ابوبکر و صدّیقیّت۲-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب

ابوبکر و صدّیقیّت۲-تأمّلى در مفهومِ یک لَقَب

نمونه چهارم

تشکیکِ صدّیق ! [ ابوبکر ] در ارث بردنِ صدّیقه [ فاطمه علیها السلام ] ، و اعتبار سخن اوادّعایى  است که به دلیل نیاز دارد ؛ با اینکه او مى ‏دانست مقصود از آیه تطهیر آن حضرت است که آشکارا بر دورى ‏اش از پلیدى  و خیانت و دروغ دلالت دارد . فاطمه  علیهاالسلام همان بانویى  است که پیامبرِ صادقِ امین ـ آن که از روى  هواى  نفس سخن نمى ‏گوید و سخن او کلام وحى است ـ درباره ‏اش فرمود :إنَّ اللّه‏َ لَیَغْضَبُ لِغَضَبِ فاطمة ویَرْضى لِرِضاها ؛«البته (و به راستى ) خدا براى  خشم فاطمه غضبناک مى ‏شود ، و با خشنودى  اوراضى  و خشنود مى ‏گردد» .معناى ِاین سخن این است که فاطمه  علیهاالسلام ، معصوم از خطا و هواى ِ نفس است ؛ زیرامعقول نیست که رضاى ِ خداى ِ متعال و غَضَب او به رضا و غضبِ شخص غیر معصوم تعلُّق گیرد .پیامبرِ امین  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  نفرمود : فاطمه براى ِ خشمِ خدا به خشم مى ‏آید و با خشنودى  اوخشنود مى ‏گردد ، بلکه فرمود : خدا براى  خشمِ فاطمه به خشم مى ‏آید و با خشنودى او خشنود مى ‏شود ؛ و در این سخن معناى  بس بزرگى  [ نهفته ] است که هوشمند بابصیرت آن را درمى ‏یابد

.زیرا انسانى  که مى ‏خواهد به کمالِ عبادت و معرفت برسد مى ‏کوشد و جدّیت مى ‏کند تا رضاى  خداى  متعال را به دست آورد ، لیکن در اینجا امرمتفاوت است از این جهت که : رضاى  خداى ِ سبحان ، و خشمِ اومدارش رضا و غضبِ صدّیقه فاطمه زهرا  علیهاالسلام شده است ؛ و اینجاست که فکر و اندیشه حیران مى ‏ماند ، و امکان ندارداَحدى  به کُنه و حقیقت این کلام برسد مگر انسانهاى  کامل .اکنون بنگریم که ابوبکر با فاطمه  علیهاالسلام چگونه رفتار کرد :از حَمّاد بن عثمان ، از امام صادق  علیه‏ السلام روایت شده که آن حضرت فرمود :«چون با ابوبکر بیعت شد و امرِ او بر همه مُهاجران و اَنصار استوار گردید ، کسى  رابه فَدَک فرستاد تا وکیلِ فاطمه ـ دختر پیامبر ـ را از آن اِخراج کند . فاطمه زهرا  علیهاالسلام نزدابوبکر آمد و گفت : چرا مرا از میراث پدرم ـ رسول خدا ـ بازداشتى  ، و وکیلم را ازفدک بیرون راندى  ، با آنکه رسول خدا به امر خداى  متعال آن را براى  من قرار داد ؟ابوبکر گفت : براى  من بر این سخنِ [ خود ] شاهد بیاور . فاطمه  علیهاالسلام اُمّ اَیْمَن را آورد . وى  به ابوبکر گفت : اى  ابابکر ، شهادت نمى ‏دهم مگراینکه بر تو به آنچه پیامبر گفت احتجاج کنم . تو را به خدا سوگند مى ‏دهم ، آیا نمى ‏دانى که پیامبر فرمود : «اُمّ اَیمن زنى  است از اهل بهشت» ؟ ابوبکر پاسخ داد : بلى  .اُمّ اَیمن گفت : پس [ بدان که ] من شهادت مى ‏دهم که خداى ِ بزرگ به رسول خداوحى  کرد : « « وَآتِ ذَا الْقُربى  حَقَّه »[۱] ؛ حق خویشاوندان را بده» از این‏رو ، پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  به امرِ خدا فَدَک را براى ِ فاطمه قرار داد .آن‏گاه على   علیه‏ السلام آمد ، و مانند همین شهادت را داد .
