برنتافتن ویژگى‏ هاى ممتاز على ع– منهاج بدعت

برنتافتن ویژگى‏ هاى ممتاز على ع– منهاج بدعت

ابن تیمیّه گوید : رافضى (علاّمه حلّى) گوید : از عَمْرو بن میمون روایت شده که گفت: براى على بن ابى‏ طالب ده فضیلت انحصارى است :
۱ . پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  فرمود : «مردى را برانگیزم که خدایش او رانگه‏دار است ، او خداى و رسولش را دوست دارد و خدا ورسولش او را» همه گردن کشیدند تا ببینند آن کس کیست ؟ پیغمبر فرمود :على بن ابى طالب کجا است ؟ گفتند : او با چشم درد شدید در آسیابه آرد کردن پرداخته ، دیگران از این کار امتناع داشتند ! گوید : دراین وقت على با چشم دردى شدید ـ که قادر به دیدن نبود ـفرا رسید ، و پیغمبر در چشمش دمید . آن‏گاه سه بار پرچم را به اهتزاز درآورده به دستش داد ، و على صفیه بنت حیى را آورد .


۲ . گوید : و نیز سوtrans برنتافتن ويژگى‏ هاى ممتاز على ع– منهاج بدعتره برائت را پیامبر به دست ابابکر فرستاد و
على را به دنبال او گسیل داشت تا سوره را از او بگیرد ، و فرمود :نباید کسى آن را ببرد مگر کسى که او از من ، و من از او باشم .
۳ . و به عمو زادگانش که على هم با آنها نشسته بود گفت : کدام یک از شما در دنیا و آخرت با من همکارى مى‏ کند ؟ همه امتناع کردند ، على گفت : منم همکار شما در دنیا و آخرت !پیغمبر از سخن او گذشت و به طور خصوصى یک یک آنان رامخاطب قرار داده و فرمود : کدامتان با من همکارى مى‏ کند و در دنیاو آخرت با من متّحد مى‏ شود ؟ هیچ کس جواب مثبت نداد و بازعلى فرمود : من در دنیا و آخرت ، ولایت و اتحاد شما را مى‏ پذیرم .پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  فرمود : تو ولى و همکار منى در دنیا و آخرت .
۴ . و گوید : على اول کسى بود که بعد از خدیجه از مردان ،اسلام آورد .
۵ . و پیغمبر خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  جامه خود را گرفت و آن را بر على وفاطمه و حسن و حسین نهاد و گفت : منتها خواست خدا براى شمااهل بیت این است که پلیدى را از ساحتتان بزداید و شما را از هرآلودگىِ پاک پاک کند[۱] .
۶ . و گوید : على خود را به خدا فروخت و لباس پیامبرش  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  راپوشید و آن‏گاه در جاى پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  بیتوته کرد ، در حالى که مشرکین او را سنگ مى‏ اندختند .
۷ . و پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  مردم را براى جنگ تبوک از مدینه بیرون آورده بود ، على او را گفت : اجازه مى‏ دهید منهم با شما بیرون آیم ؟پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  او را فرمود : نه ، على را گریه آمد . پیغمبر او را گفت : آیانمى‏ پسندى نسبت تو به من ، همچون نسبت هارون به موسى باشدجز اینکه تو پیامبر نیستى .ولا یَنْبَغی أن أذْهَبَ إلاّ وأنتَ خلیفتی ؛این شایسته نیست که من بروم جز اینکه در نبودنم تو جانشینم باشى .
۸ . و پیغمبر خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  على را گفت :أنتَ ولیّی فی کُلّ مؤمنٍ بعدی[۲] ؛تو نسبت به هر مؤمنى بعد از من ، نماینده منى .
۹ . و گوید پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  همه درهاى مسجد را جز درى که على رفت و آمد مى‏ کرد ، بست ؛ و او با حال جنابت وارد مسجد مى‏ شد ،مسجد راه او بود و او راه دیگرى غیر از مسجد نداشت .
