تشکیکِ صدّیق ! [ ابوبکر ] در ارث بردنِ صدّیقه [ فاطمه علیها السلام ] ، و اعتبار سخن اوادّعایى است که به دلیل نیاز دارد ؛ با اینکه او مى دانست مقصود از آیه تطهیر آن حضرت است که آشکارا بر دورى اش از پلیدى و خیانت و دروغ دلالت دارد . فاطمه علیهاالسلام همان بانویى است که پیامبرِ صادقِ امین ـ آن که از روى هواى نفس سخن نمى گوید و سخن او کلام وحى است ـ درباره اش فرمود :إنَّ اللّهَ لَیَغْضَبُ لِغَضَبِ فاطمة ویَرْضى لِرِضاها ؛«البته (و به راستى ) خدا براى خشم فاطمه غضبناک مى شود ، و با خشنودى اوراضى و خشنود مى گردد» .معناى ِاین سخن این است که فاطمه علیهاالسلام ، معصوم از خطا و هواى ِ نفس است ؛ زیرامعقول نیست که رضاى ِ خداى ِ متعال و غَضَب او به رضا و غضبِ شخص غیر معصوم تعلُّق گیرد .پیامبرِ امین صلى الله علیه وآله نفرمود : فاطمه براى ِ خشمِ خدا به خشم مى آید و با خشنودى اوخشنود مى گردد ، بلکه فرمود : خدا براى خشمِ فاطمه به خشم مى آید و با خشنودى او خشنود مى شود ؛ و در این سخن معناى بس بزرگى [ نهفته ] است که هوشمند بابصیرت آن را درمى یابد
.زیرا انسانى که مى خواهد به کمالِ عبادت و معرفت برسد مى کوشد و جدّیت مى کند تا رضاى خداى متعال را به دست آورد ، لیکن در اینجا امرمتفاوت است از این جهت که : رضاى خداى ِ سبحان ، و خشمِ اومدارش رضا و غضبِ صدّیقه فاطمه زهرا علیهاالسلام شده است ؛ و اینجاست که فکر و اندیشه حیران مى ماند ، و امکان ندارداَحدى به کُنه و حقیقت این کلام برسد مگر انسانهاى کامل .اکنون بنگریم که ابوبکر با فاطمه علیهاالسلام چگونه رفتار کرد :از حَمّاد بن عثمان ، از امام صادق علیه السلام روایت شده که آن حضرت فرمود :«چون با ابوبکر بیعت شد و امرِ او بر همه مُهاجران و اَنصار استوار گردید ، کسى رابه فَدَک فرستاد تا وکیلِ فاطمه ـ دختر پیامبر ـ را از آن اِخراج کند . فاطمه زهرا علیهاالسلام نزدابوبکر آمد و گفت : چرا مرا از میراث پدرم ـ رسول خدا ـ بازداشتى ، و وکیلم را ازفدک بیرون راندى ، با آنکه رسول خدا به امر خداى متعال آن را براى من قرار داد ؟ابوبکر گفت : براى من بر این سخنِ [ خود ] شاهد بیاور . فاطمه علیهاالسلام اُمّ اَیْمَن را آورد . وى به ابوبکر گفت : اى ابابکر ، شهادت نمى دهم مگراینکه بر تو به آنچه پیامبر گفت احتجاج کنم . تو را به خدا سوگند مى دهم ، آیا نمى دانى که پیامبر فرمود : «اُمّ اَیمن زنى است از اهل بهشت» ؟ ابوبکر پاسخ داد : بلى .اُمّ اَیمن گفت : پس [ بدان که ] من شهادت مى دهم که خداى ِ بزرگ به رسول خداوحى کرد : « « وَآتِ ذَا الْقُربى حَقَّه »[۱] ؛ حق خویشاوندان را بده» از اینرو ، پیامبر صلى الله علیه وآله به امرِ خدا فَدَک را براى ِ فاطمه قرار داد .آنگاه على علیه السلام آمد ، و مانند همین شهادت را داد .
