وصف پیامبر صلى الله علیه وآله از زبان حضرت على علیه السلام :… بهترینِ آفریدگان آنگاه که خردسال مى نمود و نژاده تر هنگامى که کهن سال بود ،پاکیزه ترِ پاکیزگان در خوى ، و گاهِ بخشش ابر برابر دستش خشک مى نمود …نهج البلاغه ، خطبه ۱۰۵ ، ترجمه شهیدى
مرحله اول سخن پیامبر صلى الله علیه وآله پیش از بعثت
عرب پیش از اسلام ، محمّد بن عبداللّه را به فرزانگى و نجابت و کمال یاد مى کرد واو را «صادق» (راستگو) و «اَمین» (امانتدار) لقب داده بود ؛ زیرا راستى ِ سخنش رادریافت و امانتدار بودنش را به عیان دید .ابن برهان حَلَبى نقل مى کند که : عرب در جاهلیت براى داورى و طرح شکایت نزدآن حضرت مى رفتند ؛ چراکه او مدارا و مشاجره نمى کرد .[۱]
اَعراب در سوگند نامه هاشان و نزاع هاشان ایشان را داور قرار مى دادند [ آن هم ] به جهتِ شایستگى هایى که در آن حضرت سراغ داشتند .از پیامبر صلى الله علیه وآله روایت شده است که آن حضرت (براى آنکه در برابر ظالم ـ هرکه مى خواهد باشد ـ مظلوم را یارى رساند) در «حِلفُ الفُضُول» (= میثاقِ جوانمردان)شرکت کرد در حالى که بیست ساله بود .پیامبر ، خود ، حضورش را در این پیمان اینگونه توصیف مى کند :در خانه عبداللّه بن جُدْعان براى هم قسم شدن حاضر شدم [ آن قدر که ازاین پیمان شاد شدم ] شتران سرخ مو مرا شادمان نساخت و اگر به مثلِ آن دعوت شوم اجابت مى کنم .[۲][ و نیز ] آن حضرت میان قبایل درگذاشتنِ «حجر الأسود» داورى کرد آن هنگام که آنان تجدید بناى کعبه را به پایان رساندند و در نهادن حجر الأسود میان آنها اختلاف افتاد . ابو اُمیّه بن مُغِیره ـ پدر اُمّ سلمه ـ پیشنهاد کرد که نخستین کسى را که از«باب السلام» بر آنان درآید حَکَم قرار دهند ، ناگهان محمّد بن عبداللّه داخل شد ، چون او را دیدند ، گفتند : این شخص اَمین است ، به حُکمش خشنودیم .ماجرا براى آن حضرت گفته شد . پیامبر صلى الله علیه وآله عبایش را پهن کرد ـ و در روایتى آمده که جامه اى طلبید ـ سپس حجر الاسود را گرفت و به دست خویش آن را روى پارچه گذاشت و آن گاه فرمود : باید هر قبیلهاى قسمتى از آن جامه را بگیرد و با هم بلندش کنند ، چون در برابر جایگاه رسید ، رسول خدا به دست شریف خود آن را برداشت ودر مکانش قرار داد .[۳]این چنین ، عرب پیامبر را گرامى مى داشت . اگر پیامبر آنان را به امرى فرامى خواند مى پذیرفتند .از پیامبر صلى الله علیه وآله نقل شده که درآغازِ دعوتِ مبارکش از کوهِ «صفا» ـ در مکه ـ بالا رفت و صدا زد :