پس [ از این شهادتها ] ابوبکر براى  فاطمه نوشته ‏اى  نگاشت و به او داد . [ در این هنگام ] عمر وارد شد ، گفت : این نوشته چیست ؟ ابوبکر گفت : فاطمه فدک را ادعاکرد و بر آن اُمّ اَیمن و على  شهادت دادند ، من آن را براى  فاطمه نوشتم . عمر نوشته رااز فاطمه گرفت ، بر آن تُف انداخت و پاره کرد .فاطمه  علیهاالسلام گریان [ از آنجا ] بیرون آمد .پس از آن ، على  علیه‏ السلام نزد ابوبکر آمد ـ در حالى  که او در مسجد بود و مهاجران وانصار در اطراف او بودند ـ فرمود : اى  ابابکر ، به چه دلیل میراث فاطمه از رسول خدارا منع کردى  ، با آنکه در زمانِ حیات پیامبر ، آن را مالک گردید ؟ابوبکر گفت : این [ فدک ] فَئِ (مال همه) مسلمانان است ، اگر شهودى  اقامه کند که پیامبر آن را براى  او قرار داد [ از آنِ اوست ] وگرنه حقّى  در آن ندارد .امیرالمؤمنین  علیه‏ السلام فرمود : اى  ابابکر ، درباره ما برخلافِ حکمِ خدا میان مسلمانان حکم مى ‏کنى  ؟ گفت : نه .فرمود : اگر در دستِ مسلمانان چیزى  باشد که مالک آنند ، آن‏گاه من آن را ادعا کنم ،از چه کسى  بَیّنه (دو شاهد) مى خواهى  ؟ گفت : از تو بَیّنه مى ‏طلبم .فرمود : بنابراین ، چرا از فاطمه بر چیزى  بیّنه خواستى  که در دستش است و درزمانِ حیاتِ پیامبر و بعد از او ، مالک آن بوده است ؟ چرا از مسلمانان بر آنچه ادعاکردند بیّنه و شاهد نخواستى  ، چنان که از من بر ادعایى  که کردم شاهد خواستى  ؟!ابوبکر ساکت ماند ، عمر گفت : اى  على  ، از این سخن دست بردار ، ما در برابر توتوانایى  بَحث و احتجاج نداریم ؛ اگر شاهدانِ عادلى  آوردى  [ که هیچ ] ، وگرنه آن مالِ همه مسلمانان است ، و در آن نه حقّى  براى  توست ، و نه براى  فاطمه .امیرالمؤمنین  علیه ‏السلام فرمود : اى  ابابکر کتاب خدا را مى ‏خوانى  ؟ گفت : آرى  .فرمود : به من خبر ده که این قول خداى  بزرگ « إِنَّمَا یُرِیدُ اللّه‏ُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً »[۲] درباره چه کسى  نازل شد ؟ درباره ماست یا دیگران ؟ گفت :آرى  ، درباره شما نازل شد .فرمود : اگر شاهدانى  گواهى  دهند که فاطمه فاحشه ‏اى  مرتکب شده است ، با او چه مى ‏کنى  ؟ گفت : او را حدّ مى ‏زنم ، چنان که بر دیگر زنان مسلمان حدّ جارى  مى ‏سازم .فرمود : در این صورت ، تو نزد خدا از کافران خواهى  بود ! گفت : براى  چه ؟فرمود : چون شهادتِ خدا را بر پاکى  فاطمه ردّ کرده ‏اى  ، و شهادت مردم را علیه اوپذیرفته‏ اى  ؛ چنان که حکم خدا و پیامبرش ـ که فَدَک را براى  فاطمه قرار داد و او درزمان حیات پیامبر آن را در اختیار گرفت ـ ردّ کردى  ، آن‏گاه شهادتِ یک نفر اعرابى  را ـ که روى  پاچه‏ اش مى شاشد [۳] ـ  علیه فاطمه پذیرفتى  و فدک را از او ستاندى  ، وپنداشتى که آن مالِ همه مسلمانان است .و رسول خدا فرمود : «البیّنَةُ علَى  المُدّعی ، والیَمینُ عَلى  المدّعى  عَلَیه» ؛ مُدّعى  بایدشاهد آورد و [ گرنه ] مُدّعى  علیه قسم مى ‏خورد [ و دعوا خاتمه مى ‏یابد ] ؛ تو این سخن پیامبر را ردّ کردى  که فرمود : بَیّنه بر مُدّعى  است و یمین بر مُدّعى  علیه ![ پس از این سخنان ] مردم غُرولُند کردند و حرف‏هاى ِ ابوبکر را نپسندیدند ، وبعضى ‏شان با نگاه به بعض دیگر ، گفتند : به خدا سوگند ، على  بن ابى  طالب راست مى ‏گوید .و آن حضرت به منزلش بازگشت[۴] .در این عبارت ، تناقضى  است که باید در آن درنگ کرد ، و آن این است که : آیا فدک ارث پیامبر بود یا نِحْله و هدیه‏اى  که پیامبر به فاطمه تقدیم کرد ؟اگر فَدَک ارث باشد ، مطالبه ارث به شُهود نیاز ندارد مگر اینکه ـ العَیاذَ بِاللّه‏ ـ آنان دراینکه فاطمه دختر رسول خداست ، شک کنند .و اگر فَدَک پیش‏کش و هدیّه باشد ـ چنان که از سخن ابوبکر که شهود طلبید این معنا فهمیده مى ‏شود ـ از ادّعاى  ابوبکر خارج است و منطبق بر سخن او نیست که گفت : «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نُورّث» ؛ زیرا [ در این صورت ، هدیه ] از ملکِ پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  بیرون شده و در تصرّف زهرا  علیهاالسلام درآمده است .