دلایلِ تشیُّع ابن عربى ۱ -ابن عربى ؛ سُنِّى یا شیعه ؟

دلایلِ تشیُّع ابن عربى ۱ -ابن عربى ؛ سُنِّى یا شیعه ؟

چه کسى  شیعه است ؟

شیخ مفید  رحمه‏ الله  مى ‏گوید :«تشیُّع» در لغت ، پیروى  دین دارانه از شخص و ارادتِ مخلصانه به اوست ؛ خداى  متعال مى ‏فرماید : « فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِی مِن شِیعَتِهِ عَلَى الَّذِی مِنْ عَدُوِّه » ؛[۱]
شیعه موسى  ، بر کسى  که دشمن او بود ، از موسى  کمک خواست .در این آیه ، در ولایت و عداوت ، میانِ آن دو نفر فرق مى ‏نهد و سبب تشیّع را براى  یکى  از آن دو «ولاء» (دوستدار بودن) قرار مى ‏دهد .تا اینکه مى ‏نگارد :امّا هنگامى  که علامت تعریف بر این واژه درآید ، به طور ویژه ،پیروان امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام مقصود است ؛ آنان که دوستدار آن حضرت‏ اند و به امامتِ بلافصل او پس از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   معتقدند وکسانى  را که در خلافت بر او پیش افتادند ، برنمى ‏تابند و از نظراعتقادى  امام على   علیه ‏السلام را پیشواى  همه مى ‏دانند ،

کسى  که بایدهمگان از او بپیروند و آن حضرت دنباله‏ رو هیچ یک از آنان نمى ‏باشد .[۲]یعنى  حکم به تشیُّع نیازمندِ فراهم آمدنِ دو چیز است؛ اگر هر کدام از آن دونباشد نمى ‏توان شخصى  را شیعه دانست :یک : شخص از پیروان على   علیه‏ السلام و دوستداران آن حضرت باشد ، و به امامت بى ‏واسطه او پس از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   اعتقاد یابد .دو : امامتِ کسانى  را که در مقامِ خلافت بر آن حضرت پیشى  جُستند ، برنتابد .این رکن دوّم ، مهم‏تر از اوّلى  است ؛ زیرا ولایتِ راستین جز به آن تحقّق نمى ‏یابد ؛ چراکه اظهار محبّت و دوستى  ، امر شایعى  است و هزینه‏اى  ندارد . به کمترین مناسبتى  مردم اظهار دوستى  مى ‏کنند ، حتّى  کسانى  که به امامتِ امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام اعتقاد ندارند ، آن حضرت را دوست مى ‏دارند .امّا برنتافتن ولایتِ کسانى  که خلافت را به خود اختصاص دادند ، کارى دشوار و سخت است و همین مسئله ، شیعه را از دیگران متمایز مى ‏سازد .آیا ابن عربى  ، این دو رکن را با هم داشت تا بتوان به تشیُّع وى  ـ به معناى  عام آن ـ حکم کرد ؟ یا فاقد این دو رکن یا فاقد یکى  از آنها بود و نمى ‏توان او را شیعه دانست ؟مقصود از تشیّع به معناى  عام ، معنایى  است که شامل امامیّه و جارودیّه (یکى  از فرقه‏ هاى  زیدیّه)[۳] و اسماعیلیّه[۴] نیز مى ‏شود .امّا تشیُّع به معناى  خاص آن ، همان شیعه دوازده امامى  است که شاخص‏ ها ونشانه ‏ها و ویژگى ‏هاى  دیگرى  نیز دارد که باید در شخصى  فراهم آید تا بتوان اورا شیعه امامیّه شمرد .در هر حال ، شرح حال ابن عربى  و اثباتِ صحّتِ نسبت تشیُّع به او ، درفصول آینده ، روشن خواهد شد .

سرآغاز و مقدّمه

کسانى  که قائل‏ اند ابن عربى  ، شیعه‏اى  بود که مذهب خویش را کتمان مى ‏داشت بر ادّعاشان به امورى  استدلال مى ‏کنند و آنها را در اثبات تشیّع اوسودمند مى ‏انگارند . ما دلایل آنها را بر اساسِ آنچه از کلمات آنها به دست مى ‏آیدمى ‏آوریم و ملاحظات خود را بر آنها در ضمن امور زیر بیان مى ‏داریم .دلایل ذیل را براى  تشیّع ابن عربى  آوده‏ اند :
۱ . اجتهاد خلیفه الهى  و سیطره ‏اش بر عالمانِ مُقلِّد .
۲ . سعادت‏ مندترین مردم به آن خلیفه ، اهل کوفه ‏اند .
۳ . خلیفه موعود .