پس [ از این شهادتها ] ابوبکر براى فاطمه نوشته اى نگاشت و به او داد . [ در این هنگام ] عمر وارد شد ، گفت : این نوشته چیست ؟ ابوبکر گفت : فاطمه فدک را ادعاکرد و بر آن اُمّ اَیمن و على شهادت دادند ، من آن را براى فاطمه نوشتم . عمر نوشته رااز فاطمه گرفت ، بر آن تُف انداخت و پاره کرد .فاطمه علیهاالسلام گریان [ از آنجا ] بیرون آمد .پس از آن ، على علیه السلام نزد ابوبکر آمد ـ در حالى که او در مسجد بود و مهاجران وانصار در اطراف او بودند ـ فرمود : اى ابابکر ، به چه دلیل میراث فاطمه از رسول خدارا منع کردى ، با آنکه در زمانِ حیات پیامبر ، آن را مالک گردید ؟ابوبکر گفت : این [ فدک ] فَئِ (مال همه) مسلمانان است ، اگر شهودى اقامه کند که پیامبر آن را براى او قرار داد [ از آنِ اوست ] وگرنه حقّى در آن ندارد .امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : اى ابابکر ، درباره ما برخلافِ حکمِ خدا میان مسلمانان حکم مى کنى ؟ گفت : نه .فرمود : اگر در دستِ مسلمانان چیزى باشد که مالک آنند ، آنگاه من آن را ادعا کنم ،از چه کسى بَیّنه (دو شاهد) مى خواهى ؟ گفت : از تو بَیّنه مى طلبم .فرمود : بنابراین ، چرا از فاطمه بر چیزى بیّنه خواستى که در دستش است و درزمانِ حیاتِ پیامبر و بعد از او ، مالک آن بوده است ؟ چرا از مسلمانان بر آنچه ادعاکردند بیّنه و شاهد نخواستى ، چنان که از من بر ادعایى که کردم شاهد خواستى ؟!ابوبکر ساکت ماند ، عمر گفت : اى على ، از این سخن دست بردار ، ما در برابر توتوانایى بَحث و احتجاج نداریم ؛ اگر شاهدانِ عادلى آوردى [ که هیچ ] ، وگرنه آن مالِ همه مسلمانان است ، و در آن نه حقّى براى توست ، و نه براى فاطمه .امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : اى ابابکر کتاب خدا را مى خوانى ؟ گفت : آرى .فرمود : به من خبر ده که این قول خداى بزرگ « إِنَّمَا یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً »[۲] درباره چه کسى نازل شد ؟ درباره ماست یا دیگران ؟ گفت :آرى ، درباره شما نازل شد .فرمود : اگر شاهدانى گواهى دهند که فاطمه فاحشه اى مرتکب شده است ، با او چه مى کنى ؟ گفت : او را حدّ مى زنم ، چنان که بر دیگر زنان مسلمان حدّ جارى مى سازم .فرمود : در این صورت ، تو نزد خدا از کافران خواهى بود ! گفت : براى چه ؟فرمود : چون شهادتِ خدا را بر پاکى فاطمه ردّ کرده اى ، و شهادت مردم را علیه اوپذیرفته اى ؛ چنان که حکم خدا و پیامبرش ـ که فَدَک را براى فاطمه قرار داد و او درزمان حیات پیامبر آن را در اختیار گرفت ـ ردّ کردى ، آنگاه شهادتِ یک نفر اعرابى را ـ که روى پاچه اش مى شاشد [۳] ـ علیه فاطمه پذیرفتى و فدک را از او ستاندى ، وپنداشتى که آن مالِ همه مسلمانان است .و رسول خدا فرمود : «البیّنَةُ علَى المُدّعی ، والیَمینُ عَلى المدّعى عَلَیه» ؛ مُدّعى بایدشاهد آورد و [ گرنه ] مُدّعى علیه قسم مى خورد [ و دعوا خاتمه مى یابد ] ؛ تو این سخن پیامبر را ردّ کردى که فرمود : بَیّنه بر مُدّعى است و یمین بر مُدّعى علیه ![ پس از این سخنان ] مردم غُرولُند کردند و حرفهاى ِ ابوبکر را نپسندیدند ، وبعضى شان با نگاه به بعض دیگر ، گفتند : به خدا سوگند ، على بن ابى طالب راست مى گوید .و آن حضرت به منزلش بازگشت[۴] .در این عبارت ، تناقضى است که باید در آن درنگ کرد ، و آن این است که : آیا فدک ارث پیامبر بود یا نِحْله و هدیهاى که پیامبر به فاطمه تقدیم کرد ؟اگر فَدَک ارث باشد ، مطالبه ارث به شُهود نیاز ندارد مگر اینکه ـ العَیاذَ بِاللّه ـ آنان دراینکه فاطمه دختر رسول خداست ، شک کنند .و اگر فَدَک پیشکش و هدیّه باشد ـ چنان که از سخن ابوبکر که شهود طلبید این معنا فهمیده مى شود ـ از ادّعاى ابوبکر خارج است و منطبق بر سخن او نیست که گفت : «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نُورّث» ؛ زیرا [ در این صورت ، هدیه ] از ملکِ پیامبر صلى الله علیه وآله بیرون شده و در تصرّف زهرا علیهاالسلام درآمده است .