و اگر این سخن درست باشد که انبیا ارث برجاى  نمى ‏گذارند ، چگونه است که زنانِ پیامبر ارث مى ‏برند ولى  دخترش ارث نمى ‏برد ؟و اگر خانه پیامبر و فدک ـ و غیر این دو ـ نِحْله و هدیه است ، پس چرا ابوبکر ازعائشه و هم‏ قطاران او ، صرفِ ادعا رابدونِ شاهد مى ‏پذیرد ، و از زهرا ـ که به نصّ آیه تطهیر پاک و مُطَهَّر است ـ با اینکه شهود آوَرْد ، ادعایش را قبول نمى ‏کند ؟ و چگونه ابوبکر وصیّت مى ‏کند که او را نزد پیامبر دفن کنند با اطمینان او به صدور این خبر ازپیامبر که : «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نُوَرِّث» ؛ ما گروه پیامبر ارث برجاى  نمى ‏گذاریم ؟اکنون از ابوبکر مى ‏پرسیم : آیا خانه پیامبر از اموالِ ویژه او بود یا از جمله میراثش ؟اگر از اموالِ خاصّ پیامبر باشد که صَدَقه است و آن را براى  مسلمانان قرار داده ؛چنان که ابوبکر مى ‏پندارد پیامبر گفته است : «آنچه را ما برجاى  گذاریم صدقه است» .بنابراین جایز نیست به یکى  اختصاص یابد و به دیگرى  نه .و اگر از جمله تَرَکَه و میراث پیامبر باشد و پیامبر مانند دیگر مسلمانان ارث باقى گذارد ، به یقین ابوبکر و عمر وارثان پیامبر نمى ‏باشند .اگر گفته شود : این قسمت [ محلّ دفنِ ابوبکر و عمر ] از حِصّه [ سهم ] عائشه وحَفصَه است !پاسخ این است که : نصیب آن دو به اندازه لانه یک پرنده نمى ‏رسد ؛ زیرا پیامبرهنگام وفات نُه زن ، و یک دختر داشت . سهمِ هریک از زنانش یک نهمِ یک هشتم(۷۲۱) مى ‏باشد ، پس به چه دلیل عائشه و حَفْصه ارث مى ‏بَرَند و فاطمه ـ که دختر صُلبى  پیامبر است ـ ارث نمى ‏بَرد ؟و اگر ابوبکر به صحّتِ این حدیث و کارى  که کرد اعتماد داشت ، چرا براى  جلبِ رضایت زهرا  علیهاالسلام مى ‏کوشید ، و در پایان زندگى  تأسف مى ‏خورد و آرزو مى ‏کرد که اى کاش حُرمتِ خانه زهرا  علیها السلام را نمى ‏شکست ؟[۵]اگر آنچه را ابوبکر بر زبان آورد ـ که انبیاء ارث برجاى  نمى ‏گذارند ـ درست بود ،در میان امّت‏هاى ِ دیگر وادیانِ آسمانى  مشهور مى ‏شد ، و پیروان انبیاء آن رامى ‏شناختند .افزون بر این ، مى ‏دانیم که فَدَک با جنگ و کارزار به دست نیامد ، بلکه اهالى  آن ازروى  ترس و وحشت [ از سپاه اسلام ] تسلیم شدند ؛ از این‏رو ، فَدَک از اموالى  است که به اتّفاق علماى ِ شیعه و سنّى  ، ویژه پیامبر ، و خالص براى  اوست ؛ زیرا خداى  متعال مى ‏فرماید :« وَمَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى  رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَلاَ رِکَابٍ وَلکِنَّ اللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى  مَن یَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى  کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ »[۶] ؛«و آنچه از (اموال و دارایى ‏هاى ) آنانْ که شما (براى  دستیابى ‏اش) اسب نتاختید و رکاب نزدید ، خدا بر (مِلْکِ) پیامبرش بازگرداند ؛ لیکن خدا پیامبرانش را برهرکه بخواهد چیره مى ‏گرداند ، و خدا بر هر چیز (و هر کارى ) تواناست» .ابن اَبى  الحَدید مى ‏گوید :«اگر مسلمانان از [ مالکیّتِ ] فَدَک کوتاه نمى ‏آمدند ، گرامى ‏داشت پیامبر و رعایت حقِّ رسول اللّه‏ و حفظِ عهد او ، اقتضا مى ‏کرد که در ازاى  فدک به دخترش عِوَضى  داده شود که خشنودش سازد ، و براى  به دست آوردن دلش به او تسلیم کنند ؛ و براى  امام ـ آن‏گاه که مصلحت را در آن بیند ـ این کار جایز است بى ‏آنکه [ نیاز باشد  ]با مسلمانان مشورت کند»[۷] .این بیانى  است براى  یک سوى  قضیّه ، اما سوى ِ دیگر قضیّه را نیز باید توجه کنیم وآن اینکه :امام على   علیه ‏السلام و صدیقه زهرا  علیهاالسلام بر ابوبکر ـ افزون بر آنچه گذشت ـ به قاعده یَداستدلال کردند ، و اینکه بر مُدَّعِى  (ابوبکر) است که بیَّنه اقامه کند ، و بر مُنْکِر است [ که در صورت نبود بیّنه ] قَسَم بخورد .پیش از این گذشت که امام على   علیه‏ السلام بر ابوبکر احتجاج کرد و گفت :اگر براى  مسلمانان چیزى  باشد که آن را مالک‏اند ، آن‏گاه من در آن ادّعا کنم ، از چه کسى  بیّنه مى ‏طلبى  ؟ ابوبکر گفت : از تو بیّنه مى ‏خواهم .امام  علیه ‏السلام فرمود : پس براى  چه از فاطمه بیّنه خواستى  بر چیزى  که در دستش مى ‏باشد ، و آن را در زمانِ حیاتِ پیامبر و پس از آن در اختیار داشته است ؟ چرا ازمسلمانان بر ادّعاشان بیّنه نخواستى  ، چنان که از من در ادّعایم [ در مثال پیش ] درچیزى  که به دست دیگرى  است ، بیّنه خواستى  ؟پس ابوبکر ساکت شد ، عمر گفت : اى  على  ، از ما دست بردار و این‏گونه سخن مگوى  ، ما توانایى  احتجاج با تو را نداریم ؛ اگر شاهدان عادلى  آوردى  [ که خوب ]وگرنه فدک فَى ‏ء (مال همه) مسلمانان است ، نه تو در آن حقّى  دارى  و نه فاطمه … .نیک بنگر به استدلالِ امام على   علیه ‏السلام و صدّیقه زهرا  علیهاالسلام وحُجَّتِ مُحْکم و استوار آن دو بر طرفِ مقابل ، به گونه ‏اى  که عمر گفت : «دَعْنا مِن کلامک ، فإنّا لا نقوى  على حُجّتک» ؛ رهایمان کن از این سخنان ، ما در برابر حجّت تو توانایى  نداریم .و انصار چون حجّتِ فاطمه  علیهاالسلام را ، در اینکه على  خلیفه پیامبر است ، شنیدند ،گفتند : «اى  دختر رسول خدا ، ما با این مرد بیعت کردیم ، اگر شوهر و پسر عموى ِ توپیش از ابوبکر سوى ِ ما مى ‏شتافت ، به او مى ‏گراییدیم»[۸] .و در جاى  دیگر آمده است که گفتند : «اگر ما حُجّت‏تان را مى ‏شنیدیم ، از شماعدول نمى ‏کردیم»[۹] .چگونه شهادت على   علیه ‏السلام ـ و به ویژه اگر شهادت غیر به آن ضمیمه شود ـ قطع ویقین افاده نمى ‏کند ؟ و چرا صدیقه طاهره مانند یکى  از زنان مؤمن صالح دانسته شد و
در اثبات ادعایش [ ابوبکر ] از او بیّنه خواست ؟با اینکه مى ‏دانیم بیّنه طریقِ ظنّى  است که براى  اثباتِ آنچه احتمال ثبوتش هست قرار داده شده است ؛ و در این مقام ، با حصولِ قطع و یقین از قولِ فاطمه  علیهاالسلام ـ که خدااو را پاکیزه گردانید و پاره تن سرورِ پیامبران قرار داد ـ جایى  براى  آن نیست ؛ زیرا قطعْ طریقِ ذاتى  به واقع است ، جعلِ جاعل در آن نقش ندارد ، پس رفع طریقیّتِ آن ، یاجعل طریقِ ظاهرى  برخلاف آن ، امکان ندارد .و از این رو ، در قصّه شهادت خُزَیمه براى  پیامبر ، با وجود مخاصمه اَعرابى ّ با آن حضرت نتیجه ، ثبوت ادّعاى ِ پیامبر بدون بیّنه است ؛ زیرا شهادت خُزَیمه [ که ] فرعِ قول پیامبر و تصدیق اوست ، بیش از ادّعاى  پیامبر را نمى ‏رساند .بر ابوبکر و مسلمانان لازم بود که براى  زهرا ـ به عنوان تصدیق آن حضرت [ بدان جهت که خداوند او را تصدیق نمود و پاک شمرد ] ـ شهادت دهند ، چنان که خُزَیمه براى  پیامبر این کار را کرد ، و پیامبر فعل او را امضا نمود[۱۰] .سَیّد مُرتَضى  در ردّش بر قاضى  القضات [ = عبدالجبّار همدانى  ] مى ‏گوید :
«مقصود از بیّنه غلبه ظنّ صدقِ مُدَّعى  است ، چنان که عدالت بدان جهت درشهادات معتبر است که در غلبه ظنّ مؤثر مى ‏باشد ؛ و از این‏رو جایز است که حاکم ـ بدون شهادت ـ براساسِ علمِ خود حکم کند ، چه علم او از شهادت اَقوى  است ؛ و به همین دلیل اقرار از بیّنه اقوى  است ، زیرا در تأثیرِ غلبه ظنّْ رساتر مى ‏باشد ؛ و زمانى  که اقرار ـ به جهت قوّتِ ظنّ ـ نزد حاکم بر شهادت مقدم مى ‏شود ، اَولى  این است که علم بر همه آنها مقدّم گردد ؛ و هنگامى  که با وجودِ اقرار ، به شهادت احتجاج نشود ـ به دلیل سقوطِ حکمِ ضعیف با وجودِ [ حکم ] قوى  ـ با وجود علم نیز نیازى  به آنچه درظنّ مؤثر است ـ مانند بیّنه و شهادت و … ـ نمى ‏باشد»[۱۱] .بنابراین ، حقّ با على  بن ابى ‏طالب و فاطمه زهرا  علیهاالسلام است ؛ و همه این مسئله رامى ‏دانند ، لیکن خواهش‏ هاى  نفسانى  آنان را واداشت چیزى  را ادعا کنند که مخالفِ قرآن کریم و سنّت پیامبر و عقل سلیم است .و همین تو را بس که «مأمونِ عباسى  ، عالمانى  را که در مجلسِ او حاضر شدند و به مسئله فَدَک وارث پیامبر پرداختند در تنگنا قرار داد . مأمون از فضائلِ على   علیه‏ السلام از آنهاپرسید ، آنان فضایل نابى  براى  آن حضرت شمردند . از فاطمه  علیهاالسلام پرسید ، آنان فضایل زیادى  را از پدرش درباره او آوردند . از اُمّ اَیْمَن و اسماء بنتِ عُمَیْس پرسید ، آنان ازپیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  روایت کردند که آن دو از اهل بهشت‏ اند .