عبارتى  از مُحیى  الدین بن عربى  ، نقل مى ‏کنند و خاطرنشان مى ‏سازند که این عبارت ، بر شیعه بودن و صحّت عقیده او ـ به چند وجه ـ دلالت دارد ، آن عبارت ، چنین است :«خداوند خلیفه ‏اى  دارد که خروج مى ‏کند . وى  از عترت رسول اللّه‏ ، ازپسرانِ فاطمه مى ‏باشد که نامش با نام رسول اللّه‏ مطابقت دارد . جدّاو حسین بن على  بن اَبى  طالب است . مردم با او ، در میان رکن ومقام ، بیعت مى ‏نمایند ، در خِلْقتش با رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   شباهت دارد ودر خُلقش از او پایین ‏تر است .سعادت مندترین مردم که از وجودش بهره‏ مند مى ‏شوند ، اهل کوفه مى ‏باشند . او پنج سال یا هفت سال یا نُه سال زندگى  مى ‏کند . اوجزیه و خراج را از کفّار ذمّى  برمى ‏دارد و مردم را با شمشیر به خدافرا مى ‏خواند و تمام مذهب‏ ها را از روى  زمین برمى اندازد . بنابراین ،غیر از دین خالص ، چیز دیگرى  باقى  نمى ‏ماند .دشمنانِ او مردمى  هستند که از علمایى  که فقط آنان را مجتهد مى ‏دانسته ‏اند تقلید مى ‏کنند ؛ چون مى ‏بینند که او بر خلافِ رأى  وفتواى  ائمّه آنها حکم و فتوا مى ‏دهد . بنابراین ، از روى  کراهت فرمانِ او را مى ‏پذیرند ، از ترس شمشیر او .عامّه مسلمانان ، بیشتر از خواصّ آنها به او خشنود و مسرورمى ‏گردند .از میان اهل حقایق ، عارفین به خدا از روى  مشاهده باطنى  و کشف قلبى  ـ که به واسطه شناسایى  خداوندى  صورت مى ‏گیرد ـ با اوبیعت مى ‏نمایند .او مُعینان و یاورانى  دارد که رجال الهى  هستند . ایشان دعوت او رابرپا مى ‏دارند و او را نصرت و یارى  مى ‏نمایند و اگر ـ هرآینه ـشمشیر در کفَش نبود ، فقها ، فتوا به کشتنش مى ‏دادند ، ولیکن خداوند ظهور او را با کرم و با بخشش و ایضاً با شمشیر و قهر توأمفرموده است .فلهذا هم از روى  طمع به کرم او و هم از روى  خوف از شمشیر او ،حکمش را ـ بدون آنکه بدان ایمان داشته باشند ـ قبول مى ‏کنند ، وامّا در دل ، خلافش را نیّت دارند و چون او بر خلافِ مذاهب ائمّه ‏شان حکم مى ‏دهد، درباره او معتقدند که او دراین حکم، درگمراهى  است.به جهت آنکه ایشان اعتقاد دارند که هم صاحبان اجتهاد و هم زمانِ اجتهاد سپرى  شده است و در عالَم ، دیگر مجتهدى  نمى ‏تواند بوده باشد و خداوند پس از ائمّه آنها ، کسى  را که داراى  مرتبه اجتهادباشد ، به وجود نمى ‏آورد .و امّا کسى  که از روى  عرفان الهى  و شناخت خداوندى  ، ادّعاى
اَحکام شرعیّه را بنماید ، وى  در نزد آنان ، مجنون و فاسدالخیال است» .[۵]با توجه به این متن ، بر درستى  عقیده ابن عربى  ، به بندهاى  زیر استدلال کرده‏ اند :یک : این عبارت که : «إنّ للّه خلیفةً یَخْرُج …» ؛ خدا خلیفه‏ اى  دارد که خروج مى ‏کند … زیرا اهل سنّت گرچه به ظهور مهدى  موعود اعتقاد دارند ، امّا قائل ‏اند که وىدر آینده به دنیا خواهد آمد . اعتقاد به حیات و وجود  امام مهدى   علیه ‏السلام ازویژگى ‏هاى  شیعه دوازده امامى  است .دو : به این عبارت ابن عربى  استدلال کرده ‏اند که مى ‏گوید : «وَأَسْعَدُ النّاس به أهلُ الکوفة» ؛ نیک بخت‏ترین مردم به او [ و در سایه سار ظهورش ] اهل کوفه ‏اند .زیرا این عقیده نیز از مختصّات شیعه دوازده امامى  است ، آنان بر این باورندکه امام مهدى   علیه ‏السلام در مکّه خروج مى ‏کند ، سپس به کوفه مى ‏آید و از این شهر ، به دیگر سرزمین‏ها ، لشکریان را رهسپار مى ‏سازد .سه : نکوهش‏ هایى  که در این متن ، نسبت به مجتهدان  مقلِّد شده است ، دلالت دارد که آن حضرت اهل سنّت را سرزنش مى ‏کند ؛ چراکه آنان قائل‏ اند دوره اجتهاد سپرى  شده است .[۶]مى ‏گوییم :همه آنچه ذکر کرده‏اند شایستگى  ندارد که به آنها بر درستى  عقیده ابن عربى استدلال شود ؛ زیرا :
۱ . گروه ‏هایى  از اهل سنّت کتاب ‏هایى  را در اَحوال ائمّه دوازده‏ گانه نوشته‏ اند(مانند : ابن صَبّاغ مالکى  ، شِبْلَنْجى  شافعى  ، شَبْراوى  شافعى  ، فضل بن روزبهان ،ابن حجر هَیْتَمى  ، قُندوزى  حنفى  و اشخاص فراوان دیگر) آیا مى ‏توان اینها را نیزشیعه شمرد ؟!۲ . ابن عربى  ، تصریح ندارد که این خلیفه الهى  (یعنى  همان مهدى ) که پیرامونش سخن مى ‏گوید ، زنده است یا نه ، بلکه یادآور مى ‏شود که خداخلیفه ‏اى  دارد و سخنى  بر این ، نمى ‏افزاید .استدلال کننده ، چرا از پیش خود «قید حیات» را بر آن مى ‏افزاید ؟۳ . معناى  این سخن چیست که مى ‏گوید : او ۵ یا ۷ یا ۹ سال زندگى  مى ‏کند ؟