و اگر این سخن درست باشد که انبیا ارث برجاى نمى گذارند ، چگونه است که زنانِ پیامبر ارث مى برند ولى دخترش ارث نمى برد ؟و اگر خانه پیامبر و فدک ـ و غیر این دو ـ نِحْله و هدیه است ، پس چرا ابوبکر ازعائشه و هم قطاران او ، صرفِ ادعا رابدونِ شاهد مى پذیرد ، و از زهرا ـ که به نصّ آیه تطهیر پاک و مُطَهَّر است ـ با اینکه شهود آوَرْد ، ادعایش را قبول نمى کند ؟ و چگونه ابوبکر وصیّت مى کند که او را نزد پیامبر دفن کنند با اطمینان او به صدور این خبر ازپیامبر که : «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نُوَرِّث» ؛ ما گروه پیامبر ارث برجاى نمى گذاریم ؟اکنون از ابوبکر مى پرسیم : آیا خانه پیامبر از اموالِ ویژه او بود یا از جمله میراثش ؟اگر از اموالِ خاصّ پیامبر باشد که صَدَقه است و آن را براى مسلمانان قرار داده ؛چنان که ابوبکر مى پندارد پیامبر گفته است : «آنچه را ما برجاى گذاریم صدقه است» .بنابراین جایز نیست به یکى اختصاص یابد و به دیگرى نه .و اگر از جمله تَرَکَه و میراث پیامبر باشد و پیامبر مانند دیگر مسلمانان ارث باقى گذارد ، به یقین ابوبکر و عمر وارثان پیامبر نمى باشند .اگر گفته شود : این قسمت [ محلّ دفنِ ابوبکر و عمر ] از حِصّه [ سهم ] عائشه وحَفصَه است !پاسخ این است که : نصیب آن دو به اندازه لانه یک پرنده نمى رسد ؛ زیرا پیامبرهنگام وفات نُه زن ، و یک دختر داشت . سهمِ هریک از زنانش یک نهمِ یک هشتم(۷۲۱) مى باشد ، پس به چه دلیل عائشه و حَفْصه ارث مى بَرَند و فاطمه ـ که دختر صُلبى پیامبر است ـ ارث نمى بَرد ؟و اگر ابوبکر به صحّتِ این حدیث و کارى که کرد اعتماد داشت ، چرا براى جلبِ رضایت زهرا علیهاالسلام مى کوشید ، و در پایان زندگى تأسف مى خورد و آرزو مى کرد که اى کاش حُرمتِ خانه زهرا علیها السلام را نمى شکست ؟[۵]اگر آنچه را ابوبکر بر زبان آورد ـ که انبیاء ارث برجاى نمى گذارند ـ درست بود ،در میان امّتهاى ِ دیگر وادیانِ آسمانى مشهور مى شد ، و پیروان انبیاء آن رامى شناختند .افزون بر این ، مى دانیم که فَدَک با جنگ و کارزار به دست نیامد ، بلکه اهالى آن ازروى ترس و وحشت [ از سپاه اسلام ] تسلیم شدند ؛ از اینرو ، فَدَک از اموالى است که به اتّفاق علماى ِ شیعه و سنّى ، ویژه پیامبر ، و خالص براى اوست ؛ زیرا خداى متعال مى فرماید :« وَمَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَلاَ رِکَابٍ وَلکِنَّ اللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَن یَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ »[۶] ؛«و آنچه از (اموال و دارایى هاى ) آنانْ که شما (براى دستیابى اش) اسب نتاختید و رکاب نزدید ، خدا بر (مِلْکِ) پیامبرش بازگرداند ؛ لیکن خدا پیامبرانش را برهرکه بخواهد چیره مى گرداند ، و خدا بر هر چیز (و هر کارى ) تواناست» .ابن اَبى الحَدید مى گوید :«اگر مسلمانان از [ مالکیّتِ ] فَدَک کوتاه نمى آمدند ، گرامى داشت پیامبر و رعایت حقِّ رسول اللّه و حفظِ عهد او ، اقتضا مى کرد که در ازاى فدک به دخترش عِوَضى داده شود که خشنودش سازد ، و براى به دست آوردن دلش به او تسلیم کنند ؛ و براى امام ـ آنگاه که مصلحت را در آن بیند ـ این کار جایز است بى آنکه [ نیاز باشد ]با مسلمانان مشورت کند»[۷] .این بیانى است براى یک سوى قضیّه ، اما سوى ِ دیگر قضیّه را نیز باید توجه کنیم وآن اینکه :امام على علیه السلام و صدیقه زهرا علیهاالسلام بر ابوبکر ـ افزون بر آنچه گذشت ـ به قاعده یَداستدلال کردند ، و اینکه بر مُدَّعِى (ابوبکر) است که بیَّنه اقامه کند ، و بر مُنْکِر است [ که در صورت نبود بیّنه ] قَسَم بخورد .پیش از این گذشت که امام على علیه السلام بر ابوبکر احتجاج کرد و گفت :اگر براى مسلمانان چیزى باشد که آن را مالکاند ، آنگاه من در آن ادّعا کنم ، از چه کسى بیّنه مى طلبى ؟ ابوبکر گفت : از تو بیّنه مى خواهم .امام علیه السلام فرمود : پس براى چه از فاطمه بیّنه خواستى بر چیزى که در دستش مى باشد ، و آن را در زمانِ حیاتِ پیامبر و پس از آن در اختیار داشته است ؟ چرا ازمسلمانان بر ادّعاشان بیّنه نخواستى ، چنان که از من در ادّعایم [ در مثال پیش ] درچیزى که به دست دیگرى است ، بیّنه خواستى ؟پس ابوبکر ساکت شد ، عمر گفت : اى على ، از ما دست بردار و اینگونه سخن مگوى ، ما توانایى احتجاج با تو را نداریم ؛ اگر شاهدان عادلى آوردى [ که خوب ]وگرنه فدک فَى ء (مال همه) مسلمانان است ، نه تو در آن حقّى دارى و نه فاطمه … .نیک بنگر به استدلالِ امام على علیه السلام و صدّیقه زهرا علیهاالسلام وحُجَّتِ مُحْکم و استوار آن دو بر طرفِ مقابل ، به گونه اى که عمر گفت : «دَعْنا مِن کلامک ، فإنّا لا نقوى على حُجّتک» ؛ رهایمان کن از این سخنان ، ما در برابر حجّت تو توانایى نداریم .و انصار چون حجّتِ فاطمه علیهاالسلام را ، در اینکه على خلیفه پیامبر است ، شنیدند ،گفتند : «اى دختر رسول خدا ، ما با این مرد بیعت کردیم ، اگر شوهر و پسر عموى ِ توپیش از ابوبکر سوى ِ ما مى شتافت ، به او مى گراییدیم»[۸] .و در جاى دیگر آمده است که گفتند : «اگر ما حُجّتتان را مى شنیدیم ، از شماعدول نمى کردیم»[۹] .چگونه شهادت على علیه السلام ـ و به ویژه اگر شهادت غیر به آن ضمیمه شود ـ قطع ویقین افاده نمى کند ؟ و چرا صدیقه طاهره مانند یکى از زنان مؤمن صالح دانسته شد و
در اثبات ادعایش [ ابوبکر ] از او بیّنه خواست ؟با اینکه مى دانیم بیّنه طریقِ ظنّى است که براى اثباتِ آنچه احتمال ثبوتش هست قرار داده شده است ؛ و در این مقام ، با حصولِ قطع و یقین از قولِ فاطمه علیهاالسلام ـ که خدااو را پاکیزه گردانید و پاره تن سرورِ پیامبران قرار داد ـ جایى براى آن نیست ؛ زیرا قطعْ طریقِ ذاتى به واقع است ، جعلِ جاعل در آن نقش ندارد ، پس رفع طریقیّتِ آن ، یاجعل طریقِ ظاهرى برخلاف آن ، امکان ندارد .و از این رو ، در قصّه شهادت خُزَیمه براى پیامبر ، با وجود مخاصمه اَعرابى ّ با آن حضرت نتیجه ، ثبوت ادّعاى ِ پیامبر بدون بیّنه است ؛ زیرا شهادت خُزَیمه [ که ] فرعِ قول پیامبر و تصدیق اوست ، بیش از ادّعاى پیامبر را نمى رساند .بر ابوبکر و مسلمانان لازم بود که براى زهرا ـ به عنوان تصدیق آن حضرت [ بدان جهت که خداوند او را تصدیق نمود و پاک شمرد ] ـ شهادت دهند ، چنان که خُزَیمه براى پیامبر این کار را کرد ، و پیامبر فعل او را امضا نمود[۱۰] .سَیّد مُرتَضى در ردّش بر قاضى القضات [ = عبدالجبّار همدانى ] مى گوید :
«مقصود از بیّنه غلبه ظنّ صدقِ مُدَّعى است ، چنان که عدالت بدان جهت درشهادات معتبر است که در غلبه ظنّ مؤثر مى باشد ؛ و از اینرو جایز است که حاکم ـ بدون شهادت ـ براساسِ علمِ خود حکم کند ، چه علم او از شهادت اَقوى است ؛ و به همین دلیل اقرار از بیّنه اقوى است ، زیرا در تأثیرِ غلبه ظنّْ رساتر مى باشد ؛ و زمانى که اقرار ـ به جهت قوّتِ ظنّ ـ نزد حاکم بر شهادت مقدم مى شود ، اَولى این است که علم بر همه آنها مقدّم گردد ؛ و هنگامى که با وجودِ اقرار ، به شهادت احتجاج نشود ـ به دلیل سقوطِ حکمِ ضعیف با وجودِ [ حکم ] قوى ـ با وجود علم نیز نیازى به آنچه درظنّ مؤثر است ـ مانند بیّنه و شهادت و … ـ نمى باشد»[۱۱] .بنابراین ، حقّ با على بن ابى طالب و فاطمه زهرا علیهاالسلام است ؛ و همه این مسئله رامى دانند ، لیکن خواهش هاى نفسانى آنان را واداشت چیزى را ادعا کنند که مخالفِ قرآن کریم و سنّت پیامبر و عقل سلیم است .و همین تو را بس که «مأمونِ عباسى ، عالمانى را که در مجلسِ او حاضر شدند و به مسئله فَدَک وارث پیامبر پرداختند در تنگنا قرار داد . مأمون از فضائلِ على علیه السلام از آنهاپرسید ، آنان فضایل نابى براى آن حضرت شمردند . از فاطمه علیهاالسلام پرسید ، آنان فضایل زیادى را از پدرش درباره او آوردند . از اُمّ اَیْمَن و اسماء بنتِ عُمَیْس پرسید ، آنان ازپیامبر صلى الله علیه وآله روایت کردند که آن دو از اهل بهشت اند .