف موصوف بر صفت مى ‏آید ، و [ در این ماده ] مبالغه در صدق و تصدیق را درمى ‏یابیم و رساتر از «صَدوق ؛ راست‏گو» است ؛ و گفته‏ اند : صِدّیق بر کاملِ درصِدْق اطلاق مى ‏شود ؛ کسى  که عملش قول او را تصدیق کند ؛ و گفته شده : صِدّیق به کسى  اطلاق مى ‏گردد که هرگز دروغ نگوید .نزد اهلِ سُنّت مشهور است که «صِدّیق» لقبِ ابى  بکر بن ابى  قُحافه است ، هرچندبعضى  از روایاتشان مى ‏گوید که : آن ، لقب على ّ بن ابى  طالب مى ‏باشد ؛ و این روایات با روایات شیعه امامیه هماهنگ‏ اند که براساس نصّ آنها : «صِدّیق» لقبِ امام على   علیه‏ السلام است ، و عامّه آن را سرقت کردند و به ابوبکر بخشیدند[۱]

.امّا لقبِ «صِدّیقه» در قرآن بر مریم بنتِ عِمْران اطلاق شده است ، و بر زبانِ پیامبرآمده که آن ، لقبِ فاطمه زهرا و خدیجه کُبرى  علیهما السلام است ؛ و در این میان تلاش‏ هایى صورت گرفت که این لقب را به عائشه بربندند ، اما به زودى  سُستى ِ این ادّعا راثابت مى ‏کنیم .اگر بخواهیم به حقیقت برسیم چاره ‏اى  جز تنقیحِ معناى ِ «صدّیقه» نداریم تادریابیم که آیا آن مرتبه ‏اى  معنوى  و ربّانى  است ، یا از اَلقابى  است مانند القاب امروزى که به این و آن داده مى ‏شود !آیا در صدر اسلام میان آنچه پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله مى ‏بخشید و آنچه دیگران مى ‏بخشیدند فرق وجود داشت ؟ و آیا معقول است القابى  که از سوى ِ خدا و پیامبرش عطا شدهبى ‏اساس و تنها بر پایه رویدادى  باشد ؟! یا اینکه (چنین نیست) و نامیدن پیامبر ،شخصى  را به اسمى  ، دلالت مى ‏کند که آن شخص در واقع شایسته دریافت آن است .و آیا القاب براساس شایستگى ‏ها و قابلیت ها داده مى ‏شد یا اینکه براى  تشویق وترغیب اشخاص صورت مى ‏گرفت ؟و چرا به ابوذر لقب «صِدّیق» داده نشد ، با اینکه براساس سخن پیامبر امین  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله اوراست‏گوترین انسان‏ها بود ؟[۲] مقصود از «صِدّیقه» چه چیز است ؟ آیا صدّیق مراتب و اقسامى  دارد ؟ابن بِطْریق (م۶۰۰ه ) در کتاب «العمدة» مى ‏نگارد : صدّیق به سه قسم است :
۱ . صدّیقى  که پیامبر است ؛
۲ . صدّیقى  که امام است ؛
۳ . صدّیقى  که عبد صالح مى ‏باشد ، نه پیامبر است و نه امام .بر قسم اول ، این سخن خداى  متعال دلالت مى ‏کند که فرمود :« وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إدْریسَ إِنَّهُ کانَ صدّیقاً نَبِیّاً »[۳] ؛«در کتابْ [ قرآن ] اِدریس را یاد کن که او پیامبرى  صدّیق بود» .و [ پیداست که ] هر پیامبرى  صدّیق است و هر صدّیقى  پیامبر نمى ‏باشد .و این سخنِ خداى  متعال که : « یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ »[۴] ؛ «یوسف ، اى صدّیق» .و بر اینکه صدّیق امام است ، این سخن خداى  متعال دلالت دارد که فرمود :« فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِوَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً »[۵] ؛«آنان با کسانى ‏اند که خدا بر آنها نعمت بخشید ؛ از پیامبران و صدّیقین و شهداءو صالحین ، و اینان نیک رفیقانى ‏اند» .خدا در آیه پیامبران را نام برده و سپس صدّیقین را ستوده است ، زیراپس از پیامبران ، شایسته نام بردن جز ائمه کسى  دیگر نیست .و نیز دلالت مى ‏کند بر آن اینکه : در اخبار وارد شده که صدّیقین سه نفرند : حَبیب و حِزقِیل و على  ، و او [ على  ] برترینشان است ؛ پس چون على   علیه ‏السلامرا با این دو تن ذکر نمود ، با آن دو در لفظِ «صدّیقین» داخل است ،و آن دو تن نه پیامبرند و نه امام ؛ پس خواستْ على   علیه‏ السلام را جداگانه نام بَردبه چیزى  که آن دو ندارند ، و آن امامت است ؛ازاین‏رو [ پیامبرصلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله ]فرمود : او افضلشان  است .پس در لفظِ «صدّیق» میانشان برترى  نیست ؛ زیرا که [ پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله ]فرمود : راست‏گویان سه نفرند . از این‏رو در لفظ برابر شدند . آنگاه پیامبرخواست از اختلافشان در معنا خبر دهد که همان استحقاق امامت است ،پس فرمود : او اَفضل آنهاست ، با توجه به اینکه [ على   علیه ‏السلام ] صدّیق است وامام[۶] .و از آنجا که بحث در اطراف این مسئله نیازمند بیان مسائلى  چند است ، و طرح تدریجى  آنها را مى ‏طلبد ، ناگزیر آگاهى  بر واژه «صادق» و «کاذب» لازم است ، آنگاه باید معناى ِ «صدّیقه» را دریافت و اینکه آن در کدام یک از این دو طرف مى ‏باشد .پیش از هر چیزى  ذکر این نکته لازم است که پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله در زمان جاهلیّت به«صادقِ امین» مُلَقّب بود ، و حضرت خدیجه کبرى  و دخترش فاطمه زهرا از سوى پیامبر «صدّیقه» لقب یافتند ؛ و صدّیق ، على  بن ابى  طالب  علیه ‏السلام از صدّیقه ـ فاطمه زهرا  علیهاالسلام ـ داراى  فرزندان پاک و صادقى  شد که آنان امامانِ مسلمانان شدند وپروردگار جهانیان در آیه تطهیر پاکشان ساخت و به پیروى ِ آنها فراخواند و فرمود :« وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ »[۷] ؛«با صادقان (راست‏گویان) باشید»[۸] .براى  تحریف در این القاب ، و ستاندنِ آن از خاندان پیامبر ، پیوسته کوشش‏هاى نافرجامى صورت گرفته و در حال انجام است ، اما با وجود این ، تحریف ‏گران نمى ‏توانند در این عرصه تاخت و تاز کنند ، چه آنان ـ صلوات اللّه‏ علیهم ـ در صُلب‏هاى ِپدران بلند مرتبه و رحم ‏هاى  مادرانى  پاک بوده‏ اند . آلودگى ‏هاى  جاهلیّت آنان را آلوده نساخت ، و لباس تیرگى  و پلیدى  بر قامتشان راست نیامد[۹] .