آیا مقصود این است که همه عمر او همین مقدار است ؟ یا اینکه این سال‏ها ،زمانِ حکومت اوست ؟اگر قصد ابن عربى  ، قسمت دوّم است ، عبارت آن را نمى ‏رساند و براى  این معنا صلاحیّت ندارد ؛ از این رو مى ‏گوییم :چرا کشف او این را برایش آشکار نساخت ؟ به ویژه آنکه وى  ادّعا مى ‏کند که در نگارش الفتوحات مُنقاد (فرمان‏بردار ) جبر الهى  بود و مضامینِ آن به طریق الهام بر وى  املا مى ‏شد ، خدا هرچه را مى ‏خواست به وى  القا مى ‏کرد و از هرچه مى ‏خواست بازمى ‏داشت (چنان که در فصل ستایش ابن عربى  از سوى  خودش ،بدان اشاره خواهیم کرد) .چگونه این الهام الهى  به خطا مى ‏رود ؟ چرا ابن عربى  متوجّه این خطانمى ‏شو د تا به خدا رجوع کند و خدا اجازه اصلاح را به او بدهد ؟ یا خودش به این اصلاح دست یازد ؟ یا چون خدا اجازه نداده، از اصلاحِ آن پوزش بخواهد ؟!۴ . رهسپار شدن امام مهدى   علیه ‏السلام پس از ظهور به کوفه و فرستادنِ لشکریان به دیگر سرزمین‏ها ، از اعتقاداتِ شیعه نیست و تنها بر اساسِ روایتى  است که ماننددیگر روایات ، در کتاب‏هاى  شیعه آمده است .چنان که این روایت در کتاب‏هاى  اهل سنّت نیز هست .[۷]
چرا از این جهت ، او را به اهل سنت منسوب نمى ‏سازند ؟! یا باید به تشیّع همه اهل سنّت حکم کنند ؛ زیرا آنان این روایت را در کتاب‏هاشان آورده ‏اند !۵ . نسبت به تاختنِ ابن عربى  بر کسانى  که به پایان یافتن دورانِ اجتهادقائل ‏اند ، مى ‏گوییم :الف) این مطلب بر تشیّع او دلالت ندارد ، حتّى  اگر تنها ابن عربى  به این نقدبر اهل سنّت دست یازیده باشد ؛ زیرا فتح باب اجتهاد و سدّ آن ، با هیچ یک ازعقاید شیعه منافات ندارد . از این رو ، بر برحق بودن کسى  که خلافت را غصب کرد (به عنوان مثال) دلالت ندارد .ب) ابن عربى  ، تنها عالمِ سنّى  نیست که به نقد این موضوع پرداخته باشد و آن را به اجمال و تفصیل رد کرده باشد .شیخ آقا بزرگ تهرانى   رحمه‏ الله  مى ‏گوید :در میانِ اهل سنّت کسانى ‏اند که به فتح باب اجتهاد فرا مى خوانند و از زمانى که انسداد آن آغاز شد تا به امروز ، بر این کار اعتراض دارند ؛ مانند :ابوالفتح شهرستانى  (م ۵۴۸ه) .ابو اسحاق شاطبى  (م ۷۹۰ه) .سُیُوطى  (م ۹۱۱ه) .سُیُوطى  رساله‏اى  دارد که آن را «الردّ عَلَى  من أَ خْلَدَ إلى  الأرض وجَهِلَ أنّ الإجتهاد فی کلّ عصر فرض»[۸] (ردّ بر کسانى  که به زمین چسبیده ‏اند و نمى ‏دانند که اجتهاد در هر زمانى  واجب است) مى ‏نامد و در مقدمه آن مى ‏نویسد :بر مردم ، نادانى چیره شد وفراگیر گشت ولجبازى  و ستیزه‏ جویى  کورو کرشان ساخت ، ادعاى  اجتهاد را [ کارى  خطرناک و ] بزرگ شمردند واَمرى  ناپسند دانستند . این نادانان در نیافتند که اجتهاد ازواجباتِ کفایى  در هر عصرى  است و بر اهل هر زمانى  واجب است که گروهى  در هر ناحیه ‏اى  به این کار دست یازند .[۹] شوکانى  مى ‏نگارد :هرکه فضل خدا را بر بعضى  از خلقش منحصر کند و فهم این شریعت را به پیشینیان محدود سازد ، بر خداى  بزرگ و بر شریعتى که خدا براى  همه مردم نهاده و بر بندگانى  که خدا به کتاب و سنّت متعبّدشان ساخته است ، جسارت کرده است .[۱۰]افزون بر این افراد ، عالمانِ بزرگ دیگرى  به فتح باب اجتهاد فراخوانده‏ اند ودر برابر بستنِ این باب ، ایستاده‏ اند .این پایدارى  در برابر بستنِ باب اجتهاد ، تا قرن‏هاى  اخیر ادامه یافته است ؛چراکه امثالِ اشخاص ذیل نیز بر این کار اعتراض کرده‏ اند :جمال الدین اَفغانى  [ اَسد آبادى  ] .شیخ محمّد عَبْدَه .محمّد رشید رضا .[۱۱]سیّد سابق .[۱۲]۶ . نسبت به آنچه ابن عربى  درباره خلیفه خدا ذکر مى ‏کند ، مى ‏گوییم :حتّى  اگر مقصود ابن عربى  امام مهدى   علیه‏ السلام باشد و اینکه او هم اکنون زنده وفرزند امام عسکرى   علیه‏ السلام است ، این سخن بر تشیّع او دلالت نمى ‏کند ؛ زیرا حدیثى را که مى ‏گوید : «بعد از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   دوازده خلیفه یا امیر یا امام مى ‏باشند که همه ‏شان از قریش ‏اند» اهل سنّت با درجه اعتبار بالایى  آورده ‏اند ؛ چراکه درصحیح‏ ترین کتاب‏ها و مسانید آنها روایت شده است که در رأس آنها کتاب‏هاى صحاحشان قرار دارد (مانند : صحیح بخارى  ، صحیح مسلم ، سنن اَبى  داود ،مسند احمد و دیگر کتاب‏هاى  فراوان دیگر) .در ینابیع المودّة آمده است که این حدیث از بیست و اندىصحابى  روایت شده است .