پس مأمون گفت : آیا جایز است این سخن یا اعتقاد که على بن ابى طالب ، باپارسایى و زهدى که داشت ، ناحق براى فاطمه شهادت داد ، در حالى که خداى متعال و رسولش به این فضائل براى او شهادت داده اند ؟آیا جایز است با وجود علم و فضل آن حضرت گفته شود : فاطمه با عصمتى که داشت ـ و اینکه او بانوى زنان جهان است و سرورِ زنان اهل بهشت ، چنان که شماروایت کردید ـ چیزى را که از آنِ او نیست مى طلبد ، و به این وسیله بر همه مسلمانان ستم روا مى دارد ؛ و بر آن ، به خدایى که جز او خدایى نیست ، سوگند مى خورد ؟آیا جایز است که گفته شود اُمّ اَیْمن و اَسماء بنت عُمَیْس ، شهادت به ناحق دادند ، وآن دو از اهل بهشت اند ؟پس بى شک طعنِ بر فاطمه و شهودِ او ، طعن بر کتاب اللّه وکفر در دین خداست .پناه بر خدا از اینکه این سخنان راست باشد» [۱۲] .نمى دانم چگونه ابوبکر شهادتِ على علیه السلام را ردّ کرد ، با اینکه على کمتر از خُزَیْمَةبن ثابت (ذو شهادتین)[۱۳] نبود ، بلکه على علیه السلام بسى برتر و بالاتر است ، او از هر عیبى پاک است ، و برادر رسول امین مى باشد ، بلکه او نفس و جان پیامبر است .و اگر از این سخن دست برداریم و بپذیریم که شهادتِ امام علیه السلام مانند شهادت دیگرمسلمانان عادل است ، چرا ابوبکر به جاى شاهدِ دوم ، فاطمه را سوگند نداد ؟ اگرسوگند نمى خورد آنگاه دعوا را ردّ مى کرد ؛ و این چیزى است که آن را در رفتارابوبکر نمى بینیم ، و تنها او دعوى را با الغاى ِ شهادت على علیه السلام و اُمّ اَیْمَن و اسماء ، ردّکرد .به خدا سوگند این مصیبت است ، بلکه فتنهاى است که مُقَدَّسات را آلوده مى سازد،و تغییر احکامِ خداست به اسم رسول اللّه و دین ؛ زهراء بتول حق داشت که بگوید :« اَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ »[۱۴] ؛«هان ! بدانید که در فتنه فرو افتادند ، و همانا جهنّم کافران را فرا گرفته است»[۱۵] .شایسته است که ما در اینجا سخن على بن فارِقى ـ یکى از شیوخ ابن ابى الحدیدمُعتزلى ّ ـ را بیاوریم ، هنگامى که ابن ابى الحدید از او پرسید : «آیا فاطمه در این ادعا که فدک نِحْله اى است [ که پیامبر به او بخشید ] راست مى گفت ؟فارقى پاسخ داد : آرى .ابن ابى الحدید گفت : پس چرا ابوبکر ـ با اینکه مى دانست زهرا راست مى گوید ـ فدک را به او بازپس نداد ؟فارقى تبسّمى کرد ، و جواب بسیار لطیفى داد که با حرمت و شخصیّت و اندکى
شوخ بودنِ وى سازگار بود گفت : اگر امروز فدک را ـ به صرفِ ادعاى ِ فاطمه ـ به اومى داد ، فردا نزد ابوبکر مى آمد و براى شوهرش خلافت را ادعا مى کرد و او را ازمقامش برمى داشت ؛ و در این هنگام ابوبکر نمى توانست به چیزى عذر آورد ، زیرا اوبر خودش ثابت کرده بود که فاطمه در هر آنچه ادعا کند ، ـ بى نیاز به بیّنه و شهود ـ راستگو است»[۱۶] .اکنون باز مى گردم و مى پرسم :آیا معقول است فاطمه چیزى را بطلبد که در آن حقّى ندارد ؟ با اینکه او سرآمدِزنان اهل بهشت و بانوى زنان جهان است ؛ و افزون بر طهارت و عصمتش ، خدارضایش را بر رضاى او و خشمش را بر خشم او متوقّف کرده است !و آیا فاطمه علیهاالسلام با این کار مى خواهد بر همه مسلمانان ظلم کند و اموالشان را بستاند ؟و آیا براى على ّ علیه السلام رواست که ناحق به نفعِ فاطمه علیهاالسلام شهادت دهد ؟! آیا مى توان مخالفتِ على را با حقّ تصوّر کرد ؟ با اینکه رسول خدا صلى الله علیه وآله مى فرماید : «على با حق است و حق با على است» ، «پروردگارا ، حق را دائر مدار على قرار ده» .و آیا جایز است درباره اُمّ اَیْمَن ـ که برایش بهشت بشارت داده شده ـ این سخن رابگوییم که ، او شهادت به زور داد ؟