جدّشان در جاهلیّت به «صادق امین» معروف بود به جهتِ راستى  و وفادارى ‏اش به پیمان‏ها و عهدها ، و عرب به او احترام مى ‏کرد و بزرگش مى ‏داشت . و براى  داورى پیش او مى ‏رفتند ؛ زیرا آن حضرت جانب کسى  را به ناحق نمى ‏گرفت و حق کسى  راانکار نمى ‏کرد[۱۰] . و در بیست سالگى  در «حلف الفضول» شرکت کرد تا مظلوم را دربرابر ظالم یارى  رساند[۱۱] ، و به عهد و پیمان‏ها وفا شود .پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله میان قبائل در نهادنِ حَجَر الأسود داور شد ؛ و این ماجرا زمانى  بود که قبایل عرب خانه خدا را تجدید بنا کردند و در گذاشتن حَجَر در جاى  خودش میانشان نزاع روى  داد ؛ ابو امیّة بن مُغِیرَه ـ پدر اُمّ سَلَمه ـ پیشنهاد کرد که نخستین کسى  را که از«باب السلام» درآید داور سازند . در این هنگام محمّد بن عبداللّه‏  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله وارد شد ! پس چون او را دیدند ، گفتند : این امین است ، به داورى  او خشنودیم .پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله از ماجرا آگاه شد . عبایش را پهن کرد ـ و در روایتى  آمده که جامه‏ اى طلبید ـ آن‏گاه حَجَر را به دست خویش گرفت و در آن نهاد ، سپس گفت : باید هریک از قبایل قسمتى  از آن جامه را بگیرد . [ آنان چنین کردند ] پس با هم آن را بالا آوردند ؛چون در برابر موضع قرار گرفت ، پیامبر به دست شریف خود حَجَر را گرفت و درمکانش گذاشت[۱۲] .براساس روایت بعضى  از کتاب‏هاى  عامّه ، پیامبر در آغاز دعوت مبارکش در کوه صفا چنین گفت :«اى  بنى  فِهْر ، اى  بنى  عَدِى  ، اى  فرزندانِ عبد المُطَّلِب ، و همینطورقبایلى  را تا زمان نزدیک به خود نام برد تا اینکه گرد آمدند ، و هرکه نمى ‏توانست سوى  او آید رسولى  فرستاد تا ببیند او چه مى ‏خواهد .پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله فرمود : «به نظرتان اگر من خبر دهم گروهى  در دامن این کوه
بر شما شبیخون زدند ، آیا مرا تصدیق مى ‏کنید ؟»همه یک زبان گفتند : آرى  ، تو نزد ما متهم [ به دروغ ] نیستى  ، و ماهرگز دروغى  را بر تو نیازموده ‏ایم .آن حضرت  صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله فرمود : من شما را از عذاب شدید بیم دهنده ‏ام ! اى بنى  عبد المُطَّلب ، و اى  بنى  عَبْد مناف ، و اى  بنى  زُهْرَه ، و اى  بنى  تَیْم ، واى  بنى  مَخْزوم وأَسَد ؛ و همه قبائل مکّه و شاخه‏ هاى  آنها را مى ‏شمرد .سپس گفت : خدا مرا امر کرده که شما را از عِقابش بترسانم ، و من مالک منفعتى  براى  دنیایتان و نصیبى  براى  آخرتتان نیستم مگر اینکه بگویید : «لا إله إلاّ اللّه‏» ؛ خدایى  جز خداى  یکتا نیست .پس ابو لهب برخاست ـ و اومردى  تنومند بود که سریع به خشم مى ‏آمد ـ و فریاد زد :نفرین همیشگى  بر تو باد ! آیا براى  این ما را گرد آوردى  ؟[ پس از آن ، جمعیّت ] از اطرافِ وى  پراکنده شدند [ تا ] در کارش به
مشورت بپردازند»[۱۳] .آرى  ، قبائل عرب او را تکذیب کردند نه به خاطر خودش ، بلکه براى  افکار وآرائى  که درباره هستى  و حیات برایشان آورد ، اندیشه‏ هایى  که پیش از آن برایشان مطرح نبود ؛ از این‏رو [ در این مرحله ] شأن او شأن دیگر پیامبران است که از سوى اقوامشان تکذیب شدند ، مَثَل قوم او مَثَلِ قوم نوح و عاد و ثمود و لوط و اصحاب رَسّ است ، چراکه خداى  متعال مى ‏گوید :« وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَعَادٌ وَثَمُودُ *  وَقَوْمُ إِبْرَاهِیمَ وَقَوْمُ لُوطٍ »[۱۴] ؛«اگر تو را تکذیب مى ‏کنند پیش از این ، قومِ نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهیم  وقوم لوط [ پیامبرانشان را ] تکذیب کردند» .بنابراین قوم آن حضرت کذب ذاتى  و خیانت و ظلم را به او نسبت ندادند ، بلکه به او تهمت سحر و [ کِذْب مُستَجدّ ، سخن از پیش خود بافته که تاکنون سابقه نداشته است ] ـ به پندار آنان ـ زدند ، زیرا حقیقتِ اعجاز را درک نمى ‏کردند ؛ و پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله رامجنون مى ‏نامیدند ، زیرا سنگینى ِ وحى  را بر او مى ‏دیدند ؛ و به نهایت روشن است که عرب ، پیش از اسلام ، راستى  و امانت و وفاى  وى  را مى ‏شناختند .پس «صادق» و «صِدّیق» ـ پیش از هر چیزى  ـ لقب رسول خداست و انبیاء وپیامبران پیش از او ـ مانند ابراهیم و ادریس و اسماعیل و موسى  و عیسى  ـ زیرا خداى متعال درباره رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله مى ‏فرماید :« وَالَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ »[۱۵] ؛«و آن که «صدق» را آورد و آن را تصدیق کرد» .و درباره ابراهیم مى ‏فرماید :« وَاذْکُر فِی الْکِتَابِ إبْراهیمَ إِنَّهُ کانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً »[۱۶] ؛
«و در کتاب ابراهیم را یاد کن که او پیامبرى  «صدّیق» بود» .
و نیز درباره او مى ‏فرماید :« وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَکُلاًّ جَعَلْنَا نَبِیّاً وَوَهَبْنَا لَهُمْ مِن رَحْمَتِنَا وَجَعَلْنَالَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِیّاً »[۱۷] ؛«و [ به ابراهیم ] اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همه آنها را پیامبر قرار دادیم ؛و از رحمتمان به ایشان بخشیدیم ؛ و ذکرِ خیر والایى  برایشان قرار دادیم» .و درباره ادریس مى ‏فرماید :« وَاذکُرْ فِی الْکِتَابِ إدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً »[۱۸] ؛
«و در این کتاب ادریس را یاد کن که او پیامبرى  صدّیق بود» .
و درباره اسماعیل مى ‏فرماید :« واذکُرْ فِی الْکِتَابِ إِسْمَاعِیلَ إِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَکَانَ رَسُولاً نَبِیّاً »[۱۹] ؛«و در این کتاب اسماعیل را یاد کن که او صادق الوعد بود ، و رسولى  پیامبر» .