[۱۳]این حدیث ، علماى  اهل سنت را به حیرت انداخته است و در بیان مراد از آن به هر سو چنگ انداخته ‏اند .اَمثال ابن صبّاغ مالکى  ، شِبْلَنْجى  شافعى  ، گنجى  شافعى  ، قُنْدُوزى  حنفى  ،شَبْراوى  شافعى  ، ابن روزبهان ، هَیْتَمى  و … به طریقى  به حل اشکال پرداخته ‏اندکه تسنّنِ عمیق و تعصُّب آنها براى  خلفا ، مصون مانَد و غائله الزام شیعه را ازخود دور سازند .اینان ، مى ‏گویند :این را مى ‏پذیریم که حدیث مذکور ، بر دوازده امامى  منطبق است که شیعه قائل ‏اند (همان‏ ها که اوّلشان على   علیه ‏السلام و آخرشان مهدى   علیه ‏السلام است) لیکن خلافت وامارت و امامتِ آنها را به آنچه با حفظ سایر خصوصیّات اعتقادى  اهل سنّت ،تناسب دارد (به ویژه ، نسبت به ابوبکر و عمر و عثمان و دیگر حاکمان) تفسیرمى ‏کنیم و مى ‏گوییم :مراد از خلافت ، خلافت در تقوا و پاک‏دامنى  و کرامات است ؛ همان صفاتى  که اهل تصوّف درباره اولیاى  صوفیّه ـ حتّى  به مراتبى  کمتراز آن ـ معتقدند .امّا امامت به معناى صحیحى  که شیعه امامیّه (به پیروى  ازائمّه ‏شان) بدان قائل ‏اند و نیز امامت به معناى  حاکمیّت ، به ابوبکر وعُمَر و عثمان و … اختصاص دارد ، بلکه اینان داراى  مقام عصمت‏ اندو بالاترین مراتب کرامت را نزد خدا دارند ، حتّى  ابوبکر [ در قیامت ]در دست راست خدا بر عرش تکیه مى ‏زند و …اگر این ادعاهاى  اهل سنّت تمام و بى ‏خدشه باشد ، آنان را چه باک که بگویند :از این پس ، تجویز هر فضیلتى  در حقّ ابوبکر و عُمَر اشکال ندارد ، باید دستمردم باز باشد و در این باره هرچه خواستند بگویند . مشکل این حدیث دشوارحل شد ، دهان شیعیان را با اعتراف به صالح بودن (و پارسایى ) امامانشان و دادنِ درجه اولیاى  صوفیّه به آنها ، بستیم و با این شیوه ، همه ویژگى ‏هاى  اعتقادى خودمان را حفظ کردیم و تسنُّن را به معناى  دقیق و عمیقِ آن ، پاس داشتیم .ابن عربى  (چنان که از سخنان فراوانش به دست مى ‏آید) از گروه سنّیان اصیل و ریشه ‏دار است ؛ کسانى  که در تسنّن جمود یافته ‏اند و امکان قانع‏ سازى  آنها به سخن حق ، بسیار دشوار و بعید است .خود همان بابى  که ابن عربى  این جملات را در آن مى ‏آورد ، شامل امورىاست که برخلاف عقیده شیعه واَحادیث آنها مى ‏باشد؛ مانند اینکه عیسى  با مشعلِ درخشان در شرق دمشق فرود مى ‏آید و مهدى  پشت سرش نماز مى ‏گزارد و .. .۴ . عدم عمل به قیاس بر تشیّع ابن عربى  به این مطلب استدلال کرده‏ اند که وى  به قیاس عمل نمى ‏کرد و بدان قائل نبود ، در حالى  که اهلِ سنّت به قیاس عمل مى ‏کنند .[۱۴]مى ‏گوییم :این کار نیز بر تشیُّع ابن عربى  دلالت نمى ‏کند ؛ زیرا :اوّلاً : شافعى  و کسانى  دیگر از امامان اهل سنّت ، به قیاس عمل نمى ‏کنند و به آن قائل نیستند ، آیا با این عملکرد ، شافعى  (چه رسد به دیگران) شیعه مى ‏گردد؟!ثانیاً : به فرض ابن عربى  تنها کسى  به شمار آید که در عدمِ عمل به قیاس باشیعه همسو باشد ، این کارش او را در زمره شیعیان در نمى ‏آورد ؛ زیرا شیعه داراى  عقاید و شالوده و اَرکانى  است که در رأس آنها برنتافتنِ صحّتِ خلافت کسى  به جز امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام است و جسارت به حضرت زهرا  علیهاالسلام را رفتارى مى ‏شمارد که خدا و رسول را خشمناک ساخت و کسى  را که به این جسارت دست یازید از هر مقامى  محروم مى ‏داند ، چه رسد به آنکه مقام خلافت و امامت را عهده ‏دار گردد .ابن عربى  ، نسبت به کسانى  که بر حضرت زهرا  علیهاالسلام تاختند و مقام خلافت راغصب کردند ، چنین عقیده ‏اى  ندارد (چنان که متونى  را که در این پژوهش مختصر خواهیم آورد ، این مسئله را روشن مى ‏سازد) .ثالثاً : به ابن جُنید اسکافى [۱۵] نسبت مى ‏دهند که وى  نیز در فقه به قیاس عمل مى ‏کرد .[۱۶] اگر این امر درست باشد ، آیا او در شمارِ اهل سنّت است و این کار ، اورا از مذهب شیعه خارج مى ‏سازد ؟!این در صورتى  است که نگوییم : قیاسى  که ابن جُنَید بدان عمل مى ‏کرد ، قیاس اولویّت قطعى  بود که در باب ظهورات داخل است و مانند این سخن خداست :« وَلاَ تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ » [۱۷] (به پدر و مادر اُف مگو) که [ به اولویّت ] بر حرمتِ زدنِ آن  دو ، دلالت دارد .شاید امر گاه بر ابن جنید مشتبه مى ‏گشت و او آنچه را ظنّى  است به حسب فهم نوعى  (هنگامى  که قطع شخصى  برایش حاصل مى ‏شد) قطعى  مى ‏پنداشت .