آرى ، ما نمى توانیم ابوبکر و زهرا علیهاالسلام را با هم تبرئه نماییم ؛ زیرا اگر ابوبکر را دردعوایش ـ که به قطع ادعاى ِ دروغ است ـ تصدیق کنیم ، تکذیب دعواى طرفِ مقابل لازم مى آید ؛ و اگر ابوبکر دروغگو باشد ، زهرا ـ چنان که حق همین سخن است ـ ناگزیر راستگوست ؛ پس امکان ندارد که ما بتوانیم جمعِ «صدّیقیّت» میان این دوکنیم [ زیرا ] این کار تناقضگویى است .و نیز نسبت به احادیث زیر امر چنین است :«مَنْ خَرَجَ على إمام زمانه ؛ هرکه بر امام زمانش خروج کند» یا «مَن مات ولیس فی عُنُقه بیعة ؛ هرکه بمیرد و در گردنش بیعت [ امام زمانش ] نباشد» یا «مَنْ لَمْ یَعْرِفْ إمامَ زمانه ؛ هرکه امام زمانش را نشناسد » یا «مَن خَرَجَ من طاعة السلطان شِبْراً ؛ هرکه یک وجب از فرمانْبَرى سلطان بیرون رود» ، «ماتَ مِیتَةً جاهلیّة» ؛ به مرگِ جاهلیّت مرده است .اگر ما بپذیریم که این نصوص ابوبکر را به عنوانِ امامِ زمانش معتبر مى دانند ، لازم مى آید که زهرا ـ سیّده زنان عالَم و بانوى پاک به نصّ قرآن و حدیث ـ به مرگ جاهلیّت از دنیا رفته باشد !!اما اگر در اینکه ابوبکر امام آن زمان بوده باشد شک کنیم ؛ به جهت فقدان نصّ براو ، و نداشتن شایستگى براى خلافت ، و روى برتافتن بزرگان صحابه از او ـ مانندعلى علیه السلام و عبّاس و [ جمعى از ] بنى هاشم و زُبَیْر و مقداد و سعد بن عُبادَه و دیگران ـ البته خروجِ زهرا علیهاالسلام بر او رواست و اعتقاد آن حضرت به انحراف ابوبکر و گمراهى او بجاست .بنابراین ، امکان ندارد هر دو دیدگاه را با هم صحیح بدانیم .چگونه آن دو [ ابوبکر و عمر ] شهادت على بن ابى طالب علیه السلام را ردّ مى کنند ومى گویند : او [ فَدَک را ] سوى خود مى کشد ؟! با اینکه آن حضرت نه طالب دنیا بود ونه در آن رغبت داشت ؛ چنان که هر کس سیره على ابن ابى طالب علیه السلام و سخنان او را درنهج البلاغه بررسى کند ، به این حقیقت اطمینان مى یابد ؛ و [ در این زمینه ] نامه آن حضرت به عثمان بن حُنَیْف ـ والى بصره ـ تو را بسنده است که فرمود :وما أَصْنَعُ بفَدَک وغیرِ فدک ، والنَّفْسُ مَظانُّها فی غَدٍ جَدَثٌ»[۱۷] ؛«فَدَک و غیر فَدَک به چه کار مى آید ؟ در حالى که فردا جایگاه جانِ (آدمى ) گوراست» .ابوبکر شهادت امام على علیه السلام را نمى پذیرد بدان جهت که ذى نفع است ! پس چگونه است که رسولِ خدا شهادت خُزَیْمَة بن ثابت را قبول مى کند و شهادتش را به منزله دو شهادت مى شمارد ، در حالى که پیامبر از این ماجرا سود مى برد ؟!چگونه است که به شهادت کسى قطع حاصل نمى شود که پیامبر درباره اش فرمود :«على با حق است ، و حق با على و دائر مدار اوست»[۱۸] ؟ با علم ابوبکر به اینکه :على علیه السلام عِدْل و همتاى قرآن و یکى از دو چیز ارزشمند و نفیس [ ثَقَلین ] است ، واوست شاهدى که خدا شهادتش را در حقّ پیامبرش پذیرفت ، و او را شاهدِ صدقِ تصدیقِ رسالتش قرار داد ؛ زیرا فرمود :« أَفَمَنْ کَانَ عَلَى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَیَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ »[۱۹] ؛«آیا کسى که از جانب پروردگار بر حجّتى روشن است و شاهدى از خودش او راپیروى مى کند [ سخن یاوه مى گوید ] ؟!»اگر این استدلالِ آنان درست باشد که در قضیه فَدَک شهادت کامل نشد ـ چه شاهدْتنها على و اُمّ اَیْمَن بود با سیره حُکّام ، از جمله ابوبکر ، چه مى کنند که با یک شاهد وقَسَم حکم صادر مى کردند ؟!در کتاب الشهاداتِ کَنْزُ العُمّال آمده است : «همانا رسول خدا و ابوبکر و عمر وعثمان به شهادت یک نفر با قَسَم ، حکم مى کردند»[۲۰] .دار قُطْنى از على علیه السلام روایت کرده است که : «ابوبکر و عمر و عثمان با یمین (قَسَم)و یک شاهد حکم مى کردند»[۲۱] .و نیز از على علیه السلام روایت شده که فرمود : «جبرئیل بر پیامبر نازل شد به [ صدورحکم در صورت وجود ] قَسَم با یک شاهد»[۲۲] .از ابن عبّاس نقل شده است که : «رسول خدا به قَسَم با یک شاهد حکم کرد»[۲۳] .