۱۰ . و درباره او گفت : مَن کنتُ مولاه فَعلیٌّ مولاه ؛هرکه را من مولاى اویم ، على او را مولى است .آن‏گاه پاسخ مى‏ دهد که فشرده سخنانش این است :اگر حدیث عَمْرو بن میمون ثابت گردد ، روایتش مرسل خواهدبود (نه مسند) و در آن ، الفاظى دیده مى‏ شود که دروغ به پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  بسته ‏اند مانند این جمله : «لا ینبغی أن أذهب إلاّ وأنت خلیفتی»(شایسته نیست من بروم جز اینکه در نبودنم تو جانشین من باشى)زیرا بارها پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  رفت که جانشینش دیگرى جز على بود.آن‏گاه عده‏ اى از حُکّام منصوب از قبل پیغمبر در مدینه را نام
برده ، گوید :جانشینى پیغمبر ـ در سال جنگ تبوک ـ بر کسى جز زنان ،کودکان ذوى اَعذار و آن سه کس که تخلّف کردند ومتّهمان به نفاق ، نبود .و شهر مدینه در امنیّت کامل به سر مى‏ برد ، جاى ترس بر اهل مدینه نبود و جانشینى جنبه جهاد نداشت .و نیز آنجا که گوید : همه درهاى مسجد را ـ جز درى که على رفت و آمد مى‏ کرد ـ بست ، این جمله را شیعه (در قبال آنچه در صحیح از ابى سعید از پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  نقل شده که در بیمارى وفاتش فرمود : «همانا امین‏ترین مردم در مالش و دوستى‏ اش براى من ،ابوبکر است ! اگر من جز خداى خود کسى را به دوستى مى‏ گرفتم ابابکر را دوستم مى‏ ساختم ، ولى تنها برادرى و دوستى اسلامى است ؛ در مسجد نباید دریچه ‏اى باقى ماند جز اینکه مسدود گرددمگر دریچه ابى بکر») جعل کرده ‏اند . روایت نام‏برده را ابن عبّاس ـ  در هر دو صحیح ـ نقل کرده است .و نیز این سخن که «أنت ولیّی فی کلّ مؤمن بعدی» (تو نسبت به هر مؤمنى بعد از من نماینده منى) این حدیث به اتفاق حدیث شناسان ، مجعول است .سپس در تعقیب سخن به ذکر خرافات و یاوه‏ هایى درباره عدم اختصاص این مناقب به على  علیه ‏السلام دست زده است .پاسخ :چه خوب بود که این مرد مطالعه کتابش را بر دانشمندان و اهل تحقیق تحریم مى‏ کرد و طرف سخنش را به جاهلان کهنه ‏پرستى که تشخیص خوب و بد نتوانند داد ، محدود مى‏ کرد ؛ زیرا وقتى این کتاب به دست دانشمند بیفتد ، سوء نیّت‏ها و بى‏ دانشى‏ هایش برملامى‏ گردد و همه مى‏ فهمند نویسنده آن از راستى و امانت به دور بوده و کارى جز دروغ و تزویر و روپوشى حقایق آشکار انجام نداده است.قویّاً به نظر مى‏ رسد وقتى او عنوان شیخ الاسلام را براى خوددست و پا کرده ، در بلند پروازى خود را گم کرده پنداشته استملّت اسلام سخنانش را هرچه باشد ـ بدون ایراد و محاسبه ـ تلقىبه قبول مى‏ کند ! ناگاه متوجه مى‏ گردد پندارش به خطا رفته و تیرامیدش به سنگ خورده است !حال با من بیایید تا درباره یاوه‏ هایش درباره این حدیث و جار وجنجالى که بر سر آن راه انداخته است ، فرو رفته ، امعان نظر کنیم .اولین نسبت ناروایش این است که : حدیث ، مَرْسَل است ، نه مسند .گویا دیدگانش از مراجعه به امام مذهبش ، احمد بن حنبل هم کور است! او در ۱/۳۳۱ کتاب خود از یحیى بن حَمّاد ، از ابى عَوانه،از ابى‏ بَلْج، از عمرو بن میمون از ابن عبّاس حدیث را نقل مى‏ کند[۳].رجال سند این حدیث ـ غیر از ابى‏ بَلْج ـ همه رجال صحیح و او،موثق است و ما شرح حالش را در ۱/۱۲۷ این کتاب آوردیم .