اى بنى فِهْر ، اى بنى عَدِى ّ ، اى فرزندان عبدالمُطَّلِب …و نزدیک و نزدیک ترها را بر زبان آورد تا گرد آمدند و هرکس نمى توانست نزد اوبیاید رسولى را فرستاد تا ببیند او چه مى خواهد .فرمود : اگر به شما خبر دهم که گروهى در دامنه این کوه بر شما [ آماده ]شبی خون اند آیا مرا تصدیق مى کنید ؟همه با هم گفتند : آرى ، تو را دروغگو نمى دانیم .فرمود : من شما را از عذاب سختى بیم مى دهم !اى فرزندان عبد المطّلب ، و اى فرزندان عبد مَناف ، و اى بنى زُهره ، واى بنى تَیْم ، و اى بَنى مَخْزوم و اَسد .و به همین شیوه ، همه قبایل مکه و شاخه هاى آنها را مى شمرد …آن گاه فرمود : خدایم امر کرده که از کیفرش شما را بترسانم و من نه دردنیا برایتان منفعتى را مالکم و نه در آخرت زیانى را برایتان تضمین مى کنم مگر اینکه بگویید : «لا إله إلاّ اللّه» ؛ خدایى جز خداى یکتا نیست.در این هنگام ابولَهَب ـ که تنومند و عصبى بود ـ برخاست و برپیامبر صلى الله علیه وآله بانگ برآورد :هلاک شوى ، وقتِ ما را گرفتى ! آیا براى این سخن ، مردم را گردآوردى ؟!مردم از گرد پیامبر پراکنده شدند و درباره سخنانش با هم مشورت مى کردند .[۴]قبایل عرب با آن حضرت درافتادند و او را تکذیب کردند امّا نه شخص او را ، بلکه افکار و اندیشه هایى را که درباره جهان بینى بشر آورد با توجه به اینکه سابقه این مطالب را هم نداشتند .بنابراین ، وضعیت پیامبر ، چونان دیگر فرستادگانى است که از سوى اَقوامشان تکذیب شدند . مَثَلِ قومِ آن حضرت مانند مَثَلِ قوم نوح و عاد و ثمود و لوط واَصحاب رَسّ است ؛ زیرا خداى متعال مى فرماید :« وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَعَادٌ وَثَمُودُ * وَقَوْمُ إِبْرَاهِیمَ وَقَوْمُ لُوطٍ » .[۵]اگر [ قومت ] تو را تکذیب کردند [ دلگیر مباش ] پیش از ایشان قوم نوح وعاد و ثمود و قوم ابراهیم و قوم لوط [ پیامبرانشان را ] دروغگو پنداشتند .و به همین جهت ، در تهمت هایى که قوم پیامبر صلى الله علیه وآله به آن حضرت مى زدند ، واژه «کذّاب» (دروغگو) یا «خائن» یا «ظالم» یا … نیست ، بلکه متهم ساختن ایشان است به«ساحر» (افسونگر) ـ بدان دلیل که حقیقت اعجاز را درک نمى کردند ـ و «مجنون»(جن زده و دیوانه) بدان خاطر که سنگینى وحى را مى دیدند .این امر ، به خوبى روشن مى سازد که عرب ـ پیش از اسلام ـ راستگویى وامانتدارى و وفاى به عهد و فرزانگى ِ محمّد بن عبداللّه صلى الله علیه وآله را مى شناخت .پوشیده نماند که مقصود از حدیث محمّد صلى الله علیه وآله پیش از بعثت ، معناى ِ لغوى ِ حدیث[ یعنى سخن ] است نه معناى اصطلاحى آن ؛ زیرا عرب ، پیش از آنکه آن حضرت به
پیامبرى مبعوث شود ، ارزش سخن او و توصیفش را به حکمت و درستگویى مى دانست و نسبت به معناى اصطلاحى که پس از بعثت نزد مسلمانان پدید آمد ودربر دارنده حجّت شرعى و دلیل قطعى شد ، آگاهى نداشت .بى گمان فرستاده خداوند براى شما نمونه اى نیکوست …سوره احزاب ، .۲۱
مرحله دوم سخن پیامبر صلى الله علیه وآله پس از بعثت
پیامبر صلى الله علیه وآله از جانب خدا [ اقرار ] به دوشهادت را [ براى مردم ] آورد :
۱ . لا إلَه إلاّ اللّه ؛ گواهى بر اینکه خدایى جز «اللّه» وجود ندارد