یا آن گونه که بعضى  احتمال داده‏اند ، بگوییم : وى  در مناظراتش با اهل سنّت ،قیاس را به کار بُرد تا آنان را با الزاماتِ خودشان ، ملزم سازد .[۱۸]افزون بر این ، به حسن بن على  بن اَبى  عقیل[۱۹] نیز ، عمل به قیاس نسبت داده شده است .[۲۰] شاید وى  به همین مقدار از اهل سنّت اثر پذیرفته باشد و بسا آنچه را درباره ابن جُنَید اسکافى  گفتیم ، در حقّ ابن عقیل نیز جارى  باشد .از فَضل بن شاذان و یونس بن عبدالرّحمان و اشخاصِ دیگر نیز گرایش به قیاس ، روایت شده است .رابعاً : از سخنان ابن عربى  به دست مى ‏آید که وى  اعتراض بر اهل قیاس رابرنمى ‏تافت و کسى  را که به قیاس عمل مى ‏کرد ، به منزله کسى  مى ‏شمرد که به شریعتِ الهى  عمل مى ‏کند ، در حالى  که عقیده شیعه ، در این مسئله ، چنین نیست .در فصلى  جداگانه ، دسته‏اى  از عباراتِ صریح ابن عربى  را در این راستا
خواهیم آورد .خامساً : ابن عربى ،آن گاه که برضرورت استبعاد  قیاس ، استدلال مى ‏کند ،آنچه را که در شمار اهانت ‏ها به پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   است ، پسندیده مى ‏داند ؛ زیرامى ‏گوید :بلکه خداى  سبحان ، آن‏گاه که پیامبر با سوگند ، حلال الهى  را برخویشتن حرام ساخت (در داستان عائشه و حَفْصَه) او را عتاب کردو فرمود : « یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضَاتَ أَزْوَاجِکَ » ؛[۲۱] اى  پیامبر ، چرا براى  به دست آوردن دل زنانت ، آنچه راخدا بر تو حلال ساخت [ بر خود ] حرام کردى  ؟!این رأى  را نفس پیامبر به نظرش نمایاند . اگر این دین ، به «رأى »(دیدگاه شخصى ) سامان مى ‏یافت ، رأى  پیامبر از رأى  کسى  که معصوم نیست ، اَولى  بود .[۲۲]این سخن ابن عربى  ، تخطئه پیامبر را در بر دارد و آنچه را پیامبر انجام داد ،رأى  او مى ‏شمارد ، نه رهنمود الهى  به آن حضرت .با اینکه این آیه ـ که به صورت عتابِ الهى  مى ‏نماید ـ براى  ثبتِ نهایت ثنا ومدح و تکریمِ پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   نازل شد و خداى  متعال ، با این آیه ، مى ‏خواهد این فعل پیامبر را براى  ما اُسوه و الگو قرار دهد .خداى  متعال مى ‏فرماید : این دو زن ، بزرگ‏ترین آزارها را به پیامبر رسا ندند ،علیه آن حضرت با هم همدست شدند ، به اندازه‏اى  که سبب شد خدا براى
رسوایى  این دو ، در این ماجرا مداخله کند و اعلان فرماید که :
« فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاَهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمَلاَئِکَةُ بَعْدَ ذلِکَ
ظَهِیرٌ » ؛[۲۳] مولاى  پیامبر خداست ، و جبرئیل و مؤمنان صالح وفرشتگان ـ بعد از خدا ـ پشتیبان پیامبرند .این دو زن همدست ، همان‏ هایند که راز پیامبر را فاش ساختند و با افزودن براین راز و زیادت در آن ، به فتنه ‏انگیزى  دست یازیدند تا اینکه رسول خدا  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله بعضى  از آن را شناساند و از بعض دیگر چشم پوشید .هرکس به این نکته توجّه کند ، درمى ‏یابد که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   این معامله (و رفتار) رااز زن و همسرش دید ، از کسى  که بر او حق سرپرستى  داشت و پیامبرش و اَولى از جانش به شمار مى ‏آمد .على  رغم همه اینها ، پیامبر با وى  برخورد نیکى  کرد و موضع‏ گیرى ‏اش در این قضیه تنها به گذشت و عفو محدود نشد ، بلکه به حدى  رسید که آن حضرت آنچه را برایش حلال بود بر خود حرام ساخت تا نفس این همسر آزار دهنده ،راحت و شادمان باقى  بماند ؛ چراکه با محرومیّت پیامبر و ناراحتى  و رنج آن حضرت ، این زن ، مسرور مى ‏گشت .خداى  متعال مى ‏خواهد ، این خُلق عظیم پیامبر را براى  ما آشکار سازد و به اومى ‏گوید تا ما بشنویم :چرا تا این اندازه ، بُردبار و کریم و بزرگوار و نجیبى  ؟!آیا کسى  که حلیم و کریم و داراى  نجابت و اخلاق بلندى  است ، با این کار ،مرتکب گناهى  مى ‏شود ؟آیا این گونه سخن خدا را با پیامبر ، مى ‏توان سرزنش او شمرد و کاستن ازشأن او دانست و ناچیزانگارى  قدر و مقام پیامر پنداشت ؟!حاشا و کَلاّ (هرگز ، به هیچ وجه) .بلکه این آیه ، نهایت گرامى  داشت پیامبر و ثناى  اوست و مقام او را اعلان مى ‏دارد و عظمت آن حضرت را خاطرنشان مى ‏سازد و افتخارات گران قدرش راآشکار مى ‏سازد تا ما اُسوه نیک و برتر و الگوى  نمونه را در آن حضرت بیابیم .