نَووَى ّ در شرح خود بر صحیح مسلم مى نویسد :«جمهور علماى اسلام ـ از صحابه و تابعین تا علماى سایر شهرها بعدِ ایشان ـ به یک شاهد و سوگندِ مُدَّعِى در اموال ـ و آنچه مقصود از آن اموال مى باشد ـ حکم[ صادر ]مى کنند ؛ و به همین قائل است ابوبکر ، و على ، و عمر بن عبدالعزیز ، و مالک بن اَنَس ، و شافعى ، و احمد ، و فقهاى مدینه ، و دیگر علماى حجاز ، و عالمان بزرگ شهرها ؛ حجّت و دلیل آنها احادیث زیادى است که در این مسئله وجود دارد»[۲۴] .در کتاب شَرحُ التّلْویح عَلَى التَّوضیح آمده است : از على مروى ّ است که :«پیامبر صلى الله علیه وآله و ابوبکر وعمر وعثمان ، به یک شهادت و یمین (قَسَم) حکم مى کردند»[۲۵].ما اگر این نصوص را جمع کنیم با آنچه از ابوبکر وارد شده ، و سخن او به حضرت زهرا علیهاالسلام که گفت : «تو اى فاطمه ، در قولت صادق و راستگویى ، در وُفورِ عقلت پیشتازى ، از حَقّت بازداشته نمى شوى و صدق و راستى ات را نمى توان نادیده انگاشت» ، و در پایان گفت : «راست گفت خدا و راست گفت رسول او ، و راست گفت دخترش …» ، [ درمى یابیم که ابوبکر در سخنش صادق نبود ] .اگر ابوبکر در هر آنچه مى گفت صادق بود ، پس چرا فدک را به زهرا [ باز پس ]نداد ؟ پس از [ حصولِ ] یقین [ به حقّ ] دیگر هدفى نمى ماند که حاکم آن را درمرافعات بجوید .در سُنَن اَبى داوُد آمده است که : «زمانى که حاکم بداند شاهدِ واحدْ راست مى گوید ، جایز است به آن اقرار کند»[۲۶] .تِرْمِذى ، به سندش از ابى جُحَیْفَه ، روایت کرده است که گفت : «پیامبر صلى الله علیه وآله را دیدم
با سیماى ِ گندمگون در سالمندى … امر کرد به ما سیزده ناقه جوان بدهند ؛ از اینرو به راه افتادیم که آنها را بستانیم . زمان در گذشتِ او رسیدیم ، پس ما را چیزى ندادند ؛چون ابوبکر زمامِ امور را به دست گرفت ، گفت : هرکه نزد رسول خدا وعده اى داردبیاید [ تا وفا کنم ] من نزد او رفتم و ماجرا را گفتم ، او امر کرد آن ناقه ها را بدهند»[۲۷] .بخارى در کتاب الکِفالة (باب مَن یَکْفُلُ عن میّت دَیناً) روایت کرده است که :«جابر بن عبداللّه انصارى ـ در زمان ابوبکر ـ ادعا کرد پیامبر او را وعده داد که از مالِ بَحْرین بدهد ، پس [ ابوبکر ] او را هزار و پانصد دینار از بیت المال داد بى آنکه دراینباره از او بیّنه بخواهد » [۲۸ ] .ابن حَجَر [ در توضیح این سخن ] در فتح البارى (باب مَن یکفُلُ عن میّتٍ دَیْناً)مى نویسد : «براساس این سخن ، خبرِ واحدِ عادل از صحابه پذیرفته است ، هرچند آن صحابى نفعى را براى خود بطلبد»[۲۹] .در اینجا بایسته است این سؤال مطرح شود که : آیا ابو جُحَیْفَه و جابر ، نزد ابوبکر ،از حضرت صدّیقه فاطمه علیهاالسلام راستگوتر بودند ـ به ویژه با همراه شدن شهادت او به شهادت همسر صدّیقش ، کسى که نفس پیامبر و وصى ّ اوست ، و [ شهادت ] امّ اَیْمَن واسماء بنت عُمَیْس ، که همه اهل بهشت اند ؟ یا اینکه مسئله ، یک مسئله سیاسى ودنیایى است ؟و بعد از این سخنان ، آیا عذرتراشى «اِیْجى » براى ابوبکر تو را قانع مى کند که مى نویسد :«اگر گویند : [ فاطمه ] ادعا کرد که فدک نِحْلَه است و على وحسن و حسین و اُمّ کلثوم شهادت دادند ، [ با وجود این ،چگونه ] ابوبکر شهادت آنها را رد کرد .گوییم : اما حسن و حسین [ شهادتشان ] به دلیل فرعیّت[ فرزندِ مدعى بودن ردّ شد ] و اما على و اُمّ کُلثوم بدان جهت [ ردشدند ]که [ شهادتشان ] به حدّ نصاب بیّنه نرسید .و شاید ابوبکر حکم براساس یک شاهد و قسم را روانمى دانست ؛ زیرا این نظریّه ، مذهب بسیارى از علماء است»[۳۰] .این سخن را بخوان و تعجُّب کن ، آنگاه خودت قضاوت کن ؛ زیرا بر قضاوت ابوبکر به شهادت یک عدل واحد ـ هرچند وى نفع خود را بجوید ـ آگاه شدى ، بلکه دریافتى که او به مُجَرَّدِ دعوى ، مال را به مُدّعى داد !
[۱] . سوره روم ۳۰ ، آیه ۳۸ .
[۲] . سوره احزاب ۳۳ ، آیه ۳۳ (همانا خدا خواست پلیدى را از شما خاندان ـ اهل البیت ـ بزداید و پاک و پاکیزهتان سازد .