و درباره موسى  مى ‏فرماید :« واذکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسى  إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصاً وَکَانَ رَسُولاً نَبِیّاً »[۲۰] ؛«و در این کتاب موسى  را یاد کن که او مُخْلِص بود ، و فرستاده‏اى  پیامبر» .بنابراین «صدّیقه» یکى  از صفات و از شاخص‏هاى  متمایزِ برگزیدگان است که براساس این آیات ، نخست ویژگى  انبیاء و فرستادگان است ، و سپس صفتِ اوصیاء وبندگان صالح خدا مى ‏باشد ، زیرا خداى ِ متعال مى ‏فرماید :« وَالَّذِینَ آمَنُوا بِاللّه‏ِ وَرُسُلِهِ أولئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ »[۲۱] ؛«و کسانى  که به خدا و پیامبرانش ایمان آوردند ، آنان همان «صدّیقین» اند» .و این تخصیصِ بعد از بیان ، اشاره دارد به اینکه دروغ‏گویانى  که [ به دروغ  ]ایمان آوردند ، امکان ندارد «صدّیقین» باشند ، بلکه مقصود از این آیه اهل بیت است ؛ زیراآنان «صادقین» و «صدّیقین»اند ، و تفصیل آن خواهد آمد .درباره این آیه خداى ِ متعال که مى ‏فرماید :« وَ مَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً »[۲۲] ؛«و کسانى  که خدا و رسول او را فرمان بَرَند آنان با کسانى ‏اند که خدا بر آنهانعمت ارزانى  داشت ـ یعنى  پیامبران و صدّیقان و شهدا و صالحان ـ و چه نیک رفیقان (و همدمانى )اند اینان (براى  انسان)» .ابن شهرآشوب ـ در «مناقب آل ابى  طالب» ـ از ابن عبّاس روایت کرده که گفت :« « مِنَ النَّبِیِّینَ » یعنى محمّد ، « وَالصِّدِّیقِینَ » یعنى  على  ـ که نخستین کسى بود که پیامبر را تصدیق کرد ـ « وَالشُّهَداء » یعنى  على  و جعفر و حمزه وحسن و حسین  علیهم‏ السلام .سپس گفت : همه پیامبران «صِدّیق»اند ، و هر صدّیقى  پیامبر نیست ؛ وصدّیقان همه‏ شان صالح ‏اند ، و هر صالحى  صدّیق نمى ‏باشد ، و [ نیز ] هر صدّیقى   شهید نیست .امیرالمؤمنین ، صدیق و شهید و صالح بود . پس سزاوار دارا بودن تمامى  صفات صدیقان و صالحان است ، جز نُبوّت .ابو ذر سخن گفت تکذیبش کردند ، پس پیامبر گفت :ما أَظَلَّتِ الخَضْراء [ على  ذی لَهْجَة أصْدَق من أبی ذرّ ]» ؛آسمان بر گوینده‏اى  راست‏گوتر از ابوذر سایه نیفکنده است .در این هنگام على   علیه ‏السلام درآمد ، پس پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله فرمود :«ألا أنّ هذا الرجل المُقبل فإنّه الصدّیقُ الأکبر والفاروقُ الأعظم» ؛«هان ! این مردى  که پیش مى ‏آید ! او صدّیق اکبر است و فاروق اعظم»[۲۳] .و بدان جهت که پیامبر مصطفى  راست‏گو و امین است ، [ یعنى  ] کسى  است که :« لاَ یَنْطِقُ عَنِ الْهَوىإِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحى  »[۲۴] ؛پیامبر از روى ِ هوس سخن نمى ‏گوید ، گفتار او نیست مگر وحیى  که بر اووحى مى ‏شود .پس هرچه را درباره دیگران مى ‏گوید حق است ، و [ اگر ] دیگران را مُلَقَّب به القابى مى ‏کند از روى  احساس و عاطفه نمى ‏باشد ، بلکه براى  صفاتى  است که آنان دارند .واز امورانکارناپذیر این است که اسلام براساس دو عامل انتشار و رونق یافت:
۱ . اموال حضرت خدیجه  علیهاالسلام .
۲ . شمشیر امیرالمؤمنین ، على   علیه ‏السلام .
از آنجا که این دو شخصیّت ، نخستین کسانى  بودند که به پیامبر ایمان آوردند ورسالتش را تصدیق نمودند و چیزهاى  گران بها و نفیس را در نشر دعوت پیامبر نثارکردند ، مى ‏بینیم که پیامبر امین به خدیجه لقبِ «صدّیقه» مى ‏دهد و به على  لقب«صدّیق» ؛ زیرا این دو بسیار پیامبر را در هر گفتار و کردارش تصدیق مى ‏کردند .و این بدان معناست که : مصداقِ «صدّیقیت» ، بر اساس کمالاتِ ذاتى  افراد وسیره‏ شان ، توسط پیامبرِ اعطاء مى ‏شود ؛ و اطلاق این الفاظ [ بر کسى] ، بى ‏پایه و بدون قابلیّت  فرد ممکن نیست ؛ و این کمتر چیزى  است که مى ‏توان گفت .در تاریخِ دمشق ، به نقل از ضحاک و مجاهد ، از ابن عمر روایت شده که گفت :«جبرئیل بر پیامبر ـ براى  آنچه مى ‏بایست ابلاغ کند ـ فرود آمد ، و نزدِپیامبر نشست وبا او سخن مى ‏گفت . در این هنگام خدیجه ـ دختر خُوَیْلِد ـ[ از آنجا ] گذشت ! جبرئیل پرسید : اى  محمّد ، این کیست ؟ پیامبر  صلى ‏الله علیه ‏و‏آله فرمود : «هذه صدّیقة اُمّتی» ؛ این صدّیقه امتِ من است .جبرئیل گفت : با من نامه‏ اى  از پروردگار براى  اوست ! خداى  متعال اورا سلام مى ‏رساند و بشارتش مى ‏دهد به خانه ‏اى  در بهشت از «قَصَب» که دور است از آتش و عطش ، نه رنجى  در اوست ، و نه داد و فریادِ کَس .[ یعنى  در نهایت آرامش ] .خدیجه گفت : «اللّه‏ السلام ومنه السلام ، والسلام علیکما ، ورحمة اللّه‏ وبرکاته على  رسول اللّه‏» ؛ خدا سلام است و سلام از اوست ، و سلام برشما ، و رحمت و برکات خدا بر رسول او باد ، این خانه ‏اى  که از قصب است چیست ؟[ پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله ] فرمود : [ قصر ] مرواریدى  است بسْ بزرگ ، میان خانه مریم دخترِ عِمران ، و خانه آسیه دختر مُزاحم ، و این دو در قیامت ازهمسرانِ من ‏اند»[۲۵] .و این سلام از پروردگار بزرگ ، اعلامِ برترى  خدیجه بر دیگر زنان پیامبر است واِشعار به مرتبه عالى  او ؛ زیرا ابلاغ سلام جز براى  معصوم یا براى  کسى  در مرتبه عصمت است ـ مانند سلمان و ابوذر و عمّار ـ نمى ‏آید ؛ بلى  آنان [ اهل سنّت  ]این سلام را براى  دیگران حکایت کرده‏اند ، لیکن تحقیق و بحث در سیره‏ شان نادرستى  این نقل‏ها را اثبات مى ‏کند .عَسْقَلانى  در فتح البارى  ـ هنگام شرح این بخش ـ مى ‏گوید : خدیجه گفت : «هوالسلام وعن جبرائیل السلام وعلیک یا رسول اللّه‏ السلام» ؛ «خدا سلام است و از جبرئیل سلام است ، و بر تو اى  رسول خدا سلام است» .علماء گفتند : این قصه دلیلِ درک بالاى ِ خدیجه است ؛ زیرا او نگفت «وعلیه السلام» ـ چنان که براى  بعض از صحابه این جریان رخ داد … ـ خدیجه با بینش درست دریافت که بر خدا، آن‏گونه که بر مخلوقین سلام مى ‏شود ، سلام بازگردانده نمى ‏شود[۲۶].دکتر سلیمان بن سالم بن رجاء سیحمى  ـ عضو هیئت علمى  دانشگاه اسلامى  درمدینه ـ پس از آنکه سلام خدا را بر خدیجه مى ‏آورد ، مى ‏گوید :در این سخن دو منقبت بزرگ براى  ام المؤمنین خدیجه ـ رضى  اللّه‏ عنها ـ مى ‏باشد :۱ . ارسال سلام پروردگار بزرگ بر خدیجه توسط جبرئیل و ابلاغ پیامبر آن را ، که این ویژگى  براى  زنى  جز او شناخته نشده است .