لیکن ابن عربى  ، مى ‏خواهد کلام الهى  را به آنچه نقض [ و برخلاف ] مقصودحقیقى  است ، تفسیر کند ، بلکه امر بدان جا مى ‏رسد که نقض و مخالفت [ با اوامرالهى  ] را به پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   نسبت مى ‏دهد .۵ . اشعار ابن عربى  درباره وصیّت بر تشیُّع ابن عربى  ، به اشعارى  استدلال کرده ‏اند که در آن ، موضوع وصیّت(و جانشینى ) را مى ‏آورد :
وَصَّى  الإلهُ وَأَوْصَتْ رُسُلُه فلذا  کانَ التَأَسّی بهم مِن أفْضَلِ العَمَلِ
لولا الوصیّةُ کانَ الخَلْقُ فی عَمَهٍ    وبالوصیّة دامَ المُلک فی الدُّوَل
فَاعْمَد إ لیها ولا تَهْمل طریقَتَها      إنّ الوصیّةَ حکمُ اللّه‏ فی الأَزَل [۲۴]ـ خدا و پیامبرانش [ نسبت به اوصیا ] وصیّت کردند ؛ از این رو ، اِقتدا به آنان ازبرترین اعمال است .ـ اگر این وصیّت نبود [ و براى  پیامبر جانشینى  تعیین نمى ‏گشت ] خلق در کورى  (وسرگردانى ) به سر مى ‏بردند ، به وصیّت است که فرمان‏روایى  در دولت‏ها دوام مى ‏یابد .ـ تو هم به این وصیّت رو آور و این شیوه را از دست مده ، زیرا وصیّت حکمِ ازلى خداست .[۲۵]مى ‏گویند :این اَبیات ، به اشاره ، در بر دارنده حُسن درونى  و پاک بودن عقیده ابن عربى است .[۲۶]مى ‏گوییم :یک : ابن عربى  از وصى ّ پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   سخن مى ‏گوید ، امّا تعیین نمى ‏کند که این وصى  (و جانشین) چه کسى  است ؟ آیا ابوبکر است ؟ آیا او على  است ؟ آیاشخصِ سومى  (غیر این دو) مى ‏باشد ؟!دو : به فرض بپذیریم که مقصود از وصى  ، امام على   علیه ‏السلام است به این قرینه که در بعضى  از آثارش مى ‏گوید :نه حضرتِ حق آن را براى  پیامبرش پسندید ، و نه پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   آن را براى  دخترش ووصى ّ خودش برتافت .[۲۷]مى ‏گوییم :کاش مى ‏دانستیم ، مقصود ابن عربى  از «وصى » چه بود ؟ ظاهر سخنِ وى (بلکه صریح آن) در این مورد این است که وى  درباره اصلِ وصیّت سخن مى ‏گوید (همان که از سوى  هر کسى  ، مطلوب شارع است) از این روست که درخطاب به شنونده و خواننده مى ‏گوید :«فَاعْمَد إلیها ولا تَهْمَل طریقَتَها» ؛ به وصیّت رو آور و آن را وامگذار .در این سخن ، وى  نمى ‏خواهد به هر مسلمانى  بگوید که به خلافتِ بعد ازخود ، وصیّت کند .اما نسبت به توصیف امام على   علیه ‏السلام به «وَصى » در بعضى  از کتاب‏هاى  دیگرش،باید گفت :قرینه ‏اى  که ثابت کند ابن عربى  ـ در آن موارد ـ وصیّت در امرِ امامت یاخلافت را قصد کرده است ، وجود ندارد .از این روست که اهل سنّت آن را انکار نمى ‏کنند ، بلکه تصریح دارند به اینکه حضرت على   علیه‏ السلام وصى ّ پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   مى ‏باشد ، لیکن خلافتِ ابوبکر و عُمَر را نیزتصحیح مى ‏کنند به این اعتبار که وصایتِ حضرت على   علیه ‏السلام ـ به نظر آنها ـ مربوط به امور شخصى  پیامبر بود ؛ مانند : دیون ، امانت‏ها و بعضى  از چیزهایى  که دربرخورد با فرزندانش یا در رفتار با غیر آنها (و دیگر چیزها) ارتباط داشت .سه : ابن عربى  ـ خود ـ تصریح مى ‏کند که میان پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   و ابوبکر ، شخص دیگرى  وجود ندارد . آیا این سخن ، دلالت ندارد که وى  بعد از پیامبر ، مقام اوّل را از آنِ ابوبکر مى ‏دانست ؟!افزون بر این ، در همین کتاب متونى  را خواهیم آورد که براى  اظهار حقیقتِ اعتقادِ ابن عربى  درباره ابوبکر و عُمَر و عایشه (و دیگر دشمنان امام على   علیه ‏السلام) کفایت مى ‏کند ؛ امرى  که با اعتقاد وى  به وصایت حضرت على   علیه ‏السلام در عهده‏ دارى
امور مردم بعد از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   هماهنگى  ندارد ، مگر اینکه وى  به جمع میان اَضدادمعتقد باشد .چهار : ابن عربى  تصریح مى ‏کند که پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   بعد از خود ، کسى  را جانشین نساخت .[۲۸]مگر اینکه ادّعا شود مقصود وى  خلافتِ صوفیّه است ، لیکن این تأویل زورکى  و تحمیلى  است ، ظاهر سخن ابن  عربى  ، خلافِ آن را گویاست .