همین حدیث را به سندى که همه رجالش صحیح و مورد وثوق اند ، حافظ نسائى در خصائص : ۷[۴] ، و حاکم در مستدرک۳/۱۳۲[۵] نقل کرده‏ اند و حاکم و ذهبى صحّت آن را تأیید کرده‏ اند .و نیز طبرانى[۶] ـ چنان که در مجمع الزوائد است[۷] ـ و هیثمى باتأیید صحت حدیث ، آن را نقل کرده ، ابو یَعْلى (به نقل البدایةوالنهایه)[۸] ، و ابن عساکر (در اربعین الطوال) ، و ابن حجر (درالاصابه ۲/۵۰۹) و گروه دیگرى که در جلد اول ۱/۹۷ همین کتاب نام آنها را بردیم ، ناقلان حدیث‏ اند .بدین ترتیب او چه حق دارد ، حدیث را به دروغ مُرْسَل خواند وسند متّصلش را که صحیح و ثابت هم هست ، منکر گردد ؟آیا با امانت‏هاى نبوّت این‏طور باید رفتار کرد ؟آیا این دست امانت است که با سنّت پیغمبر و علم و دین این چنین بازى مى‏ کند ؟!شگفت تر از این نسبت نادرست ، اظهارنظر او در جمله ‏هاىحدیث براى تباه کردن معنى و مفاد آن است به این پندار که سخن منسوب به پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  ـ «لا ینبغی أن أذهب وأنت خلیفتی» (شایسته نیست من بروم مگر در نبودم تو خلیفه من باشى) ـ به این دلیل دروغ است که پیغمبر چند بار دیگر از مدینه خارج شد وجانشینش در هر نوبت ، کسانى غیر از على بودند !هرکس حقیقت امر را ، در اوضاع و احوال جارى در حدیث بنگرد مى‏ فهمد این موضوع ، یک واقعه شخصى است که از خودداستان تجاوز نمى‏ کند ؛ زیرا پیغمبر مى‏ دانست در این سفر ، جنگى برپا نمى‏ شود ، و مدینه از این نظر که مسلمانان از ناحیه عظمت پادشاه روم (هرقل) و پیش‏دستى سپاه جرارش دچار اضطراب بود ، نیاز شدید به جانشینى فردى چون امیرالمؤمنین داشت .اینان گمان مى‏ کردند رسول خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  و صحابه ملازمش قدرت مقاومت در برابر آنها ندارند و از این رو گروهى از منافقان تَخَلُّف ورزیدند و نزدیک‏ ترین احتمال در مدینه بعد از غیبت پیغمبر این بود که : منافقان ، براى تضعیف قدرت و تَقَرُّب به حاکم بلاد روم ـ  که در آن وقت عازم مدینه بود ـ دست به یک شورش انقلابى بزنند .در این وضع حساس مى‏ باید جانشین پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  در مدینه کسى چون امیرالمؤمنین  علیه‏ السلام باشد تا در دیدگان مردم پرهیبت و در نزد شورشیان باعظمت تلقى گردد ؛ و این تنها امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام است که با شدت عمل ، دلیرى در اقدام و قاطعیت خود ، چنین خطرى رامى‏ تواند پیش‏گیرى کند وگرنه در هیچ مقامى امیرالمؤمنین  علیه‏ السلام از پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  ـ غیر از این واقعه ـ فاصله نگرفته است[۹] .این امر مورد اتفاق سیره‏نویسان است و سبط ابن جوزى درتذکره ص ۱۲[۱۰] ، بدان اعتراف کرده است .شخص محقق مى‏ تواند بیان ما را از گفتار پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  به على  علیه‏ السلام(که فرمود : «کَذَبُوا ولکن خلّفتُکَ لِما ورائی» ؛ (دروغ مى‏ گویند ولى من تو را براى پشت سرم (مدینه) به جاى گذاردم) استنتاج کند .