۲ . بشارت به خانه ‏اى  از «قَصَب» در بهشت که در آن نه هیاهویى  است و نه رنجى  .سُهیلى  مى ‏گوید : براى  ذکر «بیت ؛ خانه» معناى  لطیفى  هست ؛ زیرا خدیجه پیش ازبعثت صاحب خانه بود ، آن‏گاه در اسلام به تنهایى  خانه به او اختصاص یافت ؛ درروى  زمین از روزى  که پیامبر مبعوث شد خانه‏ اى  جز خانه او نبود ، و این نیز فضیلتى است که غیر او در آن شریک نیست .وى  مى ‏گوید : پاداش کار غالباً به لفظ آن ذکر مى ‏شود ، هرچند اَشْرف و والاتر از آن باشد ؛ به همین جهت در حدیث ، لفظِ «بیت» آمده است نه «قصر»[۲۷] .حافظ ابن حجر مى ‏گوید : در بیت معناى  دیگرى  نهفته است ؛ زیرا مرجع اَهل بیت پیامبر خدیجه است ، چون در تفسیر این سخن خداى  متعال که « إِنَّمَا یُرِیدُ اللّه‏ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ »[۲۸] ـ همانا خدا خواسته تا پلیدى  را از شما اهل بیت بزداید  ـ اُمّ سلمه مى ‏گوید : هنگامى  که این آیه نازل شد پیامبر فاطمه و على  و حسن و حسین را فراخواند و عبائى  بر آنها انداخت و فرمود : پروردگارا ، اینها اهل بیت من‏اند (این حدیث را ترمذى  و دیگران روایت کرده ‏اند ) [۲۹ ] .مرجع اهل بیت ـ این گروه ـ به خدیجه است ؛ زیراحسن و حسین فرزند فاطمه ‏اندو فاطمه دختر خدیجه است ، و على  در خُردسالى  در خانه خدیجه رشد یافت ، سپس با دختر او ازدواج کرد ؛ بنابراین ، رجوع اهل بیت پیامبر به خدیجه است نه غیر او(پایان سخن دکتر سلیمان)[۳۰] .حاکم نیشابورى  به اسناد خود از انس روایت کرده است که پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله فرمود : «اززنان عالم [ شناخت ] چهار تن تو را بس است : «مریم دختر عمران ، آسیه زن فرعون ،خدیجه دختر خُوَیْلد ، و فاطمه دختر محمّد»[۳۱] .در سنن ترمِذى  از عبداللّه‏ بن جعفر روایت شده است که گفت : شنیدم على  بن اَبى طالب مى ‏گفت : شنیدم رسول خدا مى ‏گفت :«بهترین زنان دنیا [ در این زمان ] خدیجه دختر خُوَیْلِد است ، و بهترین زنان دنیا[ در آن زمان ] مریم دختر عِمران مى ‏بود»[۳۲] .و حضرت خدیجه وزیر راستینى  براى  پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله بود[۳۳] ، و در جاهلیّت «طاهره»خوانده مى ‏شد[۳۴] .و در فضائل الصحابه احمد بن حنبل[۳۵] ، و تاریخ دمشق[۳۶] ، و دیگر مآخذ [۳۷] به اسناد ازعبدالرحمن ابى  لیلى  ـ به نقل از پدرش ـ آمده است که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله فرمود :«راست‏گویان سه نفرند : حبیبْ فرزندِ موسى  نجّار ـ مؤمن آل یاسین ـ کسى  که گفت : « یَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ »[۳۸] ؛ اى  قوم از پیامبران پیروى  کنید ، و حِزقیل ـ  مؤمن آل فرعون ـ کسى  که گفت : « اَتَقْتُلُونَ رَجُلاً »[۳۹] ؛ آیا مردى  را مى ‏کشید که …  ، و على  بن ابى ‏طالب سومین آنهاست ، و او افضل (و برترین) ایشان مى ‏باشد» .و در سُنَن ابن ماجَه ، به سندش از عَبّاد بن عبداللّه‏ ، آمده است که گفت : على  گفت :أنا عبداللّه‏ و أخو رسولِه  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله ، وأنا الصِدّیقُ الأکبر ، لا یقولُها بعدی إلاّکَذّاب ، صَلَّیْتُ قبلَ الناسِ لِسبع سنین ؛«من بنده خدا و برادر رسول اویم ، و منم صِدّیق اکبر ، پس از من جز دروغ‏گواین سخن را نمى ‏گوید ؛ هفت سال پیش از مردم [ با پیامبر ] نماز گزاردم» .در مجمع الزوائد آمده است که اسناد این حدیث صحیح ‏اند و رجال آن ثقه ؛ این روایت را حاکم در مستدرک از منهال روایت کرده و گفته است : این حدیث براساس شرط شیخین (بخارى  و مسلم) صحیح است[۴۰] .از مُعاذه عَدَوِیَّه روایت شده که گفت : شنیدم على   رضى ‏الله‏ عنه بر منبر خطبه مى ‏خواند ومى ‏گفت : «منم صدّیق اکبر ، قبل از آنکه ابوبکر ایمان آورد ایمان آوردم ، و پیش ازآنکه او مسلمان شود اسلام آوردم»[۴۱] .در الإصابه ابن حجر ، و اُسد الغابه ابن اثیر از ابى  لیلى  غفارى  روایت شده است که گفت : شنیدم رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله مى ‏گفت :سیکونُ من بعدی فتنةٌ ، فإذا کان ذلک فالْتَزِمُوا علیّ بن أبی طالب ؛ فإنّه أوّلُ من آمَنَ بی ، وأوّلُ مَن یُصافِحُنی یومَ القیامة ؛ وهو الصّدیقُ الأکبر ، وهوفاروقُ هذه الأُمّة ، وهو یَعْسُوب المؤمنین [۴۲] ؛«پس از من فتنه‏اى  روى  مى ‏دهد ! در آن هنگام از على  جدا نشوید ، چه اونخستین کسى  است که به من ایمان آورد ، و اول کسى  است که روز قیامت بامن مصافحه مى ‏کند؛ و اوست صدّیق اکبر وفاروق این امّت و پادشاه مؤمنان».در تاریخِ دمشق به اسنادش از ابن عبّاس آمده است که گفت :ستکونُ فتنةٌ فَمَن اَدْرَکَها منکم فعلیه بخصلتین : کتاب اللّه‏ وعلیّ بن أبی طالب ؛ فإنّی سمعتُ رسولَ اللّه‏ یقول ـ وهو آخذ بید علیّ ـ هذا أوّلُ مَن آمن بی ، وأوّلُ مَن یُصافِحُنی ، وهو فاروقُ هذه الأُمّة ، یَفْرُقُ بین الحقّ والباطل ، وهو یَعْسوب المؤمنین ، والمالُ یَعسوب الظَلَمة [۴۳] ، وهو الصدیقُ الأکبر ، وهو بابی الذی اُوتی منه ، وهو خلیفتی من بعدی[۴۴] ؛«به زودى  فتنه‏اى  روى  مى ‏دهد ، هر که آن را درک کند بر اوست که به دوخصلت پایدار بماند :کتاب خدا و على  بن ابى  طالب ؛ زیرا من شنیدم که رسول خدا ـ در حالى  که دست على  را گرفته بود ـ مى ‏گفت : این اوّل کسى  است که به من ایمان آورد ، و اوّل کسى  است که با من مصافحه مى ‏کند ؛ و او فاروقِ این امّت است که حق را از باطل جدا مى ‏سازد ، و او فرمان‏رواى  مؤمنان است و مال فرمان‏رواى ستم ‏گران مى ‏باشد ؛ و اوست صدیق اکبر ، و اوست باب و درورود بر من ؛ و او خلیفه بعد از من است» .از ابى  سخیله نقل شده که گفت : «من و سلمان حج گزاردیم ، پس بر ابوذر وارد شدیم ، به خواست خدا براى  مدتى  نزد او بودیم ؛ چون زمانِ حرکت ما فرا رسید ،پرسیدم : اى  اباذر ، مى ‏بینم که امورى  حادث شد ، و مى ‏ترسم در مردم اختلاف پدیدآید ،اگر چنین شود چه دستورى  برایم دارى  ؟ گفت : بچسب به کتاب خداى  بزرگ وعلى  بن ابى  طالب ! و شاهد باش که من شنیدم رسول خدا مى ‏فرمود :على  اول کسى  است که به من ایمان آورد ، و اول کسى  است که روز قیامت بامن مصافحه مى ‏کند ؛ و اوست صدّیق اکبر ، و اوست فاروق که میان حق وباطل فاصله مى ‏اندازد»[۴۵] .از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله روایت شده که به على   علیه ‏السلام فرمود :اُوتیتَ ثلاثاً لم یُؤتَهُنّ أحدٌ ولا أنا : اُوتیتَ صِهْراً مثلی ، ولم اُوتَ أنا مثلی[۴۶] ؛واُوتیتَ زوجةً صِدّیقة مثل ابنتی ، ولم اُوتَ مثلُها زوجةً ؛ واُوتیتَ الحسن والحسین من صُلبک، ولم اُوتَ من صُلبی مثلُهما، ولکنّکم مِنّی وأنا منکم[۴۷]؛«سه چیز داده شدى  که نه به احدى  ، و نه به من داده شد : پدر زنى  چون من دارى  و من مثل تو چنین پدر خانمى  ندارم ؛ همسرى  صدّیقه چون دخترم دارى  و من چنین همسرى  داده نشدم ؛ و از صُلبَت حسن و حسین به تو داده شد ، و من از صُلبم مثل این دو را داده نشدم ؛ با همه اینها شما از من هستید و من از شما» .این حدیث به روشنى  دلالت دارد که بانوى  بتول ، فاطمه زهرا  علیهاالسلام «صدّیقه» است ؛زیرا پیش از این گذشت که خدیجه ـ سلام اللّه‏ علیها ـ به نصّ پیامبر «صدّیقه» مى ‏باشد ، واین حدیث فاطمه  علیهاالسلام رابالاتر مى ‏برد و نصّ بر این است که فاطمه برتر از خدیجه است ؛ پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله مى ‏فرماید  : «وَلَم اوُتَ مثلُها زوجةً ؛مثل فاطمه همسرى داده نشدم » مجموع  این سخنان براى  ما روشن مى ‏سازد که «صدّیقه» مراتبى  دارد و داراى  یک مرتبه نیست ؛ خدیجه مرتبه ‏اى  از آن را دارد ، و فاطمه زهرا مرتبه بالاترى  از آن راداراست .در حدیث طولانى  آمده است که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله فرمود :یا علیّ ، إنّی قد اَوْصَیْتُ فاطمةَ ـ ابنتی ـ بأشیاء وأَمَرْتُها أن تُلَقِّیها إلیک ،فَأَنْفِذْها ، فهی الصادقة الصدّیقة ؛ ثمّ ضَمَّها إلیه وقَبَّلَ رَأْسَها وقال : فداک أبوک یا فاطمة[۴۸] ؛«اى  على  ، من به فاطمه چیزهایى  را وصیّت کردم و از او خواستم آنها را به توالقا کند ، پس آنها را به انجام رسان ، چه او راست‏گوست و «صدّیقه» ؛ سپس پیامبر  صلى ‏الله علیه ‏و‏آله فاطمه را در بغل گرفت و سرش را بوسید ، و گفت : اى  فاطمه ،پدرت فدایت باد !»از مُفَضَّل بن عُمَر روایت شده که گفت : به امام صادق  علیه ‏السلام گفتم : «چه کسى  فاطمه راغسل داد ؟ فرمود : امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام ؛ گویا این سخن آن حضرت بر من گران آمد ،پس برایم گفت : گویا از آنچه به تو خبر دادم به تنگ آمدى  ؟! گفتم : چنین است فدایت شوم . فرمود :لا تُضِیقَنَّ فإنّها صِدّیقة لم یکن یُغَسِّلُها إلاّ صدّیق ،أما عَلِمْتَ أنّ مریمَ لم یُغَسِّلْها إلاّ عیسى  ؟![۴۹]«بر خودت سخت مگیر ! فاطمه «صدّیقه» بود ، جز «صدّیق» او را غسل
نمى ‏دهد ؛ آیا نمى ‏دانى  که مریم را جز عیسى  غسل نداد ؟!»على  بن جعفر از برادرش امام کاظم  علیه ‏السلام روایت مى ‏کند که فرمود :إنّ فاطمةَ  علیهاالسلام صدّیقةٌ شهیدة[۵۰] ؛«همانا فاطمه  علیهاالسلام صدّیقه شهیده است» .پس صدّیقه کُبرى  ، خدیجه ـ سلام اللّه‏ علیها ـ از صادق امین ، محمّد بن عبداللّه‏  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله«صدّیقه» فاطمه زهرا را به دنیا آورد ؛ و آنحضرت با «صدّیق» على  بن ابى ‏طالب  علیه‏ السلام ازدواج کرد ؛ و این دو ، محل تلاقى  نورها و جمعِ دو دریا شدند .پیش از این گذشت که امام على   علیه‏ السلام و حضرت صدّیقه خدیجه کبرى  ـ سلام اللّه‏ علیها ـ دو نفرى ‏اند که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله را تصدیق کردند آن زمانى  که مردم آن حضرت را دروغ‏گومى ‏پنداشتند ؛ و پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله براى  عائشه ـ آن‏گاه که نسبت به خدیجه رشک ورزید ـ این معنا را تأکید کرد .عائشه گفت : چقدر از پیر زالى  از پیر زن‏هاى  قریش که بى ‏دندان بود و دو لثه سرخ داشت و مُرد ، سخن به میان مى ‏آورى  ! خدا بهتر از او را به تو داد ![۵۱]پس صورت پیامبر چنان بر افروخته شد که آن‏گونه او را ندیده بودم مگر هنگام نزول وحى  یا هنگام رعد و برق تا اینکه درمى ‏یافت [ آن رعد و برق براى  ] رحمت است یا عذاب[۵۲] ؛ پس فرمود : این سخن را مگوى  ! او مرا تصدیق کرد آن‏گاه که مردم تکذیبم کردند»[۵۳] .در تفسیر این سخن خداى  متعال که :« وَالَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ »[۵۴] ؛«و کسى  که صدق را آورد و آن را تصدیق کرد» .از صحابه و تابعین آمده است : مقصود از « وَالَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ » ـ کسى  که صدق راآورد ـ رسولِ خداست ، و کسى  که « صَدَّقَ بِهِ » ؛ او را تصدیق کرد ، على  بن ابى  طالب مى ‏باشد[۵۵] .درباره این سخن خداى  متعال که فرمود :« فَمَن أَظْلَمُ مِمَّنْ کَذَّبَ عَلَى  اللّه‏ِ وَکَذَّبَ بِالصِّدْقِ إذْ جاءَهُ »[۵۶] ؛«پس کیست ستمگرتر از آن کس که بر خدا دروغ بست و [ سخن ] راست را چون به سوى  آمد دروغ پنداشت ؟»امام على  علیه‏ السلام مى ‏فرماید :الصدق ولایتنا أهل البیت[۵۷] ؛«مقصود از «صدق» ، ولایتِ ما اهل بیت است» .حاکمان و پیروانشان اطلاق این لقب را بر فاطمه و خدیجه و على  برنتافتند ، ازاین‏رو براى  تحریفِ این حقیقت کوشیدند . [ اینان ] ابابکر را صدّیق نامیدند و عائشه را صدّیقه لقب دادند ،واین سخنِ خداى متعال را که « وَکُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ  »[۵۸] ، «باراست‏گویان باشید» تفسیر کردند به اینکه : یعنى  با ابوبکر و عمر باشید[۵۹] ، و روایاتى  راکه به صراحت ، لقب صدیق را به حضرت على   علیه‏ السلام اختصاص داده بود ، یا تضعیف کردند و یا [ به‏طور کلّى  ] از روى  عمد نپذیرفتند [۶۰] .بر سر آنیم تا ببینیم آیا در زندگى  و منش ابوبکر و عائشه ملاکهاى ِ صدیق و صدیقه بودن را مى ‏یابیم یا این لقبها با زمینه ‏سازى ‏هایى  چند ، به آنها داده شد ؟
[۱] .  براى  نمونه بنگرید به : العمدة : ۲۲۰ .