۲ . محمّدٌ رَسولُ اللّهِ ؛ شهادت بر اینکه محمّد رسول (وفرستاده) خداست .این دو شهادت ، داروى ِ نجات بخش عربِ بیمار ، در آن روزگار بود و هر دوشهادت بر قلب قریش و فکر جاهلیت ـ که آکنده از حب ریاست بود ـ سنگینى مى کرد .واقع این است که شهادت دوم بیشتر از شهادت اول بر آنها سنگینى مى کرد ؛چگونه مى توانستند نبوت و رهبرى واحد را براى پیامبر صلى الله علیه وآله بپذیرند در حالى که خود به امر و نهى خُو کرده بودند ؟از دیدِ آنان محمّد ، پیشوایى به نظر مى آمد که جنگید و پیروز شد ! به همین جهت نگاه آنان به پیامبر پس از بعثت ، به این منطق خیالى آمیخته است که بر اساسِ آن سخن پیامبر صلى الله علیه وآله را به کلام یک شخص عادى تفسیر مى کنند که تنها داراى شایستگى هاى رهبرى و درایت نظر است .این نگاهِ [ ویژه ] موضع گیرى ِ سرنوشت ساز میان پیامبر و طُلَقاء (اسیرانِ آزاد شده)در فتح مکه نمایان شد . عبّاس چگونگى اسلامِ ابوسفیان را این گونه روایت مى کند :با ابوسفیان بامداد بر رسولِ خدا صلى الله علیه وآله درآمدیم . چون آن حضرت ابوسفیان را دید ، فرمود : واى بر تو اى ابوسفیان ، آیا زمان آن نرسیده است که بفهمى خدایى جز خداى ِ یگانه نیست ؟!ابوسفیان گفت : آرى ـ پدر و مادرم به فدایت ـ اگر با خدا [ خداى ]دیگرى مى بود ، برایم کارى مى کرد .پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود : واى بر تو ، آیا هنگام آن نیست که بدانى من رسول خدایم ؟!ابوسفیان گفت : پدر و مادرم به فدایت ، در جانم چیزى نسبت به آن احساس مى کنم .عبّاس مى گوید : به ابوسفیان گفتم : واى بر تو ، پیش از آنکه گردنت زده شود شهادت حق را بر زبان آور !
آن گاه او شهادت داد .[۶]آشکارا مى بینیم که ابوسفیان در پذیرشِ شهادت دوم از شهادت اول بیشتر تردیدداشت و کُندى مى ورزید ؛ زیرا در آن غرور و موقعیت سیاسى و اجتماعى اش پاى ْمال مى شد و شهادت نخست خیلى با آن کارى نداشت .ابوسفیان چون آتشهاى مسلمانان و فزونى آنها را دید به عبّاس گفت :«فرمانروایى فرزند برادرت بس بزرگ شده است !» عبّاس به او گفت : «واى بر تو ، نبوّت است [ نه پادشاهى ]» ابو سفیان گفت : «[ فعلاً اینطور است ، آرى ]» .اندیشه قریش ، حتّى پس از وفات پیامبر و خلافت شیخین ، بر همین شیوه بود .ابوسفیان در حالى که با لگد به قبر حَمْزه مى زد ، مى گفت :اى ابا عُماره ، برخیز ! آنچه را که [ برایش ] با شمشیر بر ما تاختید ، امروزدر دست نوجوانان ماست .زمانى دیگر نزد گروهى از بنى امیه این سخن را بر زبان آورد :اى بنى اُمَیّه ، خلافت را چون توپ دست به دست بگردانید ! سوگند به کسى که ابوسفیان به او سوگند یاد مى کند ، نه بهشتى مى باشد و نه دوزخى ، تنها سلطنت است و بس .