پس مأمون گفت : آیا جایز است این سخن یا اعتقاد که على  بن ابى ‏طالب ، باپارسایى  و زهدى  که داشت ، ناحق براى  فاطمه شهادت داد ، در حالى  که خداى  متعال و رسولش به این فضائل براى  او شهادت داده ‏اند ؟آیا جایز است با وجود علم و فضل آن حضرت گفته شود : فاطمه با عصمتى  که داشت ـ و اینکه او بانوى  زنان جهان است و سرورِ زنان اهل بهشت ، چنان که شماروایت کردید ـ چیزى  را که از آنِ او نیست مى ‏طلبد ، و به این وسیله بر همه مسلمانان ستم روا مى ‏دارد ؛ و بر آن ، به خدایى  که جز او خدایى  نیست ، سوگند مى ‏خورد ؟آیا جایز است که گفته شود اُمّ اَیْمن و اَسماء بنت عُمَیْس ، شهادت به ناحق دادند ، وآن دو از اهل بهشت‏ اند ؟پس بى ‏شک طعنِ بر فاطمه و شهودِ او ، طعن بر کتاب اللّه‏ وکفر در دین خداست .پناه بر خدا از اینکه این سخنان راست باشد» [۱۲] .نمى ‏دانم چگونه ابوبکر شهادتِ على   علیه ‏السلام را ردّ کرد ، با اینکه على  کمتر از خُزَیْمَةبن ثابت (ذو شهادتین)[۱۳] نبود ، بلکه على   علیه‏ السلام بسى  برتر و بالاتر است ، او از هر عیبى پاک است ، و برادر رسول امین مى ‏باشد ، بلکه او نفس و جان پیامبر است .و اگر از این سخن دست برداریم و بپذیریم که شهادتِ امام  علیه ‏السلام مانند شهادت دیگرمسلمانان عادل است ، چرا ابوبکر به جاى  شاهدِ دوم ، فاطمه را سوگند نداد ؟ اگرسوگند نمى ‏خورد آن‏گاه دعوا را ردّ مى ‏کرد ؛ و این چیزى  است که آن را در رفتارابوبکر نمى ‏بینیم ، و تنها او دعوى  را با الغاى ِ شهادت على   علیه‏ السلام و اُمّ اَیْمَن و اسماء ، ردّکرد .به خدا سوگند این مصیبت است ، بلکه فتنه‏اى  است که مُقَدَّسات را آلوده مى ‏سازد،و تغییر احکامِ خداست به اسم رسول اللّه‏ و دین ؛ زهراء بتول حق داشت که بگوید :« اَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ »[۱۴] ؛«هان ! بدانید که در فتنه فرو افتادند ، و همانا جهنّم کافران را فرا گرفته است»[۱۵] .شایسته است که ما در اینجا سخن على  بن فارِقى  ـ یکى  از شیوخ ابن ابى  الحدیدمُعتزلى ّ ـ را بیاوریم ، هنگامى  که ابن ابى  الحدید از او پرسید : «آیا فاطمه در این ادعا که فدک نِحْله ‏اى  است [ که پیامبر به او بخشید ] راست مى ‏گفت ؟فارقى  پاسخ داد : آرى  .ابن ابى  الحدید گفت : پس چرا ابوبکر ـ با اینکه مى ‏دانست زهرا راست مى ‏گوید ـ فدک را به او بازپس نداد ؟فارقى  تبسّمى  کرد ، و جواب بسیار لطیفى  داد که با حرمت و شخصیّت و اندکى
شوخ بودنِ وى  سازگار بود گفت : اگر امروز فدک را ـ به صرفِ ادعاى ِ فاطمه ـ به اومى ‏داد ، فردا نزد ابوبکر مى ‏آمد و براى  شوهرش خلافت را ادعا مى ‏کرد و او را ازمقامش برمى ‏داشت ؛ و در این هنگام ابوبکر نمى ‏توانست به چیزى  عذر آورد ، زیرا اوبر خودش ثابت کرده بود که فاطمه در هر آنچه ادعا کند ، ـ بى ‏نیاز به بیّنه و شهود ـ راست‏گو است»[۱۶] .اکنون باز مى ‏گردم و مى ‏پرسم :آیا معقول است فاطمه چیزى  را بطلبد که در آن حقّى  ندارد ؟ با اینکه او سرآمدِزنان اهل بهشت و بانوى  زنان جهان است ؛ و افزون بر طهارت و عصمتش ، خدارضایش را بر رضاى  او و خشمش را بر خشم او متوقّف کرده است !و آیا فاطمه  علیهاالسلام با این کار مى ‏خواهد بر همه مسلمانان ظلم کند و اموالشان را بستاند ؟و آیا براى  على ّ  علیه‏ السلام رواست که ناحق به نفعِ فاطمه  علیهاالسلام شهادت دهد ؟! آیا مى ‏توان مخالفتِ على  را با حقّ تصوّر کرد ؟ با اینکه رسول خدا  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  مى ‏فرماید : «على  با حق است و حق با على  است» ، «پروردگارا ، حق را دائر مدار على  قرار ده» .و آیا جایز است درباره اُمّ اَیْمَن ـ که برایش بهشت بشارت داده شده ـ این سخن رابگوییم که ، او شهادت به زور داد ؟