در آنجا که ابن اسحاق به سندهاى خودش از سعد بن ابى وَقّاص روایت نمود که : وقتى پیغمبر به محل «جُرْف» رسید ،عده ‏اى از منافقان نسبت به امارت على در مدینه ایراد گرفته گفتند :پیغمبر او را براى بى‏ حالى و سنگینى‏ اش از جهاد در مدینه به جاى گذارد ! على سلاح برگرفت و بیرون شد ، و در محل جُرْف خدمت پیغمبر آمد ، گفت : در هیچ جنگى از شما جدا نمانده‏ام در این جنگ منافقان پندارند مرا از روى سنگینى‏ ام به جاى گذارده ‏اید!پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  فرمود : کَذَبُوا ولکن خَلَّفْتُک لِما ورائی[۱۱] … تا آخرحدیث .و در روایت صحیح از پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  است که وقتى مى‏ خواست براى نبرد (تبوک) حرکت کند ، فرمود :لابُدّ أن أُقیمَ ، أو تُقیم ؛ چاره ‏اى نیست که باید یا من خود بمانم و یاتو بمانى .آن‏گاه على را به جاى خود نهاد[۱۲] .با توجه به این مطالب ، باید دانست این سخن آن حضرت  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  «لا یَنْبَغی أن أَذْهَبُ إلاّ وأنتَ خلیفتی» مفهومى جز براى خصوص این واقعه ندارد و در این تعبیر ، هیچ‏گونه عمومى ـ که شامل هر نوبتى که پیغمبر از مدینه خارج شده باشد ـ دیده نمى‏ شود ، از این رودرست نیست ما آن را به مواردى که پیغمبر در وقایع دیگر ،اشخاص دیگرى را خلیفه خود گذارده است ، نقض کنیم .زیرا در آن موارد و وقایع ، خطر شورش انقلابى ـ که اشاره کردیم ـ موجود نبود و در صحنه نبرد نیاز بیشترى به وجود امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام احساس مى‏ شد ؛ چون جز او کسى نمى‏ توانست حملات قهرمانان دلیر عرب و صفوف متشکّلشان را بشکند .از این رو پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  در بردن امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام همراه خود به
جنگ‏ها یا جانشینى او در غیابش در مدینه ، از مصلحت قوى‏ تر ،
پیروى مى‏ فرمود .موضوع دیگر اینکه : آن مرد کوشیده است عنوان جانشینى نام‏برده را کوچک جلوه داده ، گوید : جانشینى پیغمبر در سال جنگ تبوک … در صورتى که با نظرِ تحقیق ، عنوان این خلافت از جنبه ‏هاى مختلف ـ که در زیر اشاره مى‏ کنیم ـ بزرگ جلوه مى‏ کند :
۱ . این جمله پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  که فرمود :أما تَرْضى أن تکون مِنّی بِمَنْزِلة هارونَ مِن موسى ؟آیا راضى نیستى که نسبتت با من مانند نسبت هارون به موسى باشد ؟این جمله ، نشان مى‏ دهد هر آنچه براى پیغمبر بود (از هردرجه ، مقام ، نهضت ، حکم ، امارت و سیادت) براى امیرالمؤمنین ثابت است مگر آنچه استثنا شده ـ یعنى نبوّت ـ چنان که براى هارون نسبت به موسى چنین بود .این مقام خلافت پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  است و على  علیه ‏السلام را جاى خودنشاندن ، نه او را به کارى گماردن ـ چنان که پنداشته ‏اند ـ پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله قبل از این واقعه ، مردمى را براى بلاد ، امارت بخشیده و در خودمدینه افرادى را گمارده بود ؛ و [ در ] جنگ‏هاى کوچک ـ که خود مستقیماً شرکت نمى‏ کرد ـ فرماندهانى نصب کرد ، که نسبت به هیچ‏کدامشان ، جمله‏اى را که در این واقعه گفت ، ایراد نفرمود ؛ ازاین رو باید گفت : این منقبت ، تنها از خصویّات شخص امیر المؤمنین  علیه‏السلام است .