شگفت اینجاست که طرفداران تشیّع ابن عربى  ، به کلام مبهم و مجمل پناه مى ‏آورند و بر این باورند که در این سخن ، اشاره یا دلالت بر حُسن درونى (و خوش نیّتى ) او نهفته است و تصریحاتى  را که ـ خواه ناخواه ـ ضدِّ این سخن به شمار مى ‏آید (و جایى  براى  تأویلِ آنها نیست) وا مى ‏گذارند .به راستى  که این رویکرد ، تعجّب برانگیز است .
[۱] .  سوره قصص ۲۸ آیه ۱۵ .
[۲] .  اَوائل المقالات : ۲ و۳ .
[۳] .  جارودیه یا «سرحوبیه» از پیروان «ابو جارود» یا «زیاد بن منذر»اند که درباره امامت و خلافت پس از پیامبر  صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله   عقاید ویژه‏اى  دارند . بیشتر آنان بر این باورند که هر فاطمى  [ نسب ] که قیام کند و مردم را به دین و تقوا فراخواند ، امام است (براى  آگاهى  بیشتر بنگرید به ، فرهنگ فرق اسلامى  ، چاپ چهارم ، ص۱۳۴ ، اثر دکتر محمّد جواد مشکور) (م) .
[۴] .  اسماعیلیّه ، نام عمومى  فرقه‏ هایى  است که بعد از امام صادق  علیه ‏السلام به امامت فرزند بزرگ آن حضرت «اسماعیل » یا نوه ‏اش «محمد بن اسماعیل» اعتقاد یافتند و در سرزمین‏ هاى  مختلف ، به اسم ‏هاى  گوناگون نامیده شدند باطنیّه ، سَبْعیّه ، ملاحده ، قرامطه ، … امروز ، آنان به دو طایفه «آغاخانیه» و «بُهره» تقسیم مى ‏شوند .اسماعیلیان ، داراى  عقاید ویژه‏اى  مى ‏باشند . آنها بهشت را به حقیقتِ عقل مى ‏دانند و به بهشت و دوزخ جسمانى  ، اعتقاد ندارند (بنگرید به ، همان ، ص۴۷ ـ ۵۳) (م) .
[۵] .  روح مجرّد : ۳۱۹ ، چاپ ۱۴۲۳ و در چاپ یازدهم ، ص۳۱۵ ـ ۳۱۷ به نقل از : الأربعین (شیخ بهائى ) : ۳۱۲ ـ ۳۱۳ ، رقم ۳۶ ؛ الفتوحات المکیّه ، باب ۳۶۶ ؛ مجالس المؤمنین ۲ : ۲۸۱ (چاپ سنگى ) .تهرانى  در «روح مجرّد : ۲۲۱» مى ‏نویسد : به نظر مى ‏رسد شیخ بهائى  فقرات این عبارت را از کتاب «الفتوحات المکیّه ۳ : ۳۲۷ و۳۳۶» (چاپ دار الکتب العربیّه الکبرى  ، مصر) برچیده است .
[۶] .  بنگرید به ، روح مجرّد : ۳۱۷ ـ ۳۱۸ ، پى  نوشت ۱ چاپ یازدهم به نقل از شرح مناقب : ۳۴ ـ ۳۶(م) .
[۷] .  بنگرید به ، الطبقات الکبرى  ابن سعد ۶ : ۱۰ ؛ ینابیع المودّة ۳ : ۱۷۳ ، ۲۱۴ ، ۳۰۰ ، ۳۹۹ ، ۳۹۴ .
[۸] .  این کتاب ، اخیراً در مصر ، از سوى  مکتبة الثقافة الدینیّة ، انتشار یافته است .
[۹] .  حصر الاجتهاد : ۲۶ ؛ الاجتهاد والتجدید فى  التشریعِ الإسلامى  : ۲۵۹ .
[۱۰] .  حصر الاجتهاد : ۱۱۴ ؛ جلاء العینین آلوسى  : ۱۰۷ (م) .
[۱۱] .  بنگرید به ، حصر الاجتهاد : ۲۶ ـ ۲۸ ؛ الاجتهاد والتجدید فى  التشریع الإسلامى  : ۷۴ و۹۴ و۳۵۶و۳۷۷ و۳۹۰ .