[۲] .  سنن الترمذی ۵ : ۳۳۴ ، حدیث ۳۸۸۹ ؛ الأنساب سمعانى  ۴ : ۳۰۴ .
[۳] .  سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۶ .
[۴] .  سوره یوسف ۱۲ ، آیه ۴۶ .
[۵] .  سوره نساء ۴ ، آیه ۶۹ .
[۶] .  العمدة : ۲۲۳ .
[۷] .  سوره توبه ۹ ، آیه ۱۱۹ .
[۸] .  نگاه کنید به تفسیر قمى  ۱ : ۳۰۷ ؛ تفسیر فرات کوفى  : ۱۳۷ ؛ در این دو مأخذ آمده است که : «أی کونوا مع علیّ وأولاد علیّ» ؛ یعنى  با على  و اولاد على  باشید .این معنا از امام باقر  علیه ‏السلام روایت شده است ، به مآخذ ذیل بنگرید :الدر المنثور ۳ : ۲۹۰ ؛ فتح القدیر ۲ : ۳۹۵ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۰ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۳ ؛ کفایة الطالب : ۲۳۵ ـ ۲۳۶ .و نیز از امام صادق  علیه ‏السلام روایت شده ؛ چنان که در شواهد التنزیل ۱ : ۲۵۹ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۰ ؛ و غایة المرام : ۲۴۸ از ابو نعیم اصفهانى  آمده است .و همچنین از عبداللّه‏ بن عبّاس روایت شده است ، به مآخذ زیر نگاه کنید :مناقب امیرالمؤمنین (خوارزمى ) : ۱۹۸ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۲ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۶ ؛ الدر المنثور ۳ : ۲۹۰ ؛ فتح القدیر ۲ : ۳۹۵ .و نیز از عبداللّه‏ بن عمر روایت شده که مى ‏توان آن را در شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۲ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۷ ، ملاحظه کرد .و از مُقاتِل بن سُلیمان روایت شده ، که در شواهد التنزیل ۱ : ۲۶۲ ، آیه ۵۵ ، حدیث ۳۵۶ ، آمده است .و در تفسیر این آیه آمده است که مراد از «صادقین» کسانى ‏اند که خداى  متعال در این آیه یادآور شد : « رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللّه‏َ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى  نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ » [ سوره  احزاب  (۳۳) ، آیه ۲۳  ]مردانى  که در عهدى  که با خدا بستند صادق ماندند ؛ بعضى  از آنها عهد را به انجام رساندند ، و بعضى  منتظرند .از ابى  جعفر روایت شده که مقصود از « مَنْ قَضى  نَحْبَهُ » حمزه است و جعفر ؛ و مراد از « مَنْ یَنْتَظِر »على  بن ابى  طالب مى ‏باشد .
[۹] .  از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله روایت شده که فرمود : «اَنا دَعْوَةُ أبی إبراهیم ؛ من [ استجابت ] دعاى  پدرم ابراهیم هستم» .نگاه کنید به ، مسند الشامیین ۲ : ۳۴۱ ؛ تفسیر طبرى  ۱ : ۷۷۳ ، حدیث ۱۷۰۷ ؛ الجامع الصغیر ۱ : ۴۱۴ ،حدیث ۷۰۳ ؛ شواهد التنزیل ۱ : ۴۱۱ ، حدیث ۴۳۵ .و از آن حضرت  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله نقل شده که فرمود : «نُقِلْتُ مِن کِرام الأصلاب إلى  مُطَهَّرات الأرحام ، وخَرَجْتُ مِن نکاح ولم أخرج مِن سِفاح ؛ وما مَسَّنی عرق سِفاح قطّ ، وما زِلْتُ اَنْقُل مِنَ الأصلابِ السَلیمة من الوَصُوم والأرحام البریّة مِن العیوب» ؛ از صُلْب‏هاى  کرام به رحم ‏هاى  پاک انتقال یافتم ، ومن مولود نکاح ازدواج حلال مى باشم نه زنا (و رابطه نامشروع) ؛ عرق زنا هرگز (پیشینیه وجودنامرئى ) مرا مَس نکرد ، و من پیوسته از اَصلاب پاک از عیب‏ها و نقص‏ها به رحم‏ هاى  پاک از زشتى ‏ها نقل مکان مى ‏کردم .و احمد در (فضائل الصحابه ۲ : ۶۶۲) از پیامبر روایت کرده که فرمود : «خُلِقْتُ أنا وعلیّ بن أبی طالب من نور واحد قَبل اَنْ یَخْلُقَ اللّه‏ُ آدم … فلمّا خَلَقَ اللّه‏ُ آدم اَسْکَنَ ذلک النورَ فی صلبه إلى  أن افْتَرَقنا فی صُلْب عبدالمُطَّلِب ؛ فجزءٌ فی صُلب عبداللّه‏ ، وجزء فی صُلب أبی طالب» ؛ من و على  از یک نور آفریده شدیم ، پیش از آنکه خدا آدم را بیافریند … چون خدا آدم را خلق کرد این نور را در صُلب او نهاد تا اینکه در صُلب عبدالمُطَّلب از هم جدا شدیم ؛ جزئى  از آن در صُلب عبداللّه‏ رفت ، و جزئى  در صُلب ابو طالب .
[۱۰] .  السیرة الحلبیّة ۱ : ۱۴۵ .
[۱۱] .  طبقات ابن سعد ۱ : ۱۲۹ ؛ المنمق : ۵۲ ـ ۵۴ .
[۱۲] .  السیرة النبویّه ابن هشام ۱ : ۲۰۹ ؛ تاریخ طبرى  ۲ : ۴۱ ؛ البِدایة والنهایه ۲ : ۳۰۳ ؛ شرح نهج البلاغه (ابن
ابى  الحدید) ۱۴ : ۱۲۹ .
[۱۳] .  نگاه کنید به ، صحیح بخارى  ۶ : ۱۹۵ در تفسیر آیه « تَبّتْ یدا أبی لهب وتَبَّ » ؛ صحیح مسلم ۱ : ۱۳۴ .
۱۴] .  سوره حج ۲۲ ، آیه ۴۲ و۴۳ .
[۱۵] .  سوره زمر ۳۹ ، آیه ۳۳ .
[۱۶] .  سوره مریم ۱۹ ، آیه ۴۱ .
[۱۷] .  سوره مریم ۱۹ ، آیه ۴۹ و۵۰ .
[۱۸] .  سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۶ .
[۱۹] .  سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۴ .
[۲۰] .  سوره مریم ۱۹ ، آیه ۵۱ .
[۲۱] .  سوره حدید ۵۷ ، آیه ۱۹ .
[۲۲] .  سوره نساء ۴ ، آیه ۶۹ .
[۲۳] .  مناقب ابن شهرآشوب ۳ : ۸۹ ـ ۹۰ .
[۲۴] .  سوره نجم ۵۳ ، آیه ۳ و۴ .