[۳] . این سخن اشاره اى است به مالک بن اَوس بن حَدثان نَضْرى ّ که از صحابه پیامبر نیست ؛ و با وجود این ، روایات زیادى از پیامبر نقل کرده است ؛ ابن خراش به ساختگى بودن حدیثِ «نحن معاشرَ الأنبیاء لا نورّث ما ترکناه صدقه» ، تصریح کرده است . نگاه کنید به ، تاریخ بخارى ۷ : ۳۰۵ ، الجرح والتعدیل ۸ : ۲۰۳ ، الثقات ابن حبان ۳ : ۱۱ (و جلد ۵ : ۳۸۲) ، کمال الدین وتمام النعمه ۲ : ۴۰۱ ، تاریخ دمشق ۵۶ : ۳۶۰ ـ ۳۷۲ ، ترجمه ۷۱۶۱ ، الکامل (ابن عدى ) ۴ :۳۲۱
[۴] . احتجاج طبرسى ۱ : ۱۱۹ ـ ۱۲۳ ؛ تفسیر قمى ۲ : ۱۵۵ (به نقل از عثمان بن عیسى وحماد بن عثمان ، ازابى عبداللّه علیه السلام) .
[۵] . المعجم الکبیر ۱ : ۶۲ ، حدیث ۴۳ ؛ تاریخ طبرى ۲ : ۶۱۹ ؛ تاریخ دمشق ۳۰ : ۴۱۸ و۴۲۰ ؛ خصال صدوق :
۱۷۲ ، حدیث ۲۲۸ .
[۶] . سوره حشر ۵۹ ، آیه ۶ .
[۷] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۱۶ : ۲۸۶ .
[۸] . اِحتجاج طبرسى ۱ : ۱۲۲ ؛ تفسیر قمى ۲ : ۱۵۶ ؛ وسائل الشیعه ۲۷ : ۲۹۳ ، حدیث ۳۳۷۸۱ . مثل این سخن را عائشه ، پیش از جنگ جمل کُبرى ، بر زبان آورد ؛ آنجا که امیرالمؤمنین بر او احتجاج کرد ، عائشه در جواب نامه آنحضرت به عبداللّه بن عبّاس ، و زید بن صوحان ـ که نامه على بن ابى طالب را رساندند ـ گفت : من بر شما چیزى را رد نمى کنم ، به راستى مى دانم که توانایى احتجاج با على بن ابى طالب را ندارم . الفتوح ابن اَعثم ۱ : ۴۷۱ .
[۹] . الإمامة والسیاسه ۱ : ۱۹ ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۶ : ۱۳ ؛ بحار الأنوار ۲۸ : ۱۸۶ و۳۵۲ و۳۵۵ .
[۱۰] . دلائل الصدق ۲ : ۳۹ .
[۱۱] . الشافى فى الإمامه ۴ : ۹۶ ـ ۹۷ ؛ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۱۶ : ۲۷۳ ـ ۲۷۴ .
[۱۲] . الطرائف : ۲۵۰ .
[۱۳] . یعنى شهادت او به منزله شهادت دو شاهد است م .
[۱۴] . سوره توبه ۹ ، آیه ۴۹ .
[۱۵] . این آیه بخشى از سخن فاطمه علیهاالسلام است در خطبه اى که پیش از این بعضى از آن را آوردیم : بیم فتنه راگمان بُردید « اَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ »
[۱۶] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۱۶ : ۲۸۴ .
[۱۷] . نهج البلاغه ۳ : ۷۱ ، نامه ۴۵ .
[۱۸] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ۲ : ۲۹۷ ؛ الفصول المختاره : ۹۷ ، حدیث ۹۷ ؛ التعجّب (کراجکى ) : ۱۵ .
[۱۹] . سوره هود ۱۱ ، آیه ۱۷ ؛ و نگاه کنید به ، الدر المنثور ۳ : ۳۲۴ .
[۲۰] . کنز العمّال ۷ : ۲۶ ، حدیث ۱۷۷۸۶ به نقل از دار قطنى .
[۲۱] . سنن دارقطنى ۴ : ۱۳۷ ؛ السنن الکبرى بیهقى ۱۰ : ۱۷۳ .
[۲۲] . کنز العمّال ۵ : ۸۲۶ ، حدیث ۱۴۴۹۸ ؛ الدر المنثور ۶ : ۱۳۵ .
[۲۳] . صحیح مسلم ۵ : ۱۲۸ (کتاب الأقضیة ، باب القضاء بالیمین والشاهد) .
[۲۴] . شرح النَووى على صحیح مُسلم : ۴۱۲ .
[۲۵] . شرح التلویح على التوضیح ۲ : ۱۷ .
[۲۶] . سنن ابى داود ۲ : ۱۶۶ .
[۲۷] . سنن ترمذى ۴ : ۲۱۰ ، حدیث ۲۹۸۳ ؛ المعجم الکبیر ۲۲ : ۱۲۸ .
[۲۸] . نگاه کنید به ، صحیح بخارى ۳ : ۵۸ کتاب الإجارة ، باب الکفالة فی القرض والدیون وص۱۳۷ (کتاب المظالم ، باب مَن لَمْ یَقبل الهَدْیة لِعلّة) .
[۲۹] . فتح البارى ۴ : ۳۸۹ .
[۳۰] . المواقف اِیجى ۳ : ۵۹۸ (در مقصد چهارم) .