[۱۲] .  بنگرید به ، فقه السنّه : ۷ و۱۴ .
[۱۳] .  بنگرید به ، ینابیع المودّة لذوى  القربى  : ۲۸۹ ـ ۲۹۰ م .
[۱۴] .  سید محمد حسین حسینى  تهرانى   رحمه‏ الله  مى نویسد : «حضرت آقا ، حاج سید هاشم [ حدّاد ] نیز این جمله محیى  الدّین را تمجید مى ‏نمودند که مى ‏گوید : وَاَمّا القیاسُ فلا أَقُول به ، ولا أُقَلِّدُ فیه جملةً واحدةً ؛ و اما قیاس ، پس من رأى  بر طبق آن نمى ‏دهم و یکسره و به‏طور کلى  در این مسئله تقلید نمى ‏کنم .ملا سیّد صالح خلخالى  موسوى  که از مبرّزین شاگردان  آقا سید میرزا أبو الحسن جِلْوَه اصفهانى  است در کتاب خود به نام شرح مناقب محیى  الدّین بن عربى  شرحى  از محدّث نیشابورى  در تشیّع محیى  الدّین آورده و در آنجا ذکر کرده است که وى  از جمله اَدَلّه بر تشیّع محیى  الدِّین را مخالفت با قیاس دانسته است …» (روح مجرد : ۳۱۹ ، چاپ یازدهم) (م) .
[۱۵] .  محمد بن احمد بن جُنَید ، ابو على  کاتب اسکافى  م۳۸۱ ه  از نخستین فقیهانى  به شمار مى ‏آید که به مقایسه فقه شیعه با فقه دیگر مذاهب ، پرداخت . وى  فقه شیعه را منظم ساخت و اَبوابى  بر آن افزود . آثار فراوانى  براى  او ذکر کرده اند که از میان رفته است ، لیکن فتواهاى  او در کتاب‏هاى  فقهى  ـ از جمله در «مختلف الشیعه» اثر علامه حلى  ـ به چشم مى ‏خورد . کسانى  مانند شیخ طوسى  تصریح دارند که ابن جنید ، به قیاس عمل مى ‏کرد (بنگرید به ، محمد حسن ربّانى  ، فقه و فقهاى  امامیه در گذر زمان ، ص۶۶ ـ ۶۸) (م) .
[۱۶] .  روضات الجنّات ۶ : ۱۴۵ ؛ الکنى  والألقاب : ۲۶ ؛ و نیز بنگرید به ، الفهرست شیخ طوسى  .
[۱۷] .  سوره اسراء ۱۷ آیه ۲۳ .
[۱۸] .  روضات الجنّات ۶ : ۱۴۷ .
[۱۹] .  حسن بن ابى  عقیل عمانى  ، از معاصران شیخ کلینى  است و از استادان شیخ مفید به شمار مى ‏آید . وى  را در عرصه اجتهاد و تطبیق فقه با قواعد اصولى  ، پیشتاز دانسته ‏اند .عنوان «قدیمین» بر او و بر ابن جنید اسکافى  ، اطلاق مى ‏شود فقه و فقهاى  امامیه در گذر زمان ، ص۶۵ ـ ۶۶ (م) .
[۲۰] .  همان ، ص۱۴۵ .
[۲۱] .  سوره تحریم ۶۶ آیه ۱ .
[۲۲] .  بنگرید به ، الفتوحات ۳ : ۶۹ م .
[۲۳] .  سوره تحریم ۶۶ آیه ۴ .
[۲۴] .  بنگرید به ، روح مجرّد : ۳۲۷ ؛ الفتوحات المکیّة ۴ : ۴۴۴ آغاز باب ۵۶۰ چاپ دار صادر ،افست از چاپ دار الکتب العربیّة الکبرى  ، مصر) ؛ روضات الجنّات ۴ : ۱۹۳ ، چاپ سنگى  ، به نقل از کتاب الوصایا (اثر ابن عربى ) .
[۲۵] .  علامه تهرانى   رحمه‏ الله  خاطرنشان مى ‏سازد که این اَشعار و ادامه آن که در مجموع ۲۱ بیت است درصدر باب ۵۶۰ فتوحات قرار دارد و این باب را ، به خاطر فزونى  اهمیت ، جدا گانه چاپ کرده ‏اند .مکتبه قصیباتى  در دمشق در سال ۱۳۷۶ هجرى  براى  بار دوم آن را با عنوان «الوصایا للشیخ محیى  الدین بن عربى » به چاپ رسانده است (روح مجرد : ۳۲۴ ـ ۳۲۵ ، پانویس ۴ ، چاپ یازدهم) (م) .
[۲۶] .  متن سخن علامه تهرانى  چنین است : «و این اَشعار آبدار نیز که نسج خاطر اوست ، کاشف است از حسن ضمیر و صفاى  نیّت وى  ؛ زیرا که عقیده علماى  تسنّن آن است که تعیین وصى ّ بر خدا و پیغمبر لازم نیست .و او از جهتِ اِشعار از حُسن طَویّت خود با این اَشعار آبدار ، عقیده صافیانه خود را اظهار نموده و بر مخالفت طریقه جماعت ، تعریض آورده است» روح مجرد : ۳۲۵ (م) .
[۲۷] .  مجموعة رسائل ابن عربى  ۱ : ۱۴۲ ـ ۱۴۳ ، دار المحجّة البیضاء ، ۱۴۲۱ هجرى  ، بیروت .
[۲۸] .  فصوص الحکم : ۱۶۳ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پنج − = 3

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>