فرزندِ ابوسفیان ، معاویه ، نیز همین گرایش فکرى را داشت ـ چنان که توضیح آن خواهد آمد ـ وى هنگام شنیدنِ شهادتِ دوم ، ضمیر پنهانش را با این سخن آشکارساخت :اى فرزند عبداللّه ، بلند همت بودى ! راضى نشدى مگر به اینکه نامت قرین اسم پروردگار جهانیان باشد .[۷]در هر حال ، این نوع اندیشه به پیامبر ، و گفتار و کردارش ، به مانند امور شخصى مى نگرد که هم به خطا مى رود و هم به صواب ! اما اسلام در پى از بین بردنِ این دیدگاه بود ـ که تا حدّ زیادى نیز موفق شد ـ اگرچه بقایایى از آن و پیامدهاى منفى اش برحدیث و سنّت پیامبر صلى الله علیه وآله برجاى ماند .مسلمانان بر حجیّتِ اقوال پیامبر صلى الله علیه وآله اتفاق دارند ، لیکن چیزى که نمود یافت این بود که چه چیزهایى حجّت است و قلمرو آن چیست ؟اَحَدى انکار نمى کند که رسول خدا صلى الله علیه وآله از آغاز بعثت تا هنگام وفات ، احادیث فراوانى را بر زبان آورد و این اَحادیث ، پیش چشمِ معاصرانِ آن حضرت قرار داشتندو همه این روایات ، در عالَمِ واقع ـ و آنگونه که خدا مى خواست ـ حجّتى رسا بودند وآموزه هاى قرآن را تبیین مى کردند و تعالیم شریعت را به مسلمانان مى آموختند . ازاینرو ، در نگرشِ کلى ، نزاع در حجیّتِ اقوال پیامبر صلى الله علیه وآله رخ نداد ، نزاع در جزئیات است ؛ اینکه کدام یک از سخنانِ آن حضرت حجّت است و کدام حجّت نمى باشد ؟گروهى از مسلمانان به همه احادیث پیامبر صلى الله علیه وآله به عنوان حجّتى مى نگرند که بایدپذیرفت ؛ زیرا خداى سبحان فرمود :« وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحَى » ؛[۸]پیامبر از روى هوا سخن نمى گوید ، کلام او جز وحیى که دریافت مى داردنیست .این آیات ، همه سخنان آن حضرت را در امور مختلف دربرمى گیرد .این گروه ، گفته هاى پیامبر را بى خرده گیرى مى پذیرند و امر و نهى آن حضرت راسر مى نهند .در این موضوع ، رویکرد دیگرى است که نسبت به اقوال و اَفعال پیامبر صلى الله علیه وآله کوته بین است . بر کارها و جنگها و صلحهاى پیامبر صلى الله علیه وآله خرده مى گیرد ، حتى کسانى از آنها تصریح دارند بر اینکه اگر پیامبر پیروانى مى یافت به صُلح حدیبیّه تن نمى داد !این جریان اندیشه گریز ، پس از پیامبر رشد و تکامل یافت و به شکلها وصورتهاى مختلف آشکار شد حتّى بعضى از آنها افسانه «غرانیق» را بافتند[۹] واینکه شیطان وحى را بر پیامبر صلى الله علیه وآله مشتبه ساخت[۱۰] (پناه بر خدا) .و روایت مى کنند که بانوى [ بزرگ اسلام ] خدیجه ـ دختر خُوَیْلد ـ به پدرش شراب نوشاند و او در حالِ مستى ، به ازدواجِ پیامبر صلى الله علیه وآله با خدیجه پاسخ مثبت داد[۱۱](چرا که در هُشیارى این ازدواج را برنمى تافت) و دست آویزشان این است که این ماجرا پیش از بعثت بود .