[۲۵] .  تاریخ دمشق ۷ : ۱۱۸ ، و به نقل از آن در البدایة والنهایه ۲ : ۶۲ .این خبر در کتاب‏هاى  دو فرقه شیعه و سنى  به اسانید و اشکال متعدد روایت شده است :بخارى  آن را به نقل از ابو هریره در صحیح خود ـ جلد ۴ : ۲۳۱ ، کتاب بدء الخلق ، باب تزویج النبیّ  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله خدیجه (رض) ـ آورده است و در آن اشاره‏اى  کوتاه است .در سیره ابن هشام ۱ : ۱۵۹ ، از عبداللّه‏ بن جعفر بن ابى  طالب نقل شده است ، و در آن آمده است : «اللّه‏ السلام ، ومنه السلام ، وعلى  جبرائیل السلام» .دولابى  آن را در الذریة الطاهره : ۳۶ ، آورده است ، و حاکم در مستدرک ۳ : ۱۸۶ ، به نقل از انس ، آن را روایت مى ‏کند و در آن آمده است : «إنّ اللّه‏ هو السلام ، وعلیک السلام ، ورحمة اللّه‏ وبرکاته» ، و مى ‏گوید : این حدیث بر شرط مسلم صحیح است و بخارى  و مسلم آن را روایت نکرده‏ اند .در المعجم  الکبیر ۲۳ : ۱۵ ، والسنن الکبرى  (نسائى ) ۵ : ۹۴ ، حدیث ۸۳۵۹ ـ و به نقل از آن در الإصابة ۸ : ۱۰۲ ـ این حدیث از انس روایت شده است و در آن آمده است : «إنّ اللّه‏ هو السلام ، وعلى  جبرائیل السلام ، وعلیک السلام» .و در تفسیر عیّاشى  ۲ : ۲۷۹ ، حدیث ۱۲ ـ و به نقل از آن در بحار الأنوار ۱۶ : ۷ ـ این حدیث از ابو سعید خُدرى  روایت شده است .
[۲۶] .  فتح البارى  ۷ : ۱۰۵ .
[۲۷] .  الروض الأنف ۱ : ۴۱۶ .
۲۸] .  سوره احزاب ۳۳ ، آیه ۳۳ .
[۲۹] .  فتح البارى  ۷ : ۱۳۸ .
[۳۰] .  العقیده فى  أهل البیت بین الإفراط والتفریط ۱ : ۱۰۳ ـ ۱۰۸ .
[۳۱] .  مستدرک حاکم ۳ : ۱۵۷ ؛ و ترمذى  این روایت را در جلد ۵ : ۳۶۷ ، حدیث ۳۹۸۱ ، در ابواب مناقب ،روایت کرده است ؛ مسند احمد ۳ : ۱۳۵ ؛ اَخبار اصبهان ۲ : ۱۱۷ .
[۳۲] .  سنن ترمذى  ۵ : ۳۶۷ ، حدیث ۳۹۸۰ ، فضل خدیجه ؛ مسند احمد ۱ : ۱۱۶ ؛ صحیح بخارى  ۴ : ۱۳۸ با
تقدیم و تأخیر .
[۳۳] .  البدایة والنهایه ۳ : ۱۵۷ ؛ فتح البارى  ۷ : ۱۴۸ ؛ الذریة الطاهره دولابى  : ۴۰ ؛ اُسُد الغایة ۵ : ۴۳۹ .
[۳۴] .  مجمع الزوائد ۹۷ : ۲۱۸ ؛ فتح البارى  ۷ : ۱۰۰ ؛ المعجم الکبیر ۲۲ : ۴۴۸ ؛ اسد الغابة ۵ : ۴۳۴ ؛ تاریخ دمشق۳ : ۱۳۱ ؛ البدایة والنهایه : ۳۲۹ ؛ السیرة النبویّه ابن کثیر ۴ : ۶۰۸ .
[۳۵] .  فضائل الصحابه ۲ : ۶۵۵ و۲۶۷ .
[۳۶] .  تاریخ دمشق ابن عساکر ۴۲ : ۴۳ و۳۱۳ .
۳۷] .  الفردوس بمأثور الخطاب ۲ : ۴۲۱ ؛ فیض القدیر ۴ : ۲۳۸ ؛ کنز العمّال ۱۱ : ۶۰۱ ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى  الحدید ۹ : ۱۷۲ ؛ مناقب ابن شهرآشوب ۲ : ۲۸۶ ؛ الجامع الصغیر ۲ : ۱۱۵ ؛ الدر المنثور ۵ : ۲۶۲ .و در این میان تنها قُرطبى  در تفسیرش ـ جلد ۱۵ ، ص۳۰۶ ـ برخلاف همه محدثان و مفسران ، آورده است که سومى  ابوبکر است نه على  .
[۳۸] .  سوره یس ۳۶ ، آیه ۲۰ .
[۳۹] .  سوره مؤمن ۴۰ ، آیه ۲۸ .
[۴۰] .  سنن ابن ماجَه ۱ : ۴۴ ؛ مصباح الزجاجه ۱ : ۲۲ ؛ السیرة النبویّه ابن کثیر ۱ : ۴۳۱ ؛ مستدرک حاکم ۳ :۱۱۱ ؛ مُصَنَّف ابن ابى  شیبه ۷ : ۴۹۸ ؛ الآحاد والمثانى  (ضحاک) ۱ : ۱۴۸ ؛ السنة (ابن ابى  عاصم) : ۵۴۸ ؛ السنن الکبرى نسائ ) ۵ : ۱۰۶ ؛ خصائص امیرالمؤمنین (نسائى ) : ۴۶ ؛ تاریخ طبرى  ۲ : ۵۶ ؛ تهذیب الکمال ۲۲ : ۵۱۴ ؛ شرح نهج البلاغه (ابن ابى  الحدید) ۱۳ : ۲۰۰ ، در این مأخذ آمده است :« أنا الصدّیق الأکبر وأنا الفاروق الأوّل ، أسلمتُ قبل إسلام أبی بکر ، وصلیت قبل صلاته بسبع سنین» ؛ منم صدیق اکبر و فاروق اول ؛ پیش از آنکه ابوبکر مسلمان شود اسلام آوردم و هفت سال پیش از نماز او ، نماز گزاردم .ویا امام على   علیه‏ السلام نپسندید که عمر را ذکر کند و او را شایسته مقایسه با خود ندید ؛ زیرا عمر بعدها اسلام آورد .
[۴۱] .  الآحاد والمثانی ضحاک ۱ : ۱۵۱ ؛ التاریخ الکبیر (بخارى ) ۴ : ۲۳ ؛ تاریخ دمشق ۴۲ : ۳۳ ؛ المعارف (ابن
قتیبه) : ۷۳ ؛ اَنساب الأشراف : ۱۴۶ ، رقم ۱۴۶ ؛ مناقب ابن شهرآشوب ۱ : ۲۸۹ ؛ شرح نهج البلاغه (ابن ابى  الحدید) ۱۳ : ۲۴۰ ؛ کنز العمال ۱۳ : ۱۶۴ ، شماره ۳۶۴۹۷ ؛ سمط النجوم العوالى  ۲ : ۴۷۶ ، شماره ۸ ، و مآخذ دیگر .
[۴۲] .  الإصابه ۷ : ۲۹۳ ؛ اُسُد الغابه ۵ : ۲۸۷ ؛ و مانند این سخن از ابن عبّاس نقل شده است ، نگاه کنید به ، الیقین
ابن طاووس : ۵۰۰ .