آرى  ، ما نمى ‏توانیم ابوبکر و زهرا  علیهاالسلام را با هم تبرئه نماییم ؛ زیرا اگر ابوبکر را دردعوایش ـ که به قطع ادعاى ِ دروغ است ـ تصدیق کنیم ، تکذیب دعواى  طرفِ مقابل لازم مى ‏آید ؛ و اگر ابوبکر دروغ‏گو باشد ، زهرا ـ چنان که حق همین سخن است ـ ناگزیر راست‏گوست ؛ پس امکان ندارد که ما بتوانیم جمعِ «صدّیقیّت» میان این دوکنیم [ زیرا ] این کار تناقض‏گویى  است .و نیز نسبت به احادیث زیر امر چنین است :«مَنْ خَرَجَ على  إمام زمانه ؛ هرکه بر امام زمانش خروج کند» یا «مَن مات ولیس فی عُنُقه بیعة ؛ هرکه بمیرد و در گردنش بیعت [ امام زمانش ] نباشد» یا «مَنْ لَمْ یَعْرِفْ إمامَ زمانه ؛ هرکه امام زمانش را نشناسد »  یا «مَن خَرَجَ من طاعة السلطان شِبْراً ؛ هرکه یک وجب از فرمانْ‏بَرى  سلطان بیرون رود» ، «ماتَ مِیتَةً جاهلیّة» ؛ به مرگِ جاهلیّت مرده است .اگر ما بپذیریم که این نصوص ابوبکر را به عنوانِ امامِ زمانش معتبر مى ‏دانند ، لازم مى ‏آید که زهرا ـ سیّده زنان عالَم و بانوى  پاک به نصّ قرآن و حدیث ـ به مرگ جاهلیّت از دنیا رفته باشد !!اما اگر در اینکه ابوبکر امام آن زمان بوده باشد شک کنیم ؛ به جهت فقدان نصّ براو ، و نداشتن شایستگى  براى  خلافت ، و روى  برتافتن بزرگان صحابه از او ـ مانندعلى   علیه ‏السلام و عبّاس و [ جمعى  از ] بنى ‏هاشم و زُبَیْر و مقداد و سعد بن عُبادَه و دیگران ـ البته خروجِ زهرا  علیهاالسلام بر او رواست و اعتقاد آن حضرت به انحراف ابوبکر و گمراهى او بجاست .بنابراین ، امکان ندارد هر دو دیدگاه را با هم صحیح بدانیم .چگونه آن دو [ ابوبکر و عمر ] شهادت على  بن ابى ‏طالب  علیه ‏السلام را ردّ مى ‏کنند ومى ‏گویند : او [ فَدَک را ] سوى  خود مى ‏کشد ؟! با اینکه آن حضرت نه طالب دنیا بود ونه در آن رغبت داشت ؛ چنان که هر کس سیره على  ابن ابى  طالب  علیه ‏السلام و سخنان او را درنهج البلاغه بررسى  کند ، به این حقیقت اطمینان مى ‏یابد ؛ و [ در این زمینه ] نامه آن حضرت به عثمان بن حُنَیْف ـ والى  بصره ـ تو را بسنده است که فرمود :وما أَصْنَعُ بفَدَک وغیرِ فدک ، والنَّفْسُ مَظانُّها فی غَدٍ جَدَثٌ»[۱۷] ؛«فَدَک و غیر فَدَک به چه کار مى ‏آید ؟ در حالى  که فردا جایگاه جانِ (آدمى ) گوراست» .ابوبکر شهادت امام على   علیه ‏السلام را نمى ‏پذیرد بدان جهت که ذى  نفع است ! پس چگونه است که رسولِ خدا شهادت خُزَیْمَة بن ثابت را قبول مى ‏کند و شهادتش را به منزله دو شهادت مى ‏شمارد ، در حالى  که پیامبر از این ماجرا سود مى ‏برد ؟!چگونه است که به شهادت کسى  قطع حاصل نمى ‏شود که پیامبر درباره ‏اش فرمود :«على  با حق است ، و حق با على  و دائر مدار اوست»[۱۸] ؟ با علم ابوبکر به اینکه :على   علیه‏ السلام عِدْل و همتاى  قرآن و یکى  از دو چیز ارزشمند و نفیس [ ثَقَلین ] است ، واوست شاهدى  که خدا شهادتش را در حقّ پیامبرش پذیرفت ، و او را شاهدِ صدقِ تصدیقِ رسالتش قرار داد ؛ زیرا فرمود :« أَفَمَنْ کَانَ عَلَى  بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَیَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ »[۱۹] ؛«آیا کسى  که از جانب پروردگار بر حجّتى  روشن است و شاهدى  از خودش او راپیروى  مى ‏کند [ سخن یاوه مى ‏گوید ] ؟!»اگر این استدلالِ آنان درست باشد که در قضیه فَدَک شهادت کامل نشد ـ چه شاهدْتنها على  و اُمّ اَیْمَن بود با سیره حُکّام ، از جمله ابوبکر ، چه مى ‏کنند که با یک شاهد وقَسَم حکم صادر مى ‏کردند ؟!در کتاب الشهاداتِ کَنْزُ العُمّال آمده است : «همانا رسول خدا و ابوبکر و عمر وعثمان به شهادت یک نفر با قَسَم ، حکم مى ‏کردند»[۲۰] .دار قُطْنى  از على   علیه ‏السلام روایت کرده است که : «ابوبکر و عمر و عثمان با یمین (قَسَم)و یک شاهد حکم مى ‏کردند»[۲۱] .و نیز از على   علیه ‏السلام روایت شده که فرمود : «جبرئیل بر پیامبر نازل شد به [ صدورحکم در صورت وجود ] قَسَم با یک شاهد»[۲۲] .از ابن عبّاس نقل شده است که : «رسول خدا به قَسَم با یک شاهد حکم کرد»[۲۳] .