۲ . سخن پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  که از سعد بن ابى وَقّاص نقل شد ، که فرمود : «دروغ مى‏ گویند ولى من تو را براى پشت سر خود به جاى گذاردم» در وقتى که عده‏اى از رجال منافقان نسبت به فرماندارى على  علیه ‏السلام انتقاد مى‏ کردند ، اشاره پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  به همان چیزى است که ما قبلاً بیان داشتیم و آن ، ترس از حمله و شورش منافقان در غیاب پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  به مدینه است و نگه داشتن امیرالمؤمنین  علیه‏ السلام در مدینه ،براى حفظ بیضه اسلام از ویرانى ، و پیش‏گیرى از گسترش اخلال منافقان در کار مسلمانان .اگر نبود آن کس که شدتشان را با دلیرى قاطع و تیزبینى مخصوص درهم شکند ، خطر منافقان ، تنها مرکز اصیل اسلامى راتهدید مى‏ کرد . به این ترتیب ، پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  على را براى یک قیام
مُجِدّانه در مقابل منافقان ـ که از دیگر کسان ساخته نبود ـ به جاى خود در مدینه نهاد .
۳ . در حدیث بُراء بن عازب و زید بن ارقم است که وقتى رسول
خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  خواست به جنگ رود به على گفت : چاره‏ اى نیست که درمدینه باید یا من بمانم یا تو ! و آن‏گاه على را به جاى خود نهاد[۱۳].[ این حدیث ] نشان مى‏ دهد ماندن امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام در حفظ بیضه اسلام و زدودن فساد تبه‏کاران در حدّ ماندن پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  مؤثّراست و این کار مهم، به دست هریک از آن دو بزرگ‏مرد یک‏نواخت ساخته است و این عالى‏ ترین پایه و مقامى است که مى‏ توان تصوّرکرد
۴ . از سعد بن ابى وَقّاص به صحت پیوسته است که گفت : به خدا سوگند ، اگر یکى از سه فضیلت على براى من بود ، آن را برتراز هرچه آفتاب بر آن تابد مى‏ دانستم ؛اگر آنچه پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  در بازگرداندن او از تبوک او را گفت (أما ترضى أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسى؟! آیا راضى نیستى مقامت
نسبت به من ، مقام هارون نسبت به موسى باشد ؟!) مرا گفته بود ،این جمله مرا محبوب‏تر بود از هرچه آفتاب بر آن تابد … تا آخر[۱۴] .مسعودى (در مروج الذهب ۲/۶۱) بعد از بیان حدیث ، گوید :من در صورت دیگر روایات ، از على بن محمّد بن سلیمان نَوْفَلى ـ در گزارش حال عایشه و دیگران ـ یافتم که وقتى سعد این جمله را به معاویه گفت و مردم از مجلس آماده بر  خاستن شدند ،معاویه براى سعد تیز رها کرد و او را گفت : بنشین تا پاسخ مرا ازگفتارت بشنوى ! تو هیچ‏گاه نزد من بیش از امروز مورد توبیخ وملامت نبوده‏اى ، پس چرا او را یارى نکردى ؟ و چرا از بیعتش ،تقاعد کردى ؟اگر من آنچه را تو از پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  شنیدى ، شنیده بودم تا آخر عمرخدمت‏گذار على مى‏ شدم !سعد گفت : به خدا سوگند ، من به جاى تو ، از تو شایسته ‏ترم !معاویه گفت : ولى بنو عُذْرَه زیر بارت نمى‏ روند .و چنان‏که گفته ‏اند سعد منسوب به یکى از مردان بنى عُذْرَه بود[۱۵] … تا آخر .