[۴۳] .  این جمله در جوامع حدیثى  شیعه و سنّى  آمده است ـ هرچند بعضى  از اهل سنّت آن را از موضوعات شمرده‏اند ـ به جاى  آن ، عبارت «المالُ یَعْسُوب الفُجّار» و«المالُ یَعسوب المنافقین» نیز در بعضى  منابع ، شایان توجه و رژف‏اندیشى  است .این سخن ، از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله درباره على   علیه ‏السلام روایت شده است ، و خود آن حضرت نیز آن هنگام که در بیت المال بصره درآمد و چشمش به دینارها و درهم‏هاى  آن افتاد ـ و در دیگر جاها ـ آن را بر زبان آورد .مقصود از این سخن این است که : قلب‏هاى  مؤمنان شیفته آن حضرت‏اند ، و امیرى  او را خواستارند ، و به او تمسُّک مى ‏جویند ؛ و امام على   علیه ‏السلام بر پاک فطرتان با ایمان فرمان‏رواست .لیکن ظالمان و فاسقان و منافقان ـ و همه کسانى  که حق و عدل را برنمى ‏تابند ـ و یاران و هواداران آنها ، بنده دنیا و دل داده مال و شیداى  امکانات مادى  و رفاهى ‏اند ، مال و دنیا بر قلبشان حکومت مى ‏کند ، براى  آن به هر پلیدى  دست مى ‏یازند و هر ناروایى  را مرتکب مى ‏شوند و به هر زشتى  خود را مى ‏آلایند ، و در راستاى  رسیدن به آن حاضرند هر کارى  را ـ هرچند برخلاف دین و شریعت باشد و به انکار دین و غصب حقوق دیگران بینجامد ـ انجام دهند .پیشواى  این گروه از مردم که عنوانِ «ظَلَمة» فصل مشترک سیره عملى  و رفتارى  و بازتاب نهفته ‏هاى  درونى ‏شان مى ‏باشد ـ زیرا ظلم به دین و به خود و به جامعه ودیگران مى ‏کنند ـ مال است که منشأ شکل‏ گیرى بسیارى  از فتنه‏ ها و وقوع رُخ‏داده‏ هاى  دردناک و رنج‏آور است ؛ آنان پیرو مال‏اند ، مال را در هرجا و در دست هرکس که بیابند فرمان بردارش مى ‏شوند ، و در این راستا مى ‏کوشند به دیگر چیزها نیندیشند و یا آنها را به فراموشى  سپارند .
[۴۴] .  تاریخ دمشق ۴۲ : ۴۲ ـ ۴۳ ؛ و مانند این سخن از ابوذر نقل شده است ، نگاه کنید به ، جلد ۴۲ ، ص۴۱ .
[۴۵] .  تاریخ دمشق ۴۱ : ۴۲ ؛ المعجم الکبیر ۶ : ۲۶۹ ؛ مجمع الزوائد هیثمى  ۹ : ۱۰۲ .
[۴۶] .  در الغدیر ۲ : ۴۴۰ (چاپ اول ـ تحقیق شده ـ مرکز الغدیر ۱۴۱۶ه ) ، در پانویس آمده است که در «الریاض النضرة ۳ : ۱۵۲» ، به جاى  «مثلى » ، «مثلک» ثبت شده است (م) .
[۴۷] .  الریاض النضرة ۲ : ۲۰۲ ؛ چنان که در الغدیر ۲ : ۳۱۲ ، آمده است .
[۴۸] .  کتاب الوصیّة عیسى  بن مستفاد : ۱۲۰ ؛ بحار الأنوار ۲ : ۴۹۱ .
[۴۹] .  اصول کافى  ۱ : ۴۵۹ ، حدیث ۲۴ ؛ و جلد ۳ : ۱۵۹ ، حدیث ۱۳ ؛ علل الشرایع : ۱۸۴ ، حدیث ۱ ؛ التهذیب
۱ : ۴۴۰ ، حدیث ۱۴۲۲ ؛ الإستبصار ۱ : ۱۹۹ ، حدیث ۱۵۷۰۳ .
[۵۰] .  اصول کافى  ۱ : ۴۵۸ ، حدیث ۱۲ ؛ مرآة العقول ۵ : ۳۱۵ ، در این مأخذ مجلسى  سخنى  دارد در این راستاکه «صدّیقه» ، عصمت آن حضرت را ثابت مى ‏کند .
[۵۱] .  صحیح بخارى  ۴ : ۲۳۱ ، کتاب بدء الخلق ، باب تزویج النبی  صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله خدیجه و فضلها ؛ صحیح مسلم ۷ :۱۳۴ ؛ مستدرک حاکم ۴ : ۲۸۶ ؛ مسند ابن راهویه ۲ : ۵۸۷ ؛ صحیح ابن حبّان ۱۵ : ۴۶۸ ؛ سیر أعلام النبلاء ۲ : ۱۱۷ .
[۵۲] .  مسند احمد ۶ : ۱۵۰ و۱۵۴ ؛ البدایة والنهایه ۳ : ۱۵۸ .
[۵۳] .  المعجم الکبیر ۱۲ : ۳۲ ؛ الإفصاح مفید : ۲۱۷ ؛ التعجب (کراجکى ) : ۳۷ .
[۵۴] .  سوره زمر ۳۹ ، آیه ۳۳ .
[۵۵] .  این معنا از ابن عبّاس روایت شده است ؛ بنگرید به ، شواهد التنزیل ۲ : ۱۸۰ ، آیه ۱۴۰ ، حدیث ۸۱۳و۸۱۴ ؛ و از ابو هریره ، چنان که در الدر المنثور ۵ : ۳۲۸ ، آمده است ؛ و از ابوالطفیل ، چنان که در شواهد التنزیل ۲ : ۱۸۱ ، آیه ۱۴۰ ، حدیث ۸۱۵ ، مذکور است ؛ و از ابوالأسود ، چنان که در البحر المحیط ۷ : ۴۱۱ ، آمده است ؛ و از مجاهد در مآخذ ذیل :البحر المحیط ۷ : ۴۱۱ ؛ تفسیر قرطبى  ۱۵ : ۲۵۶ ؛ شواهد التنزیل ۲ : ۱۸۰ ، آیه ۱۴۰ ، حدیث ۸۱۰ ـ ۸۱۲ ؛ مناقب الإمام على  (ابن مغازلى ) : ۲۶۹ ، حدیث ۳۱۷ ؛ ترجمه امام امیرالمؤمنین از تاریخ دمشق ۴۲ : ۳۵۹ ـ ۳۶۰ .
[۵۶] .  سوره زمر ۳۹ ، آیه ۳۲ .
[۵۷] .  امالى  طوسى  : ۳۶۴ ، مجلس ۱۳ ، حدیث ۱۷ ؛ مناقب ابن شهرآشوب ۲ : ۲۸۸ ؛ بحار الأنوار ۸ : ۲۸۸ .
[۵۸] .  سوره توبه ۹ ، آیه ۱۱۹ .
[۵۹] .  تفسیر طبرى  ۱۱ : ۸۴ ؛ زاد المسیر ابن جوزى  ۳ : ۳۴۹ ؛ تفسیر قرطبى  ۸ : ۲۸۸ ؛ الدر المنثور ۳ : ۲۸۹ ؛ فتح القدیر ۲ : ۴۱۴ ؛ تاریخ دمشق ۳۰ : ۳۱۰ ، ۳۳۷ ، وجلد ۴۲ : ۳۶۱ .
[۶۰] .  نگاه کنید به ، ضعفاء العقیلى  ۲ : ۱۳۰ و۱۳۷ ؛ الکامل ابن عُدَى ّ ۳ : ۲۷۴ ؛ الموضوعات ابن جوزى  ۱ :
۳۴ .اینان ، به پیروى  از عمر ، این خبر را ضعیف دانسته‏ اند ؛ عُمَر امام على   علیه ‏السلام را در صورت عدم بیعت تهدید کرد ! امام على   علیه‏ السلام فرمود : در این هنگام بنده خدا و برادر رسول او را مى ‏کشید !! عمر گفت : اما بنده خدا ، آرى  ، و اما برادر رسول او ، نه .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


یک × 5 =

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>