نَووَى ّ در شرح خود بر صحیح مسلم مى ‏نویسد :«جمهور علماى  اسلام ـ از صحابه و تابعین تا علماى  سایر شهرها بعدِ ایشان ـ به یک شاهد و سوگندِ مُدَّعِى  در اموال ـ و آنچه مقصود از آن اموال مى ‏باشد ـ حکم[ صادر  ]مى ‏کنند ؛ و به همین قائل است ابوبکر ، و على  ، و عمر بن عبدالعزیز ، و مالک بن اَنَس ، و شافعى  ، و احمد ، و فقهاى  مدینه ، و دیگر علماى  حجاز ، و عالمان بزرگ شهرها ؛ حجّت و دلیل آنها احادیث زیادى  است که در این مسئله وجود دارد»[۲۴] .در کتاب شَرحُ التّلْویح عَلَى  التَّوضیح آمده است : از على  مروى ّ است که :«پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  و ابوبکر وعمر وعثمان ، به یک شهادت و یمین (قَسَم) حکم مى ‏کردند»[۲۵].ما اگر این نصوص را جمع کنیم با آنچه از ابوبکر وارد شده ، و سخن او به حضرت زهرا  علیهاالسلام که گفت : «تو اى  فاطمه ، در قولت صادق و راست‏گویى  ، در وُفورِ عقلت پیشتازى  ، از حَقّت بازداشته نمى ‏شوى  و صدق و راستى ‏ات را نمى ‏توان نادیده انگاشت» ، و در پایان گفت : «راست گفت خدا و راست گفت رسول او ، و راست گفت دخترش …» ، [ درمى ‏یابیم که ابوبکر در سخنش صادق نبود ] .اگر ابوبکر در هر آنچه مى ‏گفت صادق بود ، پس چرا فدک را به زهرا [ باز پس ]نداد ؟ پس از [ حصولِ ] یقین [ به حقّ ] دیگر هدفى  نمى ‏ماند که حاکم آن را درمرافعات بجوید .در سُنَن اَبى  داوُد آمده است که : «زمانى  که حاکم بداند شاهدِ واحدْ راست مى ‏گوید ، جایز است به آن اقرار کند»[۲۶] .تِرْمِذى  ، به سندش از ابى  جُحَیْفَه ، روایت کرده است که گفت : «پیامبر  صلى ‏الله ‏علیه‏ و‏آله  را دیدم
با سیماى ِ گندم‏گون در سالمندى  … امر کرد به ما سیزده ناقه جوان بدهند ؛ از این‏رو به راه افتادیم که آنها را بستانیم . زمان در گذشتِ او رسیدیم ، پس ما را چیزى  ندادند ؛چون ابوبکر زمامِ امور را به دست گرفت ، گفت : هرکه نزد رسول خدا وعده‏ اى  داردبیاید [ تا وفا کنم ] من نزد او رفتم و ماجرا را گفتم ، او امر کرد آن ناقه‏ ها را بدهند»[۲۷] .بخارى  در کتاب الکِفالة (باب مَن یَکْفُلُ عن میّت دَیناً) روایت کرده است که :«جابر بن عبداللّه‏ انصارى  ـ در زمان ابوبکر ـ ادعا کرد پیامبر او را وعده داد که از مالِ بَحْرین بدهد ، پس [ ابوبکر ] او را هزار و پانصد دینار از بیت المال داد بى ‏آنکه دراین‏باره از او بیّنه بخواهد » [۲۸ ] .ابن حَجَر [ در توضیح این سخن ] در فتح البارى  (باب مَن یکفُلُ عن میّتٍ دَیْناً)مى ‏نویسد : «براساس این سخن ، خبرِ واحدِ عادل از صحابه پذیرفته است ، هرچند آن صحابى  نفعى  را براى  خود بطلبد»[۲۹] .در اینجا بایسته است این سؤال مطرح شود که : آیا ابو جُحَیْفَه و جابر ، نزد ابوبکر ،از حضرت صدّیقه فاطمه  علیهاالسلام راست‏گوتر بودند ـ به ویژه با همراه شدن شهادت او به شهادت همسر صدّیقش ، کسى  که نفس پیامبر و وصى ّ اوست ، و [ شهادت ] امّ اَیْمَن واسماء بنت عُمَیْس ، که همه اهل بهشت‏ اند ؟ یا اینکه مسئله ، یک مسئله سیاسى  ودنیایى  است ؟و بعد از این سخنان ، آیا عذرتراشى  «اِیْجى » براى  ابوبکر تو را قانع مى ‏کند که مى ‏نویسد :«اگر گویند : [ فاطمه ] ادعا کرد که فدک نِحْلَه است و على  وحسن و حسین و اُمّ کلثوم شهادت دادند ، [ با وجود این ،چگونه  ] ابوبکر  شهادت آنها را رد کرد .گوییم : اما حسن و حسین [ شهادتشان ] به دلیل فرعیّت[ فرزندِ مدعى  بودن ردّ شد ] و اما على  و اُمّ کُلثوم بدان جهت [ ردشدند  ]که [ شهادتشان ] به حدّ نصاب بیّنه نرسید .و شاید ابوبکر حکم براساس یک شاهد و قسم را روانمى ‏دانست ؛ زیرا این نظریّه ، مذهب بسیارى  از علماء است»[۳۰] .این سخن را بخوان و تعجُّب کن ، آن‏گاه خودت قضاوت کن ؛ زیرا بر قضاوت ابوبکر به شهادت یک عدل واحد ـ هرچند وى  نفع خود را بجوید ـ آگاه شدى  ، بلکه دریافتى  که او به مُجَرَّدِ دعوى  ، مال را به مُدّعى  داد !
[۱] .  سوره روم ۳۰ ، آیه ۳۸ .
[۲] .  سوره احزاب ۳۳ ، آیه ۳۳ (همانا خدا خواست پلیدى  را از شما خاندان ـ اهل البیت ـ بزداید و پاک و پاکیزه‏تان سازد .