و در نزد حُفّاظِ پایدارنده اسناد ، به صحت پیوسته است که معاویه ، سعد را گفت : «ما مَنَعَکَ أن تَسُبَّ أبا تُرابٍ» (چه باعث شده تو از ناسزاگویى به ابو تراب ، سرباز زنى ؟) گفت : تا سه سخن ازپیامبر خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  به یاد دارم نه تنها او را ناسزا نتوانم گفت ، بلکه اگریکى از آن سخنان براى من بود از اُشْتُران سرخ موى آن را برترمى‏ دانستم ؛ شنیدم رسول خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  ـ در حالى که او را در واقعه تبوک به جاى خود در مدینه مى‏ گمارد و على به او گفت : یا رسول اللّه‏ ،مرا با زنان و کودکان به جاى مى‏ گذارى ؟ پیامبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  ـ او را گفت :أما تَرْضى أن تکونَ مِنّی بمنزلة هارون مِن موسى إلاّ أنّه لا نَبیّ بعدی[۱۶] .و در حدیثى نقل شده که وقتى سعد بر معاویه وارد شد ، معاویه گفت : چرا همراه ما نجنگیدى ؟ پاسخ داد : بادى غلیظ و تیره بر من گذشت ، من اشترم را گفتم اِخْ اِخْ ، تا بنشیند و چون باد تیره برطرف شد من راه را شناختم و به راه افتادم .معاویه گفت : در کتاب خدا اِخْ اِخْ نیست ، ولى این کلام خداىبزرگ است که :« وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَاعَلَى الأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّى تَفِیءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ »[۱۷] ؛هر گاه دو گروه از مؤمنان با هم به جنگ پردازند در آغاز باید بین آنها صلح برقرار کنید و هرگاه یکى بر دیگرى تجاوز کرد ، با متجاوز باید بجنگید تا به حکم خدا بازگردد .به خدا سوگند ، تو نه با گروه متجاوز در مقابل گروه دادگر و نه باگروه دادگر در مقابل گروه متجاوز بودى ! سعد گفت : من نمى‏ خواستم با مردى بجنگم که پیامبر خدا  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  درباره او گفته است :
أنتَ مِنّی بمنزلة هارون مِنْ موسى غیرَ أنّه لا نَبیّ بعدی .معاویه گفت : کى این مقالت را با تو شنیده است ؟ سعد گفت :فلان وفلان وفلان ، تا رسید به اُمّ سَلَمَه . معاویه گفت : ولى اگر من از پیغمبر  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  شنیده بودم با على نمى‏ جنگیدم ( مراجعه کنید تاریخ ابن کثیر ۸/۷۷)[۱۸] .امرى را که سعد در ردیف حدیث «رایَتْ» و ازدواج با صدّیقه طاهره به وحى خداى عزیز ـ که آن هر دو از بزرگ‏ترین فضائل است ـ مى‏ داند ، و اگر معاویه آن را شنیده بود دیگر به جنگ على اقدام نمى‏ کرد و تا زنده بود خادم آستان على مى‏ بود ، باید تا آن حدّمهم باشد که سعد به خود اجازه دهد آن را بیشتر از هر چیزى که خورشید بر آن تابد ، دوست بدارد یا براى او از اشتران سرخ موى محبوب‏تر باشد ، و نیز آن‏قدر ارزش داشته باشد که معاویه اگرشنیده بود ، عمرانه خدمت‏گذارى على را اختیار مى‏ کرد .بدیهى است این امر مهم غیر از جانشین ساختن فردى است برخانواده خود تا در رفع نیازمندى‏ هاى زندگى آنان قیام کندـ  چنان‏که کار مستخدمان است ـ یا اینکه دیدبان و جاسوس منافقان باشد تا تجسّس در احوال آنان کند ؛ چنان که وظیفه طبقه پست مستخدمان دولت‏ها است .