این دیدگاه در میانِ بسیارى از صحابه مشهور ، ریشه دواند ،حتّى عایشه یک بار به رسول خدا صلى الله علیه وآله گفت : «تَکَلَّم ، ولا تقُل إلاّ حقّاً» ؛ حرف بزن ، و جز حق مگوى ![۱۲]با این سخن ، عایشه ، دروغ و امکان بیهوده گویى را بر پیامبر روا دانست (پناه برخدا) .بار دیگر با پیامبر صلى الله علیه وآله اینگونه برخورد کرد : «أَنتَ الّذی تَزْعَمُ أنّکَ نَبى ّ اللّهِ …» ؛[۱۳]تو مى پندارى پیامبر خدایى ! و …این خطِّ مشى امتداد یافت و با گذشتِ زمان بارور گردید تا آنجا که عمر پیش ازوفات پیامبر صلى الله علیه وآله گفت : «إنّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر» ؛[۱۴] مردک هذیان مى گوید .معناى ِ این سخن ، امکان یاوه گویى در کلام پیامبر صلى الله علیه وآله است (پناه بر خدا) .این جریان سرانجام این گونه تکامل یافت که بعضى از آنان تصریح کردند که :پیامبر صلى الله علیه وآله مجتهدى است مانند دیگر مجتهدان که خطا مى کند و به صواب مى رود ، گاهى از دستورات الهى و معیارهاى انسانى تخلّف مى ورزد ،[۱۵] و چه بسا کسى را بى خودى ،نفرین کند[۱۶] !پیروان این تفکر ، وقوعِ اختلاف در تدوین حدیث از رسول خدا صلى الله علیه وآله را پیش کشیده اند و این پرسش را مطرح کردهاند که آیا پیامبر صلى الله علیه وآله کتابت حدیثش را اجازه دادیا نه ؟دسته اى به روا بودنِ تدوین حدیث گرویده اند و دیگرانى به منعِ آن معتقدند ، وهرکدام به دلایلى استدلال مى کنند .در کتاب «منع تدوین حدیث» به تفصیل در این باره سخن گفته ایم ، در اینجا به مسئله از زاویه دیگر مى پردازیم که با آنچه پیش از این گفته ایم همسوست .
[۱] . السیرة الحلبیه ۱ : ۱۴۵ .
[۲] . شرح نهج البلاغه ۱۴ : ۱۲۹ ؛ البدایة والنهایة ۲ : ۲۹۳ ؛ الأغانى ۱۶ : ۶۵ ـ ۷۰ .
[۳] . نگاه کنید به ، السیرة النبویّه ابن هشام ۱ : ۲۰۹ ؛ البدایة والنهایة ۲ : ۳۰۳ ؛ شرح نهج البلاغه ۱۴ :۱۲۹ .
[۴] . الطبقات الکبرى ۱ : ۲۰۰ .
[۵] . سوره حج ۲۲ آیه ۴۲ ـ ۴۳ .
[۶] . الکامل فى التاریخ ۲ : ۲۴۵ .
[۷] . نمونه این رفتارهاى معاویه را بنگرید در : الموفقیّات : ۵۷۷ ، شرح نهج البلاغه ۲ : ۱۲۹ ـ ۱۳۰ ،مروج الذهب ۳ : ۴۵۴ .
[۸] . سوره نجم ۵۳ آیه ۳ ـ ۴ .
[۹] . تفسیر طبرى ۱۷ : ۱۳۱ ؛ الدرّ المنثور ۳ : ۳۶۸ ؛ الطبقات الکبرى ۱ : ۱۳۰ و۱۵۴ .
[۱۰] . نگاه کنید به ، تفسیر طبرى ۹ : ۱۷۵ ـ ۱۷۸ ، حدیث ۲۵۳۲۷ ـ ۲۵۳۴۱ .
[۱۱] . الطبقات الکبرى ۱ : ۱۳۲ .
[۱۲] . نگاه کنید به ، دلائل الصدق ۳ : ۶۴۵ ؛ احیاء علوم الدین ۵ : ۳۵ .
[۱۳] . نگاه کنید به ، احیاء علوم الدین ۵ : ۳۵ ؛ مکاشفة القلوب : ۲۳۸ .
[۱۴] . صحیح بخارى ۱ : ۶۶ ، ذیل حدیث ۵۵ ؛ شرح نووى بر صحیح مسلم ۱۱ : ۱۰۱ ؛ مسند احمد ۱ :۳۵۵ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۱۹۳ .
[۱۵] . نگاه کنید به ، اجتهاد الرسول ، اثر نادیة عمرى .
[۱۶] . مانند این روایت آنها که پیامبر صلى الله علیه وآله با دیدنِ عبداللّه بن مکتوم نابینا ، چهره درهم کشید و …