[۳] .  این سخن اشاره ‏اى  است به مالک بن اَوس بن حَدثان نَضْرى ّ که از صحابه پیامبر نیست ؛ و با وجود این ، روایات زیادى  از پیامبر نقل کرده است ؛ ابن خراش به ساختگى  بودن حدیثِ «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نورّث ما ترکناه صدقه» ، تصریح کرده است . نگاه کنید به ، تاریخ بخارى  ۷ : ۳۰۵ ، الجرح والتعدیل ۸ : ۲۰۳ ، الثقات ابن حبان ۳ : ۱۱ (و جلد ۵ : ۳۸۲) ، کمال الدین وتمام النعمه ۲ : ۴۰۱ ، تاریخ دمشق ۵۶ : ۳۶۰ ـ ۳۷۲ ، ترجمه ۷۱۶۱ ، الکامل (ابن عدى ) ۴ :۳۲۱
[۴] .  احتجاج طبرسى  ۱ : ۱۱۹ ـ ۱۲۳ ؛ تفسیر قمى  ۲ : ۱۵۵ (به نقل از عثمان بن عیسى  وحماد بن عثمان ، ازابى  عبداللّه‏  علیه ‏السلام) .
[۵] .  المعجم الکبیر ۱ : ۶۲ ، حدیث ۴۳ ؛ تاریخ طبرى  ۲ : ۶۱۹ ؛ تاریخ دمشق ۳۰ : ۴۱۸ و۴۲۰ ؛ خصال صدوق :
۱۷۲ ، حدیث ۲۲۸ .
[۶] .  سوره حشر ۵۹ ، آیه ۶ .
[۷] .  شرح نهج البلاغه ابن ابى  الحدید ۱۶ : ۲۸۶ .
[۸] .  اِحتجاج طبرسى  ۱ : ۱۲۲ ؛ تفسیر قمى  ۲ : ۱۵۶ ؛ وسائل الشیعه ۲۷ : ۲۹۳ ، حدیث ۳۳۷۸۱ . مثل این سخن را عائشه ، پیش از جنگ جمل کُبرى  ، بر زبان آورد ؛ آنجا که امیرالمؤمنین بر او احتجاج کرد ، عائشه در جواب نامه آنحضرت به عبداللّه‏ بن عبّاس ، و زید بن صوحان ـ که نامه على  بن ابى ‏طالب را رساندند ـ گفت : من بر شما چیزى  را رد نمى ‏کنم ، به راستى  مى ‏دانم که توانایى  احتجاج با على  بن ابى ‏طالب را ندارم . الفتوح ابن اَعثم ۱ : ۴۷۱ .
[۹] .  الإمامة والسیاسه ۱ : ۱۹ ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى  الحدید ۶ : ۱۳ ؛ بحار الأنوار ۲۸ : ۱۸۶ و۳۵۲ و۳۵۵ .
[۱۰] .  دلائل الصدق ۲ : ۳۹ .
[۱۱] .  الشافى  فى  الإمامه ۴ : ۹۶ ـ ۹۷ ؛ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ابن ابى  الحدید ۱۶ : ۲۷۳ ـ ۲۷۴ .
[۱۲] .  الطرائف : ۲۵۰ .
[۱۳] .  یعنى  شهادت او به منزله شهادت دو شاهد است م .
[۱۴] .  سوره توبه ۹ ، آیه ۴۹ .
[۱۵] .  این آیه بخشى  از سخن فاطمه  علیهاالسلام است در خطبه ‏اى  که پیش از این بعضى  از آن را آوردیم : بیم فتنه راگمان بُردید « اَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ »
[۱۶] .  شرح نهج البلاغه ابن ابى  الحدید ۱۶ : ۲۸۴ .
[۱۷] .  نهج البلاغه ۳ : ۷۱ ، نامه ۴۵ .
[۱۸] .  شرح نهج البلاغه ابن ابى  الحدید ۲ : ۲۹۷ ؛ الفصول المختاره : ۹۷ ، حدیث ۹۷ ؛ التعجّب (کراجکى ) : ۱۵ .
[۱۹] .  سوره هود ۱۱ ، آیه ۱۷ ؛ و نگاه کنید به ، الدر المنثور ۳ : ۳۲۴ .
[۲۰] .  کنز العمّال ۷ : ۲۶ ، حدیث ۱۷۷۸۶ به نقل از دار قطنى  .
[۲۱] .  سنن دارقطنى  ۴ : ۱۳۷ ؛ السنن الکبرى  بیهقى  ۱۰ : ۱۷۳ .
[۲۲] .  کنز العمّال ۵ : ۸۲۶ ، حدیث ۱۴۴۹۸ ؛ الدر المنثور ۶ : ۱۳۵ .
[۲۳] .  صحیح مسلم ۵ : ۱۲۸ (کتاب الأقضیة ، باب القضاء بالیمین والشاهد) .
[۲۴] .  شرح النَووى  على  صحیح مُسلم : ۴۱۲ .
[۲۵] .  شرح التلویح على  التوضیح ۲ : ۱۷ .
[۲۶] .  سنن ابى  داود ۲ : ۱۶۶ .
[۲۷] .  سنن ترمذى  ۴ : ۲۱۰ ، حدیث ۲۹۸۳ ؛ المعجم الکبیر ۲۲ : ۱۲۸ .
[۲۸] .  نگاه کنید به ، صحیح بخارى  ۳ : ۵۸ کتاب الإجارة ، باب الکفالة فی القرض والدیون وص۱۳۷ (کتاب المظالم ، باب مَن لَمْ یَقبل الهَدْیة لِعلّة) .
[۲۹] .  فتح البارى  ۴ : ۳۸۹ .
[۳۰] .  المواقف اِیجى  ۳ : ۵۹۸ (در مقصد چهارم) .

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


یک × = 9

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>