۵ . سخن سعید بن مُسَیَّب : وقتى حدیث را از ابراهیم یا از عامر
ـ  دو فرزند سعد بن ابى وَقّاص ـ شنید ، گفت : به خود رضایت نمى‏ دهم [ و این سخن را نمى‏ پذیرم ] تا در این باره شخصاً با سعدمواجه شوم ! نزد او آمده ، گفتم : حدیثى که فرزند تو عامر بر من فروخواند چیست ؟ او انگشتانش را در گوش‏هایش کرد و گفت : ازرسول خدا شنیدم وگرنه ، گوش‏هایم کر باد ![۱۹]آیا چه چیز این حدیث را سعید بزرگ مى‏ پنداشت تا جایى که مى‏ کوشید خبر مربوط به آن را ـ پس از آنکه از فرزند سعد شنید ـ ازخود سعد بشنود ! آن‏گاه سعد با تأکیدى که ذکر شد ، از حدیث یادکرد .ما مى‏ دانیم او چه فهمیده ، مسلّماً او چیزى جز همان معنى باعظمتى را که ما متذکّر شدیم ، به خاطر نیاورده است .
۶ . گفتار امام ابى البسطام شُعْبَة بن حَجّاج درباره حدیث ، که گوید : هارون افضل امّت موسى  علیه‏ السلام بود ! پس باید على  علیه ‏السلام نیزافضل امّت محمّد  صلى‏ الله علیه ‏و‏آله  باشد تا این نصّ صریح ـ که روایتش هم صحیح است ـ محفوظ ماند ؛ چنان که موسى به برادرش هارون گفت : « اخْلُفْنی فِی قَوْمِی وَأَصْلِحْ »[۲۰] تو در میان قوم ، جانشین من باش و به اصلاح آنان بکوش[۲۱] .
۷ . طَیِّبى گوید : حرف «مِنْ» در «أنتَ مِنّی بمنزلة هارون» خبر مبتدااست و «مِنْ» اِتّصالیه است و متعلّق خبر خاص مى‏ باشد و «باء» در«بمنزلة» زائد است (مانند آیه : « فَإِن آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِهِ »[۲۲] ؛ اگرایمان آورند ، ایمانى مانند ایمان شما) ، و معنى حدیث این مى‏ شود:تو متّصلى با من و جاى‏ گزینى از جانب من ، مقامى را که هارون نسبت به موسى جاى‏ گزین بود .در اینجا تشبیهى به نظر مى‏ آید که «وجه شَبَه» مبهم است وجمله بعدى از آن پرده برمى‏ دارد : «إلاّ أنّه لا نبیّ بعدی» از این رو معلوم مى‏ شود رابطه و اتّصالِ نام‏برده از ناحیه نبوّت نیست ، بلکه پایین‏تراز نبوّت و آن خلافت است[۲۳] .

[۱] .  ترجمه آیه ۳۳ ، سوره اَحزاب .
[۲] .  عبارت صحیح که در اصول ثبت افتاده چنین است : أنت ولیّ کلّ مؤمن بعدی .
[۳] .  متن آن در ج۱ ص۹۵ گذشت [ و در متن عربى ، ۱/۵۰ ] .
[۴] .  خصائص امیرالمؤمنین : ۴۷ ، حدیث ۲۴ ؛ السنن الکبرى ۵/۱۱۲ ، حدیث ۸۴۰۹ .
[۵] .  المستدرک على الصحیحین ۳/۱۴۳ ، حدیث ۴۶۵۲ .
[۶] .  المعجم الکبیر ۱۲/۷۷ ، حدیث ۱۲۵۹۳ .
[۷] .  مجمع الزوائد ۹/۱۱۹ .
[۸] .  البدایة والنهایه ۷/۳۷۴ ، حوادث سنه ۴۰ه .
[۹] .  استیعاب ۳/۳۴ در هامش اصابه [ القسم الثالث / ۱۰۹۷ ، رقم ۱۸۵۵ ] ؛ شرح تقریب۱/۸۵ ؛ ریاض النضره : ۱۶۳ [ ۳/۱۰۵ ] ؛ صواعق : ۷۲ [ ۱۲۰ ] ؛ اصابه۲/۵۰۷ [ رقم ۵۶۸۸ ] ؛ سیره حلبیه ۳/۱۴۸ [ ۳/۱۳۳ ] ، اسعاف : ۱۴۹ .
[۱۰] .  تذکرة الخواص : ۱۹ .
[۱۱] .  ریاض النضره ۲/۱۶۲ [ ۳/۱۰۵ ] ؛ امتاع مقریزى : ۴۴۹ ؛ عیون الاثر ۲/۲۱۷ [ ۲/۲۵۴ ] ، سیره حلبیه ۳/۱۴۸ [ ۳/۱۳۲ ] ، شرح مواهب زُرقانى ۳/۶۹ ؛ سیره زینى دحلان ۲/۳۳۸ [ ۲/۱۲۶ ] .
[۱۲] .  این روایت را طبرانى [ در المعجم الکبیر ۵/۲۰۳ ، حدیث ۵۰۹۴ ] به طریق صحیح ،روایت کرده است ؛ چنان که در مجمع الزوائد ۹/۱۱۱ ، هست .
[۱۳] .  طبرانى [ در المعجم الکبیر ۵/۲۰۳ ، حدیث ۵۰۹۴ ] آن را با دو سند روایت نموده که یکى رجال آن ، رجال صحیح است جز میمون بصرى ، که ثقه است و ابن حِبّان توثیق کرده [ در الثقات ۵/۴۱۸ ] چنان که در مجمع الزوائد ۹/۱۱۱ ضبط شده (به ج۱ ص۱۲۶ ترجمه الغدیر [ و در متن عربى ، ص۷۱ ] مراجعه فرمایید) .
[۱۴] .  خصائص نسائى : ۳۲ [ خصائص امیرالمؤمنین : ۳۷ ، حدیث ۱۱ ؛ السنن الکبرى۵/۳۰۷ ، حدیث ۸۳۹۹ ] ؛ مروج الذهب ۲/۶۱ [ ۳/۲۴ ] .
[۱۵] .  سعد بن ابى وَقّاص از قبیله بنى زُهْرَه است ، ولى رندان او را پسر یکى از بنى عُذْرَه مى‏ دانستند ، لذا معاویه با این کنایه ، به او طعن مى‏ زند که تو لایق سریر خلافت نیستى . مترجم
[۱۶] .  جامع ترمذى ۲/۲۱۳ [ ۵/۵۹۶ ، حدیث ۳۷۲۴ ] ؛ مستدرک حاکم ۳/۱۰۸ [ ۳/۱۱۷ ،حدیث ۴۵۷۵ ] با اعتراف به صحّت و ذهبى هم صحّت آن را پذیرفته است .زیادى چاپ دوم :و به همین صورت مسلم حدیث را در صحیح خود [ ۵/۲۳ ، حدیث ۳۲ ] آورده ، و حافظ گنجى در کفایه : ۲۸ [ ص۸۵ ، باب ۱۰ ] از او نقل کرده ؛ و بَدَخشانى هم در نُزُل الابرار : ۱۵ [ ص۴۷ ] از مسلم و ترمذى نقل آورده ؛ و با همین الفاظ ، ابن حجر در اصابه ۲/۵۰۹ [ رقم ۵۶۸۸ ] از ترمذى نقل نموده ؛ و میرزا مخدوم جُرجانى هم در فصل دوم از کتاب «نواقض الروافض» به نقل از مسلم و ترمذى یاد کرده است .
[۱۷] .  سوره حجرات ۴۹ آیه ۹ .
[۱۸] .  البدایة والنهایة ۸/۸۳ ، حوادث سنه ۵۵ ه .
[۱۹] .  نسایى در خصائص : ۱۵ با چند طریق روایت کرده است [ خصائص امیرالمؤمنین :۷۰ ـ ۷۲ ، حدیث ۴۹ ـ ۵۱ ؛ السنن الکبرى ۵/۱۲۱ ـ ۱۲۲ ، حدیث ۸۴۳۴ ـ ۸۴۳۶ ] .
[۲۰] .  سوره اعراف ۷ آیه ۱۴۲ .
[۲۱] .  حافظ گنجى در کفایه : ۱۵۰ [ ص۲۸۳ ، باب ۷۰ ] نقل کرده .
[۲۲] .  سوره بقره ۲ آیه ۱۳۷ .
[۲۳] .  شرح مواهب علاّمه زرقانى ۳/۷۰ .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


9 − شش =

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>